iran-emrooz.net | Wed, 19.09.2007, 17:03
از زخمهاى زمين (۱۳)
علىاصغر راشدان
|
نگار بافتن دستمالهاى چهار خانهى عروسى خود را تمام كرده بود. ريشههاى دستمالها را يكى يكى گره مىزد. هر دستمال را كه گره مىزد، جداگانه چهارتا وچين و چروكش را صاف مىكرد. دستمال را با كف دست و سينه ى انگشتها نواز مىداد و با شوق و شور ، زير نگاهش مىگرفت. آرزوهاى دور و دراز خود را در ميان پيچ و تاب خطوط دستمالها سبك و سنگين مىكرد. هر كدام هديه يكى از مهمانها و وابستگان بود. حسابهاش كه با دستمال تمام مىشد، تو بقچه ى كنار زانوى خود ، رو هم مىچيد.
حاج امان ذكر خود را تمام كرد. تسبيح و مهر كلوخى و جانماز را بوسيد. تسبيح را تو جانماز، كنار مهر گذاشت و چهارتا كرد. از جا بلند شد. جانماز را با احترام رو لبه ى طاقچه گذاشت و گفت:
- وردار لحافم را بنداز تا بخوابم. حالم خيلى خرابه. تمام جانم درد داره، دراز بكشم، شايد چشمهام كمى گرم بشه و رو هم قرار بگيره، اگر دردهام بگذاره. تازگى خواب پاك از كله م پريده. نمىدانم چرا ئى همه فكر و خيالهاى ناجور و درهم ـ برهم به سرم هجوم آورده. همه ش تو فكر تو و حبيب كله شق و ئى ژاندارهاى بىمروت هستم. اتفاقات ناجورى داره ميا فته. آخر پائيزى خدا به خير كنه.
نگار دستما لهاى نيمه كاره را رها كردو بلند شد. نگاه دلسوزانه اى به پدرش انداخت . پدرش اين اواخر خيلى از پا افتاده بود. نگار به ضعف و سستى حاج امان فكر مىكرد، كه دوباره صداى پدرش او را از خود در آورد.
- كاش دست شماها را دست هم مىدادم. بيخود ا مروز و فردا كردم. بهار گذشته بايس درخواست حبيب و مادرش را جواب مىدادم و كار را تمام مىكردم. خيلى دل نگرانم. احوالم تعريفى نداره. مىترسم ئى قدر زنده نما نم تا شاهد عروسى شماها باشم!
حال نگار هم چندان بهتر از پدرش نبود، به روى خود نمىآورد ، نمىخواست باعث غم و غصه ى بيشتر پدر مريض حالش شود. براى دلدارى حاج امان گفت:
- آدم مريض حال و ضعيف كه ميشه، خيالات ورش ميداره. حبيب جاش خاطر جمعه. راهيش كردم نجمآباد. گفته م سرش را جورى گرم كنه، هر طور شده نگذاره چند صباحى تو آبادى آفتابى بشه. عمههاجرش زن دنيا ديده يست ، از پس حبيب ورمياد. ژاندار ها گورشان را گم مىكنندو آرامش به آبادى بر مىگرده. حبيب برمىگرده و ميريم سر خانه و زندگيمان. غمت نباشه ، راحت بخواب ، كمى كه بخوابى ، حالت جا مياد. فكر و خيالات باطل رهات مىكنند.
- دختر خوش باورى هستى، آرام گرفتن ئى آبادى افسانه شد ديگر. ئى مرتيكه و قداره بندهاش ئى آبادى را با همهى ثروتهاش مىخواهند. حمام خون هم راه بيفته، دست از سر ئى آبادى و مردم فلك زده ش ور نمىدارند.كو خواب، انگار پاك كله م خالى شده. سرم شده شهر فرنگ ، هر لحظه رنگى توش مىچرخه. صبح كه مردهى مشهدى سليمان را آن جورى تكه پاره ديدم، پاك پس افتاده م. ئى بىدينها از شمر بدترند. براى چى بائى مردم كه با هزار زحمت و رنج نان عهد و عيالشان را از سينهى خاك مىكشند بيرون، ئى جورى رفتار مىكنند؟ ما چى هيزمترى به ئى مرتيكه و مامورهاش فروختيم؟ خانههاتان خراب شه.
نگار رختخواب حاج امان را پهن كرد و برگشت سر گره زدن ريشهى دستمالها و چهارتا كردنشان.
