iran-emrooz.net | Thu, 20.12.2007, 9:11
از زخمهای زمین (۱۹)
علیاصغر راشدان
|
خشكی پائيز را سوز سرمای استخوانسوز زمستان تلافی ميكرد. برف اول سنگين باريد. زمين خود را در لحاف ضخيم و يك دستی پيچيد. صدای زوزهی گرگهای گرسنه از پشت باغ خرابههای آبادی، اهالی را به هراس ميانداخت. باد تندی، برفها را باد روبه میكردو تو سر و صورتها و چشمها میكوفت. باد و برف رو پوستها خنجر میكشيد. استاد طالب، با رنگ و رخی مرده مانند، مختصر بازماندهی ابزارش را زير طاق ضربی به دوده نشستهی دهنهی گلخن، پهن كرده بود. چرخ و چرم و لاستيك و ابزار كارش، تو آتش سوزی بزرگ ژاندارمها، سوخته بود. ابزار بازمانده ی خانه ش را هم فروخته و خرج درمانش كرده بود. از چرخ چاقوسازی و ابزار چاقو تيزكنی خبری نبود. فقط كفش تعمير میكرد. يك منقل از آتشهای به خاكستر نشستهی گلخن پر كرده و وسط پای خود كشيده بود. دستهاش که به رنگ لبوی پوست كنده در آمده بود، رو آتش منقل گرفت. آتش از دوام افتاده بود و به خاموشی می گرائيد. دستهاش را كفچه كرد و دم دهانش برد. نفس خود را كف دستهاش دميد و به هم ماليد. سرما دستهاش را كبود كرده بود. پوست دستهاش شكاف برداشته و شكافها كبره بسته و ورم آورده و چغر شده بود. شكافها به صورت زخمهای آب آوردهای درآمده بودند. پلههای دور و دراز گلخن را پائين رفت. دست ها و پشت و شانههای خود را به ديوارهی گلخن چسباند. پشت و كمرش گرم شد. سينه و جلو تنهی خود را رو ديواره ی گرم كوره فشار داد. دست و صورت و نوك انگشتهاش، به گزگز در آمدند. دستهاش را با سرعت به هم ماليد. انگشتهای پاش را فشار داد. كمی از سوزش افتادند. پلهها را با اهن و تلپ، بالا آمد. تو پناهگاه مختصر زير طاق ضربی، رو چهارپايه زهوار در رفتهش نشست، با سرعت رفت سراغ درفش و سوزن. تكه چرمی را رو تخته گذاشت و با مشته به جانش افتاد. مشته را رو چرم و تخته میكوفت تا خود را گرم نگاه دارد. غروب نزديك میشد. از كار و كاسبی خبری نبود. سرما دمار در میآورد. حوصله ی استاد طالب سر آمد. انگشتهاش از كار افتاده بود. قادر نبود درفش و سوزن را دست گيرد و كوك بزند.. با لب و لوچهی آويخته و اوقات تلخ، بساطش را جمع و جور كرد. جعبه ابزار را دوش گرفت و راهی ته گلخن شد. جعبه را گوشهی تاريكي، دور از كوره گلخن، گذاشت. خود را گرم كرد و از پلهها بالا آمد. اوقاتش تلخ بود. زير طاقی ايستاد. ته جيب خود را جارو كرد و شمرد:
- توئی سوز سياه سرما، كه پوست خر را میتركانه، از صبح اينجام. دمارم در آمده. پوستم از سرما قاچ قاچ شده. پول دو تا نان خشك و خالی گيرم نيامده. اهل آبادی هشتشان گرو نه شانه. كی تو فكر كفش دوزيه. كی از خانه ش ميتونه بياد بيرون. بيخودی خود را معطل میكنم. سرما و قحط سال گرسنگي، مردم را از همه چيز بيزار كرده. بايد بگذارم برم. ميرم بساطم را دم در كاروان سرای قنبر يزدی پهن میكنم و بخور و نمير عهد و عيالم را در ميارم. من كه پابند آب و گل و ملك و املاكی نيستم. كجا خوشه؟ هرجا دل خوشه....
خيلی بيجان شده بود. گاهگاه نفسش میگرفت. سرش گيج میرفت. جلو چشمش سياه میشد. دست و پاهاش میلرزيد. رنگ و رخش عين زردچوبه میشد. ظاهراً از زير ضربههای ژاندارمها جان سالم در برده بود، اما جسم و جانش فرسوده شده بود و يادگارش را با خود داشت.
