iran-emrooz.net | Sun, 21.10.2007, 21:42
از زخمهای زمین (۱۶)
علیاصغر راشدان
|
نصفههای شب حيدر كنار درخت توت داخل گودال وسط حياط عمو حسين ايستاد و شروع كرد به داد كشيدن:
- خانه خرابها ورخيزيد!... مردهايد شماها!.... بريزيد از خانههاتان بيرون عمرهاتان بسوزه!... خرها را بردند!.... هر جفت خر نازنينمان را دزد برد!....
عموحسين سراپا برهنه و هاج و واج، از خانه بیرون پريد. دور خود چرخيدو خود را كج و معوج كرد، نيمه خواب و خميازه كشان ، خود را كنار حيدر رساندو گفت:
- باز چت شده نرخر ديوانه؟ نصفه شبی خا یه هات را میكشند ، آبادی را گرفتی رو سرت؟
حيدر، کف به لب آورده ، بياختيار به طرف عمو خيز برداشت، خود را نگاه داشت، نمیدانست چه میكند و چه میگويد، نهيب زد:
- دنيا را آب ببره، شماها را خواب میبره. مرد ناحسابی خانه خراب شدی. دزد جفت خر نازنينت را برد و يك آب هم روش نوش جان كرد و تو حالا از خواب خرگوشی ورخاستی و طلبكار هم هستی؟
عمو از خود بيخود شد. نفهميد چه میكند، به طرف طويله پريد و داد كشيد:
- ديدی چی خاكی رو سرمان ريخت؟ بدو بابا، حتماً از همی بغل كال خرها را برده ند. چوبی، چماقی، چيزی وردار كه رفتيم!
عمو بيل خود را از گوشهی طويله برداشت. حيدر چماقش رابرداشت و هر دو از درگاهی بدون در كنار طويله، به طرف رودخانهی به گودی نشستهی پشت حياط، تو بيابان تاريك شب زدند.
مدتی كورمال ـ كورمال داخل رودخانهی خشكيده، بالا و پائين دويدند. هر كدام چند مرتبه سكندری خورد و به ديواره های عطش زدهی رودخانهی به گودی نشسته خوردند. چند بار رو كف خشكيد ه ی پر سنگ و كلوخ افتادند. غير از خشاخش فرار شغال و خرگوشهای هراس زده، چيزی دستگيرشان نشد.سر آخر با دست و پا و پيشانيهای زمين خورده و پوست كنده، طرف بالای آبادی دويدند. عمو تو كوچههای تاريك و به خاك نشسته میدويد. بيل خود را به سينهی ديوار خرابه ها و پشت خانه های خواب رفته میكوفت. دور خود میچرخيد و فرياد میكشيد:
- آهای اهل آبادی، خدا پدرتان را بيامرزه ورخيزيد!... خانه خرابها بيائيد به كمكمان!... خانوادهی پسر سردار خانه خراب شد!.....
چند قدم تو تاريكی میدوید و میايستاد، كف لب و دهان خود را با آستين پاك میكرد، دوباره دستهاش را رو بناگوشش میگرفت:
- بابا لاكردارها جفت خرمان را دزد برد!.... فردا نوبت شماهاست!.... از خواب خرگوشی ورخيزيد خانه خرابها!....
عمو با قدمهای تند و تيز ، سينهی سياه شب را میدريد. زمين روبروی خود را زير قدم گرفت. گرد و خاك كرد و دويد. هيچ چيز از ضربه های كاسهی بيلش در امان نماند. در و ديوار و درخت سيلی خور كاسهی بيلش بودند....
عمو به كله اش زده بود. بيهدف میدويد و نعره میكشيد. جماعت خوابزده به او نمیرسيد.ازآبادی بیرون زد. به فاصلهی زيادی از اهالی، كوره راه عشرت آباد را زير گامها گرفت. شده بود شتر مست كف به لب آورده ای، در تيرگی شب سر خود را چپ و راست و بالا و پائين تكان میداد، و بيهدف میدوید. فريادش در تاريكی و سكوت بيابان شب گرفته گم شد.....