حاج امان هنوز زير طاقچهى جانماز ، پشت خود را به ديوار تكيه داده و پاهاش را دراز كرده بود. درد پا امانش را بريده بود. از پاشنه تا كنده ى زانوهاش تير مىكشيد. پاهاى ورم آورده ش را مالش مىداد. انگشتهاش را كه رو ساقهاى ورم آورده ش مىماليد، رنگش از شدت درد كبود مىشد. لب و زبان خود را زير دندان مىگرفت و فشار مىداد. لبهاش را زير دندان مىگرفت تا صداش بيرون نيايد. از دخترش رودربايستى داشت. نگار را هنوز همان دختر بچه ى كوچك مىدانست، نمىخواست آه و ناله ش را بشنود.
حاج امان آه و ناله ى خود را در خود مىكشت و نگار شش دانگ هوشش در گره زدن ريشههاى دستمالها و چهارتا كردن آنها بود. در چهار طاق باز شد. غدير و پشت سرش ژاندارمها، تفنگ به دست، به ا طاق هجوم آوردند. حاج امان ماتش برد. هنوز به خود نيامده بود كه سه ـ چهار قنداق تفنگ نفسش را پس انداخت. سر گروهبان داد كشيد:
- پير خرفت، داماد تو كدوم گورى پنهونش كردى؟
صدا تو گلوى حاج امان خفه شد. چشمهاش در كاسه اريب قيقاج شد. زبانش بند آمد. انگار سمبه ى سرخى تو قلب نگار فرو كردند. ميان حاج امان و ژاندارم ايستاد و داد كشيد:
- بىشرف از زن كمتر! زورت به ئى پيرمرد عليل رسيده؟....
مشت سرگروهبان نگار را نقش زمين كرد. بينى و دهان او در خون غرقه شد. نگار خون را با دامن پيراهنش پاك كردو بلند شد. بدون صدا دستهاش را به كمرش زدو رو در روى سرگروهبان ايستاد. تف و خون پرآ بى به صورتش انداخت و داد كشيد:
- زور بازوها تان را رو زنها و پيرمردها و بچههاى بىدفاع نشان مىدهيد؟
ضربه ى پوزه ى پوتين به وسط پاى نگار اصابت كرد. صداى نگار در گلوش خفه شد. سر گروهبان تف و خون صورت خود را با آستين يونيفرمش پاك كرد و نعره كشيد:
- قرشمال! امشب چنون بلبل زبونى ئى يادت بدم كه حظ كنى. اگه اون شبگردت مرده، خودشو نشون بده تا ببينى چى جورى مرداتونم اخته مىكنم.
حاج امان دراز به دراز افتاده بود. رنگ و رخش عين رنگ ميت شده و خرخر مى كرد. نگار بر زمين كپه شد. دو دستى به شكم خود چسبيد. سر گروهبان نهيب زد.
- يااله بلن شو بيفت جلو! خودتو به موش مردگى نزن بينم! امشب نامزدى واسه اون نامرد بسازم كه با پاى خودش بياد پوتينامو بليسه.
نگار درد خود را حس نمىكرد. چشمهاى روبه خاموشى پدرش سحرش كرده بود. بر زمين ميخكوب شده بود. سر گروهبان گريبان نگار را گرفت واز زمين بلندش كرد و به خود فشرد. نگار لرزيدو خود را از تنه ى سر گروهبان واكند. از او فاصله گرفت. به پدر از نفس افتاده ش خيره شد. دورخيز كرد و به طرف او خيز برداشت. سر گروهبان نگاررا بغل زد تا از روى حاج امان بلندش كند. نگار جيغ كشيد و ناخنهاى خود را چنگك كرد. مثل ماده پلنگى به سر گروهبان هجوم برد. دو طرف صورت او را چپ اندر راست شيار زد.
نگار وقتى بخود آمد، با كله بيرون اطاق پرت شده بود. سر گروهبان مثل خرس تير خورده دنبالش دويد. نگار ديگر چيزى نفهميد. رگبار ضربهها از همه طرف هوش و گوش را از او گرفت....
