پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 22.05.2005, 8:59

دفاعيه‌ای عليه “خود”


سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)
يكشنبه ا خرداد ١٣٨٤

به ناگهان، اين خبر در همه جا پيچيد که شب پيش، آخوند قرائتی که در سيمای جمهوری اسلامی، درس اسلام شناسی می‌دهد، در يکی از برنامه‌های تلويزيونی‌اش گفته است:
(....... هی می‌گويند آخوند‌ها بايد بروند! کجا برويم؟! شما اگر گوشه‌ی يک اسکناس را بدهيد به دست يک آخوند، نه تنها نمی‌توانيد آن گوشه را از دست او بيرون بياوريد، بلکه تا او، سه گوشه‌ی ديگر اسکناس را از دست شما بيرون نياورد، دست از سرتان بر نمی‌دارد. حالا، شما حکومت يک کشور را، داده ايد به دست او و انتظار داريد که آن را رها کند و برود! کجا برود؟! زهی خيال باطل.........)- نقل به معنا –
ظهر آن شب، ميهمان همکار سابقش بود. همکار سابق که زنی بود زخم خورده از انقلاب، تا در را به روی او گشود، گفت: (شنيده‌ای که آخوند قرائتی عزيزت، چه گفته است؟).
او گفت: (آری. شنيده ام، اما باور نمی‌کنم. آخر چطور ممکن است که يک آخوند اسلامی، نود و هشت درصد مردم ايران را که به جمهوری اسلامی رای داده‌اند، مورد خطاب قرار دهد و بگويد که چه کلاه گنده‌ای سرشان رفته است که گوشه‌ی اسکناس را به دست او داده اند؟! چون، حتی اگر رای دادن به جمهوری اسلامی، حکم دادن يک اسکناس، به دست آخوند را داشته باشد، مردم با رای نود و هشت درصدی که به جمهوری اسلامی داده‌اند، يعنی همه‌ی اسکناس را گذاشته‌اند توی دست او و نه يک گوشه‌اش را. نه! اين سخن، سخن يک آخوند نيست!).
همکار سابق، دست او را گرفت و برد و روی مبل نشاند و نوار آن برنامه را هم که ضبط کرده بود گذاشت و خودش هم نشست کنار او گفت: (بفرما! خوب تماشا کن! اين خود آقای قرائتی عزيزت و اين هم فرمايشاتی که می‌فرمايد!).
برنامه را نگاه کرد. آقای قرائتی چيزی شبيه آنچه در بيرون شايع شده بود، گفته بود، اما به شوخی گفته بود. آقای قرائتی، معمولا عادت داشت برای خستگی درکردن بينندگان و شنوندگانش، در ضمن سخرانی، لطيفه‌ای هم بگويد، آن روزهم، لطيفه‌ی آن اسکناس و آخوند را گفته بود و انقلاب هم، آن را پيراهن عثمان کرده بود و گذاشته بود کف دست زخم خوردگان پس ازانقلاب، ازجمله، همان همکار سابقش که پايش را کرده بود توی يک کفش و فرياد می‌زد که: (نه! نه! نه! نگو که شوخی کرده است! نگو لطيفه گفته است! حتی اگر شوخی هم کرده باشد و لطيفه گفته باشد، پشت آن شوخی و لطيفه، چنان حقيقت خشنی خوابيده است که تو از آن بی خبری. بگذار چند سالی بگذرد، خواهی ديد که چه کسی راست می‌گويد. تو يا من؟!).
از آن پس، هرجا که می‌رفت ، مردم کوچه و بازار را می‌ديد که از همان لطيفه، " جوک" ساخته بودند و به آن جوک، پر و بال داده بودند و برای همديگر تعريف می‌کردند و می‌خنديدند. حتی يکی از آشنايا نش که آقای قرائتی را برای افتتاح مسجد نوسازش، دعوت کرده بود، به او گفته بود که خود آقای قرائتی هم، در منبر، آن جوکی را که مردم بر اساس لطيفه‌ی او ساخته بودند، برای مستمعينش تعريف می‌کرده است و به همراه آنها، به ريش " انقلاب" می‌خنديده است.
چند سالی در ايران نبود و چون بازگشت، در يکی از ديدارهائی که با همکار سابقش داشت، همکار سابق پس از مقداری بدگوئی در مورد آخوندها و جمهوری اسلامی، با عصبانيت فرو خورده‌ای، رو کرد به او و گفت: (ديدی که آن لطيفه، چه بر سر مردم آورد؟! همين روزها است که از جايشان بر خيزند ودم و دستگاه، قرائتی‌های عزيزت را به آتش بکشند! صدای پچپچه‌هاشان را نمی‌شنوی؟!)
او هم، با عصبانيت فروخورده‌ای، گفت: (آری. صدايشان را می‌شنوم. پچپچه‌ای هم در کار نيست، بلکه دارند به همراه قرائتی‌های عزيزم به " انقلاب " می‌خندند و روشنفکرانی مثل تو هم، آن وسط انگشت به دهان مانده‌اند و خون، خونشان را می‌خورد که چرا دليل خنده‌ی آنها را، نمی‌فهمند!).
همکار سابق، در حالی که راهش را کشيد که برود، با عصبانيت، رو به او کرد و فرياد زد: (عشق به اسلام، کورو کرت کرده است).
او هم فرياد زد و گفت: (و تو را هم، نفرتی که از اسلام داری، کورو کرت کرده است).
زخم‌هائی که همکار سابقش، پيش و پس از انقلاب، از دوستان و دشمنانش خورده بود؛ به مرور، عفونی شده بودند و او را از پای در آورده بودند. زخم‌هائی مانند:
زخم اقليت قومی بودن.
