iran-emrooz.net | Mon, 26.11.2007, 7:22
از زخمهای زمین (۱۸)
علیاصغر راشدان
|
- خان ابوتراب؟
-ها، باز چی میخوای پاقدم مفتخوار؟
- ميشه در جعبهی تيك ـ تاك را واز كنی تا كمی تماشاش كنم؟
- نخير نميشه، برو پی كارت.
- برای چی نميشه خان ابوتراب، ميانهی ما با ديگران فرق داره كه.
- برو پی بازيت، سر به سرم نگذار نواد هی سردار، امروز خيلی گرفتارم، همه چی ريخته رو سرم. ئی جعبهی آوازه. تو ئی جعبه يك چغوكه، درش واز بشه، میپره و ميره. بعدش هم ئی بندههای خدا میمانند معطل.
- حال كه ئی جوره، از خيرش گذشتم، كلان كه شدم بايس كارش را يادم بدیها!
ابوتراب خان يك ساعت لب طاقی از شهر خريده بود. مردم از چند و چونش چندان سر در نمیآورد ند. ابوتراب، برای جلوگيری از بزن و بكوب و جنجال سر آب، روزی چند ساعت میآمد كنار استخر. ساعت را در جعبه ای چوبی گذاشته بود. آب كاريز که میخشکید، مردم خيلی چشم تنگ و بیگذشت شده بودند. جعبهی ساعت را با تقدس نگاهش میكردند.پائيز به آخر میرسيد. فقط يك گل نم باران آمده بود. آيش ها از تشنگی له ـ له میزدند. گندمهای زرد و زار به زور سر از خاك بيرون آورده بودند. چشم اهالی به آسمان دوخته شده بود. تمام صحرای اطراف آبادی را ارباب عشرت آباد گرفته و گندم كاشته بود. گندمهای ارباب سر سبز و خرم بود. تا چشم كار میكرد، گندمهای مخملگون عشرت آبادد یده میشد. هرچه به سر سبزی گندمهای اربا ب اضافه میشد، گندمهای آبادی میخشكيد. پيش بينی میشد كه چند صباح ديگر آب كاريز آبادی خشك شود و تابستان آينده از محصولات خبری نباشد.سال آینده اربا ب تمام اهالی را كه بكار میگرفت، گندمهای تمامی ناپذيرش، رو زمين میماند. از پائيز مردم گرسنه را، با ترفندهای گوناگون برای زمان گندم درو، میخريد.تيمور زابلی شده بود مباشر و همه كارهی اربا ب و با يك تفنگ شكاری و اسبی كهر، يكه تاز عشرت آباد شده بود. ارباب از ترس، كم ميان مردم آفتابی میشد. تيمور را اختيار تام داده بود. تيمور جلادی را به اوج رسانده بود. كسی جرأت كوچكترين اعتراض و بگوـ مگوئی نداشت. تيمور در عشرت آباد مباشر و محافظ مخفی اربا ب شده بود. تمام نوچههای خود را با اسمهای گوناگون، در دستگاههای دولتی ارباب به كارهای مختلف مشغول كرده بود. اربا ب ومامورهاش از ترس اهالی آبادی، دنيا را به كام تيمور و لاتهای اطرافش كرده بودند. تيمور و نوچههاش، كه سالها دله دزدی میكردند و تيپا میخوردند، حالا از اهالی انتقام میگرفتند. دنبال كمترين بهانه میگشتند كه اهالی را زير ضربه های كارد و قداره و تير و تفنگ بگيرند و دمار از روزگارشان در آورند.زن ملاحاجی چند نفر پير و بچه را دور خود جمع كردودنبال خود انداخت. دست هر كدامشان يك علم و كتل داد. كنار استخر، كه آب و لای و لجن به تهش میچسبيد، نماز حاجات راه انداخت. خودش پيش نماز شد. سر نماز، پيرها و بچهها را واداشت كه استغفار و اسغاثه و گريه کنند. بعد از نماز، دايره زنگی خود را دست گرفت. از كنار استخر تا پائين آبادی، دايره زد و خود را با ادا و اطوار، خم و راست كرد. به پيرها و بچهها گفت:
- يااله، خاك و كاهگل رو سر و صورتهاتا ن بريزيد. بايس خود را به خاك بيندازيد، تا رحمت خداوندی شامل حا ل تان بشه و از گناهانتان بگذره و باران بباره....
