يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Tue, 01.01.2008, 21:37

از زخم‌های زمین (۲۰)


علی‌اصغر راشدان


ـ كدخدا و تو غدير! بايس شيش دونگ حواستون جمع باشه. جوونا و آدمای پر شر و شور رو خوب زير نظر داشته باشين. كی كجا می‌ره، كی با كی سر و سری داره، كی گشنه و دست به دهنه، همه رو می‌باس خبر بدين. دنبال حبيب بگردين. اگه از محلش بو بردين منو و آقا رو خبر كنين. دنبال برادرش عموحسين و خانواده ‌ش رو داشته باشين. به هر شكل ممكن تو منگه ‌ش بگذارين. هر جور شده از آبادی فرارش بدين، يااون قدر فشارش بدين كه دقمرگ بشه. اگه سخت جونی كرد و موی دماغ شد، كلكشون بكنين. آقا گفته، هر جور شده می‌باس ريشه‌ی خانواده‌ی سردار از اين آبادی كنده شه. جواب همه چيزشم گفته با خودم. گفته خيالتون راحت باشه. اينارو خود آقا گفته، از خودم نمی‌گم. آدم بفرستين دور و اطراف، رد پای حبيب ياغی رو پيدا كنين و بی‌سر و صدا، ندارو بما بدين. بقيه‌ش با ما و آقا. عموحسين با حبيب سر و سری داره. دنبال كشف قضيه باشين. آقا اصرار داره هرچی زودتر حبيب به آبادی كشونده شه. آقا اصرار داره خرده حساباشو با حبيب تصفيه كنه، كه ديگرون حساب دستشون باشه. نگذارين مردم زياد دور هم جمع شن. اهالی رو با هم كارد و پنير كنين. اينا خواسته‌های آقاست. تموم ريخت و پاش و رفع گرفتاری‌ها شم با خود ايشونه. از شما حركت و از ايشون بركت. آقا گفتن مثل كوه احد پشت سرتون هستم. همه‌مون زير سايه‌ی آقا ئیم .آقا گفتن تابستون برا درو و جمع‌آوری اين دشت گندم بيكران، به تموم اهالی آبادی احتياج داره. می‌باس ترتيبی بدين كه اهالی تابستون گشنه و گوش بفرمون باشن. سر خرها شم سر به نيست کنید، يا از آبادی بندازين بيرون. شيرفهم شد؟ فردا نگين رئيس مامورا همه چیزو نگفت. ما رفتيم، به اميد خبرهای خوش!....
كدخدا تا بيرون خانه، مامورها را بدرقه كرد و گفت:
- رو تخم چشم‌هام، جناب رئيس!... من و ئی غلام‌زاده حلقه به گوش آقائيم. بی‌زحمت عرض خاكساری ما را به آقا برسانيد. بفرما خيال مباركشان آسوده باشه. جان نثار و غلام‌زاده از هيچ خدمتی كوتاهی نمی‌كنيم. نمی‌گذاريم آب از آب تكان بخوره.
چانه كدخدا گرم شده بود. جيپ مامورها در غبار راه گم شد بود و كدخدا سفارش خاكبوسی می‌كرد.
هوا آلاپلنگی می‌شد. غلام گله را كنار كوله چنار سوخته‌ی بی‌برگ و بار رها كرد. گوسفندهای كدخدا از صحرا برگشتندو تو حياط پخش و پلا شدند.
كدخدا دوباره خود را كنار بساط چراغ شيره‌ی پس مانده‌ی مامور‌ها رها کرد. نرمه‌‌های خشكيده‌ی شيره را جمع كرد و تو زير استكانی برنجی ريخت. سوخته‌ی حقه‌ی نگاری را تراشيد و قاطی شيره‌ها كرد. زير استكانی را رو چراغ گرفت. شيره‌ها كه گرم شدند، با سوزن مخصوص، شيره‌ و سوخته‌های ملايم شده را ماليد و مخلوط و گلوله كرد. يك بست پربار رو حقه‌‌ی نگاری چسباند و صدا كرد:
- غدير!... آهای غدير نامراد ، كدام گوری هستی تو! بيا ، كارت دارم!....
