iran-emrooz.net | Tue, 25.09.2007, 19:26
بخش سوم
رسوایی در بوهم
سر آرتور کانن دویل / برگردان: علیمحمد طباطبایی
|
« همین که خانم ترنر سینی غذا را بیاورد من برای شما توضیح بیشتر خواهم داد ». او در حالی که با گرسنگی تمام توجه خود را به غذای سادهای جلب کرد که صاحب خانهی ما برایش آورده بود ادامه داد: « من مجبورم که به هنگام صرف غذا موضوع را با شما در میان بگذارم، زیرا وقت زیادی ندارم. ساعت اکنون حدود پنج بعد از ظهر است. دو ساعت دیگر باید در محل عملیات خود حاضر باشیم. دوشیزه ایرنه آدلر یا بهتر است که اکنون دیگر بگوئیم مادام آدلر ساعت هفت از گردش روزانه خود باز میگردد. بنابراین باید برای استقبال او در Briony Lodge حاضر باشیم ».
« و بعد چه؟ ».
« این را دیگر باید به من محول کنید. من ترتیب همهی آنچه را که باید پیش آید از قبل داده ام. فقط یک نکته است که باید روی آن تاکید داشته باشم. شما نباید هیچ دخالتی بکنید، حال هر چه هم که پیش آید. متوجه هستید؟ ».
« من باید بی طرف بمانم؟ ».
« خود را کاملاً از آنچه روی میدهد کنار نگه دارید. احتمالاً یک حادثهی کوچک ناخوشایند روی خواهد داد. در آن هیچ دخالتی نکنید. این موضوع این گونه خاتمه خواهد یافت که مرا به داخل خانه میبرند. چهار یا پنج دقیقه پس از آن پنجره اتاق نشیمن باز خواهد شد. شما باید خود را تا آنجا که میتوانید نزدیک آن پنجره قرار دهید ».
« بله ».
« شما باید مراقب من باشید، زیرا من برای شما قابل رویت خواهم بود ».
« بله ».
« و وقتی دست خود را این گونه بلند کردم، شما باید آنچه را که الان به شما میدهم داخل اتاق پرتاب کنید و بلافاصله با صدای بلند هشدار آتش بدهید. آیا تا اینجا را خوب متوجه شده اید؟ ».
« کاملاً ».
او در حالی که یک لولهی بلند شبیه به یک سیگار برگ را از جیب خود بیرون میآورد گفت: « این چیز چندان عجیبی هم نیست. یک بمب دودزای لوله کشها است که در دوطرفش چاشنی مخصوص کار گذاشته شده است تا به طور خودکار روشن شود. تمامی وظیفه شما همین است. وقتی شما هشدار آتش را با صدای بلند اعلام کنید تعدای دیگر از افراد هم آن را تکرار خواهند کرد. شما در آن صورت بهتر است که به انتهای آن خیابان بروید و من هم ده دقیقه بعد به شما محلق میشوم. امیدوارم که نکتهی مبهمی باقی نمانده باشد ».
« من باید بی طرف بمانم، خود را در کنار پنجره قرار دهم، مواظب شما باشم و هنگامی که علامت دادید این شیء را به داخل بیندازم و سپس فریاد هشدار آتش سوزی را سر دهم و آنگاه منتظر شما در انتهای خیابان بمانم ».
« دقیقاً ».
« شما میتوانید کاملاً روی من حساب کنید ».
« عالی است. خب فکر میکنم وقت آن باشد که من یواش یواش خود را برای نقشی آماده کنم که قرار است ایفا کنم ».
او دوباره در اتاق خواب از نظر ناپدید شد و پس از چند دقیقه در شکل شخصیت یک کشیش مهربان و ساده دل ظاهر گردید. کلاه سیاه و پهن او، شلوار شل و ولش، کروات سفیدش، خندهی شفقت آمیزش و حالت کلی او که حکایت از نوعی کنجکاوی خیراندیشانه و نجیب زادگی میداد چنان متقاعد کننده بود که فقط میتوانست کار آقای جان هر (1) باشد و بس. مسئله فقط این نبود که هولمز یک لباس دیگر به تن کرده بود. حالت و رفتار او و تمامی روحش به نظر میرسید که با هر نقش جدیدی که انتخاب میکند تغییر مینماید. میشد گفت که وقتی او به یک متخصص جنایی تبدیل گردید صحنهی تئاتر از نعمت یک هنرپیشهی ماهر و علم از یک متفکر دقیق و تیزهوش محروم گردید.
