iran-emrooz.net | Wed, 26.12.2007, 14:53
زيباترين سرما خوردهی جهان
نصرتاله مسعودی
|
هنوز درست بر نگشته بودم
كه كلاهت كار دستم داد
و شال گردنت
كه از گدازههای جا ماندهی اولين روز جهان بود
در ميان ِ ميدانی
كه همهی آن تو بودی
چون چوبهای نيم سوخته
پا بر نشانی ِ همهی هرگزها
دود ِ هميشهی دلم شد.
صبح آن روز
تو سرما خورده بودی
و رنگ همهی درختها پريده شد
و يا رنگ همهی درختها پريده بود
چون تو سرما خورده بودی
و اصلاُ
ای من ِ در من
مگر چه فرق میكند
كه من از تب لرزيده باشم
و يا از سرما
و يا از پلك تو
كه سر بر شانهی نيمی از خواب
چون شراب ِ هفت ساله میسوزد
اصلاُ چه فرق می كند
كه تو
به برگها وزيده باشی
يا صفی از درختهای پريده رنگ
سرد ِ سرد
سر بر در خانهى شما سائيده باشند.
نيستی
اما میشنوی
كه تنها گريهی دل است
كه بیطعم گونه میگذرد
و نا نوشته میماند
تا از تعبير سادهی هق هق ِ دختران ِ دبيرستانی بگذرد
و چون سر نی
در خاموشی ِ خويش
سر بر بیصدايی ترانهها بميرد.
آه ای عقل سرما زده
در بوران ِ بیآغازی كه
در كف پاهای من
پيش از ازل تير میكشيدی!
آخر جنون مرا
با آفتاب كدام صحرا رصد كردهاند
كه سرما و تب تواَمان
از تاول پاهايم
دست نمیكشد؟!
و شعلهی آن شال
چنان زردشتی میسوزد
كه این ورد دائم
مثل بوسهای دزدانه
از لبانم پاك نمیشود.
زيباترين سرما خورده جهان!
به جان تو
كه جز اين قمار و اين سيگار ماسيده بر لب
همه چيز را باختهام
و در كوچههای قونيه وُ خرقان
و يا بسطام
گيج تر خاك و باد
در حيرتی كه هيچ است و همه چيز
دست در دست خار و خس
با ياد گلی روئيده در نا كجا
باز رقصم گرفته است!