زخم اقليت مذهبی بودن.
زخم زن بودن.
زخم ترد شدن از خانواده، به هنگام جوانی، به دليل فرار با معشوق و پشت کردن به مذهب خانوادگی و قوميت قبيله ای.
زخم جدائی از معشوقی که بعدا، شوهرش شده بود(پشت کردن به ساختار سنتی خانواده).
زخم از دست دادن پدر و مادر(پدرش سرهنگ ارتش بود و بعد از انقلاب، به دليل وفاداری به شاه، اعدام شده بود و مادرش با شنيدن خبر مرگ شوهر سکته کرده بود و هنوز هم گوشه‌ی بيمارستان بود).
زخم از دست دادن برادرکه (بعد از انقلاب، در ارتباط با يکی از گروه‌های سياسی، دستگير و بعد هم اعدام شده بود). زخم اعدام شوهر خواهر که (قبل از انقلاب در وزارت امور خارجه کار می‌کرد).
زخم خودکشی خواهر(در زندان به او تجاوز شده بود و بيرون که آمده بود، خودش را کشته بود).
زخم باختن چند سال از جوانی اش، در قبل از انقلاب و باختن چند سال از ميان سالی‌اش در بعد از انقلاب (زندانی سياسی).
زخم از دست دادن شغل(استاد بود و با بسته شدن دانشگاه‌ها، تصفيه و اخراج شده بود).
و اگرچه او، به دليل همان عشقی که به اسلام داشت، ادعاهای همکار سابق را مبنی بر خوردن آنهمه زخم، قبول نمی‌کرد، اما در ته دلش، فکر می‌کرد که حتی اگر يکی از آن زخم خوردن‌ها، حقيقت داشته باشد، مسئولان جمهوری اسلامی ايران، در روز قيامت، جواب خدا را چه خواهند داد؟!
هنوز، همکار سابق، چند قدمی از او، دور نشده بود که دلش طاقت نياورد و به دنبالش دويد وگفت: (کجا؟!).
همکار سابق بغض کرده گفت: (به تو چه؟! دارم می‌روم به جهنم!).
آشتی جويانه، دست همکار سابق را گرفت و صورتش را بوسيد و گفت: (چون، سابقه‌ی دوستی با من داری، به جهنم راهت نمی‌دهند. بيا. عصبانی نشو. معذرت می‌خواهم!).
همکار سابق هم گفت: (من هم معذرت می‌خواهم. می‌دانم که تحمل حرف‌های من، برای کسی که هفت پشت در پشتش آخوند بوده‌اند، ساده نيست. ولی، اين دليل نمی‌شود که پا روی حق بگذاری و مدام از آخوندها دفاع کنی!).
او هم گفت: (باشد! من دفاع نمی‌کنم، مشروط به اينکه تو هم، حد اقل جلوی من، از آخوندها، بد گوئی نکنی!).
او و همکار سابق، با همه‌ی تفاوت‌ها و تضادها، همديگر را دوست می‌داشتند و از ديدار با هم لذت می‌بردند و از دوری ازهم، افسرده می‌شدند. اين حس دوست داشتن را، همان سفر چند ساله‌ی او به خارج و قطع ارتباط اجباری شان، به آنها ثابت کرده بود، با اينهمه در گفتگوی با هم، ناگهان عقده‌ای دهان می‌گشود و حسی را جريحه دار می‌کرد و از هم دورشان می‌ساخت تا آن زمان که يکی شان، پيش قدم شود، برای ترميم آن حس مجروح!
همکار سابق، پيش از انقلاب، با آنکه سال‌ها، زندانی و شکنجه شده بود، توانسته بود طبيعت سالم و شاد خودش را در برابرعقده‌هائی که پيامد چنان وضعيتی بود حفظ کند. اما زخم‌هائی که پس از انقلاب بر او وارد شده بود – همان زخم‌هائی که البته، باور کردنش برای اويی که مسلمان بود، مشکل می‌نمود - داغان و دگرگونش کرده بود و شده بود، يکپارچه نفرت از آخوند، از جمهوری اسلامی، از اسلام و او، اگرچه به همکار سابق، به دليل همه‌ی آن زخم‌هائی که پيش و پس از انقلاب خورده بود، حق می‌داد و با او احساس همدردی می‌کرد، اما وقتی که همکار سابق، گناه خوردن همه‌ی آن زخم‌ها را، بر گردن آخوندها و اسلام و جمهوری اسلامی می‌گذاشت و آنها را، بانی و باعث همه‌ی بدبختی‌های خودش و ديگران می‌دانست، او به عنوان يک مسلمان و کسی که به جمهوری اسلامی، رای داده بود – البته، با ناديده گرفتن واژه‌ی جمهوری اش! - ناچار می‌شد که درمقابل همکار سابق، موضع گيری کند و فرياد بزند که: (نه! نه! نه! مسئول بلاهائی که بر سر تو و ديگران آمده است، اسلام و جمهوری اسلامی و آخوند‌ها نيستند، بلکه، انقلاب است. انقلاب است. انقلاب!).
(چرا انقلاب؟!)