داد و فريادهای عمو و خان ابوتراب، معركهی زن ملاحاجی را به هم ريخت. بچهها اطراف او را رها كردند و طرف استخر دويدند. نوبت آب عمو تمام میشد، بعد هم نوبت ابوتراب خان بود.عمو پاچههای خود را تا بالای زانوهاش، بالا زده بود. پاهای برهنهی عمو تا ساق در گل فرو رفته بود. بيل خود را رو شانه ش انداخته بود. سبيلهای جوـ گندمی خود را میجويد. مثل مرغ سر بريده پرپر میزد. نوبتش تمام شده بود. ابوتراب خان راه آب استخر را بسته بود. عمو خود را كنار راه آب استخر رساند. دستهاش را بلند كرد. دور خود چرخيد و داد كشيد:
- بی پيرها، به پير، به پيغمبر هنوز نصف گندمم آب نخورده! به گندمهای عطش زده م كه نگاه میكنم انگار بچه هام جلو چشمم پرپر میزنند. پنج ساعت آب دارم، هنوز سه كرت گندمم لب تر نكرده. خون هم راه بيفته، نمیگذارم جلو آب را ببنديد. فردا تابستان من و عيال پا شكستم چی كوفت كنيم؟ بیرحمی هم حد و حسابی داره!
عمو مثل آدمهای صرعی، كف به لب آورده بود. دستپاچه بود و بیاراده و بدون هدف، دور خود میچرخيد. بيل را از رو شانه ش پائين آورد. دسته ش را ميان پنجههاش گرفت و طرف راه آب خيز برداشت. ابوتراب خان او را بغل زد و طرف جماعت پرت كرد و گفت:
- سالا رحسين! نفس آ ب بند آمده، تقصير ما چيه؟ چرا حرف حساب سرت نميشه؟ ئی ساعت خطا نمیكنه كه!
عمو كاسهی بیل را تا سينهی خود بالا برد و به طرف خان ابوتراب خيز برداشت. دامادش خليل او را گرفت و محكم نگاهش داشت. سر به گوشش برد و گفت:
- عمو شما كوتاه بيا، پدرش سالها با سردار هم سفره بوده و سمت بزرگی قوم را داشته، خوبيت نداره تو اهالی. عمو به خود پيچيدو دندان كروچه كرد و داد كشيد:
- همهی حقه بازیها زير سر همی جعبهی شامورتيه. نوبت بعدی مال خودشه. حتم دارم، ئی جعبه را دستكاری كرده. خيال میکنی از پشت كوه آمده م، يا مغز خر تو كله م دارم؟ به گلوی بریده علی اصغر، گردنم بره، از يك مثقال آبم نمیگذرم. گندمهای بیزبانم جلو چشمم خشك ميشه!
ابوتراب خان بيل به دست، كنار راه آب ميخ شده بود. سبيل از بناگوش در رفتهی خود را ميان انگشتهاش گرفت و پيچ و تاب داد و گفت:
- سالار حسين، من تو آبادی صاحب آبرو و حيثيتم. تمام اهل آبادی سال ها دستشان تو سفره پدرم بوده. حرفت را به سنج و بندازش بيرون. ئی دو مثقال آب چيه كه براش دست به ئی دوز و كلكها بزنم؟ خجالت نمیكشی ئی حرفها را میزني؟
- بابا اهل آبادی ! خلاف ميگم، بزنيد تو دهنم! نه ساعت آب تغيير كرده و نه زمين من زياد شده، پس چی جوری شده كه گندمم جلوم له ـ له میزنه؟
- مردم! شما به ئی پسر كله خشك سردار حالی كنيد! نفس آب كاريز بند آمده. چهار صباح ديگر هم پاك خشك ميشه. بعد هم همی دوـ سه كرت ديگرت هم پاك خشك ميشه. آن وقت بايس بری برای اربا ب روز مزدی كار كنی. چرا به مردم تهمت ناروا میزنی پدر آمرزيده؟
- من ئی حرفها سرم نيست. هر كاسه ای هست زير همی نيم كاسهی ساعته. آب من دزديده ميشه، والسلام!....
