يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Tue, 06.11.2007, 9:57

از زخم‌های زمین (۱۷)


علی‌اصغر راشدان

گرگی گله را جمع و جور كرد و رفت سراغ دائی . دو ـ سه دوردر طرافش جست و خيز كرد. دم كوله‌‌ی خود را تكان داد و كنارش چندك زد، نگاه نافذ چشم‌های عسلی خود را در نگاه به غم نشسته‌ی دائی دوخت. گرگی می‌فهميد، اندوه دائی به نگاه گرگی نشت می‌كرد. دائی از بيابان گردی خسته شده بود. تنهائی و سكوت بي‌كران دشت و صحرا و كوه و كمر، رو دوشش سنگينی می‌كرد. فکرش مختل شده بود. كنار گله رو زمين يله و تو دريای بي‌انتهای فكر و خيال غوطه ‌ور می‌شد. نمی‌توانست گريبانش را از چنگ افكار دردآور خلاص كند. اغلب خود خوری و دندان كروچه می‌كرد. غروب دم كرده و غم گرفته‌‌ی پائيزی ،دل گرفتگی دائی را چند برابر كرده بود. خود را رو سينه ‌كش برآمدگی حلقه چاه كاريز رها و گله و گوسفندها را فراموش كرد. گهگاه از درون پر اشتغال خود می‌بريدو سينه‌‌ی خونين مغرب را می‌پائيد، خورشيد محتضر غوطه ‌ور در اقيانوس مغرب را نگاه می‌كردو با خودحرف می‌زد. با اشباح خيال و تصوراتش گفتگو داشت. دست‌هاش را تكان می‌داد. هر كدام از اشباح را به طرفی راهی می‌كرد. طبيعتی كه تمامی عمرش را در خود داشت، چنگی به دلش نمی‌زددیگر. رنگ‌آميزی گل‌های وحشی پائيزی،رقص علف‌ها، تو دامن باد ملايم و آواز پرند ه‌ها، دست و دلش را به لرزه نمی‌انداخت دیگر. دائی زير رو شده بود. از مدتی پيش ،هميشه يك ميدان اسب‌دوانی از گله عقب ‌تر بود. جلوداری و جمع و جور كردن گله را به عهده‌‌ی گرگی گذاشته بود. گرگی جای دائی را گرفته بود. تيز و چالاك دور گله می‌پيچيدو به طرف بزهای جلوكش هجوم می‌برد و نهيب و تنه می‌زد. گله را جمع و كپه می‌كرد و به طرف علفزارها و زمين‌های باير می‌راند و به چرا وادار می‌كرد. گرگی دست پرورده دائی بود. پدر گرگی هم سگ گله‌‌ی دائی بود. دائی سگش را چند شبانه - ‌روز با ماده سگی اصيل، تو آغل انداخت. ماده سگ كه زائيد، يكی از توله‌های خوش خط و خال و یغور را انتخاب كردو بقيه را به چوپان‌های ديگر بخشيد. گوش و دم توله را بريد:
- دائی،چرا گوش و دمب ‌ئی كلبی را بريدي؟
- سگ گوش و دمب بلند، دله و توسری خور بارمياد. سگ گله در مقابل گرگ، تكه‌‌های عاجزكننده ‌ش ، گوش‌ها و دمبشه.
گرگی جزئی ازوجود دائی بود. با گرگی بيشتر از عهد و عيالش وقت ‌گذرانده بود . گرگی دم و گوش‌های بريده، سر و گردن و سينه‌‌ی ستبرخود را هميشه شق و رق و رو به آسمان می‌گرفت. يك سر و گردن از تمام سگ‌های ولايت بلندتر بود. هيچ سگی را يارای عرض وجود در مقابل گرگی نبود. قدش زير سينه‌‌ی دائی می‌رسيد. باد كه به لابه لای پشم و پيلش پنجه می‌سائيد، يال كره اسب‌ها را بياد می‌آورد:
- گرگی را ميگي؟ سگ نگو، رخش بگو.
- پشت تمام دزدهای كار كشته‌‌ی ولايت از شنفتن اسم گرگی،مثل بيد می‌لرزه.
- نواله‌‌های دائی حلالش . به گله گرگ كه ميزنه، انگار قرقی به گله‌‌ی گنجشک می زنه.
- يك شب زمستانی دوازده تا گرگ رالت وپارکرده.
