iran-emrooz.net | Wed, 12.09.2007, 8:27
بخش اول
رسوایی در بوهم
سر آرتور کانن دویل / برگردان: علیمحمد طباطبایی
|
برای شرلوک هولمز او همیشه آن « زن » بود. من هرگز نشنیدم که هولمز به اسم دیگری از او نام برد. در چشمان او شخصیت آن زن تمامی جنسیت زنانهاش را تحت شعاع قرار داده و در واقع از هر نظر بر آن مسلط بود. این گونه نبود که او نوعی حس عاشقانه نسبت به ایرنه آدلر (Irene Adler) احساس کند. برای ذهن بیاعتنا، دقیق اما به طور ستایش آمیزی متوازن او تمامی احساسات، به ویژه همین یک نوعش مشمئز کننده بود. در نظر من او کامل ترین دستگاه تعقل و مشاهده بود که جهان به خود دیده است. اما هولمز به عنوان یک عاشق هرگز نمیتوانست نقش اصلی خود را به درستی ایفا کند. او هرگز از هیجانات لطیف سخن نمیگفت، مگر به کنایه و پوزخند. چنین چیزهایی برای مشاهده گر موضوعات قابل تحسینی هستند ـ عالی برای کنار کشیدن حجاب از انگیزهها و اعمال انسانها. اما برای یک متفکر تعلیم دیده اجازهی ورود دادن به این قبیل دخالتها به طبیعت حساس و باظرافت تنظیم شدهاش به معنای گنجاندن یک عامل مزاحم است که میتواند تمامی نتایج تفکراتش را مورد تردید قرار دهد. وجود سنگ ریزه در دستگاهی حساس یا ترک در یکی از ذره بینهای قوی او آن اندازه نگران کننده نیستند که هیجانی قوی در طبیعتی مانند آنچه هولمز دارد. و با این وجود فقط همین یک زن برای هولمز وجود داشت و او همان ایرنه آدلر فقید بود، هرچند برای هولمز خاطرهای قابل تردید و نامعلوم.
من در این اواخر هولمز را خیلی کم ملاقات کردهام، در واقع از زمان سلسلهی عجیبی از رویدادهایی که من آنها را به طرزی روشن و تحت عنوان « نشانهی چهار » روایت کردم. ازدواج من همانگونه که او نیز پیشگویی کرده بود ما را از هم جدا کرد. سعادت تمام عیار من و دلبستگیهای خانوادگی که گرداگرد مردی قد علم میکند که برای بار اول است که ارباب مسائل شخصی خود شده است برای جلب تمامی توجهات من کافی بودند. در حالی که هولمز از هر نوع جامعهای با تمامی روح کولیوار خود (Bohemian soul) متنفر بود، او در همان اتاقهای اجارهای که در خیابان بیکر داشتیم باقی ماند، در میان کتابهای قدیمیاش پنهان شده بود و از این هفته به دیگری میان کوکائین و نامجویی، رخوت و مستی مادهی مخدر و انرژی شدید آن طبع پرشورش در نوسان بود. او هنوز هم مانند همیشه عمیقاً شیفتهی تحقیق در جنایت بود و استعدادهای ذهنی سرشار و قدرتهای استثنایی خود را برای پی بردن به آن سرنخها و نشانهها به کار میگرفت و معماهایی را بالاخره توضیح میداد که افسران پلیس آنها را به عنوان موارد نومید کننده کنار گذارده بودند. هر از گاهی بعضی گزارشات اندک از کارهای او را میشنیدم: از دعوتش به اودسا و آنهم پس از این که موفق به حل معمای جنایت ترپوت گردید، از گشودن نهایی فاجعهی عجیب بردادران آکتینسون در ترینکومالی و بالاخره از ماموریتش که او چنان با ظرافت و به نحو مطلوب برای خانوادهی سلطنتی هلند آن را به اتمام رساند. گذشته از این نشانههای فعالیت او، من نیز فقط با خوانندگان روزنامههای صبح در این فعالیتهای اخیر او سهیم بودم و از دوست و همکار پیشینم اطلاعات زیادی نداشتم.
