iran-emrooz.net | Wed, 19.09.2007, 17:04
بخش دوم
رسوایی در بوهم
سر آرتور کانن دویل / برگردان: علیمحمد طباطبایی
|
من راس ساعت سه در خیابان بیکر بودم، اما هولمز هنوز بازنگشته بود. خانم صاحبخانه به من اطلاع داد که او کمی قبل از ساعت هشت صبح خانه را ترک کرده است. با این حال من با نیت به انتظار ماندن او، حال هر چقدر هم که به طول انجامد، در کنار آتش بخاری نشستم. علاقه و توجه من به تحقیقات او شدیداً برانگیخته شده بود، هرچند این مورد جدید مانند دو جنایتی که در بارهی آنها در جای دیگری گزارشی نوشتهام هیچگونه جنبهی ناگوار و عجیبی نداشت، اما ویژگی بخصوص این قضیهی اخیر و مقام رفیع موکل هولمز به آن خصلتی از نوع خود بخشیده بود. در واقع، با صرف نظر از سرشت تحقیقاتی که دوست من مشغول به انجام آنها شده بود، چیزی در نحوهی استادانهی دریافت موقعیت توسط او و در نحوهی اندیشیدن قاطع و برندهاش وجود داشت که باعث علاقهی من به مطالعهی نحوهی کار او و تعقیب روشهای زیرکانه و ماهرانهی او میگردید که به کمک آنها او میتوانست گرهی پیچیدهترین معماها را هم بگشاید. من چنان به موفقیت همیشگی او عادت کرده بودم که احتمال ناکام ماندنش هرگز به ذهنم خطور نمیکرد.
کمی مانده به ساعت چهار بود که در اتاق باز شد و یک مهتر ظاهراً مست با پاچکمههای بسیار نامرتب و شانه نکرده و با چهره ای برآشفته و لباسهای بسیار کهنه و مندرس به داخل اتاق قدم گذارد. با وجودی که من به مهارتهای مبهوت کنندهی دوست خود در استفاده از تغییر چهره و لباس کاملاً عادت داشتم، اما لازم بود که سه بار به این تازه وارد نگاهی بیندازم تا مطمئن شوم که او همان خود هولمز است. او در حالتی که با حرکت سر به من سلام میکرد در اتاق خواب از نظر ناپدید شد و هنگامی که پنج دقیقه بعد دوباره بیرون آمد مانند همیشه کت و شلواری از پارچهی پشمی پیچازی و بسیار آبرومندانه به تن داشت. در حالی که دستانش در جیبهایش بود پاهایش را در برابر آتش بخاری دراز کرد و چند دقیقه ای از ته دل خندید.
سپس گفت: « که اینجور! » و باز خاموش شد و دوباره به خنده افتاد تا آن که بالاخره بی حال و ناتوان مجبور به نشستن بر روی صندلی راحتی گردید.
« موضوع از چه قرار است هولمز؟ ».
« خیلی مضحک است. مطمئن هستم که هرگز نمیتوانی حدس بزنی چگونه روز خود را سپری کردهام یا من مشغول به چه کارهایی بودهام ».
« هیچ اطلاعی از آنها ندارم، اما حدس میزنم که مشغول زیر نظر گرفتن روال روزمرهی زندگی و شاید خانهی خانم ایرنه آدلر بوده ای ».
« بله، دقیقاً. اما آنچه بعداً پیش آمد بسیار نامعمول بود، هرچند برای شما تعریف خواهم کرد. امروز صبح کمی قبل از ساعت هشت خانه را ترک کردم، آنهم در حالی که خود را به شکل یک مهتر بی کاره درآورده بودم. در میان کسانی که به طریقی با اسب سروکار دارند همدلی و همبستگی حیرت آوری وجود دارد. اگر یکی از آنها باشید، آنگاه هرچه را که برای دانستن از آنها وجود داشته باشد شما هم به دست خواهید آورد. طولی نکشید که من Briony Lodge را پیدا کردم. آنچه دیدم یک ویلای بسیار زیبا و جمع و جور بود با باغی در پشت آن. اما در قسمت جلو تقریباً تا کنارهی خیابان ادامه داشت و ساختمانی بود با دوطبقه. در ورودی مجهز به یک قفل اطمینان بود. در قسمت راست آن یک اتاق نشیمن بزرگ وجود داشت با مبلمان بسیار شیک و پنجرههای بلند تا تقریباً کف اتاق و به آن چفت و بستهای مزخرف انگلیسی مجهز بود که حتی یک بچه هم میتواند آنها را باز کند. در داخل چیر قابل توجه دیگری نبود مگر این که میتوان از سقف کالسکه خانه خود را به پنجرهیهال رسانید. من دور تا دور خانه را قدم زدم و آن را به دقت از هر نقطه نظری مورد بررسی دقیق قرار دادم اما نکتهی جالب توجه دیگری به دست نیاوردم.
