iran-emrooz.net | Wed, 26.12.2007, 22:08
به ياد لبخند براستی با شکوه اکبر رادی
اسماعيل نوری علا
|
چهارشنبه ۵ دی ۱۳۸۶
من امروز خود را صاحب عزای رفيقی میبينم که ۴۰ سال است ديداری با او نداشتهام اما در همهء آن حضورها جوانی و اين غيابهای طولانی محبت و احترام او در دلم شعلهور بوده است. امروز اکبر رادی، در ۶۸ سالگی از جهان ما رفت. من از اين رو خود را در اين مصيبت عظمی صاحب عزا میيابم که زندگی ادبی و روشنفکری خود را در کنار او و با او شروع کردهام. هنوز خاطرهء آن جوان ساکت و محجوب اما صريح الهجه و روشن بين، که به سال ۱۳۴۱ از در آپارتمان کوچک و تنگ شاهين سرکيسيان در سه راه زندان قصر به درون آمد و کنارم روی زمين نشست، در ذهنم به روشنی آفتاب است. شاهين، پير تئاتر ايران آن روز، مرد متواضعی که تئاتر ملی ايران هميشه وام دار او خواهد بود، حتی اگر فقط گفته بوده باشد که ايران به يک «تئاتر ملی» نياز دارد، اکبر رادی را چنين معرفی کرد: «آقای رادی، يکی از اميدهای ما برای ايجاد تئاتر ملی ايران است. نمايشنامهء "روزنهء آبی" او نويد يک حرکت نو را میدهد که از استقلال و ويژگیهای ملی ما برخوردار است. شبيه کارهای فرنگیها نيست اما شانه به شانهء آنها میايستد».
خانهء پدری من هم در سه راه زندان واقع بود. جلسهء خانه شاهين که تمام شد من و رادی قدم زنان تا خيابان قديم شميران آمديم و بطرف باغ ملک پيچيديم. جلوی خانهمان تعارفش کردم که عصر را با هم باشيم. آمد. نشستيم، در اطاق کوچکی که داشتم، با تختی و ميزی و قفسهء کتابی. کتابهايم را نگاه کرد و وقتی دانست که در رشتهء ادبيات انگليسی دانشگاه تهران درس میخوانم گل از گلش شکفته شد. او هم در همان دانشکده مشغول بود، اما در رشتهء علوم اجتماعی و همدرس محمدعلی سپانلو، ناصر شاهينپر و ميهن بهرامی بود. گفت شايد بتوانيم برخی از نمايشنامههای انگليسی را با هم بخوانيم. «جوليوس قيصر» شکسپير را با هم خوانديم و ساعتها دربارهاش به گفتگو نشستيم. هر دو میپذيرفتيم که اين کار بايد جزو کتابهای درسی رشتهء علوم اجتماعی باشد. من خود، وقتی ۶ سال بعد پايان نامهء فوق ليسانس علوم اجتماعیام را دربارهء «جامعه شناسی افکار عمومی»، زير نظر دکتر غلامحسين صديقی، مینوشتم، با کسب اجازه از استاد بزگوارم، تکهای از همين نمايشنامه را بعنوان مقدمه آوردم. چند کار ديگر را هم از نويسندگانی ديگر با هم خوانديم که نامشان از ذهنم گريخته است.
آن روز وقت رفتن کتاب «روزنهء آبی»اش را برايم امضاء کرد در حاليکه بنظرم آمد يکی از لبخندهای نجيب و مهربانش را هم برايم لای کتاب برای هميشه باقی گذاشته. و آن کتاب اکنون کجاست؟ ۱۵ سال پيش صاحب فعلیاش را در لندن ملاقات کردم. گفت آن را از يک کتاب فروشی در ميدان محسنی خريده که کتابخانهء شخصی اسماعيل نوری علا بفروش گذاشته بوده است. معلوم شد نارفيقی که کتابهايم را در غيبت بلندم از ايران نگاه داری میکرد همه را يکجا فروخته است. گويندهء خبر میگفت که همهء نمايشنامههائی را که دوستانم برايم امضاء کرده بودهاند يکجا از دستفروش خريداری کرده است. هم او گفت که کتاب اکبر رادی هم ميان کتابهائی است که اکنون کتابخانهء او را زينت دادهاند.