اوقات غدير گه مرغی بود. يك ريز لند لند می‌كرد. دست‌های پشگل‌آلودش را به هم ماليد و تكان داد. كنار چهارچوب در ايستاد وگفت:
- ها، باز چی می‌گی؟ زود خلاصم كن. بگذار پيش از تاريكی، كاه و علوفه‌ی آغل گوسفندها را سر و سامان بدم.
لب‌های كدخدا به نی نگاری چسبيده بود. بست شيره را یک نفس كشيد. دود را چند لحظه تو سينه زندانی كرد و نگاه داشت. دود رنگ باخته را از سوراخ‌های بينی بيرون داد و گفت:
- بيا بنشين، نترس، دير نمی‌شه. چراغ انگليسی داری. خاطرت جمع باشه. شب درازه و قلندر بيدار، به شبگردی‌هاتم می‌رسی!....
غدير تكيه به در داد و شانه شانه كرد. كفش‌های غرقه در تاپاله‌‌ی خود را به چوب درگاهی كشيد و گفت:
- نخير، باز زيادی كله‌ش را داغ كرده! من می‌گم گوسفندها تو حياط يله ‌ند، او برام افسانه‌ی كلثوم ننه می‌خوانه و گوشه و كنايه می‌زنه.
كدخدا شانه‌ی خود را از كنار چراغ شيره بلند كرد. در جا نشست، نگاری را وسط زانوی خود گرفت، مشغول چسباندن بست ديگری شد و گفت:
- حرف‌های رئيس را شنفتی! چهار صباح ديگر آقا صاحب اختيار همه‌ی ولايت می‌شه. من آفتاب لب بامم. بعدش نوبت به تو می‌رسه. بايس به آقا بفهمانی كه از پشت كدخدا هستی. بايس پيشكاری و مباشری را از دست تيمور زابلی دربياری. بايس دو تا گوش داری، چهار تا هم قرض كنی واز جيك و پوك همه‌ی اهالی سر در بياری.
غدير قد دراز خود را كج و معوج كرد. دستش را با بال نيمتنه‌ش پاك كرد. دست نيمه پاك خود را به صورتش كشيد. موهای لاخ لاخ ريش و سبيل تازه در آمده‌ی خود را با سينه‌ی دست ماليد و گفت:
- دقمرگم كردی! چی جوری بايس سراز جيك و پوك اهل آبادی در آورد؟ بيست و چهار ساعته پای چراغ شيره لم دادی و كله داغ می‌كنی و طبق طبق سفارش می‌دی. تو آبادی شده‌م گاو پيشانی سفيد. ترس از مامور‌ها نبود، خرخره‌م را می‌جويدند. به هر كی نزديك می‌شم، جوری نگام می‌كنه كه انگار باباش را دار زده‌م. حتی همی نواده‌ی سردار، كه دم به ساعت دور و اطراف خانه‌مان يله بود، نگاهش به من می‌افته، انگار خوره گرفته‌م، رو بر می‌گردانه و می‌گريزه.
كدخدا انگار حرف‌های غدير را نمی‌شنيد، مشغول كار خود بود. در فاصله‌ی حرف‌های غدير، دو بست كشيد. بساط را جمع کرد و گفت:
- علت داره پسر جان، خامی می‌كنی. سياست سرت نمی‌شه. نبايس با تمام اهل آبادی شاخ به شاخ بشی. هر كاری راهی داره ، اين گفته‌ی خود آقاست. بايس به ظاهر با اهل آبادی بجوشی. دوستی دوستی، تن‌شان كنی پوستی. بايس با خنده به جان هم شان بندازی.
- بفرما، ئی گوی و ئی هم می‌دان! تو كه لالائی بلدی، برای چی خوابت نمی‌بره؟ برای چی خودت راه نمی‌افتی تو آبادی؟ افتادی پای چراغ شيره، می‌كشی و چرت می‌زنی و تو عوالم برهوت سير می‌كنی و خيال می‌بافی. خيال می‌كنی اهالی همان اهالی قديم‌هاند. به هر ناشوری می‌گی خرت به چند، مثل عقرب به طرفت برمی‌گرده.