من سپس پرسه زنان خیابان را رو به پائین طی کردم و همانگونه که حدس میزدم متوجه شدم که در یک کوچه در امتداد یکی از دیوارهای آن باغ اسطبلی وجود دارد. سپس به مهتر آنجا در تمیز کردن اسبهایش کمک کردم و در عوض دو پنی دریافت کردم، البته به اضافهی یک شیشه شراب مخلوط و به اندازهی دو پیپ توتون تند و به حد کافی اطلاعات در بارهی خانم آدلر و البته اطلاعات در بارهی نیم دوجین همسایههای دیگر او که کمترین علاقه ای به شنیدن آنها نداشتم اما مجبور به گوش دادن به آنها بودم ».
من پرسیدم: « و در بارهی خود ایرنه آدلر چه به دست آوردید؟ ».
« اوه، او فکر و ذکر تمامی مردان آن ناحیه را بدجوری متوجه خود کرده است. او ظریفترین موجود زیر سقف این جهان است. در هر حال این آن چیزهایی است که کارگران اصطبل سرپنتین در بارهی او میگویند. او زندگی آرامی دارد، در کنسرتها آواز میخواند، هر روز ساعت پنج بعد از ظهر به گردش میرود و سر ساعت هفت برای صرف شام باز میگردد. در ساعتهای دیگر به ندرت پیش میآید که از خانه بیرون رود، مگر مواقعی که به کار خوانندگی خود میپردازد. خانم آدلر فقط یک ملاقات کنندهی مذکر دارد، اما آن مرد مرتب به دیدار او میآید. او دارای موی مشکی، خوش چهره و بی باک است و روزی یک بار به طور مرتب به دیدار خانم آدلر میآید و گاهی هم البته دوبار. نام وی گودفری نورتون است و ساکن Inner Temple. حالا میبینید که یک درشکه چی را به عنوان محرم اسرار خود داشتن چه موهبتی است. آنها او را از اصطبل سرپنتین بارها به خانهاش بردهاند و همه چیز را در بارهی او میدانند. وقتی که من همهی آنچه را که آنها برای گفتن داشتند به دقت شنیدم دوباره به دور Briony Lodge بالا و پائین رفتم و در بارهی نقشهی عملیاتی خود اندیشیدم.
این گودفری نورتون ظاهراً عامل مهمی در این قضیه بود. او یک وکیل بود که به نظر تهدید آمیز میآمد. رابطه میان آن دو چه بود و هدف از دیدارهای مرتب او چه میتوانست باشد؟ آیا خانم آدلر موکل او بود، یا دوست او و یا معشوقه اش؟ اگر او موکل آقای گودفری بود یقیناً عکس را برای نگهداری و مخفی کردن به او منتقل میکرد. اما اگر معشوقه او بود احتمال چنین چیزی بسیار کمتر میشد. فعالیت بعدی من به پاسخ این سوال بستگی داشت، یعنی این که آیا میبایست کار خود را در Briony Lodge ادامه دهم یا ادامه تحقیقات را به خانم آن مردم محترم در Temple متوجه سازم. این نکتهی ظریفی بود و گسترهی تحقیقات مرا وسیعتر میکرد. البته میترسم که حوصلهی شما را با این جزئیات سر ببرم، اما لازم است که دشواریهای کوچک کارم را با شما در میان بگذارم تا موقعیت را به نحو بهتری درک کنید ».
من پاسخ دادم: « من به دقت متوجه وضعیت موجود هستم ».