- پارسال چوپان‌های عشرت آباد آمده بودند كه گرگی را باده تا بخته تاخت بزنند، دائی گفته بود با يك گله ‌ش هم طاق نمی‌زنم.
گرگی دم بريده‌ خود را وسط پاهای گل باقلائی و زرد خود آويخت. سرش را با اندوه،روبه زمين گرفت. دست و پا و پوزه‌ی خود را رو زمين پهن كرد. نگاهش را به نگاه دائی دوخت. دم ـ دم كرد، ناله‌ زير و دنباله‌ داری سر داد. خود را به خاك ماليدو سينه‌ خيز، كنار زانوی دائی كشاند. كنار زانوش چندك زد. چشم‌هاش را چند دور در حدقه چرخاند. جواب دندان‌گيری نگرفت. دوباره خود را رو زمين يله دادوجلو پای دائی غلت ـ واغلت زد. آرام آرام، سر و گردن و گرده‌ی خود را به پر و پای دائی ماليد. دائی سر شوق نيامد. گرگی به پشت خوابيد. سرش را به خاك ماليد و چپ و راست چرخاند، تو صورت و چشم‌های به غم نشسته‌ی دائی خيره شد، سگرمه‌های دائی باز نشد. اصلاً دائی ديگر آن دائی نبود. گرمی و حرارت خود را از دست داده بود. تو عالم ديگری سير می‌كرد. غم و اندوه وجناتش را تيره كرده بود. گر گی پوزه به پا و پا تاوه‌ی دائی ماليد. ناله‌‌های غمگين و دنباله ‌دار خود را ادامه داد. سرآخر، انگشت‌های زمخت دائی تو پشم‌های پرپشت گل و گردن و زير گلوی گرگی فرو رفت. دائی مجبور شد گرگی را ناز و نوازش كند، قلقلكش داد. توبره پشتی را از پشت خود واگرفت و يك تكه نواله جلو گرگی انداخت. گرگی دم بريده‌ی خود را تكان دادو با حق‌شناسی تو چشم‌های دائی نگاه كرد. نواله را به نیشش کشید و چند گام فاصله گرفت. نواله را بين دو دست خود ،رو زمين گذاشت. نواله را كه خورد، بلند شد. سر و گوش و دم خود را بالا گرفت و كنار دائی ايستاد. دائی نهیب زد
- بدو كه وقت رفتنه ، گله را گرد كن و طرف آبادی بران!
گرگی گله را پائيد و از جا كند. به تاخت، خود را به گله رساند. گله پخش و پلا را گرد آورد و به طرف دائی راند.
دائی غروب آفتاب، گله را به آبادی رساندو كنار چنار سوخته يله داد. گوسفندها گروها ـ گروه، راهی خانه‌ صاحب خود شدند. گله در دل كوچه‌ها پخش شد. دهان هر خانه چند گوسفند را قاپيد. هر خانه به فراخور وضع و حال صاحبش، از دو تا ده گوسفند را بلعيد. زمستان پاورچين پاورچين از راه می‌رسيد. آفتاب رو به زوال غروب می‌چسبيد. مثل بيشتر روزها، جمعی از پيرهای آبادی كنار چنار سوخته، رو به آفتاب محتضر، نشسته ، چندك زده، یا ايستاده، گپ می‌زدند. آفتاب غروب كرده بودو هنوز جماعت از هم نپاشيده بود. جماعت مخلوطی بود از بچه‌ها و جوان‌ها و ريش سفيدهای بازمانده. مثل معمول، حاج مهدی و حاج عبدول و خان ابوتراب سردمدار معركه بودند. حيدر كواره‌ی كاه خود را تو گودال پر آ ب كناره‌ جوی پای چنار سوخته خالی كرد. آستين‌های خود را تا آرنج بالا زد. پنجه‌هاش را از هم باز كرد. كاه‌ها را تو گودال كاهشويه، زير پنجه كشيد. کاه‌ها را زير و رو كرد. كواره را سر پا، به تنه‌ی چنار تكيه داد. كاه‌های شسته را مشت مشت ،از آب بيرون كشيد و تو كواره ريخت. آبی زرد رنگ از درزهای كواره راه افتاد. خليل‌ كواره كاه خود را از شانه زمين گذاشت و منتظر خالی شدن گودال كاهشويه شد. كار حيدر كه تمام شد، خليل‌ دهانه‌ی كواره خود را تو گودال آب سرازیر كرد. حيدر كواره‌ی خود را به تنه‌ی چنار تكيه داد و جاش را محكم كرد. مدتی وقت لازم بود كه آب كاه‌ها برود و قابل حمل شود. حيدر دست‌هاش را شست. آستين‌هاش را پائين كشيد و قاطی جماعت شد.