پولهای مختصرش را كه شمرد، نفسش تنگی گرفت. دست خود را رو سينهی چپش گذاشت، قلبش پرپرمی زدوخودرا به ديوارهی سينه ش میكوفت. شانهی خود را به ديوارهی دوده گرفته تكيه داد و گفت:
- نفس لاكردارم که جا بياد، راهی خانه ميشم. اين دفعه از آن دفعههاش نيست. نفسم از كار می افته. بايد فكری كنم.
اطراف خود را پائيد. دنبال جای پاهايی برای رفتن، میگشت. قاسم كواره به دوش، از دور پيدا شد. استاد طالب برجا ماند. قاسم راکه میديد، بند دلش پاره میشد.
- باز اين پسره صرعی از جلوم در آمد! مار از پونه بدش مياد، پونه هم درست جلو سوراخش سبز ميشه. تو اين برف لاكردار، دراز به دراز بيافته و غش كنه، دست تنها چه كارش كنم؟ اصلاً گور پدرش. میر م دنبال هزار بدبختی خودم.
راه افتاد، چند قدم تو برف پيش رفت وايستاد. دو دل ماند و گفت:
- اين بابا تو برف كله بشه، كی به دادش میرسه؟
به جای اولش برگشت. دستهاش را تو جيب نيمتنهی مندرسش فرو بردو پابه پا كرد. قاسم را زير نگاه گرفت و منتظر ماند. قاسم رنگ باخته، مثل چوب درازي، كوارهی كاه را رو شانه ش انداخته بودوتو برف تلوتلو میخورد. كواره سنگين بود و برف تا زير زانوش را میگرفت. قاسم خود را كنار گودال كاهشويه پربرفابه كشاند. كواره را كنار گودال گذاشت و كاه را تو گودال خالی كرد.... هنوز تمام كاهها را خالی نكرده بود، دست و پاش كج و معوج شد. سر و گردنش را رو به آسمان بلند كرد. سياهی چشمهاش گم شد. پنجههاش را چنگك كرد. ناخنهاش را تو گوشت كف دستش فرو بردو ترتر كرد. كنارهی لبهای ورم آورده ش کف کرد. دست و شانه ش اريب شد. دوـ سه دور قيقاج رفت و با كله، تو گودال برفابه ی كاهشويه سرنگون شد....
قاسم چند مرتبه تو گودال پر برفابه غلتيد. به كنارهها چنگ انداخت و دست و پا زد. دست و پاهاش چوب خشك شد. سرش رو بته گودال و پاهاش، رو به بالا، از آب بيرون ماند.....
استاد طالب به طرف گودال كاهشويه دويد. دستهاش را رو بناگوشش گرفت و نعره كشيد:
- اين آدم ناقص را چرا تو اين همه برف دنبال كاه شوئی راهی میكنيد؟.... آهای اهل آبادی كمك كنيد!.... آهای اهالي! قاسم عموحسين باز غش كرده!....، افتاده تو گودال كاهشويه!..... به دادش برسيد كه خفه ميشه!....
استاد طالب دست و پای خود را گم كرده بود. تا خود را به گودال برساند، چند مرتبه تو برفها سرنگون شد. كنار گودال سينه از رو برف بلند كرد. جلو چشمهاش را برف گرفته بود. برف جلو چشم و سر و صورت خود را تكاند. قاسم تو برفابه ريك زده بود. استاد طالب دو دستی پاچههای او را چسبيد و با جان كندن، بيرونش كشيد. رو برفها، به پشت درازش كرد. قاسم شده بود يك تكه چوب خشك. از لای دندانهاش، كه قفل شده بودند، خرناسه میكشيد. از درز دندانها و كنارهی لبهاش خونابه بيرون میزد.
عموحسين و حيدر خود را رساندند. حيدر هنوز يك تكه نان تو دهنش داشت، لقمهی پر بار را تو دهنش چرخاند و گفت:
- استا طالب، اطرافش را با چاقو خط بكش. بگذار از ما بهتران دست از سرش ور دارند. الان خفه ش میكنندها!
عموحسين نهيب زد:
- دست از بچه بازی وردار حيدر! پسره انگار پاك كله ش پوكهها! ورش دار ببريمش خانه. زود باش که از سرما نفله ميشه. بایس ببريمش زير سقف و سرپناهی گرم. ئی مادر مرده، الان رودههاش يخ زده!