« من هنوز هم مشغول سنجیدن موضوع بودم که یک درشکهی زیبا در جلوی Briony Lodge توقف کرد و مرد متشخصی از آن پائین پرید. او به نحو قابل توجهی مرد خوش چهره ای بود با موهای مشکی، صورتی باریک و سبیل ـ ظاهراً همانی که من در بارهاش شنیده بودم. به نظر میرسید که آن مرد عجلهی بسیار دارد. او با صدای بلند به درشکه چی گفت که منتظرش بماند و چنان با عجله از کنار دختر خدمتکاری که در را برایش باز کرد گذشت که گویی به خانهی خودش وارد میشود ».
« او نیم ساعت در خانه ماند و من توانستم چند باری او را در پشت پنجره اتاق نشیمن ببینم که بالا و پائین میرفت و با هیجان سخن میگفت و دستانش را حین صحبت تکان میداد، اما نتوانستم چیزی از خانم آدلر هم ببینم. بالاخره او از خانه بیرون آمد و حتی از دفعهی قبل آشفتهتر هم به نظر میرسید. هنگامی که به طرف درشکه میرفت یک ساعت طلا از جیب خود بیرون آورد و با چهرهی بسیار جدی به آن نگریست. سپس با صدای بلندی گفت: « مثل شیطان درشکه را برانید. اول به Gross and Hanky در خیابان Regent
و سپس به کلیسای سنت مونیکا در Edgware Road . اگر بتوانید ظرف مدت بیست دقیقه موفق به انجام این کار بشوید نیم گینی انعام میگیرید! ».
« آنها دور میشدند و من با خود میاندیشیدم که آیا بهتر نیست آنها را تعقیب کنم که در این بین سروکلهی یک کالسکهی کوچک زیبا از دور پیدا شد. نیمی از تکمههای کت کالسکه چی باز بود و کراوات او زیر گوشش قرار گرفته بود، در حالی که تمامی سربندهای یراقهای اسبهایش از سگکها بیرون زده بود. او هنوز هم کاملاً متوقف نشده بود که خانم آدلر با عجله از در خانهاش بیرون آمد و به سرعت به درون کالسکه رفت. من فقط توانستم در آن لحظه نگاه سریعی به او بیندازم، اما او را یک زن بسیار جذاب یافتم، با چهره ای که یک مرد برایش حتی حاضر است جانش را فدا کند. او با صدای بلند گفت: « جان به کلیسای سنت مونیکا میرویم. اگر بتوانی تا بیست دقیقه دیگر آنجا باشی نیم ساورین انعام میگیری ».
« واتسون این موقعیت چنان مطلوب بود که به هیچ قیمتی نمیبایست آن را از دست میدادم. من در آن لحظه مشغول سنجیدن این فکر بودم که آیا بهتر است خود را هر چه زودتر از آنجا دور کنم و یا میبایست خود را به پشت آن کالسکه آویزان کنم و همراه آنها بروم که در همان لحظه یک درشکه کرایه ای وارد آن خیابان شد. درشکچه چی مسافر ژنده پوشش را چند بار ورانداز کرد اما من قبل از آن که او بتواند مخالفتی بکند به دورن درشکچه پریدم. من گفتم: « کلیسای سنت مونیکا و نیم ساورین اگر بتوانید ظرف مدت بیست دقیق مرا به آنجا برسانید ». در آن لحظه ساعت یازده و سی پنج دقیقه بود و البته کاملاً روشن بود که چه چیزی در شرف وقوع قرار داشت ».
« درشکه چی حقیقتاً با سرعت زیادی حرکت میکرد و من فکر میکنم که هرگز سریعتر از آن با درشکه حرکت نکرده باشم. در هر حال آن دوی دیگر قبل از ما به مقصد رسیده بودند. درشکه و کالسکه با اسبهایی که بخار تنفس آنها به خوبی مشهود بود در برابر کلیسا توقف کرده بودند. هنگامی که به آنجا رسیدیم من کرایهی درشکه را پرداختم و با سرعت به درون کلیسا رفتم، اما به غیر از همان دو نفر و یک کشیش در لباس سفید که به نظر میرسید در حال سرزنش کردن آن دوی دیگر است شخص دیگری در کلیسا نبود. آن سه در کنار هم و در برابر محراب کلیسا ایستاده بودند. من پرسه زنان مانند هر آدم عاطل و باطلی که با داخل کلیسا میآید طول راهروی جانبی را طی کردم. به ناگهان و با تعجب بسیار متوجه شدم که آن سه نفر در کنار محراب صورت خود را متوجه من کردهاند و گودفری نورتون با تمامی سرعتی که میتوانست به طرف من آمد ».