- ئی خبرهام نيست. ديدی پارسال مامور‌ها چی بلائی سرشان آوردند؟ آب هم از آب تكان نخورد. ئی اهالی خيلی خرند. با چهار تا كلمه من بميرم و تو بميری، می‌شه نسل‌شان را ورانداخت. زير جلكی بندازشان به جان هم. از خيلی راه‌ها می‌شه داخل شد. سر آب، سر ملك، سر باغ و درخت و گندم، گوسفند و گاو. سر مسائل ناموسی و سنی و شيعه و هزار امر ديگر، می‌شه با يكی دو تا تلنگر برانگيخت شان. خيلی ساده روهم قداره و بيل و كلنگ می‌كشند.
- بفرما خودت چند نفرشان را با همی حقه‌ها كه گفتی، به جان هم انداختی؟
- لا‌اله ‌اله ‌اله! باز كه مثل خروس بی‌محل، پا برهنه تو حرف‌هام پريدی! ما به ظاهر دل سوز اهل آبادی هستيم. در باطن طرفی را داريم كه فردائی داره. ئی قانون روزگاره بچه! بايس چشم و گوش به سمت و سوی جريان آب داشت. به هر طرف كه آب كله كرد، بايس به همان طرف سر خر را كج كرد. من يك عمر رفت و آمد داشته‌م. با هزار جور دلال و كاسب سر و كار داشتهم و چانه زده‌م. صد تا پيرهن پاره كرده‌ م بچه!
صبر غدير تمام شده بود. خون خونش را می‌خورد. پا به زمين و دست به رانش كوفت و داد كشيد:
- بابا كله‌م رفت نامسلمان!... باز چنته‌ی پند و اندرز موعضه‌ش واز شدها! همچی كه چانه‌ش كار می‌افته، تمامی نداره. گفتم كوتاهش كن تا به آب و علف چهارپاها برسم. كله‌ ش كه داغ می‌شه، عقلش پاك زايل می‌شه لامذهب!
- حيف ازئی همه دلالت و نصيحت بيست و يكی دو ساله‌م! تمامش ياسين به كله خر خوانده‌م. پس كی عقل به كله‌ی پوكت می‌اد؟ پسره‌ی نره خر گوشش يكی دره و يكيش دروازه. تقصير از مادر گور به گورته. هر چی رشته‌م، پنبه كرد و رفت. نواده‌ی يك وجبی سردار ، پسر دائی گلخن تاب ، كارهاش از تو به عقل نزديكتره. به شاهرگم قسم ، از جيك و پوك حبيب باخبره، زبانش را از حلقش بكش بيرون، اگر يك كلام از دهنش درز كرد! مردم شانس دارند.
غدير لب و لوچه‌ی كت و كلفتش را جويد. آب بينيش را، كه رو لب بالائيش قنديل شده بود، با آستين پشگل رنگش پاك كرد. زانو به زانو شد. طرف در راه افتاد و گفت:
- تمامی نداره. باز رفته بالای منبر. سر چنته‌ی حرف‌های صد تا يك غازش را كه واز می‌كنه، خدا به دادم برسه. رو دنده نيش زدن كه می‌افته، وقت و بی‌وقت سرش نمی‌شه. می‌بينه دست و بالم گه گوسفند ماليده ست، توئی سوز سرما گوسفندها تو حياط يله‌ند. خودت چی گلی سر زندگی زدی؟ يك عمر پای چراغ شيره پهن شدی، زن و بچه‌ی خلق‌اله را گير دود انداختی، از راه درشان كردی، و از گرده صغير و كبير بار كشيدی!....
