iran-emrooz.net | Sun, 22.05.2005, 8:09
بهار امسال و هوای مشروطه
علی طهماسبی
يكشنبه ١ خرداد ١٣٨٤
انگار اين بهار نسيمی هم از هوای روزگار مشروطه را با خود بههمراه دارد. مردم عدالتخانه میخواستند، عدالتخانه میخواهند. میگويند فساد و رشوهخواری - حالا بگو: رانتخواری- بيداد میكند. تعدی و تجاوز هم انگار همهگير شده است. بیقانونی و تبعيض را حتی بچهها هم میبينند. میگويند يك چيزی هست به نام قانون كه ما آن را كم داريم.
اما شيخ فضلالله هنوز در حال و هوای مشروعه است. امينالسلطان و عينالدوله هم نتوانستند برای محمد علی شاه كاری بكنند. با آنكه قزاقها مجلس را گرفتند. اما انگار بيرون از مجلس و در ميان عوامالناس هم زمزمهی چيزی به نام عدالتخواهی وجود دارد كه با از ميان برداشتن مجلس، با حبس و زندان و اعدام روشنفكران و روزنامهنگاران مشروطهخواه هم از ميان نمیرود.
بعد مشروطه پيروز شده بود. مردم شادمانیها كرده بودند، سرودها خوانده بودند، رقصيده بودند. مظفرالدين شاه در گور خود میلرزد. محمدعلی شاه پناهندهی اجنبی میشود. ميدان توپخانه هم خاطرهی بردار رفتن شيخ فضلالله را شايد برای خود نگه داشته باشد.
حالا قرار بود دور تازهای در عرصهی فرمانروايی آغاز شود. قرار بود اعلیحضرت يا همان قبلهی عالم، در برابر قانون با ديگران برابر باشد. خواه احمد شاه، يا رضاشاه يا هركس ديگر. قرار بود قانون را هم نمايندگان مردم وضع كنند. يعنی كسانی كه مردم انتخاب میكنند. حالا واژهی «ملت» هم تغيير معنا داده بود و به دين آيين و مذهب گفته نمیشد. يعنی كسی نمیگفت «ما ملت ابراهيم خليل» نمیگفت «ما ملت اسلام»، می گفتند «ما ملت ايران». يعنی انگار «مليت» راه خودش را از دين و مذهب جدا كرده بود. اگرچه در ميان مردم حرمت دين بر جای خويش باقی بود.
تا اينجای قصهی مشروطه و ما، تقريبا روشن و آشكار است. حماسی و برانگيزاننده است. حالا هم حرفِ چندانی از مشروعه برجای نمانده، كسی هم در گفتههايش چندان اصرار ندارد بگويد: «همه برای اسلام». انگار مردم فهميدهاند كه شايد اين همه حرف از اسلام و دين در اين سالها، بيشتر ترفندی سياسی برای حكومت بوده. شايد همين است كه حالا كانديداها يادشان آمده تا بگويند: برای مردم، خدمت به مردم، خدمت به نسل جوان، رفاه عمومی، سازندگی ايران، «برای ملت ايران».
روزگار مشروطه هم حرف بر سر اين بود كه مردم خودشان سرنوشت خودشان را تعيين كنند. «قانون» برآيند خرد جمعی باشد. همان چيزی باشد كه اكثريت مردم به آن رای میدهند. ظاهرا نبرد ميان فرمان ملوكانه و قانون پايان يافته بود. نبرد ميان فتوای فقيه و قانون مدنی هم پايان يافته بود. به نفع قانون. اما....
اما در طليعهی مشروطه، اكثريت مردم بیسواد هستند، روستايی هستند. از ده مليون جمعيت ايران هشتاد و پنج درصدشان رعيت هستند. مبارزه عليه ظلم را میفهمند، عدالت میخواهند، امنيت میخواهند، رفاه میخواهند. سازندگی میخواهند، اما رعيت هستند. قرنهای بسياری بوده كه اجدادشان هم رعيت بودهاند. مفاهيمی چون عدالت و رفاه و امنيت را هم در همين ساختار نظام ارباب و رعيتی میفهمند. نياز به شبان نيكو دارند. شبانی كه هنگام چيدن پشم، پوستشان نكند. به يك منجی قدرتمند احتياج دارند تا همهی گوسفندان اين گله را به مراتع سرسبز و پر علف هدايت كند. تا اين گله را از هجوم گرگها در امان نگهدارد. مردم انتخاب میكنند اما ارباب عادل وقدرتمند و خوب، سلطان قدر قدرت. شبان نيكو.