استاد طالب دستپاچه و خود باخته، خود را تكاند و رو قاسم خم شد و گفت:
- عمو درست ميگه حيدر، يااله كمك كن تا از رو برف بلندش كنيم، كه از سرما خشك ميشه الان.
دست و پاهای قاسم راست مانده بود. تكان نميخورد. چوپ خشك شده بود. سه نفری بلندش كردند، رو دست و شانه، به خانهی عمو بردند. دراز به دراز، وسط اطاق رهاش كردند. استاد طالب با نوك چاقو، اطرافش را خط كشيد. عمو شانههای قاسم را مالش داد. فايده نداشت. حيدر رو قاسم خم شد. پلك هاش را با سينهی شست خود بلند كرد و گفت:
- استاد طالب، خط كشی خشك و خالی فايده نداره كه! بايس براش عزايم بخواني، تا دست از سرش ور دارند. كمی عزايم بخوان تا حالش خوب بشه پدر جان!
استاد طالب در جای خود ثابت ماند. گره به ابروهاش نداخت. كف دستهای هنوز خيس خود را به پيشانی ماليد و گفت:
- من كه خط ندارم، تا بتوانم ورد و عزايم بخوانم حيدر جان!
عمو، كه بالای سر قاسم زانو زده بود، بلند شد. خود را كنار حيدر رساند، دست به شانه ش زد و گفت:
- كار خودته داش حيدر. خودت را برسان خانهی زن ملاحاجي. هر جور شده، ورش دار بيارش. بدو باركاله حيدرم!
- اگر گور بگور نشده باشه، زن ملاحجی هم ورم آورده، پلكهاش مثل ما تحت مرغ، آويزان شده.
- بهانه گيری را بگذار كنار، هنوز نمرده. سقط بشه، تمام ولايت باخبر میشند. قادر نبود راه بره، بگذارش رو كولت، ورش دار بيارش. بدو كه ئی مرتبه حالش خيلی خرابه، ممكنه نفس تو سينه ش يخ بزنه!
زن ملاحاجی هم روزهای آخرش را میگذراند. باد آورده بود. گوشهی اطاقش افتاده بود و ناله میكرد. حيدر داخل كه شد، گفت:
- زن عمو، ورخيز كه باز برادرم غش كرده و افتاده تو گودال پر برف و يخ كاهشويه! بلند شو بريم كمی براش عزايم بخوان، كه داره میمیره!
زن ملاحاجی، كه به صورت گلوله نخ گردی در آمده بود، اخمهاش را هم كشيد، نك و نال كرد و داد كشيد:
- دست از سرم ورداريد پدر آمرزيدهها! نميبينی ريغ رحمت را سر میكشم؟ همه چيزم قاطی شده و قادر نيستم تا سر خلاء برم. ئی پسره كله خالی ميگه بيا عزايم بخوان! رهام كنيدبه حال خودم. گور پدر همهی اهل ئی آبادی شوم! هر دقيقه ده مرتبه میميرم و زنده ميشم از درد. برو پی كارت !
حيدر گوش به لند لند زن ملاحاجی نداد. گليمی از گوشهی اطاق برداشت. گليم را دورش پيچيد و رو دوش خود انداخت. بدون حرف، راه خانهی پدرش را زير گام گرفت.
سر و صورت زن ملاحاجی لای گليم پيچيده بود. صدای نق نقش به گوش حيدر نمیرسيد. گوش حيدر بدهكار نبود. بار خود را وسط اطاق، رو زمين گذاشت. نفس زن ملاحاجی گرفته بود. چشمهاش پيچ و تاب برداشته بود. رنگ و رخش كبود شده بود. مدتی بيحركت ماند. نفسش بالا آمد و ناليد:
- پسر سردار، ئی ديوانه راچرا راهی خانهی من كردي؟ كم مانده بود نفله م کنه که! يك دقيقهی ديگر رهام نميكرد، مرده بودم و خونم به گردن تو و پسر كله خشكت بود.
عمودستهای خود را، با ناراحتی به هم ماليد و گفت:
- خوب زن ملاحاجي، حالا كه هنوز چيزيت نشده و نفس میكشي. ئی جوانم مثل نعش رو دستمان افتاده. زود باش كاريش كن تا پاك نمرده!