غدير معطل شنيدن فحش‌های كدخدا نشد. از كنار در به طرف آغل گوسفند‌ها خيز برداشت. باد گزنده‌ی زمستانی پوست را نيشتر می‌زد. شاخه‌های خشكيده‌ی درخت توت وسط حياط را به هم می‌كوفت. خش خش چندش‌آور شاخه‌ها هول می‌آفريد. گوسفندهای از صحرای يخ‌زده برگشته، پهلوهاشان به هم چسبيده بود. پوزه رو زمين خشك و ديوارهای كهنه‌ی حياط می‌ماليدند. بع‌بع‌های دنباله‌دار و لبريز از گرسنگی می‌كشيدند. كدخدا عصبانی و بر افروخته، از پای چراغ شيره پريد. چشم‌هاش گشاد شدند و میان حدقه می‌چرخيدند. نگاری در دست، سرش را از لای در بيرون آورد و داد كشيد:
- آهای لقمه‌ی حرام! دو كلام گپ می‌زدم با تو! دراز ديلاق! برای خر قليه خرد می‌كنم من! به شاهرگم تو از پشت من نيستی!
غدير با اخم‌های تو هم رفته، گوسفندها را طرف آغل هی كرد و داد كشيد:
- زياد عر و تيز نكن قر می‌شی آخر عمری! برو بالای بام و بی‌غيرتی خودت را جار بزن! تا اهل آبادی بدانند كه كی كدخداشان شده! برو باز يك شانه بيفت پای چراغ شيره‌ت. سرت را بگذار دم دمبت پير كله خشك! شب می‌گذره و از قافله عقب می‌مانی‌ها!....
غدير ديگر گوش به بد بیراه‌های كدخدا نداد. داخل آغل شد. چند دسته علف خشكه را خرد و با كاه قاطی كرد و تو آخور دراز كنار ديوار آغل ريخت. كاه و علف خشكه را تو آخور پهن كرد. گوسفندهای گرسنه، به آخور هجوم بردند. غدير هر كدام را با پوزه‌ی كفش به طرفی پرت كرد و گفت:
- انگار از قحطی در آمدند.
گوسفندها دوباره به آخور حمله كردند. سرها را تو كاه و علف خشكه‌ها فرو بردند و هرچه جلو پوزه‌هاشان می‌آمد، باحرص به دهان می‌كشيدند.
خرت خرت دندان گوسفند‌ها، مغز غدير عصبی مزاج را خراش می‌داد. از شب حادثه‌‌ی نگار، گرفتار ترس و هراس عصب‌ خراشی شده بود. آرامش از مغزش گريخته بود. در هر گوشه و كناری، هول گريبان‌گيرش می‌شد. تو خواب و بيداری، تو آبادی و صحرا، سايه‌ی حبيب را كنار و پشت سر خود حس می‌كرد. هر صدای كوچك، او را از جا می‌پراند. هر آن منتظر هجوم حبيب بود. چماق یغوری از درخت علف خرس بريده و حرارت داده و پوستش را كنده بود. هرگز چماق را از خود دور نمی‌كرد. شب‌هازير بالش خود می‌گذاشت. بحث و جدل‌ها با كدخدا و سوز سرما، بيشتر غدير را به هراس انداخته بود. خش خش شاخه‌های خشك درخت توت ، اعصابش را نيشتر می‌كشيد. مستاصل، وسط آغل ايستاده بود. دست رو سوراخ گوش‌های خود گذاشت و گفت:
- آخ‌خ‌خ‌خ!.... باز ئی كله‌‌ی لاكردار به زنگ زنگ در آمد! كاش می‌توانستم با يك كاسه بيل، خرد و خاكشيرش كنم و از شرش خلاص شم! انگار كندوی زنبور تو كلم گذاشتند. مخم تير می‌كشه. معيوب و ديوانه می‌شم. از ئی قبرستان و از دست مرتيكه‌ی كله خشك فرار كنم. تا نفس ئی مرتيكه‌ی شوم دور و اطرافم باشه، آرام ندارم.
اطراف خود را نگاه كرد. كف آغل پر پشگل و شاش گوسفند بود. به صورت ملات رقيقی در آمده بود. غدير راه كه می‌رفت، شلپ شلپ می‌كرد. صدای شلپ شلپ مثل چكه‌های آهن مذاب، تو مغزش می‌چكيد. بيل خود را برداشت و مشغول تميز كردن بار گوسفندها شد و لند لند كرد:
- پير خرفت. يك بند زر - زر می‌كنه. حكايت كار كردن خر و خوردن يابوست. كمرم زير بار زندگی و دوز و كلك‌هاش خم ور داشته. بيست و چهار ساعته لم داده و ترياك دود می‌كنه. نگذاشت پيش از رسيدن گوسفندها كف ئی خراب شده را پاكش كنم.