دائی گله را رهاو مدتی پا به پا كرد. ته ماند ه‌ی گوسفندهاتو كوچه‌ها گم شدند، نفس راحتی كشيد. بند تو بره پشتی خود را رو شانه جابه جا كرد. چند قدم جلوتر از گرگی،به طرف جماعت راه افتاد. دائی اهل حرف وگپ و نقل مجلس شدن نبود. غير از اوقات واجب، كاری به كار جماعت نداشت. جماعت دائی ، هميشه گله و كوه و دشت و گرگی بودند. خيلی كم با ديگران حرف می‌زد. در جمع خانواده هم در حرف زدن خسيس بود:
- سلام عليك بابا.
- و عليك سلام پاقدم گل.
- چای بيار.
- آب آبنبات هم نياوردی كه؟
- نان بيار كه خيلی خسته م ، ننه‌ی پاقدم.
- آدميزاد، سر سفره بايس آب هم باشه، لقمه كه تو گلو گير كنه، تا آب حاضر كنی،آدم خفه شده كه!
- جايم را بنداز بخوابم، خيلی خسته م زن!
بيشترين حرف‌های دائی در خانه، همين‌ها بودند. گاهی كه خيلی سرحال و شنگول بود، دستی به سر و صورت پاقدم، يكه پسر خود، می‌كشيد. انگشت‌های خود را لای موهای بلند و افشان او می‌خيزاند و می‌گفت:
- خوب مرتيكه‌ی دوغ! امروز باز سر و دست چند تا بچه را ناكار كردي؟ رودست و صورتت كه خوب نقش و نگار كشيدند. باز هم چند تا گربه از ليسيدن صورتت سير می‌شند كه! هيچ وقت آب به سر و صورتت نزني‌ها! حيفه، گناه داره، آب‌ها حرام ميشه!. . .
گرگی در چند قدمی دائی چندك زد. شش دانگ هوشش تو حركات و اشارات دائی بود. آماده بود تا با اشاره‌ی دائی ،با يك خيز به كمكش بشتابد. اين عادت گرگی بود. از اول عمرش جز گلاويزی با گرگ‌ها و دفاع از گله و دائی،چيز ديگری نشناخته بود. جماعت دائی را كه در كنار خود ديد، دست از بگوـ مگو برداشت. سرها همه به طرفش برگشت. جماعت جمعاً و يكصدا جواب سلام دائی را داد. خان ابوتراب گفت:
- و عليكم السلام دائی ، اغور بخير، خيلی عجب! نبينم تو جماعت آفتابی شده باشی ؟
حاج مهدی دو دستی ،دست دائی را گرفت و با محبت فشار داد و گفت:
- به به دائی فراری،آفتاب از كدام طرف ور آمده؟ نبينم تو مردم آبادی آفتابی بشي؟ حتماً بايس خبری شده باشه، وگرنه با ئی سادگي‌ها دمب به تله نمی‌دادی،خيلی عجبه!
پيشانی دائی به عرق نشست. چوب‌دستی خود را ميان پنجه‌هاش فشرد. دست ديگرش را رو شانه برد و بند توبره پشتی را دست گرفت. شانه‌‌هاش را تكان داد. بند توبره را جا به جا كرد. با اين حركات، اندكی از دستپاچگی خود کاست. به خود فشار آورد و بالاخره عزمش را جزم كرد و گفت؟
- بله حاج آقاجان، غرض اينكه سالم تمام شده. ديدم تقريباً بزرگ‌هام جمعند، خواستم گفته باشم ،از هفته‌ی بعد،از شما بخير و از ما به سلامت.
دائی انگار سيخ تو لانه‌ی زنبور فرو كرد، جماعت به پچپچه در آمد:
- چی ميگی دائی !
- سر سياه زمستان چوپان به درد بخور يافت نميشه كه!
- از اين‌هاش گذشته، هر چوپانی پسر سردار نميشه كه.
- نه، اصلاً نميشه، بايس سال آتيه را هم دائی دنبال گله بره.
