iran-emrooz.net | Sat, 15.12.2007, 16:02
نمونهای از ادبيات کارگری سوئد (بخش دوم)
صندوقدار
برگردان حبيب فرجزاده
|
شنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۶
نوشته:
ايوار لو- يوهانسون ۱۹۹۰ - ۱۹۰۱ Ivar Lo-Johansson
پيشکسوتان کارگران تئوری بلد نبودند. اصلاً نمیدانستند کارل مارکس کی بود. آنها تنها خواهان ارتقای مقام کارگران در جهان بودند. اين قبيل افراد همهجا بودند. تعدادی سواد خواندن معمولی راهم نداشتند. عدهای از آنها میتوانستند بخوانند، اما نمیتوانستند بنويسند. مانند برگهای رویهمريخته و پوسيده، نسلاندرنسل بیسواد بودند. نمايندههای اصلی آنها با کلههای گنده اما بیاستفاده مانده، وقتيکه به باغهای اربابی رفت و آمد پيدا کردند بفکر تشکيلات دهی افتادند. سازمان تشکيل دادند. اما حتا نمیدانستند از کجا شروع کنند، تجربه تشکيلاتی، و يا تصوری از چهارچوب نداشتند.
وقتيکه تورسون کفاش، با پوزههای سگهای درشت هيکل اربابان در تعقيباش، بين کشاورزان زمينهای ارثی نسلاندرنسل تبليغات میکرد، روزی از روزهای سال هزار و نهصد و چهار آماده شد نقش مهم ايجاد بخشهای اتحاديه در سرزمين ـ اوره بی بورگ ـ سوئد را به عهده گيرد. مرحله نخست پيدا کردن تعدادی عضو فعال بود.
جلسهای در کنار جاده برگزار شد. شب دير وقت بود. در موقع انتخاب صندوقدار بحث کوتاهی در گرفت.
مسئول تشکيلات گفت : حتمأ که نبايد صندوقدار سواد دفترداری داشته باشد، همين که آدم امينی باشد کافی است.
... يکی از بين جمع گفت بفرما جلو، مونس!
آنها که نزديکتر ايستاده بود، برگشتند به طرف مخاطب.
مونس اونس کشاورز پيری بود، درشت هيکل با شلوار کوتاه خشتی و کفشهای چوبی.
مرد گفت: اين يکی را نيستم، من فقط بلدم کار بکنم. يکی ديگر را انتخاب بکنيد!
آنها کنار جاده را بخاطر آنکه به مايملک کسی تجاوز نشود، انتخاب کرده بودند. اينور و آنور، من منهايی شد.
شخص مخاطب دوباره گفت من حتا نوشتن هم بلد نيستم.
تو که همه حرفها را شنيدی، هيچ احتياجی به دانش حسابداری نيست... تو درستکارترين فردی هستی که ما داريم. مونس اونس ـ صندوقدار شد.
مونس اوس ـ بدون آنکه کوچکترين آگاهی راجع به امورحساب داری داشته باشد، با اکثريت برای صندوقداری بخش اتحاديه انتخاب شد. تنها به سبب پاکيش! مقداری راهنمايیاش کردند که چگونه حق عضويت ماهيانه را از کارگران بگيرد و به مسئول بخش بدهد و اوهم بنوبه خود در دفتر اصلی ثبت و به مرکز سازمان حواله کند.
مونس، هرگز تلفظ واژه عضويت را نتوانست بدرستی ياد بگيرد. اما اولين حق عضويت اعلام شده، مال خودش بود. آن را در گوشه دستمالی گره زد و در جيبش گذاشت. بعد بسراغ نزديکترين همسايه رفت. ميزان احترام مونس در نزد همسايه بالا بود. او بیچون و چرا پرداخت کرد. اما بعدی را بايد مجبور به پرداخت کردن پول میکرد و همينطور بعدیها.
پولها را هنوز هم در دستمال گره میزد. همينگونه تمام کارگران باغ اربابی را دور زد. آنهايی را که مايل به پرداخت نبودند تهديد به کتک خوردن میکرد، سرانجام تسليم میشدند.
آخر ماه مونس ـ با تعدادی تکه پارچههای رنگ برنگ که به گوشه آنها پولهای دريافتی را گره زده بود، پيش مسئول تشکيلات رفت.
... نتوانستم دفترچه حساب درست کنم. اما تا آخرين دينارش همينها است!