در آغل را محكم بست. زنجير در را انداخت. چوبی در زلفی در انداخت. يك باديه شيره‌ی انگور و يك گلوله ماست خيكی و دو عدد نان، از انباری برداشت. بی‌سر و صدا از وسط حياط گذشت. صدای لند لند كدخدا هنوز از اطاق می‌آمد. غدير گوش نداد و گذشت. داخل اطاق كنار حياط شد. نان و قاتق راتو دوری مسی گرد و رو كرسی گذاشت. سرما مثل نيش عقرب گزنده بود. غدير تا سينه زير كرسی خزيد، گرم شد. نوك انگشت‌های دست و پاش به گزگز افتادند. گرم و دست و پاش ملايم شد. تا كمر از زير كرسی بيرون آمد. يك تكه ماست خيكی لای نصف نان گذاشت و لوله كرد. لوله‌ ی نان را تو باديه‌ شيره‌ی انگور فرو برد. سر لوله‌ ی شیره چكان نان را تو دهن گشاد خود چپاند. لقمه راه نفسش را گرفت. چشم‌هاش تو حدقه چرخيدندو به اشك نشستند. چند چكه شيره انگور از گوشه‌ی لبش بيرون زد. چكه‌های شيره رو چانه و جلو يقه‌‌ی چرك‌مرده‌ی پيراهنش راه برداشتند. صدای فشافش غدير تو مغزش می‌پيچيدو اعصابش را خراش می‌داد. شامش را تمام كرد و دوباره دراز كشيد. خش خش شاخه‌ها، پرده‌ی گوشش را آزار می‌داد. خود را زير كرسی خيزاند. سرش را زير لحاف برد. لحاف را رو گوش‌هاش كشيد. لحاف را به گوش‌هاش فشار داد. شانه به شانه شد. خود را گلوله كرد. پلك‌هاش را به هم فشرد. مدتی گذشت، از خواب خبری نشد. خشاخش باد در می‌ان شاخه‌ های لخت درخت توت، پرده‌ی گوشش را خراش می‌داد:
- آخ خ خ خ!..... اگر می خوابیدم ، راحت می‌شدم ها!.... كو خواب لاكردار؟ بايس ورخيزم خاكی به سرم كنم.
از زير كرسی بيرون خزيد و بلند شد. كلاه نمدی و قبای پشمی قهوه‌‌ای خود را پوشيد. چماق خود را برداشت. كفش‌های چرمی ساقه بلندش راپوشید. لای در را باز كرد. سرش را بيرون آورد. كدخدا چراغش را خاموش كرده بود:
- صدای خرخرش گوش فلك را كر كرده. خوش به حالش. من مادر مرده چی می‌كشم . از بی‌خوابی لاكردار ديوانه می‌شم. پيرسگ دنيا را هم آب ببره، عين خيالش نيست. همه جور كيفش را كرده. امروز فردا ريغ رحمت را سر می‌كشه. به مراد دلش گذران كرده. پير كفتار بی‌خيال و دقدقه آسوده كپيده. می‌كشه تا منگ می‌شه و مثل نمد می‌افته. دهل بيدارش نمی‌كنه. شب و روز موعظه‌ ی صد تا يك غاز تو مخم می كوبه.
چماقش را میان چنگش فشرد. با نوك پا بيرون خزيد، وارد انباری زيرزمين شد. كيسه كرباسی سفيد را برداشت، دهنه‌ی كيسه را دم سوراخ پائين كندوی پر آرد گرفت. كهنه‌ی گلوله شده‌ی دم سوراخ كندو را بيرون كشيد. آرد هوفی كرد تو كيسه و تا نصفه پرش کرد.
غدير با يك دست كمر چماق و با دست ديگرش كيسه آرد را گرفت و از خانه بيرون زد، تو كوچه‌های كلوخی به سياهی نشسته‌ی آبادی گم شد.