نگار چشم كه باز كرد، گوشه ى اطاق كدخدا افتاده بود. در سر و صورت و گردنش جاى چندان سالمى نمانده بود. چشمهاش ورم آورده بودند. جائى را نمىديد. از دهان و بينيش خون زيادى رفته بود. جلو سوراخهاى بينى و اطراف لبها و رو گونههاش را خون مرده و خشكيده پوشانده بود.از نفس افتاده بود. گلوش مىسوخت. سينه ش خس ـ خس مىكرد. صدا به گلو ش كه مىرسيد، گير مىكرد و خفه مىشد. كنار در اطاق دراز به دراز افتاده بود. چشمهاى خود را كمى باز كرد. سرش را كه به اندازه ى كوهى مىنمود، اندكى به اطراف چرخاند. تا آنجا كه در توان داشت اطراف را نگريست. از كدخدا خبرى نبود. هيكل چند نفر تيره و لرزان، جلو نگاهش مىلرزيدند. نگاهش ياراى ديدن نداشت. چشمهاى خود را بست.
سر گروهبان خونهاى خشكيده ى خراشهاى سر و صورت و گردن خود را با كهنه ى خيسى پاك كرد و گفت:
- عجب اعجوبه يه! نفس مو گرفت تا از هوش بردمش. ببين چى بلائى به سر صورتم آورده! اگه تلافى نكنم تخم بابام نيستم.
كدخدا كه از بيرون وارد شده بود، مثل عنتر ، جلو ژاندارمها خم و راست شد. به سر و صورت گروهبان دقيق شد. اخمهاى خود را در هم كيشد. كف دست را بر زانوى خود كوفت و گفت:
- حيوان ، صورت و گلوى مامور دولت را شيار زده لكاته! اينها را به چهار ميخ هم بكشند، سزاوارند. بفرما جناب سركار بنده بايد در خدمتتان چى كار كنم؟
- كدخدا بگو كمى آب گرم بيارن تا خوناى دست و صورت و گردنمو بشورم. اگه عمرى باشه درست شون مىكنم.
كدخدا با عجله و افسوس خوران، خود را كنار در رساند. سرش را بيرون داد و داد كشيد:
- غدير!.... آهاى غدير، بدو براى جناب رئيس آب گرم تميز وردار بيار. بيار بريز رو دست و صورتشان. زن ملاحجى تو هم زود چراغت را وردار بيار و راست و ريستش كن. زودباش كه جناب رئيس خيلى زحمت و مكافات كشيدند. اهالى نفهم ئى آبادى خسته و كوفته شان كردند. نوش جانشان. گوشهاشان يكى در بود و يكى دروازه. حرف حساب به كله هاشان فرو مىرفت؟ گفتم نكنيد ئى گردن كشىها را. گفتم آرام بگيريد. گفتم يك لقمهى چرب و نرم رسيده، سرهاتان را بندازيد پائين و مثل بچههاى آدميزاد بخوريد. گفتم كفران نعمت نكنيد. مگر كسى به گوش گرفت. كسى به حرفهاى من تره خرد كرد؟ هى عر و تيز كردند. هى الدرم ـ بلدرم كردند. هى بيل و كلنگ رو سر اين و آن ارباب بلند كردند. رفتند كاريز بنده ى خدا را خراب و پر كردند. مثل اهل كوفه رو آقا بيل و چوب و چماق كشيدند. نتيجه ش چى شد؟ همى الان پيش آمده. نوش جانشان. چشمهاشان كور و دندههاشان نرم. جناب رئيس به سر مباركتان صد مرتبه همى حرفها را تو گوشهاشان خواندم. انگار دشمن خونىشان بودم. دشمنى تو خون ئى اهالى است. هرجا خواستم دلالتشان كنم، به ريشم خنديدند. شما بفرمائيد، كجاى حرفهاى بنده به صلاح نيست؟ كجاش خنده داره؟ حال بهتر شد؟ هم آبادى را به خاك و خون كشيدند و هم مايه زحمت و دردسر شما شدند جناب رئيس.
چانهى كدخدا گرم شده بود. بدون ملاحظه و در نظر گرفتن وضع و حال سر گروهبان، يكريز مىگفت. آن قدر به خودش فشار آورد كه گوشه هاى لب و لوچه ى سياه ـ سوخته ش به كف نشست. كدخدا به حساب خود مىخواست از دل سر گروهبان در آورد. مىخواست با حرفهاى خود بر زخمهايى كه نگار چپ اندر راست در صورت و گلوى سر گروهبان بوجود آورده بود، مرهم بگذارد. غافل از اين كه حرافىهاش، نتيجهى عكس مىدهد.
