iran-emrooz.net | Sun, 26.08.2007, 21:02
بخش دوم و پایانی
بوسه
آنتوان چخف / برگردان: علیمحمد طباطبایی
|
افسران در میان باغ به راه خود ادامه دادند. پس از نور درخشان و سروصداها اکنون باغ بسیار تاریک و ساکت به نظر میرسید. آنها در سکوت تمام راه را تا دروازه طی کردند و همگی اندکی مست، سرحال و خشنود بودند. اما تاریکی و سکوت آنها را برای دقیقهای به فکر فرو برد. احتمالاً همان اندیشهای که به ذهن ریابوویچ آمده بود دیگران را نیز به خود مشغول میکرد: آیا برای آنها هم بالاخره زمانی فرا میرسید که مانند فون رابک خانهای بزرگ، یک خانواده و باغ داشته باشند ـ هنگامی که آنها نیز به استقبال میهمانان خود بروند، حتی اگر شده با ریاکاری، و از آنها با غذاها و نوشابهها پذیرایی کرده و رضایت آنها را فراهم نمایند؟
در حالی که آنها از دروازهی باغ خارج میشدند همگی با هم شروع به سخن گفتن نمودند و با صدای بلند و بدون هر دلیلی میخندیدند. آنها اکنون در حال عبور از راه باریکی بودند که از مسیری سرازیر به رودخانه میرسید و سپس در کنار بستر رودخانه ادامه مییافت، از میان بوته زارهای کنار رودخانه و از زیر شاخههای آویزان بید میگذشت. ساحل رودخانه و راه باریک را به دشواری میشد تشخیص داد و ساحل آن طرفی رودخانه تماماً در تاریکی شب فرو رفته بود. اینجا و آنجا بر روی آب تیره رنگ رودخانه انعکاس ستارگان آسمان شب میدرخشیدند و تصویر آنها در سطح آب میلرزید و تکه تکه میشد و فقط به کمک آنها میشد تشخیص داد که آب رودخانه به سرعت در جریان است. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. از ساحل دیگر رودخانه نالهی محزون یک مرغ باران خواب آلود به گوش میرسید و روی یکی از بوتههای بسیار نزدیک بلبلی با صدای بلند چهچه میزد و اصلاً توجهی به گروه افسران که در حال عبور بودند نداشت. آنها برای لحظهای در کنار آن بوته ایستادند و شاخههای آن را تکان دادند اما بلبل همچنان به خواندن ادامه داد.
یکی از افسران به نشانهی تایید فریاد برآورد: « این دیگر چه جور رفیقی است. ما کنار او ایستاده ایم اما هیچ توجهی به ما ندارد. چه پست فطرتی!».
در انتهای مسیر، راه باریک سربالایی شد و از نزدیک محوطهی کلیسا گذشت و به جادهی عریضی به پایان رسید. افسران که دیگر از طی مسیر سربالایی خسته شده بودند همانجا نشستند و سیگاری روشن کردند. در آن سوی رودخانه آتش کم سویی به چشم میخورد و آنها که ظاهراً در این لحظه کار بهتری نداشتند در گیر این بحث شدند که آیا آن آتش اردوگاه چند رهگذر است یا نور پنجرهی یک خانه یا چیزی دیگر... ریابوویچ نیز چشمان خود را به آن آتش دوخته بود و به نظرش میرسید که آن آتش به او لبخند و چشمک میزند و انگار که چیزی از ماجرای آن بوسه میداند.
هنگامی که ریابوویچ به محل اقامت خود رسید به سرعت لباسهای خود را عوض کرد و به رختخواب رفت. لوبیتکو و ستوان مرزلیاکوف ـ مردی آرام و کم حرف و کسی که در میان آشنایان خود به عنوان افسری بسیار فرهیخته معروف بود و هر وقت میتوانست نشریهی « پیام اروپا » را میخواند که همه جا آن را به خود همراه داشت ـ در همان اقامتگاه ریابوویچ سکونت داشتند. لوبیتکو لباسهایش را درآورد. برای مدتی طول اتاق را بالا و پائین قدم زد و از ظاهرش چنین برمی آمد که هنوز هم به حد رضایت نرسیده است و بالاخره گماشتهی خود را پی آبجو فرستاد. مرزلیاکوف به رختخواب خود رفت، در کنار بالش خود شمعی را قرار داد و مشغول خواند « پیام اروپا » شد.
