iran-emrooz.net | Thu, 18.10.2007, 6:23
پشیمانی
گی دوموپاسان / برگردان: علیمحمد طباطبایی
|
آقای ساول که در اطراف شهر مانتس به او « پدر ساول » میگفتند تازه از خواب بیدار شده بود. هوا بارانی بود و یک روز بسیار غم انگیز پائیزی تازه آغاز شده بود. برگهای درختان میریختند. آنها به آهستگی در میان قطرات باران فرومیریختند و خود شبیه به یک باران دیگر میشدند، اما بارانی آهستهتر و سنگینتر. روحیهی آقای ساول چندان تعریفی نداشت. او میان بخاری دیواری و پنجرهی اتاق بالا و پائین میرفت. زندگی هم روزهای اندوهگینی دارد. برای او دیگر جز همان روزهای اندوهگین نمیآمد، چرا که او اکنون به شصت و دو سالگی رسیده بود. او که هرگز ازدواج نکرده بود به تنهایی زندگی میکرد و هیچ کس را نداشت. در تنهایی و بدون دست نوازشگری زندگی کردن چقدر غم انگیز است!
آقای ساول اغلب در بارهی زندگیاش که چقدر بی حاصل و بیهوده بود به فکر فرو میرفت. او روزهای سپری شده عمرش را از خاطر میگذراند. روزهای کودکی اش، خانهی پدری که در آن بزرگ شده بود، سپس مدرسهای که به آن میرفت، به زمان تعطیلات و بعد به دورانی که در پاریس به دانشگاه رفته بود و آخر از همه به یاد بیماری پدرش افتاد و سپس مرگ او. پس از مرگ پدر او به نزد مادرش رفت تا با او زندگی کند. مرد جوان و زن سالخورده به آرامی و بدون هیچ آرزوی دیگری در کنار هم زندگی کردند تا آن که مادر او نیز از جهان رفت. آه که زندگی چقدر غم انگیز است!
او همیشه به تنهایی زندگی کرده بود و حالا او نیز دیر یا زود میمرد. او از صحنهی گیتی ناپدید میشد، تمام و دیگر هیچ. دیگر بر روی زمین کسی به نام ساول وجود نمیداشت. چقدر وحشتناک! انسانهای دیگر همچنان زندگی خواهند کرد، همدیگر را دوست خواهند داشت، به خنده و شادی خواهند پرداخت. بله، دیگران اوقات خود را به خوشی و شادمانی خواهند گذراند در حالی که او دیگر وجود ندارد! آیا این عجیب نیست که دیگران میتوانند خنده کنند و به شادمانی بپردازند و اوقات خوشی داشته باشند در حالی که میدانند دیر یا زود آنها نیز خواهند مرد؟ اگر فقط احتمال مرگ مطرح بود، میشد بالاخره امیدی هم داشت. اما خیر، مرگ اجتناب ناپذیر و محتوم است، همانقدر محتوم که شب در پی روز میآید.
اما اگر زندگی او برای خود محتوایی داشت و به فرجامی رسیده بود! اگر درعمر خود کار مهمی هم انجام داده بود یا اگر ماجراجوییهایی از سر گذرانده و بالاخره نوعی شادکامی، موفقیت و رضایت به دست آورده بود. اما حاصل عمر او تا اینجا هیچ بود و همین. او هیچ کار مهمی انجام نداده بود مگر همیشه از تختخواب خود برخاستن، سرهمان ساعت همیشگی غذا خوردن و دوباره به همان رختخواب بازگشتن. و عمر او به همین نحو سپری شده بود تا این که به سن 62 سالگی رسیده بود. او حتی همچون مردان دیگر ازدواج هم نکرده بود. آخر چرا؟ بله، واقعاً چرا او هرگز همسری اختیار نکرده بود؟ از آنجا که توان مالی آن را داشت، خرج و مخارج نمیتوانست برای ازدواج او مشکلی ایجاد کرده باشد. آیا او فرصت مناسبی برای ازدواج پیدا نکرده بود؟ شاید! اما بالاخره انسان خودش میتواند فرصتها را جور کند. او بی تفاوت بود. مسئله همین بود. بی تفاوتی بزرگترین نقطهی ضعف او بود، نقص او و حتی میتوان گفت عادت بد او. چه تعداد انسانها که زندگی خود را با بی تفاوتی از دست ندادهاند! برای بعضی از انسانها از تخت بیرون آمدن، به خود حرکت دادن، گامهای سریع برداشتن، سخن گفتن، در مورد بعضی چیزها تعمق کردن به راستی دشوار است.