سر گروهبان اخمهاى خود را تو هم كشيد. سرش را به اطراف چرخاند. هيكل گرد خود را با ناراحتى كش و قوس داد و گفت:
- كدخدا ماها داغونيم، واسهى اين جور حرف و گپ وقت زياده، فعلا بگو بساط و شام برامون بيارن كه خسته و كوفته شديم. امروز از خود صبح تا حالا مشغول بزن و بكوب با يه مشت گردن شكسته ى لخت بوديم. فردام باز همين آشه و همين كاسه. لعنت به اونيكه اين نون را تو دامن ما جماعت گذاشت. ما عينهو جوجه خروس مىمونيم، هم تو عزا كشته مىشيم، هم تو عروسى.
كدخدا با چاپلوسى در مقابل سر گروهبان خم و راست شد. چاكرانه به اطرافش ورجه ورجه كرد و گفت:
- دشمنت جوجه خروس باشه جناب رئيس. شما تاج سر همهى اهل آبادى هستيد. شكسته نفسى مىفرمائيد.
زن ملاحاجى سنگ تمام گذاشت. بساط چراغ شيره را روبراه كرد. به اندازه ى يك گردو شيره ى خرمائى رنگ فرد اعلاء، وسط دورى كنگره دار گذاشت. غدير چند بطر عرق از عشرتآباد آورده و آماده كرده بودو كنار بساط نگارى گذاشت.
زن ملاحاجى نگارى را رو چراغ روغنسوز زير حباب عمل آورد. نى آن را كنار لب سر گروهبان گذاشت. سر گروهبان پشت سر هم چندين بست چاق و مفصل كشيد. مىخواست خستگى تمام روز خود را، با زور عصاره ى خشخاش، از تن و جان بيرون كند. با ناخن و سينه ى انگشت ، جاى خراشهاى صورت و گردن خود را كاويد و شيره دود كرد. خوب كه از هوش رفت، پاى چراغ و نگارى را رها كرد و رفت سراغ دستگاه عرقخورى.غدير با سليقه ى تمام، بساط عرق و مزه و ميوههاى مربوطه ش را آماده كرده بود.
زن ملاحاجى و غدير به نوبت، خستگى ژاندارمها را از تنشان بيرون كردند. هر كدام از ژاندارمها كله ى خود را مفصلاً داغ كرد و پشت بندش رفت سراغ عرق دو آتشه ى غدير.
كله ى ژاندارمها داغ شد. مدتى پرت و پلا سرهم كردند، نعره آسا خنديدند و سر به سر كدخدا گذاشتند. سر آخر تلوتلو خوران، براى خوابيدن راهى بالاخانه شدند. سر گروهبان از در كه بيرون مىرفت، زيرچشمى نگار را پائيد و گفت:
- كدخدا هواشو داشته باش. يا اونقده همين جا مىمونه تا نامزد پفيوزش پيداش بشه، يا مرده ش از اينجا ميره بيرون. تمومشونم، اگه لازم باشه سر به نيست مىكنم. عين خيالت نباشه. حكم تام دارم. خلاصه من مامورم به هر قيمتى شده، ريشه هرج و مرجو از اين آبادى بكنم، و مىكنم.
كدخدا چشمهاى ورم آورده و چرت آلود خود را با سينه ى انگشت ماليد. با خاكسارى خم و راست شد و گفت:
- رو چشمهام جناب رئيس. غدير خوابش خيلى سبكه. پشه پر بزنه، بيدار ميشه. كاملاً مواظبشه. خاطرتان جمع جمع باشه. بريد و راحت بخوابيد.
كدخدا آن قدر شيره كشيده بود كه حرفها به زور از دهانش بيرون مىآمد. سر گروهبان آروق پر سر و صدائى زد. عرق و شيره به سر گيجه اش انداخته بود. بالا مىآورد. سرش سنگين بود. دلشوره داشت. دهانش پر آب بود. آب دهانش ترش و تلخ بود. خود را از رو زمين بالاتر حس مىكرد. به طرف بالاخانه راه افتاد. خيال مىكرد كف پاهاش از رو پهن هاى كف حياط بالاتر حركت مىكنند. حياط را تلوتلو خوران گذشت. كف پاهاش را رو پله گذاشت، سرش گيج رفت. پله تكان خورد. خيال كرد پلهها از زير پاش مىگريزند. خم شد. خواست سينه دو دست را بر يكى از پلههاى جلو سينه ى خود تكيه زند. انگار پله از دسترسش فاصله گرفت، دستش به پله نرسيد. با سينه رو پله كوفته شد. جناق سينه ش بر تيزى خشت پخته ى پله كوبيده شد. استخوان سينه ش از درد تير كشيد.