- اصلاً تو میدانی با كی طرفي؟ روزگاری ده تا مثل ترا پدرم میخريد و آزاد میكرد. حالا روزگار ئی قد خوارم كرده، كه بايس خودم بيل بندازم رو كولم و دنبال آب بدوم و هم دهن تو بشم. عمو ئی تهمتها چيه پيش صغير و كبير به من میبندي؟ استا طالب تو كه آدم صاف و صادقی هستی و از فوت و فن ئی ساعت سر در مياری، چيزی به ئی زبان نفهم بگو! به واله خونم جوش ميادها!
عمو از خود بیخود شده بود. هيچ دليلی را قبول نداشت. پيشانيش به عرق نشسته بود. رگهای پيشانيش برآمده و پرپر میكرد. چشمهاش به خون نشسته بود. پلكهاش به پرپر در آمد. كف به لب آورده، نعره كشيد:
- كم منم بزن ابوتراب خان! گيرم پدرت بود فاضل، از فضل پدر ترا چه حاصل! پدر من هم سردار بود. روزگاری اسمش پشت تمام مامورهارا میلرزاند. تمام ولايت زير سم اسبش میلرزيد. امروز به نان شبم محتاجم. ده خروار از اين نام و آوازههارا ببرم، يك سير آبنباتم نمیدند.
ابوتراب خان سيگاری روشن كرد. كنار راه آب، دستهی بيل را بغل گرفت. پك به سيگار زد و لبها و گوشههای سبيل خود را جويد و گفت:
- حال كه حرف حساب سرت نميشه، پا بگذار كنار راه آب، تا حاليت كنم یک من آرد چند تا فطير ميشه.
عمو دور خود چرخيد و نعره زد:
- بیدينهای نامسلمان، چرا زبان نمیفهميد! گندمهای نازنينم جلو چشمهام میسوزه! سيل خون هم راه بيفته، بايس گندمهام سيرآب بشه.
عمو مثل ديوانهها، بيل به دست دور خود چرخيد و تواستخر پريد. بيل خود را بلند كرد. تا زير كمر، در لای ولوش فرو رفت. مثل شتر ديوانه، كف به لب آورده بود و نعره میكشيد. خود را کنار راه آب رساند. بيل را، برای باز كردن راه آ ب، در گل فرو كرد. عمو بدون توجه به سر و صدای جماعت، گل و لای جلوی راه آب را روی سر و صورت خود و اطرفيان پرت میكرد. ابوتراب خان تفی كف دست خود انداخت. رو به جماعت ايستاد وداد كشيد:
- همهی شماها شاهد باشيد! پاك به كله ش زده. هيچ حرف و حسابی سرش نميشه. خيال میكنه وضع زمين و گندم تا زه كشتهی من بهتره. گندم من هم از دستم ميره. فردا كه كار به شکایت و دادگاه كشيد، يا فردای قيامت، همه تان بايس گواه من باشيد. گناه از خود كله خرابش بوده ها!
ابوتراب بيل را بلند كرد. كاسه ی آن را با كلهی عمو ميزان كرد. زير چشمی به استاد طالب نگاه و اشاره كرد. اندكی تامل كرد و بيل را فرو كوفت.
استاد طالب و خليل و قاسم، تو استخر پريدندو عمو را وسط استخر پرتش كردند. بيل ابوتراب خان، به جای خالی سر عمو فرو كوفته شد. كاسهی بيل به آب ولوش و لجن خورد. آب گلآلوده، به سر و صورت جماعت پاشيد.