در تمام عمر او حتی یکبار هم هیچ زنی به او عشق نورزیده و سرش را بر روی سینههای او نگذاشته بود. او چیزی در بارهی آن دلهرهی شیرین امید و انتظار و ارتعاش آسمانی فشردن دستها و نشئهی هیجان غرورآمیز عشاق نمیدانست.
هنگامی که لبهای عاشق و معشوق برای اولین بار بر روی هم قرار میگیرند، وقتی در آغوش فشرده شدن توسط چهار دست این احساس را ایجاد میکند که انسان با دیگری یکی شده است، وجودی که چنان شاد است که به وصف نمیآید و دو انسانی که شیفته و دلباختهی یکدیگر هستند، همهی اینها باعث چه شادکامی فوق بشری که در قلب انسان نمیشوند.
آقای ساول در لباس راحت خانگی خود در کنار آتش بخاری نشسته بود و پاهایش را دراز کرده بود. بدون تردید زندگی او ضایع شده بود. اما واقعیت این بود که او بالاخره یکبار هم عاشق شده بود. او به طور پنهانی و با حالتی محنت بار و با بی تفاوتی در قلب خود عشق ورزیده بود، همانگونه که البته ویژگی او در همهی چیزهای دیگر بود. او دوست قدیمی خود مادام ساندرس همسر آشنای قدیمیاش آقای ساندرس را دوست داشت. آه که اگر او آن خانم را وقتی که یک دختر جوان بود میشناخت چقدر عالی میشد! اما او با آن خانم بسیار دیر آشنا شده بود. او دیگر با دیگری ازدواج کرده بود. بی هیچ تردیدی او حاضر بود که از دوشیزه ساندرس خواستگاری کند. و او چگونه از همان روز اول که چشمانش با چشمان او تلاقی کردند بدون وقفه در دل به او عشق ورزیده بود!
او به خاطر میآورد که هر بار خانم ساندرس را میدید چگونه به شدت تحت تاثیر او قرار میگرفت و هنگام جدا شدن از او چقدر حالت اندوهگینی به او دست میداد. او شبهایی را به یاد میآورد که نتوانسته بود به خواب رود زیرا فقط به آن زن فکر میکرد. روزها که از خواب بر میخواست همیشه احساس عاشقانهی کمتری نسبت به شب قبل در خود احساس میکرد. اما چرا؟
خانم ساندرس وقتی جوانتر بود زیبا، ظریف و خنده رو بود، با موهای مجعدی به رنگ روشن. آقای ساندرس شوهر مناسبی برای او نبود. خانم ساندرس اکنون 51 سال داشت. به نظر شاد میآمد. آه که اگر او آقای ساول را در روزهای سپری شدهی جوانی دوست میداشت چقدر عالی بود! بله. اگر او حتی آقای ساول را فقط در قلبش دوست میداشت باز هم جای شکرش باقی بود. حالا که آقای ساول او را چنان میپرستید، حقیقتاً چرا او نمیبایست آقای ساول را دوست داشته باشد؟ اگر خانم ساندرس فقط میتوانست این احساس درونی او را حدس بزند. و آیا او هرگز چنین حدسی زده بود؟ آیا او هرگز چیزی ندیده یا چیزی از عشق آقای ساول نسبت به خود درک نکرده بود؟ اگر آقای ساول عشق خود را با او در میان میگذاشت او چه فکر میکرد و چه جوابی به او میداد؟ و به این ترتیب هزار و یک پرسش از ذهن آقای ساول میگذشت. او تمامی گذشتهی زندگی خود را مرور میکرد و سعی میکرد جزئیات بسیاری از آن را دوباره به دست آورد.