یک شب در بیستم مارچ 1888 و در شرایطی که مدتی بود دوباره طبابت خصوصی را آغاز کرده بودم، به هنگام بازگشت از منزل یکی از بیماران خود اتفاقاً مسیرم به خیابان بیکر افتاد. هنگامی که از برابر آن در بسیار آشنایی میگذشتم که همیشه در خاطرات من با خواستگاریام و با حوادث تیرهی « مطالعهای در قرمز روشن » (1) مرتبط است، اشتیاقی شدید برای دیداری دوباره با هولمز و دانستن این که او اکنون قدرتهای غیرعادی خود را چگونه به کار گرفته بر من غلبه کرد. چراغهای اتاقهای او کاملاً روشن بودند و وقتی من به بالا نگاه کردم جثهی باریک و بلند او را دیدم که دوبار در تصویری سایه نما از برابر پرده کره کره عبور کرد. او به چابکی و با بیصبری مشغول قدم زدن در اتاق بود، در حالی که سرش را به طرف پائین خم کرده بود و دستانش در پشت او به هم قلاب شده بودند. برای من که تمامی حالات و عادتهای او را به خوبی میشناختم، رفتار و حرکاتش همه چیز را فاش ساختند. او مشغول به کار جدیدی شده بود. او از رویاهایش که محصول مواد مخدر بودند بیرون آمده و در جستجوی یک رد پای دست اول در یک معمای تازه میگشت. زنگ در را به صدا در آوردم و طولی نکشید که در اتاقی بودم که قبلاً نیمی از آن مال من هم بود.
او ابراز احساسات زیادی نکرد. هرچند که البته به ندرت چنین بود. اما از این که مرا میدید، تصور میکنم که خوشحال شده بود. او بدون گفتن کلمهای اما با نگاهی محبت آمیز مرا به نشستن بر روی یک صندلی راحتی دعوت کرد. جعبهی سیگارش را جلوی من انداخت و به ویترین مشروبات الکلی و شیشهی سودا در گوشهای اتاق اشاره کرد. سپس در جلوی آتش ایستاد و سراپای مرا به همان روش خویشتن دارانهی مخصوص به خودش ورانداز کرد.
او گفت: « زندگی زناشویی خوب به شما ساخته است واتسون. به گمانم از آخرین باری که همدیگر را دیدیم هفت و نیم پاوند اضافه وزن پیدا کرده اید ».
جواب دادم: « هفت پاوند ».
« واقعا، فکر میکردم بیشتر است. اما فقط یک مقدار بسیار ناچیز بیشتر واتسون. و میبینم دوباره مشغول به کار طبابت شده اید. به من نگفته بودید که قصد دارید دوباره دیدار از مریضهایتان را آغاز کنید.
« پس از کجا میدانید؟ ».
« اینها را میبینم و استنباطم این است. از کجا میدانم که همین اواخر کاملاٌ خیس شده بودید و این که شما دست و پا چلفتی ترین و بیتوجه ترین دختر خدمتکار را دارید؟ ».
من گفتم: « اما هولمز عزیز، این دیگر بیش از حد تصور است. اگر چند قرن زودتر از این به دنیا آمده بودید سرنوشت شما زنده زنده سوختن در تل آتش بود. این درست است که من در روز پنج شنبه در اطراف شهر پای پیاده گردشی کردم و وقتی به خانه بازگشتم به طرز افتضاحی خیس و کثیف شده بودم. اما من لباسهایم را عوض کردهام و نمیتوانم بفهمم که از کجا به چنین نتیجه گیری رسیده اید. اما در بارهی خدمت کار ما ماری جین. او درست شدنی نبود و همسرم عذرش را خواست. اما بازهم باید بگویم نمیفهمم چگونه توانستید از آن سردربیاورید ».