- توئی اوضاع و روزگار ناامن و دشت و بيابان پر دزد و گرگ، ميشه گله را دست هر از راه رسيد ه ‌ای سپرد؟
- پدر آمرزيده‌ها، كمی گوش به حرف‌هاش داشته باشيد. لابد اشكالی تو زندگيش پيش آمده، زور كه نيست!
- حج عبدول درست ميگه. بگذاريد بنده‌ خدا درد و گرفتاري‌هاش را واگو كنه، تا ببينيم چی پيش مياد.
- بله بايس به فكر چوپان ديگری بود.
- خدا پدرت را بيامرزه، خوابش را ببین ، تو تمام ولايت لنگه‌ی دائی يافت نميشه.
- در واقع همی جوره. دائی تمام كوه و كمر و دشت و كوير را عين كف دستش بلده. گرگ‌ها سال‌های آزگاره از دست خود و سگش ،آرام و قرار ندارند.
- درست می‌فرمائی حج آقا، شوخی ور نمی‌داره كه، دائی ده سال آزگاره كارش چوپاني‌ست و زمين را زير نگاه و گام داره.
تعريف و تعارف‌ها دائی را دستپاچه‌ تر كرد. عرق پيشانیش را، با آستين قبای پشمی خودپاک و پا به پا كرد و گفت:
- خجالتم می‌ديد، سال‌های زيادی از دولت سر اهل ئی آبادی زندگي‌م گذشته. راستش ديگر جان و قوت دست و پنجه نرم كردن با گرگ‌ها را ندارم. فشار زندگی مردم را دست تنگ كرده، دله دزدی خيلی زياد شده. از پسش ورنميام. می‌ترسم اتفاقی بيفته و آبروی چند ساله‌ م پامال بشه و خجالت زده‌ی اهل آبادی بشم.
- شايد دائی رو مزدش حرف و حسابی داره؟
- خوب ئی كه كاری نداره. اگر ده يك بره و بزغاله و پانزده روز يك شير گله كافيش نيست، بيشترش می‌كنيم. می‌دانيم كه خرج‌ها سرسام‌آور شده. ما كه حرفی نداريم. هرچی دائی بگه همانه.
- هيچ كدام ئی حرف‌ها نيست خان ابوتراب جان. دلم پاك از زندگی و گله و دشت و صحرا بريده ديگر. از اين‌هاش گذشته، زندگيم داره از هم می‌پاشه. گرفتاري‌های داخل خانه دارم، كه گفتن نداره. می‌خواهم برگردم رو سر خانه و زندگی و عهد و عيالم. زندگيم داره از هم می‌پاشه.
هرچه پيرها و ريش سفيدها اصرار كردند، دائی انكار كرد. مرغ يك پا داشت و حرف مرد يكی بود. خان ابوتراب عاقبت ‌الامر رو به اهالی كرد و گفت:
- انگار دائی عزمش را جزم كرده. ميگه گرفتاری داخلی داره، بيش ازئی اصرار روا نيست، حتماً مسائلی داره كه ما خبر نداريم. اما به ئی سادگي‌ها رهاش نمی‌كنيم. با اجاره‌ی بزرگ‌ها، دائی از صباح بره دنبال امر حمام. نظر شما چيه حج آقاها؟
باز اهالی به پچپچه افتادند. ريش سفيدها سرها را به هم نزديك كردند. گاهی نرم و گاه با داد و بيداد ، بگو مگو كردند. حاج مهدی عمامه‌ی حنائی رنگ خود را از سرش برداشت، سر تيغ كشيد ه‌‌ی خود را خرت خرت خاراند و گفت:
- از جانب ما كه حرف و گپی نيست، تا پسر سردار جوابش چی باشه؟
- حاج مهدی چپق دسته آبنوس خود را چاق كرد. چند پك محكم و پرنفس زد. ته دسته چپق را به گل صورت خود ماليد و به حاج عبدول تعارف كرد و گفت:
- مزدش هم به قرار همان قديم. مردها هر سر سه من گندم سر خرمن. زن‌ها هم هر حمام، سری يك تا نان گندم. پلو شب عيد و مژده لق هم به همان راه و رسم گذشته‌ها. چی گفتی پسر سردار؟ بالا سر عهد و عيالتم هستی.
- حج آقا درست می‌فرماد. اشكال تراشی هم ور نمی‌داره ديگر.
دائی نگاهش را رو به زمین گرفت واندكی پا به پا كرد، سر آخر گفت:
- حال كه بزرگان نظرشان اينه، من چيزی ندارم كه اضافه كنم، چاره ‌ای غيرقبول ندارم.
