iran-emrooz.net | Thu, 20.12.2007, 7:03
باز تابی از "عقل آبی"*
تالارها
سهیلا وحدتی
چهار نفری توی يک اتاق نشستهاند و دارند با هم صحبت میکنند، دو بدو و گاه همه باهم و گاه يکی با همه. و من، نفر پنجم، گاه در حرفهايشان شريک میشوم و گاه گوش میکنم. نشستهام و به راهروهای گفتارها وبه تالارهای موضوع های مختلف حرفهايشان نگاه میکنم.
دونفر ته اتاق با هم به يک تالار رفيع میروند و از ديگران فاصله میگيرند تا آنجا که ما را نمیبينند و آنجا تابلوهای سياسی گذشته را با هم نقد میکنند با لحنی که گاه سياسی است و گاه ادبی و گاهی هم انگار که با پيژامه جلوی هم ايستادهاند و حرفهايشان خيلی خودمانی میشود و باصدای خنده شان يک دفعه از تالار بيرون میپرند و دوباره ته اتاق جای میگيرند و به ديگران نگاه میکنند و ما هم به آنها زل میزنيم و همهمان با هم روی سن میرويم تا يک نمايش معاشرتی خوش آيند را بازی کنيم.
نفر دست چپ من گاه عقبعقب میرود و از ما فاصله میگيرد و از دور نگاهمان میکند که فقط ما را گم نکند و اگر لازم شد کنار ما برگردد. اما بس دور است. صدايمان را نمیشنود و باسرعت ثابتی با اين که رو به ماست به طرف عقب حرکت میکند. نفر دست راست من زل زده به دو نفر ته اتاق و خيلی دلش میخواهد که همراه آنها به تالار رفيع برود و تابلوهايی را که آنها میبينند، ببيند و نظرش را با آنها در ميان بگذارد. اما آنها طوری راه میروند که برای او جايی نيست و او با نگاهش و گوشهايش فاصلهی خودش را با آنها کم نگاه میدارد. اما آنها بی پروا فاصله شان را با او زياد میکنند و بدون توجه به او به گردش هايشان در تالارادامه میدهند.
من اين عقب نشستهام و نظاره میکنم سفرهايمان را به تالارهای مختلف ذهنی مان که گاه مشترک است و گاه دور از هم و آنگاه که همه مان به حضورمان در اين اتاق رضا يت میدهيم و فی البداهه نمايش مهمانی را از سر میگيريم، لذت میبريم از تعارفهايی که بين همديگر رد وبدل میکنيم بی توجه به اينکه چگونه در مقابل يکديگر اينقدر به تالارهای مختلف میرويم و میآييم. انگار که تعارف نکردن به همديگر هيچ اشکالی نداشته و چون چشمهايمان اين رفت و آمد را نديده و فقط در ذهنمان بوده، هيچ اشکالی ندارد. انگار که وقتیکه دو نفر ته اتاق جلوی همديگر با پيژامه راه میروند و غش غش میخندند و بعد طوری به ما وانمود میکنند انگار که هميشه لباس مرتب به تن دارند واقعا باورشان شده که ما پيژامههايشان را نديدهايم. نفر دست چپ من فکر میکند که چون ما را نگاه میکند ما نمیفهميم که او چقدر از ما فاصله میگيرد و بی خداحافظی و سلام میرود و میآيد. نفر دست راست هم خودش را به خريت زده و کتمان میکند که آن دو نفر او را با خودشان به هيچ جا نمیبرند چون که حضور جسمی هيچ کدامشان هيچ جايی نمیرود.
من هم اينجا نشستهام و نظاره میکنم اينهمه رفت و آمد با ادبانه و بی ادبانه را و ماندهام که آيا بايد به روی خودم بياورم که از پيژامه پوشيدن در مهمانی بدم میآيد يا نه. آيا بايد به نفر دست راست بگويم اينقدر اصرار نکن بيفايده است و بشين سرجايت، و آيا بايد به نفر دست چپ بگويم که من همه حرکتهايش را میبينم و خر نيستم و میبينم که میرود و با همه حرف هايش را میزند ولی جلوی من ساکت مینشيند تا برگردد، يا نه؟ و ماندهام که من در اين مهمانی پر رفت و آمد چرا در همين اتاق سر جايم نشستهام و ديگران را فقط میبينم. چرا پا نمیشوم برای خودم بگردم. يک دفعه تصميم خودم را میگيرم و به روی بالکن میروم. مثل يک تازه عروس. کنار يک گلدان شمعدانی مینشينم و با ادب و نزاکت به ديگران دست تکان میدهم و سلام و عليک و خوش و بش میکنم. اما زحمت اينکه از پله ها پايين بيايم و از نزديک با آنها صحبت کنم را به خودم نمیدهم. نمیخواهم که در صحبتهايشان شريک شوم. فقط میخواهم با لذت تماشا کنم. بعلاوه، هر وقت هم که خواستم سرم را بر میگردانم و به اتاق خودم نگاه میکنم. توی اتاقم شهرنوش نشسته و دارد به من از فضاهای خالی رابطه ها سخن میگويد. قبلا فقط از فضاهای خالی اتاقها و فضاهای خالی ذهن ما میگفت، اما حالا فضاهای خالی رابطه ها را به من نشان ميدهد. میگويم راست میگويی. ببين چه همه فضا توی اين اتاق کوچک ريخته، همهاش خالی. میتوانيم دو بدو و يا تنها توی اين فضا ها راه برويم، بدوبدو کنيم و حتی گم شويم و همديگر را نبينيم...