حالا میتوانی بفهمی كه چرا انقلابی روشنفكر دورهی مشروطه هم خود را ناگزير میبيند وزير فرهنگ حكومت رضا شاه شود. چرا رعيت مردم رضا شاه را دوست دارند. چرا از مظفرالدين شاه ضعيفالنفس تكيدهی بيمار بدشان میآيد، چرا سازندگی و اصلاحات بايد از بالا و از سوی حكومت اعمال شود. و چرا انقلابیها سر از استبداد بيرون میآورند.
گمانم مركز ثقل داستان، يكی هم همينجا باشد كه مردم متناسب با ساختارهای اقتصادی، سياسی و دينی در فرهنگ ارباب رعيتی، اصلاحات از بالا به پايين را بيشتر میپسنديدند. آنهايی هم كه بيم خدشه دار شدن دينشان را داشتند و از كلاه پهلوی و كروات میترسيدند به گوشهی خلوت و صوفيانهی خود پناه میبرند و منتظر منجی موعود، تا او بيايد و اصلاحات از بالا به پايين را در چارچوب نظام اسلامی انجام دهد. همان اسلامی را می گويم كه در سنت تاريخی با نظام ارباب رعيتی تلفيق شده است
بايد همينگونهها بوده باشد كه انقلاب مشروطه، نظام فكری اكثريت را در بارهی اصلاحات از بالا، چندان دگرگون نكرد. رضاخان جمهوری خواه هم بهزودی تلفيقی شد از اميركبير و ناصرالدين شاه. نظم و امنيت و سازندگی هم با قدرت تمام آغاز شد. يعنی سازندگی و اصلاحات با اعمال قدرت از بالا.
مجلس شورای ملی هم بود و بیآنكه قزاقها در صدد فتح آن باشند منتظر فرمان ملوكانه. رعيت هم راضی، اگرچه روشنفكران ناراضی يا به مرگ فجعه گرفتار شدند يا در زندانها آنقدر ماندند تا به مرض تيفوس مردند. مملكت بايد ساخته میشد. خيلی چيزها هم ساخته شد. اما چيزی به نام دموكراسی، يا بگو مردمسالاری پديد نيامد.
اينكه چرا بايد اينگونه باشد؟ و چرا با اين فرهنگ رعيتمآبانه باز هم در سال پنجاه و هفت انقلابی ديگر پديد آمد، خود حديث مفصلی است و شرح آن از عهدهی اين مقال بيرون. اما اين را میتوان فهميد كه در طی اين سالها اندك اندك به جمعيت مدرسه رفته و تحصيلكرده و دانشگاه ديده افزوده شد. ميرزا رضای كرمانی، ملكالمتكمين، ميرزاجهانگير خان سور اسرافيل و ديگر اعدام شدههای دورهی استبداد قاجاری هم انگار پس از هفتاد سال دو باره سر از خاك بيرون آورده بودند، گرد از چهره زدوده بودند. تكثير شده بودند تا حرفشان را برای همين مدرسهرفتهها و دانشگاه ديدهها از نو تكرار كنند. برای انقلابی تازه عليه استبداد، عليه اعلیحضرتِ وابسته بهاجنبي.