و دائی بعد از عمری گله داری،شد حمامی آبادی. حمامی بودن، كه اصلاً با روحيه‌ی دائی بزرگ شده تو دشت و صحراهای باز و بيكران، سازگار نبود. روزگاری گله دائی و پسرهای سردار ورد زبان تمام اهل ولايت بود.
- گله‌ی سردار را می‌گوئي؟ تو تمام ولايت طاقه. مثل ستاره‌های آسمان، سينه‌ی كوه‌ها و دشت‌ها را خالكوبی می‌كنه.
- پسرهای سردار، مثل سهراب يلند. هر كدامشان كمر ده تا گرگ را می‌شكنند. الهی موی سفيد از سينه ‌هاشان بيرون بياد.
- درای جلوكش‌های گله‌ی پسرهای سردار تو ييلاق گوش فلك را كر كرده.
- پسرهای سردار سايه‌ی گله دزدهای ولايت را با تير می‌زنند.
سردار راکه مامورها، تو باغ خواجه ريحان، از پشت با تير زدند، گله و زندگی پسرهاش به مرور از هم پاشيد. دائی سخت دل بسته‌ی گله و سگ و دشت بود. نتوانست از كوه و كمر گردی دل بكند و دنبال گله‌ی آبادی افتاد. سال‌های آزگار چوپان آبادی بود. آب كاريز كه فروكش كرد، گله هم مثل تمام چيزهای ديگر، فروكش كرد. ديگر چنگی به دل دائی نمی‌زد. عظمت گذشته را نداشت. سينه‌ی دشت و دامنه‌ها را تا چشم كار می‌كرد، خالكوبی نمی‌كرد. آب كاريز می‌خشكيد. آيش‌ها زير تابش آفتاب،الو می‌گرفت و جلو چشم اهالی می‌سوخت. حاصل يك سال بيل و خيش تو سينه‌ی زمين کوفتن شکم‌هارا سير نمی‌كرد. گوسفندها، گروها ـ گروه، به فروش می‌رفتندو گله روز به روز تحليل می‌رفت.
دائی هر روز به گله‌ی از ميان رفته نگاه می‌كرد و دود از سينه بيرون می‌داد. سر آخر عزم خود را جزم كرد و با خود گفت:
- ئی چند تا بز و ميش گری گرفته، ديگر فراخور حال من نيست ، قباحت داره، دو تا پسر بچه هم از پس‌ شان ورمياند.....

*
گرگی از پا می‌افتاد. سگ گله را خانه نشينی دقمرگ می‌كند. سگ گله بيابان باز و بي‌كران می‌خواهد. جولانگاه می‌خواهد. به نسيم دلاويز دشت‌های پهناور احتياج دارد. گوشه‌ی خانه خوره‌ی جان گرگی شده بود. زندگی دائی تهش بالا می‌آمد. دائی سر رشته‌ی زندگی رااز دست داده بود. قادر به اداره خود و عهد و عيالش نبود. دستش به دهانش نمی‌رسيد. نان سواره بود و دائی و خانواده ‌اش پياده. هرچه بيشتر می‌دويد، كمتر می‌رسيد. دو نوبت نواله‌ی روزانه‌ی گرگی فراموش و وا رهانده شده بود. پهلوهاش به هم چسبيده بود. نگاه زنده و رقاصش گرد اندوه گرفته بود. استخوان‌های دو طرف كپلش بيرون زده بود. شانه ‌های پرش خالی و تيغ كشيده بود. پوزه ‌اش باريك شده بود. هشياری و سرزندگيش را از دست داده بود. خمار و گنگ و ملول، گوشه‌ی ديوار خزيده بود. بي‌تفاوت و ماتم‌زده، كنج ديوار چنبر زده بود. دم كوله‌ی خود را ميان دو پا آيخته و خود را گرد كرده بود. پوزه ش را رو چهار دست و پای حلقه كرده‌ی خود يله داده بود. چرت می‌زد و ابريشم خيال تاخت و تازهای ميان سبزه ‌زارها را، تو ذهن خود می‌پيچيد. بعد از دائی ، با اهل خانه بيگانه شده بود. به هيچ كس محل نمی‌گذاشت. دائی ، فكری و ملول و در خود تكيده، از كنار گرگی می‌گذشت. گرگی لخت و بي‌حال خود را از زمين بلند كرد. يال پشم و پيل ريخته‌ی خود ا تكان داد. خاك خانه ‌نشينی را از خود وارهاند. تلوتلو خورد. خود را كنار پر و پای دائی كشاندو به پر و پای او مالاند. پوزه رو كفش دائی كشيد، كنار ديوار خرابه برگشت. سر و پای خود را ، آرام، به كنج ديوار كوبيدو باز به دائی نزديك شد. انگار التماس می‌كرد.