از لای در، آرام، وارد خانه‌ی زن ملاحاجی شد. گوشش را به در اطاق چسباند. چند نفر مشغول داد و دود بودند. باانگشت دو سه تقه به در زهوار در رفته كوفت. زن ملاحاجی كنار چراغ شيره، به ديوار تكيه داده و پينكی می‌زد. صدای تقه چرتش را پاره كرد:
- كيه ئی وقت شب؟ نصب شب هم دست از سر من ننه مرده‌ی مريض حال ور نمی‌دارند. برای چی داخل نمی‌شی؟ نظر قربان می‌خواهی؟
غدير دندان‌هاش را به هم فشرد و پا به پا كرد. اطراف را پائيد. چماقش را میان پنجه‌هاش جابه جا كرد. سرش را به درز در چسباند و آهسته صدا كرد:
- بيا دم در كار واجبت دارم!
زن ملاحاجی ناله كرد و خود را رو زمين خيزاند. خود را به پشت در رساند و ناليد:
- آخ خ خ خ!.... پاك افليج شده‌م. اصلاً نمی‌توانم خود را حمل كنم. انگار پاهام را بريدند.
زن ملاحاجی دست خود را با زور به لبه‌ی پائينی لت در گرفت. لرزان از زمين بلند شد. بالا تنه‌‌اش را با پيچ و تاب بيرون داد. صدای خود را پائين آورد و گفت:
- باز چيه پسر كدخدا؟ نصف شبی جن رفته تو مخت؟
- حال و حوصله‌ی شنفتن مزخرفات را ندارم. زينت اينجاست؟
- سر شبی اينجا بود. شيره‌ش را كشيد و رفت.
- خبر نشدی غلام تو خانه ‌ش هست يا نه؟
- زينت می‌گفت که غلام گله را تو آبادی رها كرده و رفته عشرت‌آباد سورچرانی. انگار می‌دانست ممكنه تو اينجاها يافتت بشه، می‌گفت كه امشب غلام نيمسوز گورش را گم كرده.
غدير از حياط بيرون زد و مثل گربه‌ی دست ‌آموز و چالاكی، بي‌صدا، راه خانه‌ی غلام سياه را پيش گام گرفت. خود را پشت ديوار خانه‌ی غلام رساند. مشت گره كرده ش را دو سه مرتبه به ديوار پشت اطاق كوفت و با سرعت خود را زير طاق ضربی در حياط كشيد. تو فرورفتگی طاق ضربی قايم شد. پشتش را به در حياط چسباند و راست ايستاد. نفس را در سينه حبس كرد. نگاه خود را، مثل روباه دزدی، در تيرگی شب به اطراف دوخت. صدای زينت از داخل دالان بلند شد:
- كيه؟ تو ئی نصفه شبی ديوارم را خراب می‌كنه؟ به كله‌ ش زده؟
غدير تيرگی حول و حوش خود را وارسی كرد. دهانش را به درز در چسباند و گفت:
- واز كن زینت، غريبه نيست. زود باش تا كسی نرسيده!
زينت آرام، كلون چوبی در را کشید.غدیر تو دالان خزيد. كلون را پشت سر خود انداخت. بي‌حرف به طرف زينت هجوم برد. زينت خود را كنار كشيد و گفت:
- خجالت بكش پسر كدخدا نصف شبی! شوهرم بو ببره شقه‌م می‌كنه. آبروم تو آبادی می‌ره. انگشت ‌نما می‌شم. می‌خواهی به روز سياه نگار حج امان بندازیم! بنده‌ی خدا را بی‌آبروش كردی. از ترس آبروش، خود را سر به نيست كرد.
غدير خود را دوباره كنار زينت كشاند. فشافش كرد. آب دهان خود را با صدا قورت داد و گفت:
- حالا برام جانماز آب می‌كشه. هر دفعه همی مزخرفات را به خوردم می‌ده. فقط خواجه حافظ نمی‌دانه تو چی پخی هستی. از هر سوراخ تنت كرم می‌ريزه. وقتم خيلی تنگه، حوصله‌ی قر و قميش‌هات را ندارم. بيا ئی كيسه‌ی آرد را بگير و خفه خون بگير و خلاصم كن. نخواستی ، راه به راه، برمی‌گردم. معامله كه ئی همه مزخرف بافی نداره. بياه!.....