و آنوقت، چنين استدلال می‌کرد: (چون، انقلاب، بنا بر طبيعتی که دارد، وقتی که می‌آيد، همه‌ی تابلوهای ورود ممنوع را از جا می‌کند، می‌شکند، آتش می‌زند. می‌کشد. ويران می‌کند و..........تا بعدا، تابلوهای ورود ممنوع خودش را به جای آنها بگذارد و........ انقلاب ما هم، از بقيه‌ی انقلاب‌ها مستثنی نبود، بخصوص که ادبيات سياسی قبل از انقلاب ما، آنقدر که بر شعار و شور و شورش و شوراندن تکيه میکرد، التفاتی به شعور و شعوراندن نداشت. او فقط می‌خواست که انسان ايرانی زير فشار را که از درد به خودش می‌پيچيد و ديگر، کارد به استخوانش رسيده بود، از جايش بر خيزاند و به ناگهان، شرايط خارجی آن هم ميسر شد، و شد انقلاب و انقلاب - چنانکه طبيعت همه‌ی انقلاب‌ها است - از لحظه‌ی شروع تا لحظه‌ای که پيروز شد، گوش به فرمان روان تاريخی اجتماعی خودش بود، برای انتخاب آشناترين و قوی ترين چهره، تا اولا، با تکيه به او، پيروز شود و ثانيا، پس از پيروزی، او را وسيله‌ای کند برای عقده خالی کردن‌ها و تصويه حساب‌های " مادی" و " معنوی" فردی، اجتماعی و تاريخی خودش و ثالثا، در روز مبادا، بتواند مسئوليت اعمال گذشته‌ی خود را بگذارد بر گردن او. خوب! آشنا ترين و قوی ترين چهره‌ی انقلاب ما، چه شخصی بود؟!
همکار سابق گفت: (يک آخوند! از اين حرفهايت، چه نتيجه‌ای می‌خواهی بگيری؟!).
و او گفت: (کمی حوصله کن! آخوند، يعنی چه؟!).
همکار سابق گفت: (خودت بگو! تو که می‌گوئی، هفت پشت اندر پشتت آخوند بوده اند! مگر نه؟!).
اگرچه ، هفت پشت اندر پشتش، آخوند بودند و صلاحيت آن را داشت که در مورد معنای" آخوند"- منظور آخوند اسلامی است! - ، ساعت‌ها حرف بزند ويا صفحات سفيد کتاب‌های نانوشته‌ای را سياه کند، اما از ترس آنکه مبادا، خدای نخواسته، به دليل همان وابستگی‌های نسبی و سببی آخوندی و نيز به دليل عشقی که به اسلام و بغضی که به مخالفين اسلام پيدا کرده بود، ناخواسته، مطلب را به حب و بغض بيالايد، پس بهتر ديد که برای فهماندن درست و دقيق واژه‌ی " آخوند"، به يکی از فرهنگ‌های لغتی که دم دست داشت " فرهنگ فارسی معين" مراجعه کند و کرد و فرهنگ معين، در باره‌ی " آخوند"، چنين گفت:
آخوند = (آ + خوند).
آ = آقا
خوند = خداوند يا خواندن = ١- (ملا، عالم، با سواد) ٢ – (عالم روحانی، پيشوای مذهبی، معلم مکتب خانه).
و آنوقت، برای همکار سابقش، چنين استدلال کرد:
(...........بر اساس داده‌های بالا، معلوم می‌شود که آخوند، در ابتدا، آقا خوند، ناميده می‌شده است و به مرور ايام، "آقا"يش تبديل به " آ " شده است و شده است " آخوند". و چون " آقا خوند " ناميده می‌شده است و نه " خانم خوند "، اولا، بايد " مرد " می‌بوده است و ثانيا - نه هر مردی - ، بلکه بايد مردی می‌بوده است، مورد احترام، چرا که به او" آقا " خطاب می‌کرده‌اند و " احترام " به او، برای آن بوده است که " ملا " بوده است، " عالم " بوده است. " باسواد " بوده است. در چه اموری باسواد و عالم و ملا بوده است؟ در امور" روحی، روحانی").
و به شهادت همين فرهنگ معين، امور " روحانی، روحی "، اموری هستند که منسوب و يا مربوط به " روح "‌اند و کسانی را که به آن امور اشتغال دارند، روحانی يا روحی می‌نامند:
{ روحانی = روح + آنی = (١= دانشمند دينی ، پيشوای مذهبی). (٢= متقی، پارسا). }. روح = روان، جان) که در مورد جان، فلاسفه، قائل به سه امر شده اند: (قلب ، روح بخاری و نفس يا روح مجرد. روح بخاری مرکب نفس است که منشأ ادراکات کليه و تعقلات است و ذاتا مجرد است و بدين ترتيب روح حيوانی برزخ ميان قلب و نفس ناطقه است و واسطه در تعلق نفس ناطقه به ابدان است و در مقام تعريف آنها گويند؛ روح حيوانی عبارت از بخار لطيف و شفافی است که منبع آن تجويف چپ قلب است و واسطه در تدبير نفس است و روح انسانی امر لطيفی است که مستند عالميت و مدرکيت انسانيت و راکب و متعلق بروح حيوانی ميباشد. روح اعظم. امر اعلای حق، عقل اول. روح الهی. نفس ناطقه. روح بخاری. روح نفسانی. روح حيوانی}. { ٢- القاآتی است که از عالم غيب بوجهی مخصوص به قلب می‌رسد}. { ٣- امر الهی، وحی}. { ٤- فرشته، ملک، روح مکرم، جبرئيل و.......
(آقاجان! اين حرف‌ها يعنی چه؟! جنابعالی در قرن بيست و يکم هستی و داری با مخاطبينی حرف می‌زنی که.....).
(حق با شما است! معذرت می‌خواهم. آن روز هم که او داشت اين مطالب ثقيل را از روی فرهنگ معين، برای همکار سابقش می‌خواند، وقتی به خودش آمد، ديد که همکار سابق، کاملا برهنه شده است و در برابر او ايستاده است و با لبخندی بر لب، دارد به او نگاه می‌کند! تا آمد که چيزی بگويد، همکار سابق، پريد به سوی او و گفت: (خواهش می‌کنم بس کن! ما داريم در قرن بيست و يکم زندگی می‌کنيم! آدم از تخيل چنان عالمی، يخ می‌زند. منجمد می‌شود. بيا! بيا! تو، به يک آغوش داغ و نرم و منبسط احتياج داری. بيا!).