حيدر چماق به دست ، دور چنار سوختهی كنار استخر آبادی میچرخيد. از نفس كه افتاد، چماقش را ستون تن كرد، پشتش را به تنهی سوختهی چنار تكيه داد و درجا خشكش زد. عرق و خاك، سر و روش را به گل نشانده بود. اهالی حيدر و چنار سوخته را دوره كردند. كدخدا دست و پا گم كرده و خواب زده، داد كشيد:
- ها، باز چی شده پسر سالار حسين؟ نصف شبی عهد و عيال اهالی را زابرا و در به در كردی كه چي!.....
اهالی كه صدای كدخدا را شنيدند، به پچپچه درآمدند. استاد طالب ، كه نيمه جانی از زير ضربههای ژاندارمها در برده بود و بعد از يك سال هنوز كاملاً به حالت اولش درنيامده بود ، سر خود را به گوش خليل نزدیک کرد و گفت:
- پهلوان غلط نكنم، باز بامبولی زير سر ئی مرتيكهی شيرگيه. اين پير خرفت تا كمر آبادی را نشكنه، سرش را نمیگذاره رو زمين و حرام نميشه.
نفس حيدر جا آمد. زلفهای قلندر وارش را با دستهای به خاك نشستهی خود، دسته كرد و پشت گردنش انداخت و داد زد:
- چی میگی كدخدا، باز انگار از دولتی سر اربابت ، از سر شب پای چراغ شيره يله دادی و زيادی كشيدي! هستی و نيستی ما يك جفت خر بود كه دزد برد و تو میفرمائی بی خواب شدی؟ تو هيچ وقت خواب نداری كه! از سر شب تا خروسخوان میكشی و چشم و گوش رو در خانهی خلقاله تيز میكني!
استاد طالب از كنار جماعت داد كشيد:
- درست ميگه كدخدا، حالا چی بلائی سر آيشهای اين بنده های خدا مياد؟ اينها گاو ندارند كه، اين يك جفت خر هم آيش شان را شيار میكردند، هم گندمشان را به آسيا میبردند و آردشان را میآوردند، هيزم سوخت زمستانشان را میآوردند. ماسه و كود رو كشتها میبردند. حالا پاك چرخ زندگيشان از كار افتاد. از هستی ساقط شدند، آمدند زير اسمان باز و كنار چنار سوخته ابادی و از اهل آبادی كمك میطلبند، تو ميگی چرا خوابت را حرام كردند؟ كه جنابعالی چشم و گوش اربابت هستی؟ پس بفرما سرهامان را بگذاريم رو زمين و رو به قبله دراز بكشيم و اشهدمان را بگيم! كه چی بشه؟ كه اربابت و مامورهاش مثل كوه احد، پشت سرت ايستاد ه؟ اصفهان دوره و منزلش نزديك، زمانه به هيچ جلادی وفا نكرده. اين آبادی از اين تاخت و تازها خيلی ديده. خيالت آسوده باشه، غير نفرين و لعنت برای تو و آقات و دودمانتان چيزی باقی نمیمانه. تو پات لب گوره. دنيات كه با دوز و كلك گذشت، فكری برای آخرتت كن!...
كدخدا خون خونش را میخورد. رگهای گردنش ورم آورد. خود را آرام كنار جماعت كشيد و گفت:
- تو يكی سرت را بگذار و بمير ! باز انگار هوس مشت و مال به سرت زده. خوبه كه هنوز آثار ضربههای قبلی از رو پوست و استخوانهات محو نشده. هنوز كه هنوزه، قادر نيستی بينيت را بالا بكشی. از كجا باز كوك ميشی كه ئی جور بلبل زبانی میكنی؟ همی روزها باز حاليتان میكنم، دماری از روزگارتان بكشم كه قدر عافيت را بدانيد.
حيدر و عمو و خرها فراموش میشدند. پچپچه و لند لند اهالی به طرف كدخدا برميگشت. كدخدا صلاح نديد در تاريكی شب ، زيادتر در ميان جماعت بماند. آرام راهش را به طرف خانه ش ، پيش گرفت و تو تاريكی شب گم شد...