او به شبهای طولانی فکر میکرد که در خانهی ساندرس با ورق بازی گذرانده بود، در آن هنگام که همسر دوستش جوان و جذاب بود.
او سخنان بسیاری را به خاطر میآورد که با خانم ساندرس رد و بدل کرده بوند و آهنگ شیرین صدای او را به یاد میآورد و آن خندهی بی صدا و پرمعنی او را.
و باز هم او به خاطر میآورد که هر سه نفری در امتداد ساحل رودخانهی سن قدم میزدند و چگونه روزهای یکشنبه بر روی چمنهای سبزرنگ ناهار میخوردند، در هر حال ساندرس در استانداری کار میکرد و وضع مالی خوبی داشت. و بعد به ناگهان برای بار دیگر از آن خاطرات دوردست آن بعدازظهری را به یاد آورد که هر سه در یک خانهی کوچک در کنار ساحل رودخانه سپری کرده بودند. آن روز مثل هر یکشنبه سه نفری اول وقت عازم شده بودند، در حالی که مواد خوراکی خود را در سبدهایشان حمل میکردند. صبحی خوش نور در فصل بهار بود. یکی از همانهایی که انسان را شاد و سرمست میسازد، همه چیز رایحهای از تازگی داشت و همه چیز به نظر میرسید که غرق در شادی و سعادت است. صدای پرندگان به نظر میرسید که بلندتر و شادمانتر و جنبش و بال بال زدنهایشان تندتر از همیشه است.
آن سه نفر جایی بر روی چمن زار و زیر یک درخت بید بساط غذای خود را پهن کردند. مکانی که به آب رودخانهای که در ان اشعههای خورشید میدرخشدیدند بسیار نزدیک بود. هوا بسیار مطبوع و دلپذیر بود و انباشته از عطر رستنیهای تازه. و آنها با لذت تمام شراب بسیار گوارایی را مینوشیدند. در آن روز واقعاً همه چیز چقدر دلپذیر و مطبوع بود.
پس از صرف غذا ساندرس همانجور که به روی پشت دراز کشیده بود بخواب رفت و وقتی بعداً بیدار شده بود گفته بود که آن بهترین و مطبوع ترین خواب کوتاهی بود که در تمامی عمر خود تجربه کرده است.
خانم ساندرس دست در دستان ساول آغاز به قدم زدن در ساحل رودخانه نمودند. او با مهربانی بر دستان ساول تکیه زده بود. سپس لبخندزنان چنین گفت: « من مست و از خود بی خود شده ام. دوست عزیز. مست و از خود بی خود ».
آقای ساول نگاهی به او انداخت و در درون سینهاش قلب او به شدت به تپش افتاد. او احساس میکرد که رنگش به سفیدی میگراید و از آن میترسید که حالت چشمهایش احساس درونی او را لو دهند و لرزش دستانش راز او را بالاخره بر ملا سازد. خانم ساندرس از علفها و نیلوفر آبی برای خودش تاج گلی درست کرد و آن را بر روی سر خود گذارده و از آقای ساول پرسید: « اینجوری از من خوشتان میآید؟ ».
از آنجا که او پاسخی ندارد ـ زیرا در واقع جز این که در جلوی پاهای او به زانو بیفتد هیچ جواب دیگری نداشت ـ خانم ساندرس به خنده افتاد، نوعی خندهی گله مندانه که مستقیم صورت آقای ساول را نشانه رفته بود. او سپس گفت: « آدم بی دست و پا، حد اقل سخنی میگفتی ».
آقای ساول چیزی نمانده بود که زیر گریه بزند و هنوز هم نمیدانست که باید چه جوابی میداد.
و تمامی این خاطرات اکنون دوباره از ذهن او میگذشت، به همان روشنی و وضوح روزی که روی داده بودند. چرا خانم ساندرس به او گفته بود: « آدم بی دست و پا، حداقل سخنی میگفتنی ». و او به خاطر آورد که چگونه خانم ساندرس با محبت تمام خود را به او تکیه داده بود و چگونه هنگامی که مجبور شدند از زیر شاخهی درختی که به طرف پائین رشد کرده بود عبور کنند، گوش او با گونهی خانم ساندرس برخورد کرد و احساس عجیبی به او دست داد و او چگونه به سرعت خود را به عقب کشید و آنهم از بیم آن که نکند خانم ساندرس یک وقت تصور کند که او از روی عمد این کار را کرده بود.