زن ملاحاجی ناله و كونه خيز كرد. دستها و كاسه زانوهاش را رو زمين گذاشت، چهار دست و پاش را كنار لاشهی از نفس افتادهی قاسم كشاند. دست خود را تو كاسهی آب، كه قبلاً آماده كرده بودند، فرو برد. خود را رو صورت درهم پيچيدهی قاسم خم كرد. آب يخ زده را، با نوك پنجه به چهره او پاشاندو فس فس كرد، ورد و دعا خواند و از لای لبهای خود بيرون فرستاد و به صورت قاسم فوت كرد. كاهگل يخ زده جلوی بينيش گرفت. هيچ كدام از ادهای زن ملاحاجی فايده نكرد. قاسم يخزده بود. خرخرش بريده بريده شد. دست و پاهاش را تكان نميداد. دست و شانههاش شل شده بودند. زن ملاحاجی گوش خود را رو قفسهی سينهی قاسم گذاشت. با نوك انگشت پلكهاش را بالا كشيد و گفت:
- خدا پدرتان را بيامرزه، خدا رحتمش كنه. بعد از مرگ سهراب، از من نوشدارو میخواهند! ئی بندهی خدا مدتيه نفس فراموش كرده. بريد سراغ مرده شور و گور كن. فكر كفن و دفنش باشيد پدر آمرزيدهها!.. يااله حيدر، ورم دار ببرم. رو سر مرده آوردينم؟ بيا حيدر، ورم دار ببرم. سرم را تو گليم نپيچ، كه تو راه ئی دو مثقال نفسم بند مياد. خفه شم، خونم ميافته به گردنتها! زودتر ورم دار ببرم كه الان من هم از سرما سقط میشم و يك جفت مرده رو دست تان ميمانه!....
حيدر دوباره زن ملاحاجی را به كول كشيد و از در بيرون زد. صغری لند لند كنان وارد شد. يك منقل پر از آتش به خاكستر نشستهی تنور، در دست داشت. چادر پاره خود را به كمرش بسته بود. حرارت آتش منتقل، صورتش را گلگون كرده بود. پيشانيش به عرق نشسته بود. چشمهای ريز و موش مانندش، قرمز شده بود.
عمو اشك خود را با گوشهی آستين پاك كرد و گفت:
- آخر بد ذات، هر وقت بايد تو خانه باشی و به داد ديگران برسی، بايس گم و گور باشی؟ اگر بودی و كمك میكردي، كار ئی بچهی مريض به اينجاها نمیكشيد.
صغری لحاف را بالا زد. منقل آتش را زير كرسی گذاشت. قد خميدهی خود را راست كرد. نفس پر صدائی كشيد. لحاف را به جای اولش برگرداند و گفت:
- از توی بیمنظور، كی قدردانی ديده م كه ئی مرتبهی دومم باشه. توئی برف و سرما، پدر خودم را در آورده م و رفته م از تنور زن برادرت آتش آورده م، كه شب از سرما سقط نشي. ئی نره خرباز مثل لاشه افتاده كه! ئی ادای هميشگی شه. هيچ مرگش نيست. از بچگی ش كارش همينه. بادمجان بم آفت نداره. خيالت راحت باشه، هيچ مرگش نميشه.
استاد طالب، هاج و واج، دستهای خود را به هم ماليد. چشمهاش گشاد شد. بیاراده چند قدم طرف صغری برداشت و گفت:
- چی ميگی زن عمو! زن ملاحاجی گفت قلبش يخ زده و از كار افتاده. میگفت اصلاً نفس نمیكشه!...
- صغری دوباره لحاف را بالا زد. به طرف قاسم رفت و گفت:
- زن ملاحاجی گور ننه ش خنديد. من تخم و تركهی سردار را میشناسم، هيچ چيش نميشه. بيا استا، كمكم كن. ئی تخم و تركه برام نا و نافسی نگذاشته كه. دماغم را بگيرند، جانم در مياد. بيا بكشش زير كرسي. ده دقيقهی ديگر عر و تيزش بلند ميشه. يخش واز شه، میبينی چی جور عربده كشی میكنه.
استاد طالب و عمو، ساكت و مغموم، دستور صغری را اجرا كردند. لاشهی قاسم را زير كرسی كشاندند. صغری لحاف را خوب روش كشيد. منقل را هم زد. آتش گلگون رااز زير خاكستر بيرون آورد. كنار ديگر كرسی نشست و گفت:
- بيا استا، برای اينكه خاطرت جمع باشه، خودت كنارش بشين.....
ده دقيقه بعد، قاسم سر و دست خود را از لحاف بيرون انداخت. كرسی را زیر لگد گرفت و خرخرش بلند شد.....