ریابوویچ در حالی که به سقف پر از دوده خیره شده بود با خود میاندیشید « آن زن چه کسی میتوانست باشد؟ ».
هنوز هم حالت به ظاهر تدهین شدهی گردنش را حس میکرد و آن خنکی نزدیک لبش که شبیه به تاثیر قطرههای نعنا بر روی پوست بود را هنوز هم احساس میکرد. شانهها و دستان دختر جوان در لباس یاسی رنگ، پیشانی و چشمان پر از صداقت دختر موبور در لباس سیاه، اندامها، لباسها و سنجاق سنیهها، همگی در میان تخیلات او شناور بودند. او تلاش میکرد که توجه خود را بر این تصاویر ثابت نگه دارد، اما آنها به رقص درآمده، تکه تکه شده و به خاموشی میگرائیدند. هنگامی که بالاخره این تصاویر کاملاً از زمینهی وسیع تیره رنگی که هر انسانی وقتی چشمان خود را ببندد آنها را در برابر خود میبیند محو شدند او آغاز به شنیدن صدای قدمهای شتابزده، خش خش دامن زنانه، صدای بوسه کرد و یک شادی بی دلیل و بسیار شدید تمامی وجود او را به تسخیر خود درآورد... و او که خود را به طور کامل به دست این لذت سپرده بود شنید که گماشته باز گشته و به اطلاع میرساند که نتوانسته است آبجو پیدا کند. لوبیتکو شدیداً برآشفت و دوباره طول اتاق را به قدم زدن پرداخت.
سپس در حالی که ابتدا در برابر ریابوویچ و سپس مرزلیاکوف توقفی کرد چنین گفت: « آیا او را نباید یک احمق نامید؟ چقدر یک انسان باید احمق و خل باشد که نتواند آبجویی دست و پا کند؟ آه. آیا او یک آدم رذل نیست؟ ».
مرزلیاکوف که چشمانش را از «پیام اروپا» برنمیداشت گفت: « این طبیعی است که نمیتواند اینجا آبجویی پیدا کند ».
لوبیتکو همانگونه با هیجان ادامه داد: « عجب! شما این گونه فکر میکنید؟ خداوند مرا ببخشد اگر مرا در ماه رها کنند و نتوانم در آنجا برایتان آبجو و خانم پیدا کنم! همین حالا میروم و گیر میآورم... اگر دست خالی برگشتم مرا از این به بعد یک شیاد بنامید ».
او زمان زیادی را صرف لباس پوشیدن و به با پا کردن چکمههای بزرگش کرد. سپس بدون گفتن کلمه ای، سیگاری روشن کرد و آن را تا به آخر دود کرد و رفت. در حالی که در سرسرا توقف کوتاهی کرد زیر لب چنین گفت: « رابک، گرابک، لابک. تنها بیرون رفتن کسل کننده است. لعنت بر همه شان! ریابوویچ، آیا حال و حوصلهی قدم زدن دارید؟هان؟».
او در حالی که جوابی دریافت نکرده بود برگشت، به آهستگی لباسهایش را درآورد و به رختخواب خود رفت. مرزلیاکوف آهی کشید، « پیام اروپا » را کناری گذارد و شمع را خاموش کرد.
لوبیتکو در حالی که در تاریکی سیگاری را روشن کرده بود به آهستگی گفت: « همین دیگه ».
ریابووبچ سرش را به زیر پتو کرد، خود را کاملاً مانند گلولهای جمع نمود و سعی به جمع و جور کردن تصاویر متحرک و شناور در ذهنش و سپس ترکیب آنها با همدیگر به یک تصویر کلی کرد، اما در تلاش خود ناکام ماند و طولی نکشید که به خواب رفت و آخرین اندیشه اش این بود که کسی او را نوازش کرده و خوشحال نموده بود، و این که اتفاقی استثنایی، ابلهانه اما شادی بخش و دلپذیر قدم به زندگی خصوصی او گذارده بود. این افکار حتی در خواب هم او را رها نکردند.