بگو مگوها در كنار چنار سوخته دربارهی كدخدا فروكش كرد. خليل گفت:
- خوب داش حيدر، مگس معركه رفت، بالاخره نفهميديم چی سر خرها آمده، داشتی تعريف میكردی؟
حيدرکه خستگی خود را از تن بيرون كرده بود، خاك سر و روی خود را تكاند و رفت كنار جوی . آب بيجانی در ته جوی، مرده وار حركت میكرد. ديگر از شرشر و جولان آب خبری نبود. آب كاريز آخرين نفسهای خود را میكشيد.حيدر در تيرگی پال پال كرد. اندكی آب با كف دستهاش تماس پيدا كرد. دستهای خود را خيس كرد و به صورت و گلو و گردنش ماليد. سر و صورت خود را گربه شور كرد و كنار چنار برگشت، پشتش را به چنار سوخته تكيه داد و گفت:
- هيچی پهلوان خليل، صدای سم خرها را شنفتم، چهار نعل تو تاريكی به طرف عشرت آباد میتاختند. زدند تو بيراهه، تا نفس داشتم دنبالشان دويدم، فايده نكرد. دو نفر بودند. آنها سواره بودند و من پياده. تو بيابان تاريك و پرسنگ و كلوخ دستم به هيچ جا بند نبود. جفت خرهامان را مفت و مجانی بردند. دست و بال مان را پاك بستند....
روز بعد حيدر و عمو هر كدام ، برای يافتن خرها، به یک طرف رفتند. حيدر بعد از غروب، با لبهای آويخته و دو دست از پا درازتر برگشت وبا خود لند لند كرد:
- فايده نداره. خرها شدند يك تكه نان و سگ خوردشان. آدم مالش را تو هفت سوراخ هم نمیتواند نگاه دارد. وای به حال خرها كه تا حالا هفت ولايت را پشت سر گذاشته ند. خرها رفتند جائی كه عرب نی انداخت. بيخود نبايس خود را سرگردان كنيم. فاتحهی خرها را بايس از بيخ خواند!....
عمو در يك دندگی مشهور بود. كمر به يافتن خرها بسته بود. يك هفته پيداش نشد. بعد رنگ باخته و مريض حال برگشت. شده بود عين غلاف نی. از راه كه رسيد، مثل هميشه چند فحش و بد و بيراه آبدار به صغری داد و چند جواب آبدار پس گرفت و زير لحا ف خزيد و يك نفس افتاد. تب كرد و به هذيان افتاد:
- رد خرها را تا پشت دروازهی شهر يافتم. شهر مگو، بگو دريای آدميزاد. تو شهر خر پيدا ميشه؟ خدا باباتان را بيامرزه، شتر با بارش ، همان دم دروازه گم و نيست ميشه! شهر مگو، بگو دريای بوی گند و گوش بری و كلاه برداری. تو آن همه بخر و بفروش و دلالهای هزار خط ، ميشه خر يافت؟ خرها را رنگ میكنند و به جای اسب و قاطر، قالب میكنند. رفتم خرها را يافت كنم، جيبم را هم خالی كردند. دو روز ديگر ماندگار میشدم، قبا و عمامه و شال كمرم را هم از تنم در میآوردند.
با گم شدن خرها، چيزی در درون عموحسين از هم پاشيد. ديگر از زير لحاف بيرون نيامد. دل بستگی خود را به زندگی از دست داد.
صغری لند لند میكرد:
- آدم به ئی هيكل ، مغز تو كلهی پوكش نداره. هيچ كدام از كارهاش ، به كار آدميزاد نمیمانه. دنبال خر، شهر رفتنت چی بود؟ رفتی، خوب گور مرگت يك روز، دو روز میرفتی. آخرش هم فدای شكم صاحب مرده ش ميشه، ئی آدم لندهور. معلوم نيست چی كوفت كرده، كه دل و روده هاش را داغان كرده و داره جان میكنه. من سياه بخت گرفتار عاق والدين بودم ، كه تمام عمر از دست ئی آدم كله خر، شب و روزم يكی بوده.