تورشون ـ صورت حساب را تحويل گرفت. اما فکر برش داشت، چون بدينترتيب معلوم نمیشد که کی پرداخت کرده و کی از پرداخت کردن خوداری کرده است.
مونس ـ با آرامش گفت:
... کی پرداخت کرده؟! همه را مجبورکردم. در غيراينصورت کی میتوانست در اين آشفته بازار حساب کتاب داشته باشد!
مسئول از اين گزارش آخری بيشتر دچار ندانم کاری شد.
... همه که عضو نيستند. با آنها که سازمانی نيستند چه کار کردی؟ با آقايانی که جرأت نکردند به ما به پيوندند؟
آن بزدلها را راضی کردم که اين دفعه مهمان باشند. برای دفعه آينده هم قول يک دست کتک حسابی را دادهام.
مونس اوس، صندوقدار دستمال و تکه پارچههايش را بر داشت و به سر کارش برگشت.
سالها گذشت. اتحاديه محل با حداقل امکانات به حياتش ادامه داد. قدرتش در صندوقدارش بود که هيچوقت کوتاهی نمیکرد. تا اينکه اعتصاب بزرگ سر رسيد.
اعتصابی که از سال ۱۹۰۷ شروع شد و تا سال ۱۹۰۹ طول کشيد، و به اعتصاب بزرگ تبديل شد، تمام اتحاديههای کشاورزان مانند تخم مرغی که به سنگ بکوبند از هم پاشيد. هر چه کارگران زمين تا آن روز ايجاد کرده بودند از دست رفت.
در آغاز گفتند، بگذار بيايند! مزهآش را میچشند! سه هزار در صندوق داريم، که صندوقدار از درآمد ناچيز ما پسانداز کرده است.
مونس اوس ـ خودش چندان حال و هوای اعتصاب نداشت، آنقدر میفهميد که به رفقايش اعتماد دارد. بعداً وقتيکه اعتصاب جا افتاد و جای برگشت نبود، با پوست و خونش به آن پيوست. چنان هيجانزده ملحق شد که برايش خيلی گران تمام شد. برخورد غير پيشبينی شدهای که با يک اعتصابشکن پيش آمد، به مرگ تصادفی يک پليس منجر شد. او بخاطر قتل و کتک کاری به زندان افتاد.
با دور شدن مونس اونس ـ اتحاديه منحل شد. بقيه اعضاء هرچه در صندوق بود مخفيانه مابين خود تقسيم کردند و بعد هر کسی به طرفی رفت. بدينترتيب صداها خوابيد.
کارگران جديد استخدام شدند. چندتايی ازقديمیها ماندند. آنها اول پوزش خواستند و از کردار خود اظهار ندامت کردند، و مقداری هم غرامت پرداختند. تماسهای جديد بر قرار شد. شرايط خيلی بدتر شده بود. زندگی کردن غيرممکن شده بود، اما کسی جرأت نق زدن نداشت.
مونس اوس ـ در زندان بود. پشمالو شده بود. از گذشت زمانه مویهايش بلند و خاکستری شده بود. اما حالا ديگر معلوم شده بود که قاتلی که در آن تو افتاده آدم معمولیای نيست. نگهبانها احترامش را داشتند، موقع روبرو شدن راه برايش باز میکردند، و روزی مدير زندان به ملاقاتش آمد.
... فکر میکنم که اگر زندانی ۳۴ عفو نامهای رد کند، ديگه بيشتر از اين ماندن در اينجا عاقلانه نيست، خيلی بهتر میشد که ما را هم از ديدارت محروم کنی.
مونس ـ غرغری کرد. که انسان بايد تاوان پس بدهد. در اين باره خيلی هم فکر کرده بود تکليف کسی را که دلش خواسته يک حيوان موذی را تنبيه عبرتانگيز بکند، قانون معين کرده است. در اين مورد هيچ پشيمان نبود. حالا غيری در اين ميان تصادفأ زندگيش خاموش میشود. درحاليکه مقصر هم خودش بوده! نظام جامعه میتوانست بهتر از اين ترتيب داده شود. مدير زندان با لحنی که سعی داشت آمرانه باشد گفت: متوجه هستی که وظيفه من نيست که در آن باره نظر بدهم!!؟
شماره سی و چهار را بخاطر درس دادن به من در اينجا نگه نداشتهايم! اما بنظرم میآيد، موقعيت برای گرفتن عفو مناسب باشد.