باری، کتاب رادی هيچ شباهتی با نويسندهاش نداشت. انگار مردی سالخورده آن را نوشته باشد؛ آدمی با شناختی شگرف از کاراکترهائی دو دوزه باز و هردمبيل که باد حوادث آنها را با خود میبرد و هيچ ارزشی در زندگیشان ارزشمند نيست! اکنون که فکر میکنم میبينم که، در آن ۴۵ سال پيش، رادی جوانسال از روزگاری سخن میگفته است که کاراکترهای واقعیاش قرار بوده بدنيا بيايند و تکثير شوند. اين خاصيت تعميم پذيری هنر است که چهارتا و نصفی کاراکتر رادی را در جان گروه بزرگی از مردم زمانهء آينده زنده میکند و گسترش میدهد. تماشاگر امروز، به گمان من، رادی را بهتر از تماشاگر عهد جوانی ما درک میکند.
يک سال بعد، در ۱۳۴۲، من و نادر ابراهيمی و محمدعلی سپانلو و مهرداد صمدی و احمدرضا احمدی مقدمات ايجاد «سازمان انتشارات طرفه» را فراهم کرديم. اساسنامهاش را من نوشتم. قرار شد ما و ديگرانی که به ما خواهند پيوست، در راستای ايجاد يک جنبش ادبی ـ فرهنگی و تقويت نوآوریهای هنری، هر کدام ماهی صد تومان به صندوق «طرفه» بپردازيم تا از محل آن کتابهائی که ناشر معتبری نمیيافتند به چاپ رسند. نسبت به درآمدهای ما، صد تومان پول زيادی بود اما هر جور بود فراهمش میکرديم. بعنوان يک سنجه بگويم که در آن سال من در فرودگاه مهرآباد کار میکردم و ماهی پانصد تومان حقوقم بود.
اولين جلسهء «طرفه» در خانهء سه راه زندان ما برگزار شد و در آن دو نمايشنامه نويس نيز به جمع ما پيوسته بودند: بهرام بيضائی، رفيق دوران دبيرستانم، و اکبر رادی، رفيقی که به تازگی در زندگیام طلوع کرده بود. در همان جلسه تصميم گرفتيم که چند کتاب را به زير چاپ ببريم: «روزنامهء شيشهای» از احمدرضا احمدی، «چهار کوارتت»، شعر بلند تی.اس. اليوت به ترجمه مهرداد صمدی، «خانهای برای شب» از نادر ابراهيمی، «آه... بيابان» از محمدعلی سپانلو، «اطاقهای دربسته» از من و «افول» از اکبر رادی. اين کتابها در فاصله دو سال همگی بچاپ رسيدند.
عباس پهلوان که به تازگی سردبير «فردوسی» شده بود خبر ايجاد يک سازمان فرهنگی به نام «طرفه» را داد که بوسيلهء «دوازده تن آل کتاب!» ايجاد شده بود. پيدايش «سازمان طرفه» از نظر من نيز آغاز «موج نو»ی ادبی و هنری ايران بود و اگرچه امروزه نام «موج نو» فقط به نوع شعری که با احمد رضا احمدی آغاز شد اطلاق میشود اما در واقعيت اين موج همهء رشتههای ادبی و هنری ايران را در خود داشت. مثلاً اسفنديار منفردزاده در موسيقی و مسعود کيميائی در سينما از پاهای ثابت جمع ما بودند.
رادی دبير بود. میگفت قصد داشته پزشک شود و در کنکور موفق نشده. علوم اجتماعی را دوست داشت و برای معلم بزرگ اين رشته، دکتر غلامحسين صديقی، احترامی خاص قائل بود. وقتی با عقيله خانم، آن دختر جوان و محترم که براستی زيبندهء شخصيت رادی بود، ازدواج کرد دامنهء معاشرتهايش کمتر شد. با اين همه، هميشه در خانهشان بروی دوستانش گشوده بود. اهل شوخی نبود. اغلب ساکت مینشست و به حرفها گوش میداد و از اين لحاظ در بين اعضاء سازمان طرفه، که همگی شلوغ و بذلهگوی و پر سر و صدا بودند، کمی غريبه مینمود. با اين همه گهگاه میشد ديد که، بجای خنده، آهی کوتاه دهانش را میگشايد و به لبخند مینشاندش.