دائی در جا‌ی خود ميخكوب شد. از رفتن واماند. سگرمه‌هاش را تو هم كشيد. دستی به پيشانی و گردن پر چين و چروك خود كشيد. آه دنباله ‌داری کشید و تأمل كرد. رنگ و رخش سرخ شد. رگ‌های گردنش ورم آورد. تو سوز سرمای اوائل زمستان ،صورتش گرم شد و گل انداخت و به عرق نشست. چشم‌هاش در حدقه به گردش در آمدند. به خود پيچيد. خود را كنار ديوار رساند. كنار گرگی چندك زد. پشتش را به ديوار كلوخی پر شكاف تكيه داد. نگاه غرقه در اندوهش را به نگاه گرگی دوخت. دست به گل و گردنش كشيد. پنجه‌های خود را ميان پشم و پيل كم پشت و پژمرده‌‌ی گرگی خيزاند و گفت:
- می‌فهمم ،چهار ديواری برای سگ گله، زندان سياهه. به قاعده‌ی خودم درد و ماتم دارم گرگی ، بائی نگاه‌‌هات، خاكسترم را باد مده! با ئی روزگار لاكردار چی كنم؟
دائی گرم درد دل با گرگی بود. حاج مهدی و ابوتراب خان ،همراه غلام سياه وارد حياط شدند. صدای پای آنها و سرفه‌های حاج مهدی ،دائی را از خلسه بيرون كشيد. دائی دستپاچه شدو خود را گم كردو بلند شد. دست به سر و روی خود كشيد. می‌خواست خود گم كردگی و خجالت ‌زدگيش را از خود بتكاند. از گرگی فاصله گرفت، تته پته كرد:
- سلام عليك حج آقا. چی عجب، فقرا را خجالت داديد!
حاج مهدی تسبيح كلوخی سياه رنگ خود را ميان انگشتان سخت و پر چروك خود، پيچ و تاب داد و گفت:
- دشمنت شرمنده باشه پسر سردار. خانواده سردار هنوز تو تمام ئی ولايت زبان‌زده.
ابوتراب خان خود را كنار حاج مهدی كشيد. دست رو شكم پيش آمده ش کشيد. لنگه‌ی سبيل آويخته‌ی خود را پيچ و تاب داد و گفت:
- حج آقا درست ميگه پسر سردار. ماها از اسب افتاديم، از اصل نيافتاديم كه.
خود را كنار ديوار كشاندند. كنار گرگی چندك زدند و به ديوار تكيه دادند. گرگی خود را رو زمين يله داده بودو تكان نخورد. سرش را اندكی بلند كرد. نگاه نيمه مرده ‌ای انداخت و سرش را رو زمين يله داد و وارد عوالم خود شد.
حاج مهدی چپق دسته آبنوسش را از جيب بغل پالتو پشمی خود بيرون آورد. چپقی چاق كرد، تو سكوت چند پك محكم زد و به ابوتراب خان تعارف كرد.
دائی دو دستی ،دست‌های غلام سياه را گرفت و فشار داد و گفت:
- داش غلام خوب كردی دنبال گله را گرفتی. ديگر با ئی آب و كاريز در حال خشكيدن، از كشت و كار نان عهد و عيال در نمياد. از ارباب‌های بريز و بپاش هم خبری نيست، كه بشه از كنار ديگ و ديگبرشان، سور سات خانواده را روبراه كرد. از ئی گذشته، صالح ‌تر از تو يافت نميشه. كار به جائی كردی.
غلام سياه سوخته‌ی باريك و تركه ‌ای ،دندان‌های جرم گرفته و كج و كوله‌ی خود را نمایاند ، قر و قميشی به سر و شانه و سينه‌ی خود داد. با صدای بلند قاه قاه خنديد و گفت:
- نه دائی جان، خيلی هم كار ناشايستی كردم. من خيلی كوچكتر از آنم كه پا جا پای پسر سردار بگذارم. من با چهار مثقال استخوان كجاودست و پنجه نرم كردن با گرگ‌ها و دزدهای قهار ئی روزگار كجا؟ به زور وادارم كردند. حج آقاو ابوتراب خان مجبورم كردند. اگر قادر بودم رو حرفشان حرف بزنم، قبول نمی‌كردم. الان هم موقتاً گله را گردن گرفتم. آدم درست و حسابی پيدا كنند، رهاش می‌كنم. كار من آشپزی و كشت و كار تو دشت و صحراست. چوپانی از من ور نمياد. كار هر بز نيست خرمن كوفتن.