(بالاخره رفت؟!).
(به کجا؟!).
(به جائی که همکار سابق می‌خواست او را ببرد!).
(شما چه فکر می‌کنيد؟!).
(...........................................................).
(درست حدس زديد. دقيقا، همان کاری را کرد که شما داريد فکرش را می‌کنيد!).
(ما، چه فکر می‌کنيم؟!).
(مهم نيست! مهم اين است که دانه‌ای پاشانده شود و بعدش هم دامی! حالا، من و شما هم، در دام افتاده ايم؛ مثل خود او که با خواندن همان چند سطر از معنای واژه‌ی " روح " ، به دام افتاده بود و نه تنها متوجه لخت شدن لحظه به لحظه‌ی همکار سابق نشده بود، بلکه اصلا، حضور او را هم از ياد برده بود و دچار حالتی شده بود که می‌توانست آن را، حالت " نه اينجا زمانی و نه اينجا مکانی" بنامد. يعنی حالتی که " اينجا زمانی و اينجا مکانی" نيست. و تازه، اين حالت، با چند ثانيه مشغول بودن به پيچ و تاب و بی تابی‌های ذره‌ای از جهان ذرات اقيانوس معنايی " آنجازمانی و آنجا مکانی" بود که برای حس کردن و فهميدن و بعد هم، فهماندن آن، به ديگران، مجبورشد، نازلش کند و در قالب " اينجازمانی و اينجا مکانی" واژه‌ای همچون " روح" بريزد و آن را، حالتی " روحی " يا " روحانی " بنامد، در حالی که ممکن است هيچ ربطی به تجربه‌ی يک روحانی به واقع روحانی، از حالت " روحی" و "روحانی" نداشته باشد. خوب! اگر در چنان حالتی – که بيشتر از چند دقيقه طول نکشيد – و وجود همکار سابق را و حتی وجود خودش را هم از ياد برده بود، چند اسکناس ده، بيست، پنجاه ، صد، هزار تومانی که به جای خود، بلکه حتی اگر بسته‌های اسکناس ده، بيست، پنجاه، صد ميليونی را هم، جلوی او می‌گذاشتند و می‌گفتند که يکی از آن بسته‌ها را برای خودت انتخاب کن، او نه تنها متوجه تفاوت ميان آن ارقام نمی‌شد، بلکه ميان رنگ‌های اسکناس‌ها هم، نمی‌توانست تفاوتی قائل شود. اصلا، تفاوت در ارقام و در رنگ‌ها، به کنار، اصلا منی در آنجا نبود که بتواند فرقی قائل بشود يا نشود، بلکه او، در اقليم معنا بود. در اقليم روح بود. او، معنا بود. او، روح بود؛ روح بودن و معنا بودن او، فقط چند ثانيه طول کشيد، چون در همان چند ثانيه، به امر معنا، به امر روح، اشتغال داشت. فقط همان چند ثانيه. اما، به شهادت همان فرهنگ معين – منظورنقل به معنی است -، آخوند، کسی است که بيست و چهار ساعت به امر معنا، به امر روح اشتغال دارد و برای همان است که روحانی‌اش ناميده‌اند. اصلا، فلسفه‌ی وجودی يک روحانی، اين است که بيست و چهار ساعت به امر معنا، به امر روح اشتغال داشته باشد و اشتغال به چنان عوالمی، يعنی توجه نداشتن به امور اين جازمانی و اين جا مکانی. حالا، می‌خواهد يک اسکناس باشد يا يک پست و مقام باشد و يا يک حکومت. حالا فهميديد که چرا می‌گفت، آنچه آقای قرانتی گفته است، فقط يک لطيفه بوده است؟!).
همکار سابق، خواب آلوده، چشم‌هايش را بازکرد و گفت: (با چه کسی حرف می‌زنی؟!).
او گفت: (با خواننده‌ها!).
همکار سابق گفت: (همان‌هائی که می‌خواستند بدانند که چرا من در آن گرمای تابستان، لحاف را، به خودم پيچانده بودم و.............هيچی! ولش کن بابا! داشتی راجع به آخوندها می‌گفتی؟).
(آره.).
(خب. گوشم به توئه. بگو).
