iran-emrooz.net | Mon, 17.09.2007, 19:01
درويش من زن بود، مرد نبود
سحر دلیجانی
|
از صحرای مراکش تا بداينجا
هزاران باد پر از خاطرههای پر دانهی ميوههای کاکتوس
دور تا دور مادرم به چرخش درآمدند
هنگامی که او با پاهای باز
و دستهای گره خورده
مرا به آن سوی بيداری هل داد
و شب سرد صحرا مرا در آغوش گرفت
و نخستين فرزند خود خواند.
و من آنچنان از خاطره و شن سنگين بودم
که ستارهها به سرعت به ياری شب شتافتند
تا مرا بر شانوان خود نشاند.
آن شب سنگين پر ستاره
تا ابد در اقيانوس ژرف چشمان مادرم
به يادگار ماند.
مادرم حاملهی شرق بود
در دستان حنازده و گيسوان پرآشوبش
قرنها طنز غم آلود رفتنها و آمدنها
و مردهای خانه نشين
و مردهای گريبان دريده
و مردهای بی سبب مانده
و دختران چشم به راه
و دختران گيسوان بريده
و دختران پشت در مانده
و نخستين طلوعها
و تعريف خوابها و ستارهها
و به ماه نرفتنها
و حجاب بر دل کشيدنها
و شراب بر زمين ريختنها
و چای دم کردنهای دم غروب
و بوی نم خاک
پس از آبياری گلهای حياط.
مادرم در انتهای آينهی افسانه و رنج و نوباوری
ناپديد شد.
فرصتی برای دلتنگی نبود،
پيکر من مردد و مشتاق
محور داغ شرق تا غرب را میپيمود
تا بینهايت خود را کشف کند.
از آنچه مادرم از غبار قرنها فرا گرفته
و آنچه اورا زير سقف آجری خانه گفته
و آنچه بر پيکر او صميمانه و سخت حک کرده بودند
من ارثی نامفهوم بردم
وان را کوی تا کوی و ديار به ديار کشيدم
نا نگويند زنجير سست و مغرور تمدنها و سنتها را
من با دلی غافل و ذهنی مشوش از هم گسستم
تا نگويند در سبزه زار من علفی نمیرويد
و باران با من سرآشتی ندارد.
و روزی که سر آخر
اين کوله بار هزار سالهی ژنده را
با دستانی بی طاقت
و چهرهای تکيده و خويگين زمين نهادم
چراکه معنی اين بارکشی را نمیدانستم
چراکه هرگز آن را نفهميده بودم
ناگهان همه مردههای غم در زمين گذاشته
چنان بر خود لرزيدند
که گمان بردم ديگر مرا سرانجام به حجله رسيده
و همان روز عاشق شدم
همان روز به تمام ريش بلندهای چشم تنگ غروبهای بی دروپيکر
خيانت کردم
همان روز زنجير زنگ زدهای را ديدم
که به آن سوی دره پرتاب شده بود
و همان روز مادرم خاطرهای شد عزيز
و خواب مادربزرگم را ديدم
که در اتاقی با فرشهای قرمز گل دار
پهلوی خود نشاندمم
و با مهری به بزرگی خط ميان دريا و آسمان
مرا گفت،
" درويش من زن بود، مرد نبود."
پشت پنجره شب خاموش بود
و صبح بلوغ يک يقين مبهوم را به ارمغان میآورد.
بر آن شدم که دگر بار به راه افتم
ليک بدون کوله بار و بدون زنجير
از شرق تا غرب رفتم و بازگشتم
چشمانم همه اميد
دستانم همه قدرت
حتی اگر گاهگاهی هم میلرزيدند
سفره ام را اينجا و آنجا پهن کردم
گلابيهای فتاده دم پای مورها را با انگشتانم شمردم
بر پهنهی زمين پای کوفتم
در دل حاملهی دريا شنا کردم
تا روزی به زمينی رسيدم سرسبز
که بوی آشنايی میداد
و زنی ديدم با موهای پريشان
و پاهايی به سادگی و سرسختی زمان
که به دور خود میچرخيد
و بازوان به آسمان میگشود.
نفسی عميق از سينهام برخاست،
هوا بوی باران تازه میداد.