دربارهء اين «آه» خاطرهء شيرينی به يادم مانده است. کتاب «افول» رادی را، با نقاشی حسين زندهرودی، احمدرضا احمدی و من در چاپخانهای زير منار مسجد پامنار چاپ کرديم. يادم هست که وقتی ورقهء کاغذ مرکب خوردهای، که حاوی ۱۶ صفحهء کتاب بود، از ماشين چاپ بيرون میآمد برای آنکه مرکب بر روی کاغذ پخش نشود بايد از يک دستگاه پودر زنی رد میشد تا پودرها مرکب را خشک کرده و از نشت آن به کاغذهای ديگر جلوگيری کنند. روزی با احمد رضا به چاپخانه رفته بوديم و معلوم شد دستگاه پودر زنی خراب شده است و نمیتوانند آن روز به چاپ کتاب ادامه دهند. احمد رضا به من گفت: «چطور است برويم خود رادی بياوريم تا کنار ماشين چاپ بايستد و بر روی هر کاغذی که از ماشين بيرون میآيد آه بکشد تا جوهرش بخشکد؟»
در اين چهل ساله هميشه در جريان کارهايش بودهام بیآنکه ارتباطی با هم داشته باشيم. ديدم که چگونه قد کشيد و غول شد و بخصوص پس از انقلاب بعنوان «استاد مسلم تئاتر ملی ايران» مورد احترام قرار گرفت. از همين دور دلم در شب بزرگداشتش با او بود. و اکنون، در اين روز پس از کريسمسی که سر از خواب برداشتهام میشنوم که او ساعتی پيش در وطنش خرقه تهی کرده است. عکس عقيله خانم را میبينم که در ظاهر زنی پا به سالخوردگی نهاده و سياهپوش در راهروی بيمارستانی که رادی چراغ عمرش را در آن بدست باد سپرده، راه میرود؛ و در اينترنت میخوانم که گفته است: «من تنها همسرم را از دست ندادم زيرا كه تئاتر ايران هرگز مثل او را به خودش نديده است. او عاشق تئاتر بود و اى كاش من مىتوانستم راه او را ادامه بدهم زيرا كه مىخواستم شكوه را در كنار او بدست آورم».
نمی دانم چرا رادی «آقای گيل» را آفريد و بر لبانش آن «لبخند به طنز با شکوه خوانده شده» را قلم زد. اما او خود گيله مردی نجيب و درستکار بود که جز به عشق ميهن و مردمش، و برای اعتلای هنر تئاتر کشورش قلم نزد و هم از اين روست که هر که در اين چند ساعته دربارهاش سخنی گفته بر اين نکته تأکيد داشته است که او به تئاتر ملی ايران جان داده است و در کنار زنده ياد دکتر غلامحسين ساعدی و بهرام بيضائی ـ که عمرش دراز باد ـ بر تارک اين هنر بزرگ کشورمان ايستاده است.
گفته باشم که، به نظر من، يادواره نويسی در مرگ عزيزان برای ذکر مصيبت نيست، بلکه بيشتر برای تجديد ياد و خاطره و عهد است، برای اينکه به کسی که ۴۵ سال پيش با تو در پياده روهای جوانی عصری تازه قدم زده «خسته نباشی» کوچکی بگوئيم و بگذريم.
دنور
26 دسامبر 2007
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
نظر کاربران:
يک مقالهء زيبای ديگر از دکتر نوری علا، عميق، نوستالژيک و خاطره انگيز. او را گزارشگر صادق عصر خود میدانم و به احترامش کلاه از سر بر میدارم و مصيبت از دست دادن دوست را به او تسليت می گويم.
اميدوارم تا صد سال ديگر زنده باشد و با کلام شيرينش جهان روشنفکری ما را روشن کند.
*
باز یکی دیگر از بزرگان کمیاب فرهنگ و هنر ایران زمین ازمیان ما رفت و جامعهی هنری و فرهنگی ایران را سوگوار کرد. رادی را چندان نمیشناختم ، اما میتوانم ندیده و نشناخته بگویم که او از جرگهی انسانهای کم گو و کم ادعا ولی پرکار بود که برای خودش و مردمش مینوشت.
با توصیفی که آقای نوری علا از این نمایشنامهنویس گرانمایه به دست داد دریافتم که در مورد وی برخطا نبودم. اما در حیرتم که مگر جامعهی هنری ، بویژه تیاتر ما چند نویسنده و اندیشمند مانند رادی و بیضایی و ساعدی دارد که نقدا دوتای آنها را از دست بدهد؟ فقط باید خوشحال باشیم که رادیها و ساعدیها آنقدر کتاب و نوشته از خود به جا گذاشتهاند که پس ازمرگ در نوشتههای خود تداوم یابند و... مییابند.