و هنگامی که آقای ساول به او گفته بود: « آیا وقتش نیست که باز گردیم؟ » خانم ساندرس با نگاهی عجیب به او نگریسته بود. بله، نگاه او واقعاً هم عجیب و غیر عادی بود. در آن زمان آقای ساول چندان توجهی به آن نکرده بود و حالا به ناگهان چنین نکتهای به به یادش میآمد. خانم ساندرس جواب داده بود: « هر جور که شما بخواید دوست عزیز. اگر خسته شده اید البته بر میگردیم ».
و آقای ساول گفته بود: « من خسته نیستم. اما شاید حالا دیگر ساندرس بیدار شده باشد ».
و او درحالی که شانههایش را بالا میانداخت جواب داده بود: « اگر میترسید که شوهرم بیدار شده باشد، خب این نکتهی دیگری است. بر میگردیم ».
در راه بازگشت خانم ساندرس سکوت کرده و دیگر به دستان او تکیه نداده بود. چرا؟ او تا همین امروز هرگز به دنبال یافتن پاسخی برای این « چرا » نبود. و حالا به نظرش میرسید نکتهای را دریافته است که قبلاً به آن پی نبرده بود.
آقای ساول احساس میکرد که رنگش به سرخی گرائیده و با دستپاچگی از جای خود بلند شد. گویی که زمان به 30سال پیش بازگشته و خانم ساندرس میخواست به او بگوید که « من شما را دوست دارم ».
آیا چنین چیزی ممکن بود؟ این سوء ظن که تازه به ذهن او خطور کرده بود او را عذاب میداد. آیا امکان نداشت که او خودش ابراز عشق خانم ساندرس را درک نکرده و وجود چنین چیزی در او را حدس نزده بود؟ آه که چقدر بد میشد اگر واقعاً چنین بود و او چنین موقعیت خجستهای را بدون آن که دو دستی به آن بچسبد از دست داده بود! با خود گفت: « من باید مطمئن شوم. حد اقل باید این تردید را بر طرف کنم. میخواهم واقعیت را بدانم ». و در حالی که به سرعت لباس خود را به تن میکرد با خود میاندیشید: « من ۶۲ سال سن دارم و او هم ۵۸ ساله است و من میتوانم بدون آن که باعث دلخوری او شوم این موضوع را از او بپرسم ».
او از خانه بیرون رفت. خانه ساندرس در آن طرف خیابان قرار داشت و تقریباً روبروی خانهی او بود. او به درخانه رسید و در زد. خدمتکاری کوچک اندام در را باز کرد و باتعجب از این که او را صبح به این زودی میبیند گفت: « آه. شما صبح به این زودی به اینجا آمده اید؟ آیا اتفاقی افتاده است؟ ».
آقای ساول پاسخ داد: « نه دخترم. فقط لطفاً به خانم بگو که میخواهم همین حالا با او صحبت کنم ».
دختر خدمتکار پاسخ داد: « خانم در حال آماده کردن مربای زمستانه در آشپزخانه است. متوجه هستید که او لباس مناسبی به تن ندارد ».
ساوال گفت: « بله. اما لطفاً برو و به او بگو که میخواهم در بارهی مسئلهی مهمی با او صحبت کنم ».
خدمتکار کوچک اندام او را تنها گذارد و ساول با بی قراری در اتاق نشیمن بالا و پائین میرفت. هرچند که او در درونش به هیچ وجه دستپاچه و خجالت زده نبود. آه! انگار که آمده بود از او دستور درست کردن نوعی غذا را بگیرد. در هر حال او اکنون ۶۲ سال سن داشت.