هنگامی که از خوب بیدار شد دیگر از آن احساسات تدهین گردنش و خنکی نعنا بر روی لبانش چیزی نمانده بود. اما احساسی از شادی درست مانند روز گذشته در سینه اش موج میزد. با شور و شوق به چهارچوب پنجرهها که در اثر نور خورشید صبح گاهی مانند طلا میدرخشیدند مینگریست و به جنب و جوش رهگذران گوش میداد که بعضی از آنها با صدای بلند درست در پشت پنجرهی آنها صحبت میکردند. لبدتسکی فرماندهی توپخانهی ریابوویچ که تازه به گروه پیوسته بود طبق معمول با بلندترین صدایی که میتوانست با گروهبان خود صحبت میکرد.
فرمانده با فریاد چنین گفت: « دیگر چه خبر؟ ».
« خدمت جنابعالی عرض میشود که روز گذشته به هنگام کوبیدن نعل اسبها یک میخ به سم « کبوتر » فرو رفت. دام پزشک بر روی آن گل و سرکه مالید و فعلاً جایش را از بقیه جدا کردهاند. همچنین قربان عرض میشود که آرتمیف دیروز مست کرده بود و ستوان دستور داد او را درون یک عرادهی خالی از توپ قرار دهند ».
گروهبان گزارش داد که کارپوف بندهای تازه برای شیپورها و حلقههای چادرها را فراموش کرده و افسرها شب گذشته را در منزل یک ژنرال میهمان بودهاند. در میان سخنان او چهرهی لبدتسکی با ریشی قرمز از پشت پنجره ظاهر شد. او چشمان نزدیک بینش را جمع کرد و به چهرهی خواب آلود افسران نگریست و به آنها صبح بخیر گفت.
او پرسید:«آیا همه چیز مرتب است؟».
لوبیتکو در حالی که خمیازه میکشید پاسخ داد: « گردن یکی از اسبها در اثر زهبند جدید زخم برداشته ».
فرمانده آهی کشید. برای لحظهای به فکر فرو رفت و سپس با صدای بلند چنین گفت: « در این فکرم که سری به آلکساندرا یوگرافوونا بزنم. باید او را ببینم. خب، خدا حافظ. طرفهای غروب به شما میرسم ».
یک ربع ساعت بعد تیپ نظامی به راه خود ادامه داد. هنگامی که آنها از جلوی انبارهای اربابی میگذشتند ریابوویچ نگاهی به سمت راست و به خانهای که در آنجا واقع شده بود انداخت. کرکرهی تمامی پنجرهها بسته بودند. ظاهراً اهل خانه هنوز هم در خواب بود. فردی که روز قبل ریابوویچ را بوسیده بود هم خوابیده بود. ریابوویچ سعی کرد که او را در حالت خوابیده مجسم کند. پنجرههای کاملاً باز اتاق خواب، شاخههای سرسبزی که دزدکی درون اتاق را دید میزدند، تروتازگی صبح، رایحهی سپیدارها، گلهای یاس و گلهای رز، تختخواب، یک صندلی و بر روی آن دامنی که شب گذشته خش و خش میکرد، دم پاییهای ظریف، ساعتی کوچک بر روی میز ـ همهی اینها را او به روشنی و وضوح برای خود ترسیم میکرد، اما خطوط چهره، لبخند شیرین و خواب آلود، دقیقاً همان چیزهایی که تعین کننده و مهم بودند، درست به مانند جیوه از لابلای انگشتان دست، از میان تخیلات او میگریختند.
وقتی نیم مایل جلوتر رفتند، او برگشت و به عقب خود نگاهی انداخت. کلیسای زرد رنگ، خانهی اشرافی و رودخانه همگی انباشته از نور خورشیده شده بودند. در سطح آب رودخانه با آن ساحلی که به رنگ سبز روشن بود آبی باشکوه آسمان انعکاس یافته بود و اینجا و آنجا تلالوهای نقرهای بر سطح آن همچون جزیرههایی از نقره میدرخشیدند. همهی اینها چقدر به نظر ریابوویچ زیبا میآمد. او برای آخرین بار به دهکدهی Myestetchki نگاهی انداخت و انگار که میخواست از چیزی که برایش بسیار نزدیک و عزیز بود جدا شود در درونش احساس بسیار اندوهگینی موج میزد.
