iran-emrooz.net | Fri, 07.12.2007, 18:19
از غروب تو تا سرانگشتان من
سحر دلیجانی
تو آن ستارهای
که هيمهی شبانهی درد چنان میسوزاندت
که دخترکی دست به دهان مانده
لحظهای فراموش میکند اشتياق دم برآوردن را.
آنگاه که پيکرت خونين و سخت بر زمين افتاد
کسی روی برگرداند
تا نبيند چشمهی عتيق يأس تو را
در نی نی چشمان نيمهی بستهی من.
در شبستان مرگ تو
مايعی غليظ و سياه سر به فلک گذاشت
و طولی نکشيد که پيکر تو و پاهای من
در اين غليظ کور فرو رفت
چراکه من ايستاده بودم و نگاه میکردم
که چگونه هستی تو ظريف و غروب رسيده
به آن سوی زمان لغزيد
و بوی نفرينی شرمناک در هوا معلق شد.
به شکوه تو پاسخی گفتم
ليک فقر صدايم مانند ترکی خشک
بر لبانم باقی ماند
چراکه زمين تو ديگر زمين من نبود
و هر آنچه از آن تو بود را
کفنی پوشاندند
تا ندانم که باقيماندهی تو
روزی در دستان من جاری خواهد شد
و مرگ تو نفرينی بود
که آيندهی مرا بیصبرانه انتظار میکشيد.
زمين از اين سرانگشت تا آن سرانگشتانم جاری بود
آنک بازوان گشودم
تا بر ادامهی تو روانش کنم
صدايی ناشناس مرا گفت
"انگشتانت زيادی بلندند."
تا آن دم هرگز به بلندی انگشتانم فکر نکرده بودم
تنها میدانستم که پدرم قرنی بود
با انگشتان قطعشده مرده بود.
دستان مشت کردم
و بازوان گشودم
زمين کوتاهتر شده بود
و صدای مادرم خسته و کهنه
بسان آخرين نوای راديوی شکستهای
از ته دره برون آمد
" مشت هرگز ادامهی بلندی به ارمغان نياورده است."
پيکرت ديگر در قعر چشمانم ناپديد گشته است
تا کمر فرو رفتهام
زمين سرخ و سياه و مايع شده
فضای ميان انگشتانم هر آن تنگتر و تنگتر میگردد
و نفسم بوی تباهی ديرينهای میدهد
که از جسد واهشتهی تو آغاز شد
و مايع سرخ و سياه بوی طمع و خندههای شيطانی
چرا که غروب تو
همان دشنهای بود
که اميد حسرت وار سرانگشتان مرا به خون آغشته کرد.
بازوان به آسمان میبرم
صدای مادرم از دور غمگرفته و نامفهوم به گوش میرسد
هوا در گلويم گره میخورد
بوی دود میدهند انگشتانم
و میبينم که دانه به دانه و شوربخت
به درون مايع جوشان سر میخورند
و رگهايم توخالی و معصوم
مرا مینگرند
که آرام آرام به سرخی و سياهی میگرايم.