و او ادامه داد و گفت: (الگوی آخوند اسلامی در طول تاريخ، چه کسی بوده است؟ پيغمبر اسلام (ص) و ائمه اطهار(ع). اصلا، چرا آنقدر راه دور برويم؟! همين امروز، الگوی آخوندهای اسلامی ايرانی، چه کسی است؟ آيت الله خمينی، آيت الله خامنه‌ای، حجت الاسلام خاتمی. حجت الا سلام رفسنجانی و........ خود همان آقای قرائتی که حدود بيست و چند سال از زمانی که آن لطيفه را گفته است، می‌گذرد. برو و تحقيق کن و ببين که اين‌ها، چه دارند؟! اين‌ها، درمدت اين چندين و چند سال، گوشه‌ی کدام اسکناس را چسبيده‌اند تا برسد به داشتن اسکناس منقول و غير منقول و بعد هم حکومتی که به دست ايشان و امثال ايشان سپرده شده است. اصلا، اگر حقيقتش را بخواهی، مردم با دادن نود و هشت درصد رای به جمهوری اسلامی، حکومت جمهوری اسلامی را بر آخوندها، تحميل کردند و اگر، در مدت اين بيست و چند سال هم، با رای و حضور خودشان در تظاهرات خيابانی، حکومت جمهوری اسلامی را تاييد نمی‌کردند، هيچ آخوندی يک لحظه هم خودش را آلوده‌ی چنين بار سنگينی نمی‌کرد. من، ايمان راسخ دارم که اگر همين فردا، مردم در يک تظاهراتی - مانند تظاهرات سالگرد انقلاب يا روز قدس – به صحنه بيايند و فرياد بزنند که " ما، آخوند نمی‌خواهيم! ما آخوند نمی‌خواهيم"، پسين فردايش، خواهی ديد که آخوندها، جشن خواهند گرفت و طی مراسم با شکوهی، عطای حکومت را به لقليش خواهند بخشيد و خواهند گفت: " بفرمائيد! اينهم حکومتتان. از ما بخير، از شما به سلامت". و پشت سرشان را هم نگاه نخواهند کرد. حکومت که به جای خود، حتی اگر مردم در تظاهرات – البته تظاهراتی ميليونی - فرياد بزنند که " اسلام نمی‌خواهيم، اسلام نمی‌خواهيم" هم، خواهی ديد که عطای جغرافيای مادی را به لقايش خواهند بخشيد و راهی جغرافيائی خواهند شد که جغرافيای روح است. مشروط به آنکه، دو باره، باز همين مردم، به سراغشان نروند وبگويند: " مسئلتن، جناب آخوند!").
به همکار سابق نگاه کرد که ببيند آيا به گفته‌های او توجه دارد يا دوباره خوابش برده است. اما، همکار سابق، اين بار، بيدار بود و همچنانکه لحاف را به خودش پيچانده بود و چمباتمه زده بود روی مبل، از درون پنجره‌ی رو به رويش، خيره شده بود به جائی از آسمان. حالا، انگارنوبت همکار سابق بود که وجود خودش و او را از ياد ببرد. و اگر حقيقت داشته باشد که او، روزی عاشق همکار سابق شده بوده است، نطفه‌ی آن عشق، بايد نه در پيش از انقلاب، بلکه در پس از انقلاب و در همان لحظه‌ای بسته شده باشد که همکار سابق به آسمان خيره شده بود. از آن زمان به بعد، هر وقت که آن لحظه را بياد می‌آورد، بغض می‌کرد و چشم‌هايش پر از اشک می‌شدند؛ درست مثل همان لحظه‌ای که نهج البلاغه را از قفسه‌ی کتاب برداشته بود و بازش کرده بود وآن شعله‌ی غمی را که در خطبه‌ی " شقشقيه "، از دل امام علی(ع) سرکشيده بود، برای همکار سابقش، با صدای بلند خوانده بود و‌هاهای گريسته بود:
(............. خويشاوندانش با او ايستادند، و بيت المال را خوردند و بر باد دادند. چون شتر که مهار برد، و گياه بهاران چرد؛ - چندان اسراف ورزيد – که کار به دست و پايش پيچيد و پر خوری به خواری، و خواری به نگونساری کشيد؛ و ناگهان ديدم مردم از هر سوی رو به من نهادند، و چون يال کفتار پس و پشت هم ايستادند، چندانکه حسنان فشرده گشت و دو پهلويم آزرده ، به گرد من فراهم و چون گله‌ی گوسفند سر نهاده به هم. چون به کار برخاستم گروهی پيمان بسته شکستند، و گروهی از جمع دينداران بيرون جستند و گروهی ديگر با ستمکاری دلم را خستند. گويا هرگز کلام پروردگار را نشنيدند – يا شنيدند و کار نبستند - ، که می‌فرمايد: " سرای آن جهان از آن کسانی است که برتری نمی‌جويند و راه تبه کاری نمی‌پويند، و پايان کار ، ويژهء پرهيزکاران است" آری به خدا دانستند ، ليکن دنيا در ديده‌ی آنان زيبا بود، و زيور آن در چشمهايشان خوشنما. به خدائی که دانه را شکافت و جان را آفريد، اگر بيعت کنندگان نبودند، و ياران، حجت بر من تمام نمی‌نمودند، و خدا علما را نفرموده بود تا ستمکار شکمباره را بر نتابند، و به ياری گرسنگان ستمديده بشتابند، رشته‌ی اين کار را از دست می‌گذاشتم و پايانش را چون آغازش می‌انگاشتم و چون گذشته ، خود را به کناری می‌داشتم، و می‌ديديد که دنيای شما را به چيزی نمی‌شمارم و حکومت را پشيزی ارزش نمی‌گذارم).
همکار سابق، همانطور که به آسمان خيره شده بود و تراشه‌های طلائی غروب، به همراه قطرات اشک، در نی نی چشم‌هايش، می‌درخشيد، گفت: (الان می‌دانی که هر روز، چقدر آدم در زندان‌های جمهوری اسلامی، به دستور آخوندها، اعدام می‌شوند؟!).
و او گفت: (در زندان‌های انقلاب و به دستور انقلاب!).
و همکار سابق گفت: (به دستور انقلاب اسلامی. به دستور جمهوری اسلامی).