وضع و حال عموحسين خيلی وخيم شد. رنگ و رخش عين رنگ ميت شد. بينيش تيغ كشيد و به خرخر افتاد. صغری ترسيد. دوـ سه شب زن ملاحاجی را بالای سرش آورد. زن ملاحاجی هر شب يك فصل دود شيره به خورد عمو داد. شب چهارم عمو نتوانست نی نگاری را به لب بگيرد. زن ملاحاجی چند نخود شيره در آب حل كرد و تا آخر شب آرام آرام تو حلق عمو ريخت. نصفههای شب از جا بلندشد و گفت:
- از دست من كاری ورنمياد. هر دم حالش بدتر ميشه. عرق داشته و تو شهر خيلی آب يخ و شربت خورده. دل و روده و شكمش سفت شده. سرمای سختی خورده. ذات الریه کرده. هيچ كاريش نميشه كرد. كارش از كار گذشته!....
دو پهلوی عمو ورم کرد. انگار يك جفت جامه كوب دو طرف پهلوش گذاشته بودند، نفسش را بند آورده بود. دو شب بعد هوا كه گرگ و ميش شد، به خرخر افتاد.
حيدر و قاسم و آسيه و صفيه و خليل آمده بودند و دور عموی از نفس افتاده، حلقه زده بودند. صغری خود را باخت و بالای سر محتضر چندك زد. هر چه فحش و بد و بيراه در چنته داشت نثار عمو كرد. آخر سر موهای خود را تو چنگ گرفت. ناخنهاش را تو گوشت گونه های خود فرو برد و خراش داد و ناليد:
- به دادم برس! چی خاكی رو سرم بريزم! ای امان! چی خاكی تو سرم شد!
زن دائی كنار عموی رو به قبله ، چندك زده بود. پاقدم ناآرام، در اطراف پيچ و تاب میخورد. همهی فاميل ، جز حبيب و دائی ، حاضر بودند. دائی ، مثل هميشه د نبال گله و از همه چيز و همه جا بيخبر بود.
نشانههای زندگی از وجنات عمو زايل میشد. صغری اختيار خود را از دست داد. به دامن نيمتنهی حيدر آويخت. با مشت به شانه و سينهی او كوفت و زار زد:
- ای سيب زمينی بيرگ و ريشه!.... ورخيز كاری كن! بابات داره جان ميده. آدم سالم مثل تنه ی چنار، يك مرتبه افتاده و جان میكنه. اينهام بق كرده ند و راحت نشستند! ورخيز برو دنبال عموت. برادرش اينجا بود، فكری میكرد. نگاهش كن، چشمهاش چپ شده، نگاهش رو در خانه دوخته شده. چشم به راه برادرشه. فكری به حال ئی پيرزن دست و پا شكسته كنيد!
پيش از ظهر عمو بيهوش و گوش و بدون حركت برجا ماند. جماعت زيادی از اهالی آبادی در حياط و بيرون در و داخل اطاق جمع شده بودند.
يك زن كولی فال بين به جماعت نزديك شد. موهای ژوليد هی بلند خود را زير چارقد پارهی خود خيزاند. قد بلند و تركه ای خود را لابه لای جماعت خيزاند. خود را به آستانهی در اطاق عمو رساند. نگاه تيز خود را به صورت بيخون و رنگ باختهی عمو دوخت. كف دست زمخت و سياه خود را رو شانهی حيدر گذاشت، او را به شدت تكان داد و گفت:
- يااله ورخيز جوان!.... معطلش مكن. زود برو يك جوال برگ درخت بيد جمع كن و بيار. ئی بابا را بيست و چهار ساعت تو جوال پر از برگ بيد میخوابانيد. خوب كه عرق كرد، حالش خوب ميشه.
كولی در ميان جماعت گم شد. حيدر مثل اسفنج تو آتش افتاده، از جا پريد. جوال خالی را از پستو برداشت و به طرف درختهای بيد كنار استخر آبادی دويد.
عمو را دو شبانه روز لای برگ بید خواباندند. چشم های خودرا بازکرد.سرش راتکان دادوبه آرامی ، شروع کردبه نفس کشیدن.آرام آرام علائم زندگی دروجناتش پیدا شد.