سر گروهبان رو پهلوش ، زمين خورد. يك پله ى رفته را زير تن لخت و سنگين خود گرفت، غلتيد و بر زمين در پهن نشسته حياط پهن شد. بلند شد. رو پله اول چمباتمه زد. دو كف دست را دو طرف شقيقه هاش گرفت. كله ش زنگ زنگ مىكرد. رودههاش به حلقش مىآمد. عق زد. بالا آورد. زمين را به گند كشيد. چشمهاش به اشك نشست. خود را مثل سگ كتك خورده، گرد و مچاله كرد. پشت خود را به خشتهاى زهوار در رفته ى پله ى پشت سر خود تكيه داد.
تن سر گروهبان به خارش افتاد. دستهاش را از دو طرف داخل پيرهن خود برد. سينه پشمآلود و زير بغلهاى خود را خرت ـ خرت خاراند. دهانش مثل چوب خشك شده بود. انگار گرد ترياك رو زبانش پاشيده بودند. سيگارى از جيب فرنج خود در آورد. سيگار را آتش زد و دود كرد.
آخرين ژاندارم، هنوز بالا نرفته بود، از مستراح بيرون آمد. همان ميانه مردى بود كه از سوختن استاد طالب جلوگيرى كرده بود. خواست از پلهها بالا رود، سر گروهبان تمام عرض راه پله را پر كرده بود. ميانه مرد جلو پاى سر گروهبان پا به پا كرد. سر گروهبان ناديده اش گرفت. ميانه مرد بالاجبار كنار پاى سرگروهبان ايستاد. براى اينكه وجود خود را اعلام كند، به سر گروهبان گفت:
- عجب گورستانيه اين خراب شده. فرمونده ى مام تموم وقت آلت دست خرپولاست. آخه اين كارا چيه كه از ما مىخوان؟ نفهميدم ما جلاديم، يا مامور دولت؟ اگه كسى گنا ه كرده و جرمى ازش سر زده مىباس ورش داريم و ببريمش تحويلش بديم. نفهميديم واسه چى مىباس دستور كشت و كشتار زن و مرد و صغير و كبير رو بما بدن؟
سرگروهبان سيگار نصفه نشده ى خود را زير پوتين گذاشت و با كف پا بر زمين ماليد و لهش كرد و گفت:
- عجب خرفتى هستى تو؟ پس واسه چى پول مىگيرى؟ نه خوشگلى و نه تار خوبى مىزنى، نه رقص و آوازت چنگى به دل مىزنه. يارو خيلى خوش چسه، ميره دم بادم مىشينه. اگه فرمون نبرى با پس گردنى ميندازمت بيرون. باز مىباس گشنگى گز كنى، فرشت زمين باشه و لحافت آسمون. دوست دارى باز شبا تو قهوهخونهها شپش چشماتو در آره؟ شانس رو آورده، امشب تيكه ى به اين خوشگلى به تورمون خورده و تو دارى از دهنت بزرگتر حرف مىزنى و لگدپرونى مىكنى؟ اين قرشمالا رو فقط با تو سرى ميشه آروم كرد. اگه باهاشون مهربون باشى، چشماتو از كاسه در ميارن. بلن شو يه چرت بزن. بگذار اين پيره زنه بره و كدخدا كپه شو بگذاره و ديگرون بخوابن، آروم ميريم سراغش. يه همچين رخشى خيلى كم پيدا ميشه ديگه.
ميانه مرد خواست چيزى بگويد كه سر گروهبان نهيب زد:
- فضولى موقوف! اصلاً من و تو رو به اين حرفا نيامده. ما فقط مردهشوريم، كاريم به بهشت و جهنمش نداريم. اگه بازم از اين جور پرچانگىها كنى گزارشتو ميدم به فرمونده و مىفرستمت جائى كه عرب نى انداخت.به جا ى اين مزخرفات، بيا زيربغل منو بگير بكشونم بالا كه دارم پاك كلافه ميشم.