« او با صدای بلندی گفت: خدا را شکر. شما برای منظور ما کافی هستید. بیا! بیا! ».
من پرسیدم: « یعنی چی؟ ».
« بیائید مرد، بیائید. فقط برای سه دقیقه، در غیر این صورت قانونی نخواهد بود ».
« من را تقریباً کشان کشان به سوی محراب بردند و قبل از آن که بفهمم کجا هستم خود را در شرایطی یافتم که پاسخهای نامفهومی بر زبان میآوردم که در گوش من زمزمه میکردند و مواردی را تائید میکردم که از آنها چیزی نمیدانستم و به طور کل به بستن پیوند زناشویی میان دوشیزه ایرنه آدلر و گودفری نورتون که مرد مجردی بود کمک مینمودم. انجام این مراسم بلافاصله به پایان خود رسید و از یک طرف آن مرد متشخص بود که از من تشکر میکرد و از طرف دیگر آن بانوی محترم و آنهم در حالی که کشیش در برابرم و با صورت خندانی به من مینگریست. این مضحکترین وضعیتی بود که من در تمامی عمرم در آن قرار گرفته بودم و در واقع به خاطر آوردن آن لحظات بود که باعث شد من چند لحظه قبل آن گونه به خنده بیفتم. به نظر میرسید که در نظر کشیش در اجازه نامهی ازدواج آنها نوعی اشکال وجود دارد که او حاضر نمیشد بدون حضور یک شاهد آنها را به عقد هم درآورد و وجود اتفاقی من باعث گردید که داماد دیگر نیازی به پیدا کردن یک شاهد عقد از خیابان نداشته باشد. عروس به من یک ساورین داد و میخواهم آن را به یاد این ماجرا برای همیشه به زنجیر ساعتم ببیندم و نگهدارم ».
من گفتم: « این حقیقتاً یک چرخش غیر قابل انتظار در این موضوع است. اما بعداً چه پیش آمد هولمز؟ ».
« خب، حالا دیگر احساس میکردم که طرح قبلی من در وضعیت بسیار نامطلوبی قرار گرفته. به نظر میرسید که به احتمال زیاد آنها بلافاصله به مسافرت بروند و به این ترتیب از طرف من انجام اقدامات سریع و جدی کاملاً ضروری مینمود. در کنار کلیسا آنها از یکدیگر جدا شدند، گودفری به منزل خودش در Temple بازگشت و خانم آدلر هم به خانهی خودش. او در حالی که از شوهرش جدا میشد گفت: « من مثل همیشه ساعت پنج به پارک میروم ». من چیز دیگری نشنیدم. هرکدام از آنها در مسیر مخالف حرکت کردند و من برای انجام اقدامات بعدی خود آنجا را ترک کردم ».
« و این اقدامات چه باشند؟ ».
او پاسخ داد: « کمی کباب سرد و یک لیوان آبجو » و سپس زنگ را به صدا درآورد. آنگاه چنین گفت: « من ییش از اندازه گرفتار بودم که بتوانم به فکر غذا باشم و امشب احتمالاً گرفتارتر هم خواهم بود. اما در هر حال به همکاری شما دکتر نیازمندم ».
« از این بابت بسیار خوشوقتم ».
« آیا از این که قانون را زیر پا بگذارید ناراحت نمیشوید؟ ».
« به هیچ وجه ».
« یا این که در مخاطرهی دستگیر شدن توسط پلیس قرار گیرد؟ ».
« اگر برای یک هدف خوب باشد خیر ».
« آه. هدف آن که عالی است ».
« پس من همانی هستم که شما میخواهید ».
« من مطمئن بودم که میتوانم بر روی کمک شما حساب کنم ».
« اما چه کاری در این میان به عهدهی من خواهد بود؟ ».
ادامه دارد . . .
بخش اول