چانه‌ غلام نيمسوز گرم شده بود، رضايت نمی‌داد. يكريز و چپ و راست می‌گفت. گوش مجانی گير آورده بود. دل پر درد غلام لبريز بود. در خانه تا دهن به گفتن باز می‌كرد، زينت با يكی ـ دو فحش آبدار، می‌بست و خفه‌ ش می‌كرد. زينت حاكم مطلق بود. چند بار با جامه كوب، به جان غلام افتاده بود. غلام هميشه از خانه فراری بود. زينت هم خانه را بيشتر خلوت می‌خواست.
حاج مهدی و ابوتراب خان گرم تعريف و تعارف و كشيدن چپق بودند. گاهگاه به گرگی نگاه و اشاره می‌كردند و كنار گوش هم پچپچه می‌كردند. دائی و غلام به فاصله چند قدم، پهلو به پهلوی هم ايستاده بودند. گوش از دائی بود و زبان‌ريزی مسلسل‌واراز غلام:
- تو كه غريبه نيستی ، ما اهل آبادی از جيك و پوك هم با خبريم. همه‌ی آبادی می‌دانند كه من گه داغی خوردم و سال‌هاست دهنم می‌سوزه. زينت لقمه‌ی دهن من نبود . شب و روزم را يكی كرده. كارهايی می‌كنه كه پيش صغير و كبير سرافكنده ‌م. نصيحت و دلالتش هم که می‌كنم، بيا و ببين چی الم‌شنگه ‌ای راه می‌اندازه قرشمال. از دستش ذله شده‌ م ديگر. زمستانی ، دنبال گله افتادم. خواستم از دست ئی هفت خط فرار كنم. تا به چنگش ميافتم، خونم را تو شيشه می‌كنه. آخرش دندان طمع زن و بچه را می‌كنم و سر به بيابان می‌گذارم . جانم را از دست ئی فاسد خلاص می‌كنم. قادر نيستم تو چشم اهالی آبادی نگاه كنم. از وقتی گير زن ملاحجی افتاده و پاش به خانه كدخدا باز شده، پاك زده به سيم آخرش. نانم را به خونم تر كرده. . . . .
چپق كشيدن حاج مهدی و ابوتراب خان تمام شد. حاج مهدی چپق خالی را لای كيسه توتون پيچيد، بندش را بست و تو جيب بغل خود گذاشت. به غلام و دائی كه سخت مشغول بودند، نگاه كرد. اخم‌های خود راهم كشيدو رو كرد به ابوتراب خان و گفت:
- ئی بابا انگار عقلش پاره سنگ می‌كشه‌ها! خيال می‌كنه ما زندگي‌مان را رها كرديم و آمديم اينجا كه ئی يكريز و بي‌ملاحظه ور بزنه. اصلاً انگار بزرگ و كوچك سرش نيست‌ها!
ابوتراب خان دندان‌های خود را روهم فشرد. سبيل دراز آويخته ش را با نوك انگشت‌ها در هم پيچيد و داد كشيد:
- آهای شكوفه‌ی زغال! دست از سر دائی وردار! انگار برای امر ديگری آمده بوديم پدر آمرزيده! بگذار زودتر كارمان را تمام كنيم و بريم. وقتی ديگر پيداش كن و گوشش را سيخ بزن مرد حسابي!
غلام به خود آمدو دستپاچه شد. خود را از كنار دائی دور كرد. دست‌هاش را به هم ماليد و خنديد و گفت:
- ببخشيد خا ن ، می‌دانيد كه من كم عقلم. بفرمائيد، ئی شما و ئی هم دائی . . . . .