بعد از خوابيدن تب اعتصاب و بازنگری در سير اتفاقات موضوع روشن شد، همه در باره شرور بودن شخص اعتصابشکن هم نظر بودند. او در پناه پليسها که مأمور بودند از کارگران اعتصابشکن مراقبت کنند به دختر مونس اوس ـ تجاوز کرده بود. مونس ـ هم دقيقأ همان شب بخاطر احقاق حق، مستقيماً به قرارگاه میرود. در آنجا بيست نفرحضور داشتند. مستقيماً آنجا رفتن با خطرات جانی همراه بود. اما مونس اوس ـ مصمم بود که هرزه را با يک کتک حسابی که حقش بود ادب کند. تصادفأ پليسی سر راه او سبز میشود، مونس ـ او را کنار میزند، بدتر از اين که نمیشد سر او میخورد به سنگی و میشکافد، و بعداً میميرد. البته مونس ـ تا آن لحظه فرصت يافته بود چنان به حساب شرور برسد که نالههايش به آسمان برود. هر کدام از بقيه را هم بطرفی پرتاب کرده بود. البته که واقعه روی کاغذ زشت مینمود. اما در هر صورت مونس اوس ـ يک قاتل معمولی نبود.
حالا مدير زندان آمده، به يک زندانی که قاتل يک پليس بود رهنمايی میکند که تقاضای عفو کند و از زندان بيرون بيايد! اما مونس با سابقهای که در گذشته داشت در باره پيشنهاد دهنده دودل بود.
... آدم بايد به پای عملش بايستد، گناه را گردن ديگری نياندازد! من نه آنم که به جامعه بدهکار بمانم.
روزی تورشون ـ که در اين فاصله وکيل مجلس شده بود، و از اعتبار همه جانبه برخوردار بود، به ملاقات او آمد. اوبارها آسمان و زمين را بخاطر دوستش بهم ريخته بود، مديران زندان مايل بودند که بدون روبرو شدن با اين برخوردها زندانی شماره سی و چهار را آزاد کنند. حالا اجازه دادند که مونس اوس ـ آزادانه در پارک زندان با ملاقاتيش صحبت کند، امر بيسابقهای.
در باره گذشته صحبت کردند. در باره باغهای بزرگ اسکونه،ـ آنجا تمام فعاليتهای سازمانی زمين گذاشته شده بود، و مردم آنجا وضعشان از همه جای ديگر بدتر بود. از اثرات روانی شکستها صحبت کردند. سرانجام بحث به اوره بوبورگ ـ زمين آشنا کشيد. چشمهای مونس پير برق زد.
... چه وحشتناک! چنين حيوانات کثيفی! آزادانه میگردند، کسی هم جلوشان را نمیگيرد.
... در هر صورت میشود دوباره از اول شروع کرد. تو هم کارت همين است، ملاقات کننده، دوباره مثل بارهای گذشته حرفش را زد. جای تو آنجاست! شروع کن، تا بخش محل راه بيافتد.
چشمهای زندانی برق زد. همان بود که بود، سالها در بند بودن در او تأثيری نگذاشته بود.
در لباس خاکی رنگش، با تکان سرسنگينش، قول داد زير عفونامه را که از قبل آماده شده بود، امضا کند.
مدير زندان تأييدش کرد.
هشت سال طولانی گذشته بود. شبی دير وقت در آشپزخانه منزلی چند تا از کارگران کشاورزی و روزمزدها، نشسته آهسته درددل میکردند، خاطرات قبل از اعتصاب، و قبل از رونق محصولات، بخاطر جنگ بزرگ، که در دوردستها بشدت ادامه داشت. رونق بازار محصولات کشاورزی آمد اما کسی به ياد آنها نيافتاد. در روزهای سخت نيز اميدی به بهبودی نداشتند. وضعشان هميشه همين بود. تا بازار شيرين میشد کسادی بازار در آينده نزديک بهانه میشد. هميشه بیتکليف بودند! چه روزهای خوب وچه روزهای بد. زباندارشان، ورقهای بازی را زد روی ميز و گفت: چارهای نداريم، جز اينکه اتحاديه را شروع کنيم!