او با دهان بسته خندهای کرد و دستان باریک و عصبیاش را به همدیگر سائید.
سپس گفت: « از این ساده تر نمیشود. چشمانم به من میگویند. در قسمت داخل کفش پای چپ شما درست همان جایی که آتش بخاری بر روی آن میدرخشد، چرم آن شش اثر خراش تقریباً موازی نشان میدهد. ظاهراً آنها توسط کسی ایجاد شدهاند که با بیدقتی تمام سعی داشته گل خشک شده را از لبهی کف کفش شما بتراشد. بنابراین استنباط مضاعف من در این باره که شما در هوای بسیار بدی بیرون رفته و این که شما به ویژه شرارت بارترین نمونهی کلفت کفش خراش ده لندنی را استخدام کرده بودید. و اما در بارهی طباب شما، وقتی مرد محترمی به اتاق من میآید که بوی یدوفرم میدهد و یک لکهی تیره رنگ نیرات نقره بر روی انگشت سبابهی دست راست خود دارد و یک برآمدگی در طرف راست کلاه سیلندری خود، یعنی جایی که او گوشی پزشکیاش را مخفی میکند، در آن صورت من باید کودن باشم که آن فرد را به عنوان عضوی فعال از حرفهی پزشکی قلمداد نکنم ».
من نتوانستم جلوی خندهی خود را از سهولتی که او توسط آن روند نتیجه گیری خود را توضیح میداد بگیرم. من گفتم: « وقتی میشنوم که شما دلایل خود را بیان میکنید، همه چیز به نظرم چنان به طرز مضحکی ساده میآیند که فکر میکنم خودم هم میتوانستم به همان نتیجه گیری برسم. هرچند در هر مورد بعدی از استدلالهای شما من بازهم مبهوت میمانم تا آن که شما روند اندیشهی خود را توضیح دهید. و با این وجود فکر میکنم که چشمان من به همان خوبی چشمان شما هستند ».
او در حالی که سیگاری آتش میزد خود را بر روی صندلی راحتی قرار داد و پاسخ داد: « در این مورد حق با شما است. شما نگاه میکنید اما مشاهده نمیکنید. تفاوت میان آنها روشن است. برای مثال، شما بارها پلههایی که از در ورودی تا به این اتاق ختم میشود را دیده اید ».
« بارها ».
« چند بار؟ ».
« خب، چند صد بار ».
« حالا بگوئید که تعداد آنها چند تا است؟ ».
» چند تا! من از کجا بدانم؟ ».
« البته که نمیدانید، زیرا شما مشاهده نمیکنید و با این وجود آنها را دیده اید. این دقیقاً همان نکتهی مورد نظر من است. بر خلاف شما، من میدانم که تعداد آنها هفده پله است، زیرا من هم آنها را دیده و هم مشاهده کردهام. در هر حال، از آنجا که شما به این مسائل کوچک علاقه نشان میدهید و چون به اندازهی کافی مهربان بوده و یکی دو تا از تجربیات کم اهمیت مرا یاداشت کرده اید، شاید این مورد هم برایتان جالب باشد ». او برگهای از کاغذنامهای ضخیم و به رنگ صورتی را جلوی من پرتاب کرد که بر روی میز به صورت باز قرار گرفت. او گفت: « این نامه با آخرین پست رسیده است. لطفاً آن را با صدای بلند بخوانید ».
آن یاداشت تاریخی نداشت و در زیر آن از امضا و نشانی فرستنده هم اثری نبود.
« امشب حدود ساعت یک ربع به هشت مرد محترمی به دیدار شما خواهد آمد. منظور او از این ملاقات موضوعی بسیار مهم است. خدمات اخیر شما به یکی از دربارهای سلطنتی اروپا نشان داده است که شما فردی هستید که میتوان به او با اطمینان کامل در بارهی موضوعاتی که در بارهی اهمیت آنها هرچقدر تاکید شود اغراق نخواهد بود اعتماد داشت. روایتی که در بارهی شما آمد را ما از تمامی محافل در یافت کرده ایم. لطفاً در ساعت مقرر در منزل خود باشید و اگر میهمان شما نقابی بر صورت خود داشت از او دلگیر نشوید ».