كدخدا ته مانده ى شيره ى ژاندارمها را جمع و جور كرد و به زن ملاحاجى داد. زن ملاحاجى دو ـ سه بست ديگر آماده كرد و كدخدا كشيد و گفت:
- زن ملا نصب شبه، من ميرم بخوابم. بساطت رو جمع و جور كن و برو بخواب. صبح زودتر بيا. چند روزى را كه مامورها تو آباديند غافل نشو. دنبال كار و كاسبى پرمنفعت را رها كن. غدير تو هم شنفتى جناب رئيس چى فرمود كه! تو همى اطاق پهلوئى بخواب. ئى در را هم از بيرون زنجيرش را بنداز. خوب گوش به زنگ باش. كلون در حياط را هم محكم بنداز.
اطاق خلوت و خالى شد. زن ملاحاجى دورـ اطراف خود را جمع و جور كرد. غدير خود را كنار او كشيد. يك گلوله شيره تو مشت زن ملاحاجى گذاشت. به نگار افتاده در گوشه اطاق اشاره كرد و گفت:
- امشب همان شبيه كه بايس تمام هنرت را به كار بندازى. ببينم چى گلى سر خودت مىزنىها!كارت نباشه، حق و حسابت پيش خودم محفوظه.
- اى بابا، از تعارف كم كن و بر مبلغ افزا. آن همه خون دل خوردم و چانه زدم، آن همه ترياك نا زنينم را به خورد زينت دادم تا انداختمش تو بغلت، چى گلى رو سرم زدى، كه از ئى يكى دستگيرم بشه .
- هافهافو، ئى مرتبه فرق مىكنه. ئى مرتبه پاى نگار تو كاره. تو كه خودت بهتر مىدانى، سالهاست در فراقش پرپر مىزنم و از دستش خون جگر مىخورم و اهانت مىبينم. همى نگار ئى جور ذليل و زمين گير كه ئى گوشه افتاده، يك بار تو باغشان براى خاطر يك ماچ ناقابل ، صورتم را از صورت سر گروهبان بدتر كرد. عهد كردم تا داد دلم را نگيرم آرام نداشته باشم. امشب همان زمان تلافى كردنه. خيالت آسوده باشه. ئى مرتبه پاى آقا تو كا ره. نان جفتمان تو روغنه، اگر كار درست انجام بگيره. بايس همچى كله پاش كنى كه نه تو زمين باشه و نه آسمان.
غدير از اطاق بيرون زد. زن ملاحاجى دستى به سر و صورت نگار كشيد. نگار را درد ضربهها به حالت نيمه بيهوشى درآورده بود. از تمام كارهائى كه از سر شب در حول و حوشش شده بود ، بىخبر بود.
زن ملاحاجى يك كاسه آب و يك كهنه ى رنگ باخته فراهم كرد. كهنه را در كاسه ى آب فرو بردو خيس كرد. كهنه آب چكان را رو صورت نگار فشار داد. قطرات آب صورت لت و پار شده ى نگار را آبيارى كرد. سطح صورت نگار را خونهاى خشكيده در خود پوشانده بود.زن ملاحاجى خونهاى خكشيده صورت و گردن و زير چشمهاى نگار را با كهنه ى تر پاك كرد. دور چشمهاش را تميز كرد. زير چشمهاى نگار خيلى ورم كرده بود. آب ، دريدگىها و زخمها را به سوزش انداخت. سوزش و سردى آب رو پوست، چشمهاى نگار را باز كرد، چشمها در زير كوه ورم و كبودى گم شده بودند. نگار جائى را نديد. ذهنش پاك سنگين بود. سر و گردن و دست و پاهاش به فرمانش نبودند. زبانش به كامش چسبيده بود.
- آب!.... جگرم سوخت...
- زن ملاحاجى مثل عجوزه اى رو صورت نگار خم شدو او را بوسيد. كف دست پر چروك خود را رو پيشانى نگار كشيد و گفت:
- غصه نخور دخترجان. الان خودم با شيره ى خشخاش درستت مىكنم. ئى زهرمارى مرده را زنده مىكنه.