دائی كنار حاج مهدی و ابوتراب رسيد. حاج مهدی بدون مقدمه‌گفت:
- غرض از آمدن‌مان پسر سردار، بردن سگت گرگی بود. سگ گله را تو خانه نگاه داشتن ظلمه. سگی كه يك عمر با گرگ‌ها، چهار بغل بوده، روا نيست گوشه ‌نشين باشه. معقول نيست گرگی را تو خانه زندانيش كنی. غلام موقتاً گله را عهده ‌دار شده، تا چوپان خاطر جمع و كاربری پيدا كنيم. بائی وضع و روزگار گله بيرون بردن، بائی غلام و بي‌سگ كار كشته، خطاست. از اينهاش گذشته، سگ گله تو خانه حرام ميشه. غلام هم وصله‌ی تن خودمانه. نظرت چيه پسر سردار؟
- اختيارمان دست خود شماست حج آقا. هرچی شما بفرمائی رو چشم‌هام.
- ما پيشكی قرار و مدارها را گذاشته ‌يم. يا يك جفت قوچ پروار اول تابستان، يا یک خروار گندم سر خرمن، هر كدام را تو قبول داشته باشي؟
- گندم بيشتر حاجتم را روا می‌كنه حج آقا .
كوهی از دوش دائی برداشته شد. هر روز آب شدن گرگی،در گوشه‌ی خانه خرابه، دائی را هم آب می‌كرد. روزگاری گرگی را با ده گوسفند پروار عوض نمی‌كرد. اما حالا روزگار ديگری شده بود. نه گله ‌ای در كار بود و نه نواله ‌ای. چند صباح ديگر گرگی از دست می‌رفت، و دائی طاقت ديدن اين فاجعه را نداشت. دائی همرزم و همراه شبانه ‌روزی چندين ساله‌ی خود را با يك خروار گندم سر خرمن تاخت زد. قلاده گردن گرگی زد. دست‌هايی كه بارها با گرگ‌های درنده درگير شده بودند و نلرزيده بودند، به وضوح می ‌لرزيدند. گرگی جريان را دريافت، دور خود چرخيد. دست و بال دائی را ليسه زد. گرگی متأثر بود از جدائی،و شاد بود از رهائی. از شوق جست و خيز تو بيا بان‌های باز و بيكران، تو پوست خود نمی‌گنجيد. دائی قلاده را دست گرفت. گرگی را از در بيرون برد. كنار درگاه حياط ،قلاده را دست غلام سپرد و گفت:
- مدتی خانه نشين بوده و چيز دندان‌گيری گيرش نيامده. خيلی بي‌جان شده. چند صباحی ملاحظه ش را بكن. به خوراكش برس. نواله ‌ش را قچاق بده، بعد گله را به اختيارش رها كن. به خوبی از پس ده تا گرگ گشنه ورمياد.
گرگی با مردان آبادی دور شد. دائی كنار درگاه ايستاد. دو دست خود را به درگاه، صليب ‌وار بلند كرد. با حسرت و پيشانی تو هم گره خورده، نگاه اندوه‌ بار خود را به راه رفته ‌ی گرگی دوخت. فصل جوانی و ماجراهای شيرين دائی را با قلاده از او جدا می‌كردند. تا چشم دائی ياری داد، گرگی را با نگاه دنبال كرد. آه حسرتناكی كشيد. سرش را چپ و راست تكان داد. كف دست‌هاش را به رانش كوفت و برگشت. پاهاش سستی می‌كردند. قدم‌هاش را سنگين برمي‌داشت. آشوبی در درونش برپا بود. دائی به ا طاق برگشت و در گوشه ‌ای رها شد. پشت خود را به ديواربه سياهی نشسته، تكيه داد. نگاهش را به تيرهای كار تنک گرفته‌ی سقف دوخت. آرام نداشت. سينه ‌ش انگار الو گرفته بود. گلوی تنگ آب را با خشم ميان پنجه‌‌هاش گرفت و سر دست بلند كرد. سرش را، مثل حاجی لك‌لك، بالا گرفت و تا نفس داشت،قورت قورت کردو آب را بلعيد. نفس خود را تازه كردو تنگ سبك شده را زمين گذاشت. نگاه گم گشته‌ی خود را به اطراف اطاق لخت و عور چرخاند. نگاه دائی به نگاه پرسش‌گر پاقدم افتاد. دائی نگاه‌های او را تاب نياورد. قبای رنگ باخته‌ی خود را تن كرد. پنجه ‌هاش را پشت كمرش ، به هم گره كرد و از در بيرون زد. دائی راهی گلخن حمام شد. خيلی كه درگير فكر و خيال می‌شد، به گوشه‌‌ی گلخن پناه می‌برد.....




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024