من گفتم: « این حقیقتاً خودش یک معما است. برداشت شما از آن چیست؟ ».
« من هنوز اطلاعاتی ندارم. نظریه پردازی قبل از آن که انسان به اطلاعات دسترسی داشته باشد یک خطای بزرگ است. انسان به شکل نامعقولی سعی میکند که دادهها را به نحوی تحریف کند که با نظریهی او جور درآید. آنهم به جای آن که نظریههای خودش را با دادههای موجود تطبیق دهد. اما نظر شما در بارهی خود یاداشت چیست؟ ».
من به دقت دستخط و همینطور کاغذی را که بر رویش آن متن نوشته شده بود بررسی کردم.
در حالی که سعی میکردم روش کار دوست و همکار خود را مورد تقلید قرار دهم چنین گفتم: « چنین کاغذی را نمیتوان ارزان تر از نیم کرون به ازاء هر برگ تهیه کرد. این کاغذ به طرز عجیبی محکم و قوی است ».
هولمز گفت: « به طرز عجیبی ـ بله این همان واژهی مورد نظر من بود. ضمن آن که در انگلستان نیز چنین کاغذی را نمیتوان یافت. لطفاً آن را روبروی نور قرار دهید ».
من چنین کردم و یک حرف E بزرگ در کنار یک g کوچک و یک p کوچک و یک G بزرگ با t کوچک دیدم که به درون تار و پود بافت کاغذ از نظر ناپدید میشدند.
هولمز گفت: « نظر شما در بارهی آن چیست؟ ».
« بدون تردید نام سازندهی آن است یا بلکه علامت مشخصهی او ».
« به هیچ وجه. حرف G در کنار t به معنای Gesellschaft است که در زبان آلمانی به معنای شرکت است یا همان معادل رایج خودمان Co. p البته معادل Papier یا کاغذ است و حالا معادلی برای Eg . بگذارید نگاه کوتاهی به فرهنگ نامهی اروپایی خود داشته باشیم. او از روی قفسه کتاب یک مجلد قطور قهوی رنگ بیرون آورد. اگلو، اگلونیتس ـ بله، همین جا است. اگریا (Egria) که به آن Eger هم میگویند. این ناحیهای است در سرزمین آلمانی زبان یعنی در بوهم که از کارلسباد فاصلهی چندانی ندارد. مکانی که اهمیت آن به این خاطر است که والنشتاین در آنجا مرده است و همینطور به خاطر کارخانجات متعدد شیشه و البته کارخانجات کاغذ سازی.هاها، پسرجان، حالا نظر شما در این باره چیست؟ ». چشمان او میدرخشیدند و او با سیگار خود یک ابر بزرگ آبی رنگ غرور آمیز از گلوی خود بیرون داد.
من گفتم: « کاغذ ساخت بوهم است ».
« دقیقاً. و مردی که این یاداشت را نوشته آلمانی است. آیا به ساختار غیر معمول جمله توجه کرده اید. وی نوشته است « روایتی که در بارهی شما آمد را ما از تمامی محافل در یافت کرده ایم ». یک روس یا فرانسوی نمیتوانست چنین جملهای را نوشته باشد. این فقط آلمانیها هستند که نسبت به فعلهای خود آداب دان نیستند. حالا فقط باقی میماند پی بردن به این نکته که این آلمانی که بر روی کاغذ ساخت بوهم مینویسد و ترجیح میدهد به جای آن که صورتش را نشان دهد نقابی به چهره بزند چرا اصلاً میخواهد ما را ببیند. و این هم اگر اشتباه نکرده باشم خود اوست که میآید تا تمامی تردیدهای ما را برطرف کند ».