ساعت شش و ربع بود که ما خیابان بیکر را ترک کردیم و هنوز ده دقیقه به یک ساعت تمام مانده بود که ما به خیابان سرپنتین رسیدیم. هوا تقربیاً تاریک شده بود و تازه چراغهای خیابانها را روشن میکردند که ما در برابر Briony Lodge مشغول بالا و پائین رفتن بودیم و منتظر آمدن صاحب آن. آن خانه دقیقاً همان گونه بود که من از توصیفات کوتاه شرلوک هولمز در ذهن خود مجسم کرده بودم. اما موقعیت آن به نظر میرسید که از آنچه من انتظار دیدنش را داشتم شلوغتر بود. حتی برعکس، برای یک خیابان کوچک در منطقهای ساکت به نحو قابل توجهی پرجنب و جوش بود. در گوشهای از خیابان گروهی از مردان در لباس مندرس مشغول خندیدین و دودکردن سیگارهای خود بودند. یک چاقو تیر کن با چرخ مخصوص خود و دو سرباز گارد در حال لاس زدن با یک پرستار بچه دیده میشدند. چندین مرد خوش لباس با سیگارهای برگ بر لبهای خود گردش میکردند.
در حالی ما هنوز در برابر آن خانه بالا و پائین میرفتیم هولمز گفت: « میدانید، این ازدواج مسئله را تا حد زیادی سادهتر کرد. این عکس اکنون به یک شمشیر دو لبه تبدیل شده است. به احتمال بسیار همانقدر برای خانم آدلر مایه بیزای است که برای موکل ما، زیرا حالا ممکن است که چشمان گودفری نورتون نیز مانند پرنسس موکل ما به آن عکس بیفتد. اکنون پرسش این است که آن عکس را در کجا میتوانیم پیدا کنیم؟ ».
« واقعاً در کجا؟ ».
« احتمال این که او آن عکس را همیشه همراه خود داشته باشد بسیار کم است. آن عکس در اندازهای نیست که یک زن بتواند آن را در لباس خود مخفی کند. او میداند که شاه میتواند جایی در خیابان جلوی او را بگیرد و بدن او را جستجو کند. تا بحال دوبار چنین تلاشی انجام شده، بنابراین میتوانیم به این نتیجه برسیم که او آن عکس را همراه خود ندارد. ».
« پس چه جای دیگری میتواند باشد؟ ».
« در بانک یا نزد وکلیش. هر دوی اینها محتمل هستند. اما من بیشتر مایلم تصور کنم که هیچ کدام از آن دو فرض درست نیست. زنان به طور طبیعی مرموز و پنهان کاراند و بیشتر مایل هستند که اسرار خود را نزد خودشان مخفی کنند. بنابراین چرا او میبایست آن را به کس دیگری بسپرد؟ او میتواند به خودش کاملاً اطمینان داشته باشد، اما نمیتواند پیش بینی کند که چه تاثیرات مستقیم و غیر مستقیم سیاسی ممکن است بر یک تاجر وارد شود. گذشته از آن توجه کنید که او تصمیم به آن گرفته بود که طی چند روز آینده از آن عکس استفاده کند. بنابراین آن عکس باید جایی باشد که او بتواند هر لحظه به آن دسترسی داشته باشد. و به عبارت دیگر باید در همین خانهی خودش باشد ».
« اما تا به حال دوبار به این خانه دستبرد زده شده است ».
« خب که چه؟ آنها نمیدانستند که کجا باید به دنبال آن بگردند ».
« اما شما کجا را خواهید گشت؟ ».
« من نمیگردم ».
« پس چه کس دیگری؟ ».
« من میگذارم که خود خانم آدلر جای آن را به من نشان دهد ».
« اما او چنین کاری را نخواهد کرد ».
« او جز آن کار دیگری نمیتواند بکند. اما من سر و صدای چرخ میشنوم. این باید کالسکه خود او باشد. اکنون مو به مو سفارشات مرا انجام دهید ».
در حالی که او هنوز مشغول صحبت بود نور چراغهای کالسکهای از پیچ خیابان نمایان شد. آن یک کالسکهی چهار چرخ کوچک و زیبا بود که تلق تلق کنان جلوی در Briony Lodge متوقف شد. در این میان یکی از آن مردان ولگرد از گوشهی خیابان به جلو آمد و در کالسکه را با این امید که بتواند پول خردی به دست آورد باز کرد اما توسط یک ولگرد دیگر که به همان نیت جلو آمده بود به کناری پرتاب شد. یک کش مکش تند آغاز گشت که با دخالت دو سرباز گارد از یکی از آن دو ولگرد و چاقو تیز کن از آن دیگری شدیدتر شد. بالاخره یکی از آنها اولین مشت را زد و بلافاصله آن بانوی محترم که از کالسکه پائین آمده بود خود را در میان جمع کوچکی از مردان مست و در حال نزاع یافت که وحشیانه با مشت و چوب دستی به جان هم افتاده بودند. هولمز با عجله به میان آن جمع رفت تا از آن بانوی محترم محافظت کند. اما همین که به او رسید فریادی کشید و در حالی که خون از صورتش جاری بود به روی زمین افتاد. پس از به زمین خوردن او دو سرباز گار از یک طرف و چاقوتیز کن از طرف دیگر پا به فرار گذاشتند، در حالی که تعدادی از مردم با لباسهای مرتبتر که ناظر آن درگیری بودند و بدون آن که در آن دخالتی کنند به دور او جمع شدند تا به آن بانو کمک کرده و به مردی که زخمی شده بود رسیدگی کنند. ایرنه آدلر که ترجیح میدهم هنوز هم او را با همین نام بخوانم با عجله از پلههای در ورودی بالا رفت، اما در همان بالا ایستاد، در حالی که اندام فوق العاده او در تصویر سایه نمایی که حاصل نوری بود که از داخل میآمد جلب نظر میکرد و به داخل خیابان مینگریست.