و او چنين استدلال کرد: (اين کلک انقلاب بود که پسوند " اسلام" را به خودش چسباند که کسی نتواند به او بگويد بالای چشمش ابرو است! و گرنه، کجای انقلاب ايران، اسلامی بود؟! اگر انقلاب ايران، اسلامی بود، آيا سر آن پاسبان بيچاره را کنار جوی خيابان می‌بريد و يا شکم آن ارتشی را می‌دراند و به درخت آويزانش می‌کرد؟! اگر انقلاب ايران، اسلامی بود، آيا اجازه می‌داد که جمعيت از ديوار خانه‌ی مردم بالا رود و آن‌ها را به جرم ساواکی و سنی و بهائی و يهودی بودن و عرق خور و قمار باز و کراواتی و بی حجاب و..... به آتش بکشد؟! اگر انقلاب ايران، اسلامی بود، آنهمه ثروت ملی و مردمی را نابود می‌کرد؟! و درست پس از پيروزی، برای آنهمه آدم، با محاکمه‌های چند دقيقه‌ای، حکم اعدام صادر می‌کرد؟! نه. انقلاب ايران، انقلاب اسلامی نبود، بلکه انفجار مجموعه‌ای از عقده‌های روان فردی، اجتماعی، تاريخی مردمی بود که از قضای روزگار، مسلمان هم بودند ومعنای آن هم، اين نبود که غير مسلمان‌ها، در آن انقلاب نقشی نداشتند، بلکه به آن دليل که مسلمان‌ها، اکثريت را تشکيل می‌می دادند. کلک دوم انقلاب، آن بود که پيشوند " جمهوری " را به اسلام چسباند! در حالی که جمهوری، واژه‌ای است متعلق به جغرافيای ماده و نه جغرافيای روح. آنوقت، انقلاب با آن دو کلک، هم جمهوری را خراب کرد و هم اسلام را و چون، عده‌ای، متوجه کلک زدن‌ها و دو دوزه بازی‌های او شدند و شروع به انتقاد از او کردند، انقلاب، با کلک سوم، پای به ميدان گذاشت و با چسباندن انگ " روشنفکر اسلامی" و " فمينيست اسلامی " بر پيشانی شان، آنها را از پيکره اصلی شان، جدا کرد و گذاشتشان در جبهه‌ای متضاد! در حالی که واژه‌هائی مثل روشنفکر و فمينيست، واژه‌هائی هستند متعلق به جغرافيای ماده، نه جغرافيای روح. ايده‌ای که ازدل انقلاب بيرون می‌آيد، مظروفی است که نزديک ترين ظرف را، به شکل تصوری خودش انتخاب می‌کند و از آن لحظه است که مظروف که انقلاب باشد با ظرفی که انتخاب کرده است، در برابر هم قرار می‌گيرند. انقلاب ايران، اگرچه با شعار اسلامی شکل گرفت و پيروز شد، اما، مظروفی نبود که در ظرفی، چون جمهوری اسلامی، آرام گيرد. ظرف جمهوری اسلامی، به دليل واژه‌ی " جمهوری " اش، اگرچه اين جهانی می‌نمايد، اما، به دليل اسلامی بودنش، سمت و سوی آن جهان را دارد. ظرفی است که می‌تواند هر ايده و ماده‌ای را در خود جای دهد، اما، مظروف خود را ، به مرور به سوی جغرافيائی می‌برد که جغرافيای روح است، نه جغرافيای ماده. و توجه به جغرافيای ماده، برای او، به اندازه‌ی توجه يک راکب است، نسبت به مرکب‌اش تا رسيدن به هدف که همان جغرافيای روح باشد. و در چنان سير و سلوکی است که معنای جمله‌ی " اقتصاد، مال خر است"‌ی که آيت الله خمينی گفته بود و روشنفکران- البته، نه همه‌شان - ، انگشت برلب مانده بودند، فهم می‌شود!).
الان که دارم اين خطوط را برای خدا می‌نويسم، حدود بيست و چند سالی از آن تاريخ گذشته است و او، به خاطر عشق زيادی که به جمهوری اسلامی داشته است و همکار سابق، به خاطر نفرت زيادی که از جمهوری اسلامی داشته است، هر دو، در تبعيد هستند و در تبعيد، اگر چه همدردی ناشی از غربت و آوارگی، آنها را، دوباره بهم نزديک کرده بود، اما چون در آن زمان، خود او با زن ديگری، تازه آشنا شده بود و همکار سابق هم، علاوه بر آن تفاوت‌ها و تضادهای قبلی‌ای که با او داشت، "نفرت از زن بودن خودش" هم بر آن افزوده شده بود، تمايل چندانی در ايجاد ارتباط با يکديگر نداشتند و فقط گهگاهی به مناسبت‌هائی، اينجا و آنجا، همديگر را می‌ديدند و سلامی و احوال پرسی‌ای و معمولا هم، متلکی از جانب همکار سابق به او و ابراز انزجاراز مرد و مرد سالاری و بعد هم خداحافظی‌ای زخم خورده تا ديدار بعد که پيش بيايد و يا نيايد. بعد هم که او، با همان خانمی که آشنا شده بود، ازدواج کرده بود و از آن پس، حتی اگر همکار سابق، او را در جائی می‌ديد، روی از او بر می‌گرداند تا نوروز سال قبل که ايرانی‌ها به مناسبت جشن سال نو، در سالنی جمع شده بودند و او و خانمش هم در گوشه‌ای و همکار سابق هم که حالا، موهای سرش را قيصری زده بود و کت و شلوار چرمی سياه رنگی پوشيده بود و ضمنا، از آن " آن" بسيار زنانه‌ای هم که قبلا داشت، خبری نبود، در گوشه‌ای ديگر و هر از گاهی، نگاهی در نگاهی که معنای آن نگاه را، فقط او می‌دانست و همکار سابق و لاغير. تا آنکه شب به نيمه رسيده بود که همکار سابق، مست و ملول و ويران، تلوتلو خوران، به سوی او آمد و او را که داشت با همسرش، می‌رقصيد، به بهانه‌ی آنکه موضوع مهمی را می‌خواهد با او در ميان بگذارد، به کناری کشاند و با پوزخندی بر لب، گفت: (فيلم مارمولک را ديدی؟).