در حالی که او صحبت میکرد صدای گوش خراش سم اسبان و جیرجیر چرخهای کالسکه بر روی جدول خیابان به گوش رسید. سپس کشیدن عجولانهی زنگ در شنیده شد و هولمز شروع به سوت زدن کرد.
او گفت: « این صدا مال یک کالسکهی دو اسبه است » . سپس در حالی که به بیرون از پنجره مینگریست ادامه داد: « بله، یک کالسکهی زیبای کوچک با یک جفت اسب زیبا که هرکدامشان یک صد و پنجاه گینی میارزند. واتسون، این قضیه اگر هیچ چیز دیگری هم برای ما نداشته باشد، نوید یک عالمه پول را میدهد ».
« هولمز بهتر است که من دیگر بروم ».
« به هیچ وجه. همانجایی که هستی بمان. من بدون بازول (2) خود کاری از دستم برنمی آید. وانگهی به نظر میرسد که این مورد جالبی باشد. بسیار حیف است که آن را از دست بدهی ».
« اما مراجع شما چه خواهد گفت؟ ».
« از جهت او نگرانی نداشته باش. من احتمالاً به کمک شما نیازمندم و شاید همینطور خود او. او دارد میآید. دکتر لطفاً روی این صندلی راحتی بنشین و تمامی توجه خود را به ما بده ».
صدای گامهای آهسته اما سنگینی از پلهها و راهرو به گوش رسید و درست در پشت در اتاق ساکت شد. سپس صدای ضربههای بلند و مقتدارنهای به در اتاق شنیده شد.
هولمز گفت: « بفرمائید داخل ».
سپس مردی به داخل اتاق قدم گذارد که حد اقل دو متر قد داشت، با قفسهی سینه و اندامی همچون یک هرکول. لباس او به نحوی رنگارنگ بود که در انگلستان به عنوان نشانهای از بیسلیقگی تلقی میشد. نوارهای پهن از پوست هشترخان به دور آستینها و جلوی نیم تنهی هشت دکمهاش دوخته شده بود، در حالی که شنلی به رنگ آبی تیره بر روی شانههایش آویزان بود که با آستری از ابریشم سرخ رنگ پرشده بود و خود شنل به کمک یک سنجاق سینه از جنس زمردی درشت و قرمز رنگ بسته شده بود. چکمههایش تا نیمهی ساق پا امتداد داشت و در قسمت بالا با پوست پرپشتی به رنگ قهوهای دور دوزی شده بود. تمامی اینها در بیننده برداشتی از نوعی توانگری زمخت و خام را ایجاد میکرد که البته از کل ظاهر او نیز چنین چیزی مشهود بود. او در دستان خود کلاهی لبه پهن داشت، در حالی که به صورتش نقاب تیره رنگی زده بود که تا بالای گونههای استخوانیاش امتداد داشت و چنین به نظر میرسید که آن نقاب را درست لحظاتی قبل از وارد شدن به اتاق به صورت خود زده است، زیرا هنگامی که در اتاق باز شد دست او در ارتفاع صورتش قرار داشت. از بخش زیرین چهرهاش به نظر میرسید که مردی است با شخصیتی بسیار مقتدر، با لبی پهن و آویزان و چانهای مستقیم و بلند که حکایت از قاطعیت و عزم راسخ او تا سر حد لجاجت داشت.
او با صدای بم و نخراشیده و لهجهای به شدت آلمانی گفت: « شما یاداشت مرا دریافت کردید؟ ».
سپس نگاه خود را از یکی از ما به دیگری انداخت، گویی نمیدانست که کدام یک را مخاطب قرار دهد.
هولمز گفت: « لطفاً بنشینید. ایشان دوست و همکار من دکتر واتسون هستند که اغلب این محبت را دارد تا در کارها کمک من باشد. افتخار آشنایی با چه کسی را دارم؟ ».