اين داستان را شما هم میدانيد، شايد بهتر از من. چگونگی آمدن علما و رهبران دينی به صحنهی انقلاب را هم يادتان هست. اما انگار يادتان رفته كه هنوز هم اكثريت مردم ما همان فرهنگ ارباب رعيتی را داشتند. طلاب علوم دينی هم كه اكثرا برخاسته از روستاها بودند. فقه و اصول و فروع و ديگر مضامين دينی هم ميراث دست نخوردهی روزگاران پيش از مشروطه بود. حالا در اين ميانه بحث جمهوری و دموكراسی را كه روشنفكران و تحصيلكردهها راه انداختهاند چه معنايی دارد؟ مگر ما از مشروطه تا انقلاب پنجاه و هفت، دموكراسی را تجربه كرده بوديم كه حالا راه و روش آن را ياد گرفته باشيم؟ مگر اصلاحات بخشنامهای و از بالا جايی برای رشد مديريت مردمی باقی می گذارد؟
گفتند دموكراسی يعنی هرچه اكثريت بگويند، هرچه اكثريت بخواهند. اكثريت هم اسلام را میخواستند، اسلام را انتخاب كردند، با همان قرائت ارباب رعيتي. شايد بههمين گونهها بوده باشد كه پس از انقلاب سال پنجاه و هفت جامعهی ما در انتخاباتی بینظير چرخيد به دورهی قاجار. روشنفكران و تحصيكردهها هم يا بايد ريش سياست میگذاشتند و نماز وحشت میخواندند يا منزوی و خانه نشين میشدند، مهاجرت میكردند، زندان میرفتند، اعدام میشدند. بعد هم برخی تحليلگران بگويند: انقلاب بچهها خودش را میبلعد.
هنوز از رويكرد شريعتی به دين چيزی نگفتهام. از عرقچينی كه بعد از انقلاب بر سرش گذاشتند و ته ريشی كه بر صورتش نشاندند تا شبيه ميرزا بنويسهای تجارتخانهی فلان حاج آقا بشود يادی نكردهام. اين بماند برای فرصتی ديگر.
هرچه بود انگار هنوز هم يكی بايد شبان گله میبود. چيزی مثل عصای چوپانی هم به دست داشته باشد. نه برای راه رفتن خودش، نمادی برای رهبری گله. همهی دستورها بايد از بالا صادر شود، همه مقامات مهم بايد از بالا منصوب شوند. سلسله مراتب اصلاحات از بالا به پايين باشد. اين را هم شما شايد بهتر از من بدانيد.
بعد كجا آمديم؟ يادش هم ملول میكند آدمی را.
حالا، اين پايين هم كه من و شما ايستادهايم انگار اتفاقاتی در حال وقوع است. باورهايی در حال دگرگونی است. منظورم باورهای دينی نيست، باورهای نظام ارباب رعيتی را میگويم كه درحال ترك برداشتن است. حالا آدمها برای زندگیكردن نياز به مهارتهای تازهای دارند كه خودشان هم ناگزير از انديشيدن میشوند. باورهای به اصلاحات از بالا، بخشنامهای، دستوری و فتوايی با شكست مواجه شده، كاری از پيش نبرده و در حال فروريختن است. خواه در بارهی دين باشد يا در بارهی اصلاحات و اقتصاد و سازندگی و امنيت و عدالت و دادگستری و هرچيز ديگر كه به زندگی اجتماعی راه ببرد.
هنوز اما، به گمانم اين گونه نخواهد بود كه ناگهان همه چيز دگرگونه شود. بسيارند جماعتی كه در باورهاشان، امير كبير يا رضاشاهی را آه می كشند. روند مردمسالاری، يا بگو: «مديريت عمومی و مردمی» هنوز راه زيادی در پيش دارد. هنوز هم شايد باورهای ارباب رعيتی برای انتخاب يك اميركبير يا مثلا يك رضاشاه حزبالهی فرو ننشسته. هنوز هم شايد كفهی ترازو كم و بيش به سود همان باورهای اصلاحات از بالا باشد، اما بسيار شكننده و آسيبپذير شده است اين باورها.
به گمانم حالا رقابت ميان بالايیها با هم نيست، آنها در يك شركت سهامی با هم كنار میآيند. رقابت ميان باورهای ذهنی و فرهنگی خودمان با هم است. رقابت ميان باور ما به اطاعت رعيتمآبانه از يك سو و فرهنگ مديريت عمومی و مردمی، از سوی ديگر است. حالا بچهها و نوجوانها هم از بزرگترها چيزهای بيشتری بلد هستند. مهارتهای بيشتری دارند، جهان امروز را بهتر می شناسند. شايد همين گونه باشد كه حالا انگار بالايیها از پايينیها میترسند. حكومتگران از حكومت شوندهها چشم میزنند.