او از همان بالا پرسید: « آیا آن آقای بینوا بدجوری صدمه دیده است؟ ».
چند نفر فریاد کشان گفتند: « او مرده است ».
اما یکی دیگر گفت: « نه، نه، او هنوز هم زنده است. اما تا بیمارستان را دوام نمیآورد ».
زنی گفت: « او مرد شجاعی است. اگر او نبود آنها یقیناً کیف پول آن خانم محترم و ساعت او را دزدیده بودند. آنها یک باند بودند و البته از نوع بسیار خطرناکش. آه، او دارد دوباره نفس میکشد ».
« او را در خیابان نمیتوان همین جوری رها کرد. خانم، آیا ممکن است او را به درون خانه بیاوریم؟ ».
« البته. او را به اتاق نشیمن بیاورید. در آنجا یک کاناپه راحت وجود دارد. لطفاً از این طرف ».
آهسته و با تشریفات او را به داخل Briony Lodge و به اتاق اصلی حمل کردند، در حالی که من از جایی که کنار پنجره ایستاده بودم تمام جریان را زیر نظر داشتم. چراغها را روشن کرده بودند اما کرکرهها هنوز بالا بودند، به طوری که من میتوانستم ببینم که چگونه هولمز بر روی کاناپه قرار گرفته بود. من نمیدانم که در آن لحظه آیا او برای نقشی که به عهده گرفته بود دچار عذاب وجدان هم شده بود، اما میدانم که من هنگامی که آن موجود زیبا را که بر علیه او در حال توطئه بودم دیدم که چگونه با ملاطفت و مهربانی توجه خود را به آن مرد مجروح جلب کرده بود هرگز در زندگی ام صمیمانهتر از آن از خود خجالت نکشیدم.
و البته صرف نظر کردن از وظیفهای که هولمز به من محول کرده بود به منزلهی بدترین خیانت نسبت به او بود. من به خود قوت قلب دادم و بمب دودزا را از زیر بالاپوش خود بیرون آوردم. در هر حال میاندیشیدم که ما قصد هیچ گونه آزاری نسبت به خانم آدلر را نداریم. ما فقط میخواستیم که او را از رساندن صدمه به فرد دیگری بازداریم.
هولمز بر روی کاناپه قرار گرفته بود و من حرکات دست و سر او را میدیدم که درست مانند مردی بود که نفس کم آورده است. خدمتکاری با عجله پنجره را باز کرد و در همان لحظه با علامتی که او داد من بمب دودزا را به داخل اتاق انداختم و فریاد کشیدم « آتش ». هنوز آن سخن از دهان من بیرون نیامده بود که تمامی تماشاچیها، خوب و بد لباس پوشیده ـ مردان محترم، مهترها و دختران خدمتکار ـ همگی با هم فریاد « آتش » را سردادند. دود غلیظی همه جای اتاق را فراگرفته بود و از پنجرهی باز به بیرون سرایت کرد. من فقط توانستم پیکرههای در حال دویدن را تشخیص دهم و لحظهای بعد صدای هولمز را از دورن شنیدم که به آنها اطمینان میداد آن هشدار اشتباهی است. با داخل شدن به جمعیتی که همچنان فریاد میکشید من مسیر خود را به گوشهی خیابان باز کردم و ده دقیقه بعد، از این که میدیدم دوستم دست مرا گرفته است و از آن صحنهی شلوغ دور شده ایم بسیار خوشحال بودم. برای مدت چند دقیقه او به چابکی و در سکوت قدم زنان حرکت کرد تا آن که ما به درون یک خیابان ساکت پیچیدیم که به Edgware Road میرسید.
ادامه دارد . . .
بخش اول
بخش دوم
1: جان هر (John Hare)هنرپیشه مشهور انگلیسی (1921 ـ 1844) که در سال 1907 موفق به دریافت لقب « سر » گردید. مترجم.