« شما میتوانید مرا کنت فن کرام یک نجیب زاده بوهمی بنامید. من فرض میکنم که این آقای متشخص، دوست شما، مردمی محترم و رازدار است. کسی که من باید بتوانم به او موضوعی بسیار با اهمیت را اعتماد کنم. اگر چنین نیست، ترجیح میدهم فقط با شما به تنهایی صحبت کنم ».
من بلند شدم که بروم اما هولمز مچ دستم را گرفت و مرا به صندلی راحتی خودم باز گرداند. او گفت: « یا هر دو یا هیچکدام. شما میتوانید در برابر این مردم محترم هرچه را که به من میخواهید بگویید ».
کنت شانههای پهنش را بالا انداخت. سپس گفت: « پس باید ابتدا هر دو نفر شما را برای مدت دو سال متعهد به رازداری مطلق کنم. پس از آن موضوع دیگر اهمیتی نخواهد داشت. در این لحظه البته گفتن آن مبالغه نخواهد بود که این موضوع چنان اهمیت دارد که میتواند بر تاریخ اروپا تاثیر گذارد ».
هولمز گفت: « قول میدهم ».
« و من هم همینطور ».
مهمان عجیب ما ادامه داد: « شما میبخشید که من این نقاب را بر چهرهی خود زدهام. فرد والا مقامی که مرا استخدام کرده است میخواهد نمایندهی او برای شما ناشناس باقی ماند و من باید اعتراف کنم عنوانی که در مورد خود گفتم لقب اصلی من نیست ».
هولمز با لحن خشکی گفت: « من از این موضوع آگاه بودم ».
« شرایط به سرحد حساسیت خود رسیده است و هر دوراندیشی باید اتخاذ گردد تا از آنچه شاید میرود به یک رسوایی بسیار بزرگ تبدیل شود و از آنچه میتواند یکی از دودمانهای اروپا را به طور جدی بیاعتبار سازد جلوگیری به عمل آید. به صراحت بگویم. مسئلهی مورد نظر پای دودمان اورمشتاین را به میان میکشد، یعنی شاهان آبا و اجدادی بوهم ».
هولمز در حالی که روی یگ صندلی راحتی جای میگرفت و با چشمانی بسته زیر لب گفت: « متوجه این مسئله هم شده بودم ».
مهمان ما با کمی تعجب ظاهری به چهرهی خسته مردمی که غرق در افکار خود در صندلی راحتیاش لمیده بود و بدون شک برای او به عنوان تیزهوش ترین متفکر و پرانرژی ترین عامل در سراسر اروپا به حساب میآمد نگاه گوتاهی انداخت. هولمز به کندی چشمانش را دوباره گشود و بیصبرانه به مشتری درشت هیکلش نگریست.
هولمز گفت: « اگر اعلیحضرت لطف کرده و مورد خود را شرح دهند من بهتر میتوان به ایشان راهنمایی کنم ».
آن مرد از صندلی خود به ناگهان بلند شد و طول اتاق را در اضطرابی غیر قابل کنترل بالا و پایین قدم زد. سپس با حالت درماندگی نقاب را از چهرهاش گرفته و آن را بر روی زمین پرتاب کرد. او با صدای بلند گفت: « حق با شما است. من شاه هستم. چرا باید برای مخفی کردنش تلاش کنم؟ ».
هولمز زیر لبی گفت: « واقعاً چرا؟ اعلیحضرت هنوز کلمه بر زبان نیاورده بودند که من مطمئن شدم مخاطب من ویلهلم گوتسرایش زیگیزموند فن اورمشتاین، دوک بزرگ کاسل ـ فلشتاین و ولیعهد شاه بوهم است ».
مهمان عجیب ما که دوباره مینشست و یک دستش را بر روی پیشانی بلند و سفیدش میکشید گفت: « شما متوجه هستید که من عادت نکردهام یک چنین مسائلی را شخصاً به انجام برسانم. با این وجود مسئله چنان حساس است که نمیتوانم به کس دیگری اطمینان کنم، در غیر این صورت خود را به طور کامل در اختیار او قرار دادهام. من به طور ناشناس از پراگ به اینجا آمدهام تا با شما مشورت کنم ».