عمو با كله، تو گل و لای و لوش فرو افتاد. آب و گل به سر و صورت استاد طالب پاشيد. عمو چند قلب گلاب قورت داد. دهانش از گلاب پر شد. گل ولوش راه گلوش را گرفت. عمو دست و پا میزد. دهان خود را تا حد ممكن باز میكرد. نعره میزد. به عوض صدا، از دهانش گلابه بيرون میزد. مثل حيوان در گل غلتيده بود. لای ولوش، لحافی روش كشيده بود. استاد طالب و خليل و قاسم، او را از استخر بيرون كشيدند. كنار راه آب، رو زمين درازش كردند. سر و روش را تميز كردند. استاد طالب او را نصيحت كرد:
- بابا سالار تو چرا ديگر؟ تو كه مرد دنيا ديده و سرد و گرم چشيده ای هستی، برای چه اين جور میكني؟ ابوتراب خان درست میگه. آب خشك شده، آن بندهی خدا چه گناهی داره؟ وضع و حال همه همينه. زمين اين آبادی همه ش داره از دست ميره. اين كارها عاقلانه نيست كه تو میكنی. بايد ريشه ی درد را پيدا و درمانش كرد. بلند شو بر شيطان لعنت كن. بلند شو بروسراغ زندگانی و عهد و عيالت. الان خدای نخواسته زنت بيوه میشد كه! خان ابوتراب سيگاری برای سالار چاق كن، حالش را جا مياره، آرامش میكنه.
عموکه نعرهها و پر و بال زدنهاش به جائی نرسيد، همان طور كه رو زمين دراز كشيده بود، دست و پای خود را رها كرد. سيگار را از ابوتراب خان گرفت. پك به سيگار زدوگفت:
- استا طالب جان، تو فكر من فلك زدهی بدبخت و زن پا شكسته م را بكن. سر سال به خاك سياه میافتم. غير ئی دو مثقال زمين وامانده چيز ديگری ندارم كه. چی خاكی رو سرم بريزم؟ هی بمن بگو ديوانگی نكن، ديوانگی نكنم چی كنم؟ جگرم از فكر و خيال تابستان آتيه آتش گرفته ! آدميزاد چی قدر قادره خود خوری کنه ؟ خون جگر تو خودش بريزه و دم بالا نياره؟ خاك تو دهن ئی چهار صباح زندگی بدتر از مرگ!....
ابوتراب از بستن جلو آب خلاص شد. بيلش را كنار راه آب، تو گل فرو كرد. كنار استخر چندك و سيگاری آتش زد. دود سيگار را قورت داد و لند لند كرد:
- عجب گيری كردمها. لعنت بر دل سياه شيطان. نزديك بود مخ پوكش را بيارم تو دهنشها. بعدش چی خاكی رو سرم میشد؟ خدا خيلی رحم كردها!.... نه ديگر، فايده نداره. بايس فكری اساسی كرد. ديگر ئی خراب شده جای ماندگاری نيست. بايس تكليفم را معلوم كنم. تا اتفاقی نيافتاده، بايس خيال خود را راحت كنم. گور پدر خانهی پدری و اجدادی. ازجان و زندگيم كه عزيزتر نيست. هرچی واپس مانده دارم، تا تهش بالا نيامده، میفروشم. زن و زندگيم را ور میدارم، كجائی تو، ميرم . يك ساعت زندگی تو آن طرفها به هزار سال ئی خراب شده ميارزه. ميرم دنبال كار و كاسبی، شكر خدا دستخط هم كه دارم. حالا هنوز اولشه، چهار روز ديگر، ئی چس مثقال آب هم خشك ميشه. پس فردا تابستان توئی خراب شده بیآب، خونها راه ميافته....
ابوتراب خان بلند شد. رفت طرف عمو، صورت گل آلودش را بوسيد و گفت:
- بلند شو سالار، قربان مرامت، میدانی كه من عقل درستی ندارم، برای چی سر به سرم میگذاري؟ به تمام مقدسات، دست به ساعت نزده م. كی مياد خود را مشغول ذمه ی تو و عيالت كنه؟ تو جای پدرم هستی سالار . بلند شو، بلند شو از هم بگذريم، قال قضيه را بكنيم و از هم دل چركين نباشيم.
جماعت از هم پاشيد. هركس دنبال كار و خانه ی خود رفت. خليل زير بغل عمو را گرفت و بلندش كردو طرف پائين آبادی راه افتادند و تو خون گرفتگی مغرب رو به زوال گم شدند.....