اسم كيسه آرد پای زينت را سست كرد و خود را پس نكشيد. به ديوار تيره و سياه دالان تكيه داد و در جا ايستاد.
غدير خود را به او رساند. گلوی كيسه آرد را تو دست زينت گذاشت. دست زمخت ديگرش را به كار انداخت و مشت‌های خود را در هم فشرد، انگار خمير نرمی را ورز می‌داد. زينت آهسته جيغ كشيد:
- آرام خرس خر! دنبالت نمی‌كنند كه!......
غدير از خانه‌ی زينت بيرون زد. شب از نصفه گذشته بود. باد گزنده، يك نفس در انبان خود می‌دميد. صورت و بينی و لب‌های غدير را به خنجر می‌كشيد. تيره‌ی پشت و تخت سينه‌ی او هنوز خيس عرق بود. گربه ‌وار، از كنار در بسته‌ی اطاق كدخدا گذشت. كدخدا خرخرش بلند بود. آن قدر شيره کشیده بود كه دهل هم بيدارش نمی‌كرد. غدير وارد اطاق شد. كفش‌ها و قبا و كلاه نمدیش را از پا و تن و سرش كند. چماقش را كنار بالشش انداخت. لخت و بي‌حس و حال بود. تا بينی زير كرسی خزيد. عضلاتش رها و كله‌ ش سبك شده بود. صدای خش‌خش شاخه‌های لخت و عور درخت توت آزارش نمی‌داد. نيمه مست و نيمه هشيار بود. آب دهانش را با صدا، قورت داد. جوزكش بالا و پائين شد. زير لب گفت:
- بگير بگپ ديگر، فردا شب هم شب خداست. فعالاً كه پوزه غلام را به خاك ماليده و از خانه در به درش كرده. می‌گفت از خانه می‌ندازمش بيرون. خدا ساخته، اگر حضرت عباس بگذاره!
خميازه ‌ی دور و درازی كشيد. پلك‌هاش سنگينی گرفت. وارد عوالم خواب و بيداری می‌شد. چشم‌هاش گرم می‌شد، كه حياط، يك دست روشن شد. صدای جرق جرق سوختن هيزم‌های فت و فراوان پرده‌ی گوش غدير را خراش داد.
هراس‌زده، هر دو لنگه‌ی در اطاقش را از هم دراند. آتش چهار طرف آغل گوسفند‌ها را در خود گرفته بود. شعله‌ها به فراز ديوار و سقف چوبی آغل دامن می‌كشيد و دامن رنگين خود را به دست باد سپرده بودند. شعله‌ها رقص دل‌انگيزی را در دل شب تيره‌ی آبادی شروع كرده بودند. شعله‌ها اوج و فرود و پيچ تاب جانانه‌‌ای داشتند. شعله‌ها می‌رقصيدند و چشم تيره‌ی شب را می‌درانيدند.
غدير خود باخته و گيج، با يك پيراهن و تنبان، بيرون پريد. نمی‌دانست چه كند. چماق را میان پنجه‌هاش فشرد و سبك و سنگين كرد. چندبار دور خود چرخيد. كنار درخت توت میخكوب شد و بي‌اراده نعره كشيد:
- آهای هوار!.... تمام گوسفندها كباب شدند و سوختند!.... اهه! پس برای چی اصلاً صداشان در نمی‌اد؟ چرا اصلا ورـ ور نمی‌كنند؟ اهه..! دزد!... آهای ورخيزيد!.... كمك كنيد كه دزدها به گوسفندهامان زدند! آهای اهل آبادی كمك!.... دزدها خانه‌ مان را به آتش كشيدند!.....