هولمز در حالی که چشمانش را برای بار دیگر میبست گفت: « لطفاً مشکل خود را با ما در میان گذارید ».
« به طور خلاصه موضوع از این قرار است: حدود پنج سال پیش از این طی یک دیدار طولانی از ورشو من با زن ماجراجوی بسیار مشهوری به نام ایرنه آدلر آشنا شدم. یقیناً با این نام آشنایی دارید ».
هولمز بدون بازکردن چشمانش زیر لب گفت: « دکتر لطفاً در فهرست راهنمای من اسم او را جستجو کنید ».
او برای سالها بود که به طور منظم خلاصه نویسی از تمامی مقالههای قابل توجه روزنامهها را که در بارهی انسانها و چیزهای دیگر بود جمع آوری میکرد به طوری که بعید بود از موضوعی یا از شخصی نامی برده شود و او نتواند بلافاصله اطلاعاتی از آن را تهیه کند. در این مورد من زندگی نامهی او را در میان یک خاخام یهودی و یک فرمانده کادر که رسالهای در بارهی ماهیهای آبهای عمیق دریا نوشده بود پیدا کردم.
هولمز گفت: « بگذارید ببینیم. متولد نیوجرسی به سال 1858. کونترآلتو ـ عجب! لا اسکالا، خب! پریمادونا اپرای سلطنتی ورشو ـ بله! بازنشسته از فعالیت خوانندگی اپرا ـ اه! فعلاً ساکن لندن ـ دقیقاً! اعلیحضرت، اگر اشتباه نکرده باشم گرفتار این فرد جوان شده، برای او چندین نامه رسوا کننده نوشته و اکنون خواهان بازپس گیری آن نامهها است ».
« دقیقاً همین گونه است. اما چه جور . . . ».
« آیا یک ازدواج پنهانی هم در کار بوده؟ ».
« خیر ».
« یا مدارک و گواهی قانونی وجود داشته؟ ».
« به هیچ وجه ».
« اعلیحضرت، پس من نمیتوانم متوجه مشکل شما بشوم. اگر این فرد جوان بخواهد نامههایش را برای اخاذی یا مقاصد دیگر به جایی ارائه دهد، چگونه میتواند معتبر بودن آنها را به اثبات رساند؟ ».
« دستخط من وجود دارد ».
« خب، جعلی است ».
« بر روی کاغذ مخصوص من نوشته شده ».
« آن را دزدیدهاند ».
« مهر شخصی من چی؟ ».
« تقلبی است ».
« عکس من ».
« خریداری شده است ».
« ما هر دو باهم در آن عکس هستیم ».
آه! این دیگر خیلی بد است. اعلیحضرت واقعاً مرتکب یک بیمبالاتی شده است ».
« من دیوانهوار عاشق بودم ».
« شما خودتان را به طور جدی به مخاطره افکنده اید ».
« در آن زمان من فقط یک ولیعهد بودم. جوان بودم. و حالا فقط سی سال دارم ».
« باید آن عکس را دوباره به دست آورد ».
« ما سعی کردیم، اما به نتیجه نرسیدیم ».
« اعلیحضرت باید برای آن هزینه کند. باید آن را خرید ».
« او نمیخواهد آن عکس را بفروشد ».
« پس باید آن را دزدید ».
« پنج بار چنین تلاشی به عمل آمده است. دوبار دزدانی که در استخدام من بودند خانه او را زیر و رو کردند. یکبار هنگامی که در سفر بود چمدانهایش را عوض کردیم. دوبار در خیابان به او دستبرد زده شد. اما هیچ کدام از اینها به نتیجهای نرسید ».
« هیچ نشانهای از آن به دست نیامد؟ ».
« مطلقاً هیچ ».
هولمز خندید و گفت: « این واقعاً یک مشکل کوچک زیبا است ».