او گفت: (آره. چطور مگه؟!)
همکار سابق گفت: (کار جمهوری اسلامی تان تمام است).
او گفت: (چطور؟).
همکار سابق گفت: (آن لطيفه‌ای را که قرائتی راجع به گوشه‌ی اسکناس گفته بود، يادت هست؟!).
او گفت: (آره. يادم هست).
همکار سابق گفت: (و يادت هست که می‌گفتی، مردم از آن لطيفه، جوکی ساخته بودند و تحويل خود قرائتی داده بودند و قرائتی آن را در روی منبر می‌گفت و به همراه مستمعينش، غش غش، به ريش انقلاب می‌خنديدند؟!).
او گفت: (آره. ولی چه نتيجه‌ای می‌خواهی بگيری؟!).
همکار سابق گفت: (و يادت هست که می‌گفتی روشنفکران، آن وسط، انگشت بر لب، مانده بودند که چرا دليل خنده‌ی آنها را نمی‌فهمند؟!).
او گفت: (آره، ولی نه همه‌ی روشنفکران!).
همکار سابق گفت: (منظور من، روشنفکرها نيستند! منظور من، فيلم مارمولک است که نشان می‌دهد، بالاخره، مردم، معنای دردناک لطيفه‌ی قرائتی و خنده‌های خودشان را فهميده‌اند و فعلا، شروع کرده‌اند به خنديدن به آخوندها تا يواش يواش راه بيفتند توی خيابان‌ها و والسلام و ديگه آخوندها تمام!).
و او گفت: (بازهم اشتباه می‌کنی! فيلم مارمولک، نشان می‌دهد که آن روشنفکرانی که آن زمان، انگشت بر لب مانده بودند که چرا دليل خنده‌ی مردم و آخوندها را نمی‌فهمند، بالاخره، به مرور زمان – و البته از سر ناچاری! - يواش يواش، در اثر همنشينی گهگاهی‌شان با همان مردم و همان آخوندها، بالاخره، از برج عاجشان پائين آمده‌اند و وارد باغ شده‌اند و پس از فهميدن علت خنده‌ی مردم و آخوندها، آنها هم، ازشعارهائی که تا آن زمان داده‌اند و کارهائی که کرده‌اند، خنده‌شان گرفته است و آنوقت، به کمک همان مردم و همان آخوندها و بر اساس همان لطيفه‌ی آخوند قرائتی، سناريوئی در باره‌ی انقلاب " رضا مارمولکی که در جلد آخوند فرورفته است" ، نوشته‌اند وخودشان و مردم و آخوندها هم در آن فيلم بازی کرده‌اند و خودشان و مردم و آخوندها هم، آن فيلم را کارگردانی کرده‌اند و بعدش هم، همه با هم، نشسته‌اند و فيلم خودشان را تما شاکرده‌اند و به کارهائی که کرده‌اند،‌های‌های خنديده‌اند وغش غش گرييده‌اند و گاهی هم از کرده خود خشمگين شده‌اند و وای وای گويان، سالن را ترک کرده‌اند – فيلم را از اکران پائين کشيده اند!- و باز دلشان طاقت نياورده است و به به گويان، به سالن بازگشته‌اند – دو باره اجازه‌ی اکرانش را داده اند! – و سر انجام، به کمک همان خنده‌های ظاهری و خشم و گريه‌های درونی، کمی سبک شده‌اند – جامعه تراپی؟! - و از آن پس، توانسته‌اند که گهگاهی سرخودشان را بالا بگيرند و در چشم همديگر نگاه کنند و در آن نگاه، از همديگر، به خاطر همه‌ی آن زخم‌هائی که ناخواسته و ندانسته، به دست انقلاب، بر روح و جسم يکديگر وارد ساخته‌اند، معذرت بخواهند و......).
همکار سابق ناگهان از جايش پريد و فريادزد و گفت: (جناب آقازاده! چشم‌هاتو وازکن! اين داستان سازی‌ها، ديگر درد مردم را دوا نمی‌کند! توی اين بيست و پنج شش سال، آن آخوند‌های تو، چنان بلائی بر سر آن مردم آورده‌اند که نه تنها روی هر شمرو يزيدی را سفيد کرده‌اند، بلکه مردم از هر آخوندی که به جای خود، ازخود اسلام و خدای آنها هم بيزار شده‌اند. ديگر، مردم کارد به استخوانشان رسيده است. الان، جنوب کشور شلوغ شده است. فردا شمال و پس فردا هم شرق و غرب کشور و بعدش سرازير می‌شوند به سوی تهران و پس از آن است که آخوندکشی شروع شود و بعد هم نوبت آقا زاده‌ها و بنده زاده‌هائی مثل تو و همه‌ی روشنفکران و غير روشنفکرانی که در اين بيست و چند سال، آب به آسياب جمهوری اسلامی می‌ريخته اند!)
آقازاده، لحظه‌ای، به همکار سابق خيره شد و بعد، به او نزديک شد و کنار گوشش گفت: (مواظب باش! آن صدائی که دارد از دهان تو بيرون می‌آيد، صدای تو نيست، بلکه صدای.......).
همکار سابق، از جايش کنده شد و با صدائی که همه‌ی افراد حاضر در سالن بشنوند، فريادزد: (آخوند! چرا در گوشم پچ پچ می‌کنی؟! اگر مردی، بلند بگو تا همه بشنوند! به من چه که يخ زده‌ای و احتياج به يک آغوش نرم و داغ و منبسط داری؟! از زن بدبختت که آنجا ايستاده است ، خجالت نمی‌کشی؟!).