جر و بحثهای معمولی در گرفت: اگر قرار باشد که بنويسيم، همه بايد زيرش را امضأ کنند! وگرنه بحث در بارهاش بیمعنی خواهد بود وگرنه ما با دردسر روبرو میشويم و همزمان که بقيه بیمسئوليت میگردند. خيلی راحت میشد عمق واهمه آنها را ديد. آنها همه به يکديگر مظنون بودند، و يا شايد دلسرد ازآنچه به سرشان آمده بود.
... اگر اين کار را بکنيم، از کی بخواهيم که در راس قرار بگيرد؟ مسئول موقت سئوال کرد. کی میخواهد هيأت رئيسه شود؟ کی را برای صندوقداری انتخاب کنيم؟ آخری که داشتيم و دفترداری و همه چيزديگر بلد بود، دخل را زد و دررفت!
... يکی که در گذشتهها در جلسه کنار جاده حضور داشته، گفت بهر حال بايد امين باشد. بعلاوه در اين فاصله زمانی در اوضاع چندان تغييرات مهمی نشده.
همه به هم نگاه کردند. شروع کردند به شمردن... در آن جا بهرصورت رئيس نشسته بود، و در آنجا منشی، و آنجا منشی دوم و رئيس دوم، پس صندوقدار، تنها يک نفر میتوانست باشد، و علیالبدلی هم نداشت، او کم بود.
وقتيکه همه تقريبأ نااميد شده بودند، از پلهها صدای ناهمآهنگ سنگينی شنيده شد. مونس اوس ـ وارد اطاق شد.
... فرياد از همه طرف بلند شد، صندوقدار هم آمد. پس سازمان را میتوانيم تشکيل بدهيم.
هنگاميکه فرصت يافتند از نزديک پيرمرد را ببينند، متوجه شدند که او چقدر خسته بنظر میآيد. ريش درازش مانند بوته خشک روی سينهاش آويزان بود. در دستهای پينه بستهاش خون آهسته جريان داشت. چشمهايش در عمق گونههايش فرو رفته بودند. بعلاوه او مستقيماً از زندان آمده بود.
اول خنده مليحی بر لبان مونس اوس ظاهر شد. فکر کرده بود که آنها دارند با او شوخی میکنند. خسته هم بود، بخاطر اينکه نفسی تازه کند نشست. ديد که خير، موضوع خيلی هم جدی است.
هرچه که از دستم بيايد کمکتان خواهم کرد. خودش هم حالش جا آمد. فکر نمیکنيد که قبول يک محکوم بعنوان صندوقدار زياد هم خوشآيند نباشد! منهم که دفترداری بلد نيستم.
اما حرف آنها يکی بود. به او نظريات محلیها را تعريف کردند، که او چه قدر محبوب است. حالا او فهميد که چطور تمام کشور خواهان تجديد نظر بودند. اگر او را آزاد نکرده بودند اوضاع بدتر هم میشد! پليسی که بر حسب تصادف به پشت زمين خورده و با سنگ تصادف کرده و فوت کرده بود، خانماش شخصأ خودش زير نامهای را به نفع او امضا کرده بود. دولت که مسئول قديمی اتحاديه جزوشان بود در صدد تأکيد آن بود.
بدينترتيب مونس اوس دوباره برای صندوقداری انتخاب شد. بعد از هشت سال که آن همه اتفاق در جهان رخ داده بود، به نظر میآمد که در اينور دنيا در وضع مردم آب از آب تکان نخورده است.
... اجازه بدهيد با اخذ ماهيانه شروع کنيم. با دستماليکه او تا آن روز درآمدهای زندان را گره زده بود، و برای حق عضويت کافی بود، آمد جلو. همزمان يکی از حاضرين بلند شد، توی جيبهايش را گشت، کيف ساييدهای را بيرون کشيد، با درنگ گفت:
... من جزو مسئولان قبلی بودم. ما بوديم که با صندوق دغلبازی درآورديم. اما من همان لحظه اول احساس پشيمانی کردم و اين سهم من بود که تا حالا دست نخورده نگهاش داشتهام. میتواند سنگ اول باشد.
بقيه حيرت زده به گوينده خيره شدند. هشت سال سپری شده بود. بايد دوباره از اول شروع کرد.
کاردار دوم گفت: گيرايی ميخ اول مشخص شد.
مونس اوس ـ آرام به دورزدن خود ادامه داد.
* صندوقدار kassören