نگار صداى زن ملاحاجى را به زور شنيد. صدا انگار از ته چاه به گوشش مىرسيد. زن ملاحاجى نگارى را ساخت. نگار را كشان كشان، كنار دستگاه نگارى برد. سرش را رو بالش تكيه داد. نگارى را چند دور رو چراغ شيره چرخاند. نى نگارى را با زحمت بين لبهاى بىحس و حال نگار گير داد و گفت:
- بكش دخترجان. ئى زهرمارى دواى همه آلامه. دوـ سه تا بست كه بكشى، خوب خوب ميشى. آرام مىگيرى. من مانده ام مات و متحير. آخر شما جوانها براى چى ئى همه كله شقى مىكنيد؟ براى چى ئى همه آتشها را ورپا مىكنيد؟ كه هم اهل آبادى را توش مىسوزانيد، هم زندگى و جوانى و شادابى خودتان را ئى جور خاكستر مىكنيد. حيف از ئى همه مقبولى و جوانى نيست كه باعث مىشويد ئى جور نفله بشه؟ چشمهات را واز كن و كمى به خودت نگاه كن، عين گوشت قصابى شدى. دختر لطيفه، مرد نيست كه گوشت و گلش تو آفتاب و كار كشت و صحرا زمخت شده باشه. دختر كى طاقت ئى اعمال را داره. الان صورت به آن قشنگى را پاك ناسورش كردند. گيرم ئى زخمهاى چاك چاك خوب بشه، اثرش كه از ميان نميره.گمان نكنم نگار، آن نگار انگشت نما بشه. تمام جوانهاى ولايت در حسرت يك نگاهت هلاك بودند. براى چى باعث نابودى ئى نعمت شدى دختر ناقص العقل؟ براى چى خودتان را ئى جور خاكسترنشين مىكنيد؟
- آب!.... جگرم الو گرفته خانه خراب.
زن ملاحاجى نتوانست نگارى را كنار لب پر شكاف و ورم كرده ى نگارگير دهدو كنار گذاشت. يك كاسه چينى از لب طاقچه برداشت و از تنگ كنار اطاق پر آب كرد. كاسه آب را كنار لب نگار چسباند. نگار قادر به نوشيدن نبود. زن ملاحاجى سر او را بلند كرد. سر و لابلاى موهاى افشان و بلند نگار پر از خونهاى خشكيده بود. موهاى پرپشت او را انگار در خون خوابانده بودند. خونها بر موها خشكيده و آنها را چغر و چسبنده كرده بودند.
زن ملاحاجى سر نگار را رو زانوى خود گذاشت. كاسه ى آب را كنار لب او گذاشت. نگار با هزار جان كندن، چند قلپ آب فرو داد. آب در دهانش گلوله مىشد. گلوله ى آب تا حلقش مىرفت. انگار گلوگاهش را گرهى در خود گرفته بود. آب را قطره قطره فرو داد. قطرههاى آب عضلات حنجره اش را خراش مىداد.
زن ملاحاجى در وجنات نگار دقيق شد، آهى كشيد. سر او را كنار چراغ شيره، رو زمين گذاشت. نگارى را دوباره رو شعله ى چراغ گرفت. حقه را چند دور چرخاند و گلوله شيره را گرم كرد. نگارى را دوباره كنار لب نگار برد و دنباله ى حرف قبلى خود را گرفت.
- تمام زندگى چهار صباح بيشتر نيست، جوانى مثل يك آب خوردن مىگذره. چشم هم بزنى ، مثل من عجوزه ميشى. بعد هم به لعنت شيطان نمىارزى. از ئى همه جوانى و مقبولى جز آه و حسرت خبرى نيست. حيف تو نيست كه ئى جور آش و لاش بشى؟ آدم ديروز كه نگاهش مىكرد، حظ مىكرد. حالا شده يك تكه گوشت تكه پاره ى تو خون غلتيده. آخر نامسلمانها براى چى ئى جور به خودتان ظلم مىكنيد؟ سرهاتان را بندازيد پائين، حصههاتان را از زندگى بگيريد و خوش باشيد. چهار صباح ديگر مثل من زرتهاتان قمصور ميشه، آن وقت ديگر نه دستى داريد كه به سر بزنيد و نه پائى كه به در بزنيد. براى چى هى خودتان را با هر سگهارى تو يك جوال ميندازيد؟ تا بوده همى جور بوده. هر كى زور داشته آقائى كرده. شما يك عده آدمهاى دست به دهن در مقابل ئى همه مامور حاضر يراق و چوب و چماق و تفنگ چى كارى از دستهاتان ورمياد؟ بكش ننه جان، دوـ سه بست چاق و چله بكش. تمام دردهات را آب ميكنه و مىبره.