و درست در برابر او بر روی جاده چیزی جز تصاویر از مدتها قبل آشنا اما ملال آور دیده نمیشد: در دو طرف جاده مزارع سرسبز چاودار و گندم سیاه به چشم میخورد که در میانشان کلاغهای سیاه این طرف و آن طرف میجهیدند. اگر کسی به جلو مینگریست گرد و خاک را میدید و کلههای مردان نظامی را. اگر به عقب نگاهی میانداخت باز همان گرد و خاک و همان چهرهها را میدید... جلوتر از بقیهی نیروها چهار مرد با شمشیر حرکت میکردند. اینها همان پیش قراولان بودند و در پشت سر آنها گروه کر یا خوانندگان و بعد از آنها شیپورنوازان در حال حرکت بر روی اسبهای خود دیده میشدند. پیش قراولان و گروه خوانندگان مانند کسانی که در مراسم تشییع جنازه مشعلها را حمل میکنند پیوسته فراموش میکنند که فاصلهی لازم را با بقیهی گروه حفظ کنند و بیش از حد جلوتر از بقیه میروند... ریابوویچ همراه اولین توپ از آتشبار پنجم بود. او میتوانست تمامی چهار آتشبار دیگر را ببیند که در جلوی او حرکت میکردند. برای فردی غیر نظامی این صف طولانی و یکنواخت از یک تیپ نظامی در حال حرکت ممکن است نوعی آشفتگی پیچیده و غیر قابل فهم را تداعی کند. چنین شخصی نمیتواند درک کند که چرا باید به دور یک توپ تعداد زیادی نیرو تجمع داشته باشند و چرا آنها با تعداد زیادی اسب در چنین شبکهی عجیبی از زین و یراقها کشیده میشوند، گویی که آنها حقیقتاً بسیار سنگین و ترسناک هستند. اما برای ریابوویچ همهی اینها بیش از اندازه قابل درک بودند و از این رو بی اهمیت. او از مدتها پیش میدانست که چرا در جلوی هر آتشبار و در کنار افسر مربوطه یک سرجوخهی توپخانهی شجاع و قابل اعتماد حرکت میکند و چرا به او توپچی میگفتند. بلافاصله در پشت سر این توپچی سوارکاران اولین واحد و سپس واحد میانی را میشد تشخیص داد. ریابوویچ میدانست که اسبهایی که آنها در سمت چپ بر رویشان سوار بودند را اصطلاحاً اسب سواری و سمت راستیها را اسب کمکی میخواندند ـ آنچه دانستنش برای او بسیار کسالت آور بود. در پشت سر سوارکاران دو اسب مال بند حرکت میکرد. بر روی یکی از آنها سوارکاری نشسته بود که گرد و غبار روز گذشته همچنان بر روی پشتش دیده میشد و بر پای راستش تکه چوب بدترکیب و مضحکی چسبیده بود. ریابوویچ منظور از این تکه چوب را میدانست و به نظرش نمیآمد که چیز مسخرهای باشد. تمامی سوارکاران شلاقهای کوتاه خود را بی اراده در هوا به اهتزاز درآورده بودند و هر از گاهی بر سر اسبهای خود فریاد میزدند. خود توپ چیز زیبایی نبود. در قسمت جلوی آن کیسههایی پر از یولاف قرار داشت که با کرباس پوشانده شده بودند و به همه جای بدنهی خود توپ کتریها، کوله پشتی و کیسههای سربازان آویزان بود و ظاهری از یک حیوان کوچک و مظلوم به آن میداد که به دلایل نامعلومی گرداگردش را انسانها و اسبها گرفته بودند. در کنار توپ و در طرف پشت به باد آن شش مرد پیاده به جلو گام بر میداشتند و اینها همان سربازان توپخانه بودند که دستهایشان را در حرکتی منظم جلو و عقب میبردند. پس از توپها دوباره تعداد بیشتری توپچی، سوارکار، اسبهای مال بند و پشت آنها یک توپ دیگر همان قدر زشت و پیش پا افتاده مانند قبلی دیده میشد. پس از توپ دوم یک توپ سوم و یک چهارم همین طور ادامه مییافت. در کنار چهارمی یک افسر بود و الاآخر. در تمام تیپ شش آتشبار وجود داشت و در هر آتشبار چهار توپ. طول صف آنها به نیم مایل میرسید و در انتهای آن زنجیرهای از واگنهای باری بود که در کنار آنها موجودی بسیار جالب توجه با حالتی فکورانه، گوشهای دراز و کلهی آویزان به جلو گام برمی داشت. این الاغی بود به نام ماگار که یکی از افسران آن را با خودش از ترکیه همراه آورده بود.