در باز شد و خانم ساندرس ظاهر گشت. از آن ظرافتهای جوانی او اکنون دیگر چیز چندانی در او نمانده بود. او چاق و مدور شده بود، با گونههایی گوشتالو و خندهای زنگ دار. خانم ساندرس در حالی که دستان چاقش از اندام فربه او فاصله گرفته بودند به طرف میهمان خود رفت. آستینهای لباس او بر روی بازوهایش جمع شده بود و دستان برهنهاش آغشته به شربت قند بودند.
او هراسان پرسید: « موضوع چیست دوست من، مریض که نیستید؟ ».
« خیر دوست عزیزم. اما میخواهم از شما نکتهای را بپرسم که برای من مهمتر از هر چیز دیگر است. چیزی که مرا عذاب میدهد و میخواهم به من قول بدهید که پاسخ مرا صادقانه بدهید ».
خانم ساندرس با خنده گفت: « من همیشه نسبت به شما صادق بوده ام. خیل خوب، بگوئید موضوع چیست ».
« خب، خلاصه کنم: من شما را از همان اولین برخورد در اولین روز ملاقاتمان دوست داشته ام. آیا شما خودتان چیزی حس نکرده بودید؟ ».
در حالی که در کلامش آهنگی از زمان گذشته به گوش میرسید پاسخ خود را با لبخندی همراه کرد: « آه. آدم بی دست و پا، من این موضوع را از همان روز نخست میدانستم! ».
بدن آقای ساول به لرزش افتاد و با لکنت زبان گفت: « پس میدانستید؟ خب و... » و سپس از سخن گفتن بازماند.
خانم ساندرس پرسید: « و اما بعد؟ ».
ساول گفت: « با این حساب چه فکر میکردید اگر... چه... چه پاسخی به من میدادید اگر ؟ ».
خندهی شدیدتری بر لبان خانم ساول نقش بست و باعث شد که شربت قند از نوک انگشتانش به روی کف پوش اتاق چکه کند. سپس گفت: « شما از من چیزی نپرسیدید. اگر کسی میبایست نکتهای را بیان کند شما بودید نه من ».
آقای ساول سپس یک قدم به او نزدیکتر شد و گفت: « بمن بگوئید... لطفاً بمن بگوئید آیا میتوانید روزی را بخاطر بیاورید که با هم به طبیعت رفته بودیم و ساندرس پس از صرف غذا روی چمنها به خواب رفت و ما دو نفر در ساحل رودخانهای که همان نزدیکی بود به قدم زدن پرداختیم؟ ».
خانم ساندرس که دیگر نمیخندید، بلکه مستقیم به چشمهای او مینگریست گفت: « البته، کاملاً به خاطر میآورم ».
ساول در حالی که تمام بدنش میلرزید گفت: « خب... در همان روز... اگر من... اگر من پر دل و جرئتتر بودم... آنوقت چه میکردید؟ ». و سپس منتظر ماند.
خانم ساندرس چنان به خنده افتاد که فقط از یک زن واقعاً شاد بر میآمد، زنی که چیزی برای پشیمان شدن ندارد. آنگاه با صدایی که کنایهی اندکی در آن احساس میشد و با صداقت تمام چنین گفت: « من خود را تسلیم شما میکردم دوست عزیز».
سپس روی خود را برگرداند و برای درست کردن مربای زمستانه به آشپزخانه زد.
اقای ساول به سرعت به خیابان رفت. او شدیداً افسرده شده بود، گویی با فاجعهی بزرگی روبرو شده است. و با قدمهای بلند در آن باران مستقیماً به سوی رودخانه رفت، بدون آن که بداند چه میکند یا به کجا میرود. و هنگامی که به ساحل رودخانه رسید، به طرف راست پیچید و راه خود را برای مدتی همچنان ادامه داد، گویی که غریزهاش او را به این کار مجبور ساخته بود. از لباسهای او همچون از ناودان یک خانه آب به پائین میریخت. او همواره دورتر و دورتر رفت تا این که بالاخره همان محلی را یافت که در یکی از روزهای سپری شدهی عمرش با خانوادهی ساندرس دور هم جمع شده بودند. و یادآوری آن روز قلب او را به آتش کشید. او در زیر درختهای بدون برگ روی زمین نشست و زیر گریه زد.