اما فضاهای خالی پر از ديوارهاست. ديوارهای خالی اما بلند. ديوارهای ذهنی و احساسی. عشق فکر میکنم توی همين فضاهای خالی پيدا میشود. آنجايی که فکر میکنی که تنهای تنها هستی و هيچ کس نيست و میبينی که يک نفر ديگر هم درست در همان لحظه کنار تو ايستاده و تو حس میکنی که او هم همان ديوارهای ذهنی را دارد و همان فضاها را و همان فاصلهها را با ديگران و میبينی که توی اين فضای بزرگ چقدر به هم نزديک هستيد و بايک لبخند گرم نگاه، هردو تصديق میکنيد که فاصلهها را زيرپا گذاشتهايد وهمديگر را يافته ايد. بگذريم که هميشه فاصلهی مشترک از ديگران نزديکی را نمیرساند، اما يافتن نقشه مشترک در اين فضاهای ذهنی بسيار زيباست و عموما به عشق میرسد.
داشتم از شهرنوش میگفتم. توی گفتارش از فضاهای خالی بود که شناختمش. انگار که دنيای جديدی را نشانم داد، شهری را که من فقط ميدان عمومیاش را ديده بودم و هميشه آنجا زندگی کرده بودم. نمیدانستم خانه های بزرگ و ميدانهای فراوانی در آنجا هست. نمیدانستم فضاهايی هست که يک آدم چاق ریشو در آنجا فقط فقر میفروشد و آدم لاغری هم هست که در يک حجره که ندارد، ابعاد بزرگ فروتنیاش را مثلا رسم میکند و اعجاب همه را بر میانگيزد.
شهرنوش مرا به خانهاش برد و بسی از تالار ها را نشانم داد. فضاهای خالی را و اينکه با چه پر میشود و عجيب اينکه آنهمه فضا ها را، بس که خالی بود، هرگز نديده بودم! شايد هميشه نگاهم آنجا میافتاده و آنهمه را، چون تهی بوده، موجود ندانسته بودم. شهرنوش وزن سنگين "تهي" بودن را برايم شماره کرد و دست مرا، همراه همه جمعيت شهر، گرفت و همه مان را به تک تک تالارهايی که ساخته بود برد و همه جا را به ما نشان داد. تابلوهايی را که به ديوارها آويخته بود، برخی يادگار مادر بزرگش طوبی بود، و برخی آرزوهای فرزندی که به دنيا نياورده بود. داستان رحمش را گفت و فاصلهاش را با مردی به ما نشان داد. بعد جلوی ما چنان حرف زد که همه حواسمان روی او متوقف ماند و بعد محو شد و در همه خانهاش حل شد و يک دفعه ما بوديم و خانه و خانه آنقدر بزرگ شد که ما همه در آن پراکنده شديم و همديگر را ديگر نمیديديم و آنقدر آنجا مانديم تا ديديم که ديوارهای خانهاش همه از آينه است. در آينه طرح من بود و من شکل شهرنوش بودم و وقتی که خنديدم تازه ديدم که همه مراحل آتش را نديدهام و فقط وقتی که سرم را برگرداندم ديدم که شهرنوش از آبی به بيرنگی میزند و بيرنگ داشت میسوخت و من هرم او را در فضا حس کردم و ديدم که فضا پر شده است. فضا ديگر خالی نبود و من از هرم او گرم میشدم...
مدتها ديگر شهرنوش را نديدم. تا اين که يک روز او را در ميدان شهر ملاقات کردم و تعجب کردم شايد از اينکه اوهميشه در خانه نيست و گاه مثل همه مردم به ميدان عمومی شهر میآيد و مثل همه ما با فاصله های نزديک از ديگران راه میرود.
دلم میخواست فرياد کنم و با ايجاد انعکاس صدايم در تونل بلند رابطهمان به او بگويم که میتوان فاصلهها را با "اکو" اندازه گرفت. شايد دلم میخواست توی تونل بدوم و به او برسم وبعد دست او را بگيرم و با هم تونلهای فاصلهی آدمهايی را که کنار همديگر راه میروند به کيلومتر بشماريم. اما او زنبيلی دستش بود و از هوا نور آفتاب را میچيد و در زنبيل میريخت و لبخند میزد. خسته بود از سردی همه تالارهای بزرگ و تناش پيدا بود که به آفتاب نياز دارد. شايد هم نقشههای ما از شهر با هم همخوانی نداشت و من و او در دو نقطهی متفاوت راه میرفتيم. اما چون همديگر را میديديم من تصور میکردم که در يک نقطه داريم با هم شهر را میبينيم. بهش گفتم "سلام" و او گفت "سلام" و خنديد. و من بهش گفتم "شهرنوش!" و او باصدايی محکم و گرم گفت "بعله؟..."
*رمان «عقل آبی»، اثر شهرنوش پارسی پور، انتشارات باران در سوئد