ریابوویچ با بی تفاوتی به جلو و پشت سر خود نگاه میکرد، به پس گردنها و به چهرهها. اگر وقت دیگری بود او در چنین لحظهای مشغول چرت زدن بود، اما اکنون غرق در افکار دلپذیر جدید خود شده بود. ابتدا هنگامی که تیپ تازه به راه خود ادامه داده بود سعی کرد تا خود را متقاعد سازد که این حادثهی بوسه فقط میتوانست به عنوان ماجرایی جالب توجه و اسرار آمیز و کوچک تلقی شود و این که در واقع موضوعی بی اهمیت بود و فکر کردن به طور جدی به آن حداقل عملی احمقانه به حساب میآمد. اما طولی نکشید که افکار منطقی را به کناری نهاد و خود را به دست رویاهایش سپرد... و در خیالاتش خود را در اتاق پذیرایی فون رابک میدید، در کنار دختری شبیه به خانم جوان در لباس یاسی رنگ و دختر موبور در لباس سیاه. چند لحظه بعد چشمانش را بست و خود را با دختر دیگر و کاملاً غریبهای به تصور درآورد که خطوط چهره اش بسیار نامشخص بود. او در تخیلاتش با آن دختر سخن میگفت، او را نوازش میکرد، به شانههای او تکیه میزد. بعد در خیالاتش جنگ را دید و جدایی را و سپس بازگشت به خانه و ملاقات مجدد، شام خوردن با همسر و فرزندانش...
هر بار که مسیر گروه سرازیر میشد این فرمان به گوش میرسید « احتیاط! احتیاط! ».
ریابوویچ نیز فریاد میکشید « احتیاط! احتیاط! » و بیم آن داشت که آن فریاد رویای شیرین او را به هم زند و او را به واقعیت باز گرداند...
هنگامی که آنها از کنار چندین ملک اربابی میگذشتند ریابوویچ به باغی که در آن سوی پرچینها قرار داشت نگاهی انداخت. خیابانی طولانی و کاملاً مستقیم مانند یک خطکش که رویش با شن زرد فرش شده بود و در دو طرف آن درختان غان جوان کاشته شده بود... ریابوویچ که خود را دوباره تسلیم رویاهایش کرده بود پاهای کوچک زنانهای را در ذهن خود میدید که بر روی شنهای زرد به زیبایی قدم بر میداشتند و او اکنون به طور غیرمنتظره در تخیلاتش تصویر روشنی از دختری به دست آورد که او را بوسیده بود و توانسته بود شب گذشته سر میز شام او را در ذهنش مجسم کند. این تصویر در ذهن او باقی ماند و دوباره او را ترک نکرد.
در حوالی ظهر در انتهای قطار واگنها فریادی به گوش رسید: « توجه! افسرها! نگاه به چپ! ».
ژنرال تیپ در درشکهای که با دو اسب سفید کشیده میشد از کنار آنها عبور کرد. او در کنار آتشبار دوم توقف کرد و با صدای بلند سخنی گفت که کسی چیزی از آن نفهمید. چندین افسر که ریابوویچ هم میان آنها بود سوار بر اسب و چهار نعل به آن طرف تاخت زدند.
ژنرال در حالی که پلکهای سرخ رنگش باز و بسته میشدند گفت: « اوضاع از چه قرار است؟هان؟ بیماری هم وجود دارد؟ ».
و پس از آن که او پاسخ خود را دریافت کرد این ژنرال کوچک اندام و لاغر در حالی که چیزی را در دهان خود میجوید پس از لحظهای تامل رو به یکی از افسران کرد و گفت: « یکی از عرابه رانهای شما از توپ سوم حفاظ پاها را بر داشته و به جلوی توپ آویزان کرده. این پست فطرت را توبیخ کنید ».
او چشمان خود را متوجه ریابوویچ کرد و به سخن گفتن ادامه داد: « به نظر میرسد که تسمههای جلویی شما بلند تر از معمول است ».
ژنرال پس از چندین اشارهی کسل کنندهی دیگر، نگاهی به لوبیتکو انداخت و با خنده چنین گفت: « و شما ستوان لوبیتکو، امروز بسیار افسرده به نظر میرسید. آیا دلتنگ مادام لوپوچووا هستید؟ آقایان ایشان دلش برای مادام لوپوچووا تنگ شده است ».