درد امان نگار را بريده بود. پرت و پلاهاى زن ملاحاجى مثل خنجر درونش را خراش مىداد. گوشش اصلاً بدهكار پرحرفىهاى او نبود. همه چيز دور سرش مىچرخيد. نفهميد چه مىكند. نفس و دود را كه به خوردش داده شده بود ، بريده بريده بالا كشيد. دود و درد را فرو داد. سه ـ چهار بست كيشد. كرخت و داغ شد. از زمين فاصله گرفت. دست و پاش سست و سبك شد. دردها آرام آرام آب شد. نگار بلند شد و درجا نشست. به ديوار اطاق تكيه داد. گرمى و رخوت در رگهاش دويد. زن ملا گفت:
- نگفتم برات خوبه. حالت را حسابى جا مياره. مثل آبيه كه رو آتش بريزه. بيا ئى دوـ سه بست ديگر را هم دود كن، پاك كله پات مىكنه. تا لنگ ظهر يك كله بيهوش و گوش ميافتى.
نگار ديگر چيزى نفهميد. سرش شده بود مثل كوه. گردش اطاق دور سرش، آرام آرام كند شد. تنش به خارش افتاد. دست و پاهاش در ا ختيارش نبود. حس مىكرد اعضاى بدنش خيلى بزرگ شده ند. نمىتوانست آنها را حركت دهد. نه هوشيار بود و نه كاملاً بيهوش. نه تن خود را حس مىكرد و نه دردها را. گاهى از خود بىخود مىشد، و گاه نيمه هشيار بود. صداى كلون در حياط را به زور شنيدو وارد عوالم برزخ شد....
شب بود و تيرگى بود. سكوت بود و خاموشى بود. چند جغد رو ديوارهاى خرابهى خانه ى كدخدا، پردهى تيره شب را خراش مىدادند. زوزه ى شغالان گرسنه از ميان باغهاى اطراف آبادى، خوابهارا مغشوش مىكرد. گاوها و گوسفندهاى طويله ى كدخدا نشخوار مىكردند. خرت خرت نشخوار احشام ، عصب را خراش مىداد.
سر گروهبان در اطاق را به آرامى باز كرد. خود را بىصدا از پلههاى بالا خانه پائين كشيد. لباسش تنها يك پيراهن و زيرشلوار گل و گشاد بود. سرگروهبان كنار گودال وسط حياط، مثل سگ، چندك زد. خواب را از سر خود بيرون كرد. چشمهاش روشن شدو بلند شد. كش و قوسى به يال و كوپال لخت و آويخته ى خود داد. دستهاى سنگين خود را بلند كرد و مشتها را در هوا گره كرد، مشتها را با شدت بر سينههاى آويخته و مشك مانند خود كوفت. كف دستهاش را رو پوست شكم جلو افتاده و آويخته ى خود كشيد. سر و گردن خود را به طرف اطاق نگار چرخاند.
غدير، پشت در اطاق دست به سينه ايستاده بود. سر گروهبان دوـ سه خميازه كشدار كشيد و به طرف اطاق نگار راه افتاد و گفت:
- پسر تو هنوز بيدارى؟ بدو بگير بخواب. فردا بازم خيلى مشغله داريم. مىباس حواستو خوب جمع كنى، خوب راهنمائىمون كنى. ده بدو ديگه!.... واسه چى هى پا به پا مىكنى؟ نكنه گوشات سنگينه؟....
غدير به طرف اطاق انبارى زيرزمين طرف ديگر حياط ، راه افتاد. سر گروهبان پشت گوش خود را خاراند. كف دست را بر پيشانى كشيد. غدير را با صداى بمى صدا كرد:
- واستابينم، بيا نزديكتر. خوب گوشاتو واز كن. نفهمم زبونتو جائى واز كنى؟ شتر ديدى، نديدىها!
- اختيار داريد جناب رئيس، يعنى مىفرمائيد ئى قدرها هم عقلم قد نميده؟
غدير در سياهى پلههاى زيرزمين گوشه ى ديگر حياط گم شد. سر گروهبان لاى در اطاق نگار را به آرامى باز كرد و مثل دزد كار كشته اى داخل اطاق خزيدو در تاريكى بال بال كرد.
نگار را ترياك و كوه درد و كوفتگى از خود بىخود كرده بود. چهارستون تنش به اختيارش نبود. صداش را گم كرده بود. چيزى حاليش نبود. نگار به طور گنگ و مبهم متوجه شد كه همهى ژاندارمها لاى در را باز كردند...