همه‌ی جمعيت ، درون سالن، حتی گروه موزيک، ساکت شده بودند و به آقا زاده چشم دوخته بودند که چه جوابی دارد که به آن خانم بدهد و آقا زاده ، مانده بود حيران که در همان لحظه، همسرآقا زاده، به شوهرش نرديک شد و درحالی که دستش را روی شانه او می‌گذاشت، رو به همکار سابق او کرد و گفت: (سرکار خانم محترم! اولا، من بدخت نيستم و خيلی هم خوشبخت هستم که با آخوندی مثل ايشان ازدواج کرده ام! ثانيا، ازلحظه‌ای که ايشان به خانه می‌آيند تا لحظه‌ای که از خانه خارج می‌شوند، آنقدر با آغوش نرم و داغ و منبسط ام از ايشان پذيرائی می‌کنم که در بيرون از خانه، احتياجی به آغوش نرم و گرم و منبسط ديگران پيدا نکنند! ثالثا، گيريم که علارغم همه‌ی آن گرمای خانوادگی، پا که به بيرون گذاشته‌اند، يخ زده باشند و اصلا چرا يخ زده باشند؟! نه. فرض کنيم که يخ هم نزده باشند، بلکه چشمشان که به خانم زيبا و گرم و نرمی مثل شما افتاده است، هوس خوابيدن با شما را کرده باشند و آن هوس را با شما، در ميان گذاشته باشند، آدم که نکشته‌اند ايشان! جنايت که نکرده‌اند ايشان! آدم از شما که زنی تحصيل کرده، استاد دانشگاه، روشنفکر، مبارز و با فرهنگ و از همه مهمتر، مدعی تساوی حقوق زن و مرد هستيد، انتظار دارد که همانطور که ايشان، مؤدبانه از شما سؤال کرده‌اند، شما هم می‌توانستيد پاسخ مثبت بدهيد و يا مؤدبانه به ايشان بگوئيد که نه آقای عزيز! متاسفانه، آغوش من، آغوشی نرم و داغ و منبسط نيست و يا هست ولی نه برای شما! سرکار خانم محترم! احتياج يک مرد، به يک آغوش نرم و داغ و منبسط، همانقدر انسانی است که احتياج يک زن، به يک آغوش سفت و داغ و منقبض! البته، استثناهائی هم وجود دارند و آنها هم به جای خودشان محترم! ولی قاعده بر همين است و شما، امشب آن قاعده را زير پا گذاشتيد! خانم محترم! من از طريق ايشان و تصويری که از شما داده بودند، به شما، ارادت پيدا کرده بودم و آمده بودم که امشب با شما آشنا شوم. اما، از سر شب، هر لحظه که نگاهم در نگاهتان می‌افتاد، ترديد می‌کردم و هر لحظه که می‌گذشت، ترديدم بيشتر می‌شد. وحالا، متاسفانه احساس می‌کنم که چندان هم بی دليل نبوده است. به قول معروف: يا مکن با فيل بانان دوستی، يا بناکن خانه‌ای در خور فيل! شبتان بخير خانم محترم!).
با به پايان رسيدن سخنرانی خانم آقازاده، یبيشترين افراد حاضر در سالن، با علامت سؤال و تعجب درون چشم‌هايشان به همديگر نگاه می‌کردند و تعدادی هم، برای خانم آقازاده، دست محکمی ردند و چند تا از آنها هم، به همراه دست زدن، سوت بلبلی کشيدند، اما خود آقازاده ، فارغ از آن همه ابراز احساسات، با تعجب، انگشت بر لب، خيره مانده بود به عشق از دست رفته، با اين سؤال سوزان در پس کله‌اش که چرا اين معشوق زخمی، مهر سکوت بر لب زده است و چنان مبهوت سخنرانی اين ديو آدم نما شده است؟! در همان لحظه، دست لرزان همسرش، بازوی او را، محکم گرفت و تقريبا، آقاراده را، به زورکشاند به طرف در خروجی و از سالن خارج شدند. در مسير رسيدن به پارکينگ، آقازاده،
" انقلاب و جهل و تزويرو قلدری شاخه‌ی خارج از کشور" را ديد که ، درون تاريکی، زير تير چراغ کم نوری ايستاده‌اند و دارند با هم، پچ پچ کنان، سيگار دود می‌کنند و او را به همديگر نشان می‌دهند و در همان لحظه، ناگهان همسر آقازاده ايستاد و با خشم فروخورده‌ای گفت: (داری به چه می‌خندی؟!).
آقازاده، قطرات اشکی را که دورچشم‌هايش حلقه زده بود، با دو انگشت شست واشاره‌اش به کناری زد و گفت:(به هيچی! به خودم).
وقتی توی ماشين نشستند و آقازاده، سويچ را چرخاند و ماشين روشن شد، همسر آقازاده از گوشه‌ی عينک پنسی‌ای که بر چشم داشت، به قسمت راست صورت آقازاده خيره شد و گفت: (داری به چه فکر می‌کنی؟).
آقا زاده، ماشين را گذاشت توی دنده و گاز داد و گفت: (به سخنرانی امشب تو!).
همسر آقا زاده با سوء ظن گفت: (خب؟!).
آقازاده، دنده را عوض کرد و گفت: (قشنگ بود، ولی........).
همسر آقازاده، صورتش را از آقازاده برگرداند وگفت: (اين وقت شب، حوصله‌ی بحث کردن ندارم! امشب توی اتاق خودت می‌خوابی تا فردا سنگ‌هامو با تو وابکنم!).

سيروس "قاسم" سيف
.(JavaScript must be enabled to view this email address)




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024