شاه سرزنش کنان به او پاسخ داد: « اما برای من مسئله بسیار جدی است ».
« بله همینطور است. اما او قصد دارد با آن عکس چه کند؟ ».
« میخواهد با آن مرا نابود کند ».
« اما چگونه؟ ».
« من به زودی ازدواج خواهم کرد. »
« بله، شنیده بودم ».
« همسر آینده من کلوتیلده لوتمان فن ساکس منینگن، دومین دختر شاه اسکاندیناوی است. شاید شما از اصول بسیار خشک و جدی خانوادهی آنها مطلع باشید. دختر شاه شخصاً تجسمی واقعی از حساسیت است. حتی سایهای از تردید بر صداقت من میتواند همه چیز را به هم بزند ».
« و ایرنه آدلر؟ ».
« تهدید به فرستادن آن عکس کرده است و او این کار را انجام خواهد داد. میدانم که چنین خواهد کرد. شما او را نمیشناسید. او قلبی از پولاد در سینه دارد. او چهرهی زیبا ترین زنان و شعور مصمم ترین مردان را دارد. برای این که من نتوانم با هیچ زن دیگری ازدواج کنم او از انجام هیچ کاری واهمه ندارد. مطلقاً هیچ ».
« آیا اطمینان دارید که او هنوز آن عکس را نفرستاده است؟ ».
« بله، کاملاً یقین دارم ».
« و چرا؟ ».
« چون گفته بود آن عکس را روزی خواهد فرستاد که نامزدی من به طور رسمی اعلام شود. یعنی دوشنبهی آینده ».
هولمز خمیازه کشان گفت: « پس ما فقط سه روز فرصت داریم. از جهتی بسیار مناسب است زیرا من در حال حاضر مشغول یکی دو کار هستم. اعلیحضرت البته فعلاً در لندن میمانند؟ »
« البته. شما مرا در لانگهام تحت نام کنت فن کرام پیدا خواهید کرد ».
« پس برای آن که شما را از پیشرفتهای خود باخبر سازم چند خطی برایتان خواهم نوشت ».
« بله، لطفا. من بیصبرانه منتظر خبر شما میمانم ».
« فقط مسئلهی پول باقی میماند ».
« از این بابت هیچ محدودیتی ندارید ».
« مطلقاً؟ ».
« من حتی حاضرم یکی از ایالتهای پادشاهی خود را برای به دست آوردن آن عکس هزینه کنم ».
« و برای مخارج فعلی؟ ».
شاه از زیر شنل خود کیسهای سنگین از چرم بز کوهی بیرون آورد و بر روی میز گذارد. او گفت: « این هم سیصد پوند طلا و هفتصد پوند اسکناس ».
هولمز بر روی برگی از دفتر یاداشت خود رسیدی نوشت وآن را به او داد ».
سپس پرسید: « نشانی مادمازل؟ ».
« برینوی لوج، سرپنتین آونیو، سنت جان وود ».
« هولمز آن را یاداشت کرد. سپس گفت: « یک سوال دیگر. آیا آن عکس در یک قاب شیشه دار در اندازهی معمول است؟ ».
« بله ».
« پس شب بخیراعلیحضرت و من مطمئن هستم که به زودی خبرهای خوشی برای شما خواهیم داشت ». سپس اضافه کرد: « و شب بخیر واتسون ». در حالی که چرخهای کالسکه سلطنتی به طرف پائین خیابان در حرکت بود ادامه داد: « اگر محبت کنید و ساعت سه بعد از ظهر فردا سری به من بزنید با کمال میل در بارهی این مسئله کوچک با شما صحبت خواهم کرد ».
ادامه دارد ...
-----------------
1 : نام یکی دیگر از ماجراهای شرلوک هولمز نوشهی سر آرتور کانن دایل. مترجم.
1: James Boswell زندگی نامه نویس مشهوری بود و در اینجا منظور هولمز دکتر واتسن است که در حکم زندگی نامه نویس اوست. مترجم.