غدير، دستپاچه، با پيراهن و كفش پاشنه خوابيده، چماق به دست، به طرف آغل شعله‌خيز دويد. تو آغل پشت شعله‌ها، از گوسفند خبری نبود. غدير راه آب كنار آغل را نگاه كرد. خشت‌های اطرافش كنده شده بودند. يك آدم تنومند به خوبی می‌توانست از آن بگذرد. تمام گوسفندها را از راه آب بيرون برده بودند. غدير برگشت. خود را پشت در اطاق كدخدا رساند. با لگد به در كوفت و نعره كشيد:
- ورخيز لامذهب بنگی خرفت!.... دنيا را آب ببره، تو را خوابت می‌بره. ورخيز كه خاك رو سرمان ريخته شد. تمام مال و حال‌مان را دزد برد. خانه‌مان را به آتش كشيدند، و تو هنوز غرق خوابی!....
كدخدا منگ و خمار و خواب زده ، از در بيرون پريد. ماتش زده بود. خود را تا وسط حياط كشاند. كله‌ی برهنه‌ی كچلش در كنار شعله‌ ها، مثل لبوی تنوری پوست كنده، برق می‌زد. دست‌های خود را به هم كوفت. در جا رو زمين به گل و برف نشسته، فروكش كرد. زبان كدخدا بند آمده بود. لال و گنگ شده بود.
غدير تا نفس داشت، دور خود چرخيد و نعره كشيد. هيچ صدائی و هيچ دستی از جائی به كمكش بلند نشد. چماقش را دو دستی محكم دست گرفت و داد زد:
- می‌دانم كار كيه. نسلش را ور می‌اندازم. خاك ئی آبادی را به توبره می‌كشم. يك گوسفند نمی‌گذارم برای كسی باقی بمانه.
غدير كف به لب آورده بود. نمی‌دانست چه كند. کمرش را خم كرد و از راه آب بيرون خزيد.
ديوار خانه‌ی كدخدا، رو به بيابان باز و بی‌كران داشت. شعله‌ها تا فاصله‌ی دوری از بيابان را روشن كرده بود. غدير پشت به ديوار داشت و رو به بيابان. دنباله‌ی رمه‌‌ی گوسفندها را ديد. گوسفندها در تيرگی شب گم می‌شدند. چماق خود را دور سر چرخاند و نعره كشيد:
- آهای دزد!.... كجا می‌بری گوسفندهای مردم را!... آمدم تا حسابت را كف دستت بگذارم. صبح می‌سپارمت دست مامورها، تا پوست از سرت بكنند!.... صبر كن ببينم!....
غدير، بی‌توجه به سايه‌ی چسبيده به ديوار كنار خود، به طرف گوسفندها و بيابان خيز برداشت. قدم اول را برداشته بود، كه پائی قدرتمند وسط پاهاش پيچيد. با پيشانی رو زمين به گل و برف نشسته، سرنگون شد. تخت كفشی رو تخت شانه‌هاش نشست. غدير سر در گل نشسته‌ی خود را نيم خيز كرد. میرغضب غول‌پيكری ، با سر و روی كهنه پيچ، با خنجر سركجی، بالای سرش ايستاده بود. نفس غدير تو صندوقه‌ی سينه ‌ش خفه می‌شد. پوزه‌ی كفشی برق از چشمش جهاند. سرش دوباره تو گل نشست. حبيب سر خود را خم كرد و نرم و خونسرد زمزمه كرد:
- چی جوری پهلوان حمام زنانه و دزد ناموس! میری سراغ زن مردم، تخم حرام! حالا مزدت رامی گذارم کف دستت! به پدرت بگو ئی آبادی زادگاه سرداره. هنوز هم بازمانده‌ها و نواده‌هاش تو همی آبادی زندگی می‌كنند. خاك تو كاسه‌ی سر تو و مامور‌های آقات می‌ريزم. مثل سگ حرامت نمی‌كنم، تا خبرشان كنی. فعلاً ئی نشان را بگير تا بعداً مفصل حساب تو و پدر كاسه ليست را بگذرم كف دستتان.
خنجر حبيب برجستگی لگن خاصره‌ی غدير را شيار زد. غدير نعره زد و گل و خاك زمين را به دهان كشيد. يك دهان پر گل راه گلوش را گرفت. چشم‌هاش تيره شدند و ديگر چيزی نفهميد....




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024