خانمی که از او صحبت میشد فردی بسیار درشت هیکل و بلند قد بود که از مرز چهل گذشته بود. ژنرال که گرایش خاصی به خانمهای قوی هیکل داشت و برایش هم سن و سال او تفاوتی نمیکرد به افسران خود نیز از این جهت مظنون بود. افسرها نیز به نشانهی احترام خندیدند. ژنرال که اکنون از گفتن نکتهای بسیار بامزه و گزنده خوشحال به نظر میرسید با صدای بلند خندید، به پشت درشکه چی خود ضربهی آرامی زد و ادای احترام کرد. درشکه به حرکت درآمد.
ریابوویچ در حالی که به تودهی گرد و غباری که در پشت سر درشکهی ژنرال به هوا بلند شده بود مینگریست به خود گفت: « همهی آنچه من اکنون در رویاهای خود میبینم و تحقق آنها به نظرم غیر ممکن میآید در واقع چیزهای خارق العاده و عجیبی نیستند. همهی آنها خیلی هم معمولی هستند و هرکس آنها را تجربه میکند... مثلاً همین ژنرال خودمان به وقتش یک ماجرای عاشقانه داشت. اکنون ازدواج کرده و چندین بچه دارد. کاپیتان واتر هم متاهل است و دلبند خود را دارد، آنهم با وجودی که پس گردن او بسیار قرمز و زشت است و اندامش افتضاح... سولاینانوف ظاهری بیش از اندازه ناهنجار و غیرعادی دارد اما او هم ماجرای عاشقانهی خود را داشت که بالاخره به ازدواج منتهی شد... من درست مثل بقیه هستم و بالاخره دیر یا زود مانند دیگران همان تجربه را از سر خواهم گذراند...
و این اندیشه که او یک انسان معمولی بود و زندگی اش نیز عادی، او را خوشحال کرد و به او دل و جرئت بخشید. او همسر آینده و سعادت خود را به همان نحوی که بیشتر میپسندید در ذهن خود به تصویر میکشید و در این کار هیچ حد و مانعی برای تخیلات خود در نظر نمیگرفت.
هنگامی که گروه به محل توقف خود برای سپری کردن شب رسید و افسران در چادرهای خود به استراحت پرداختند، ریابوویچ، مرزلیاکوف و لوبیتکو به دور یک جعبه نشسته و شروع به شام خوردن نمودند. مرزلیاکوف در خوردن عجله به خرج نمیداد و در حالی که لقمههای خود را سنجیده و حسابی میجوید مشغول خواندن « پیام اروپا » گردید که آن را بر روی زانوان خود قرار داده بود. لوبیتکو یکریز صحبت میکرد و اجازهی خالی ماندن به لیوان آبجویش را نمیداد و ریابوویچ که سرش از رویابافیهای تمام روز منگ شده بود سخنی نمیگفت و فقط آبجوی خود را مینوشید. او پس از خالی کردن سه لیوان کمی مست شد، احساس ضعف به او دست داد و آرزوی مقاومت ناپذیری برای در میان گذاردن احساساتی که به تازگی در او بیدار شده بود او را فراگرفت.
ریابوویچ در حالی که تلاش میکرد لحن بی تفاوت و طنزآلودی به کلام خود دهد به سخن گفتن آغاز نمود: « وقتی میهمان رابکها بودیم اتفاق عجیبی برای من افتاد. میدانید که من به اتاق بیلیارد رفتم ».
او آغاز به توصیف بسیار دقیق ماجرای بوسه کرد و لحظهای بعد دوباره ساکت شد... درمدت زمان کوتاهی او همه چیز را تعریف کرد و درک این نکته که برای گفتن تمامی آنها تا این اندازه به زمان اندکی نیاز بود او را شگفت زده نمود. قبلاً تصور میکرد که میتواند تعریف داستان بوسه را تا صبح روز بعد طول بدهد. لوبیتکو که دروغگوی بزرگی بود و در نتیجه به سخنان دیگران اعتمادی نداشت پس از گوش دادن به ماجرای بوسه با تردید به ریابوویچ نگاهی انداخت و خندید. مرزلیاکوف ابروهایش را در هم کشید و بدون آن که نگاه خود را از « پیام اروپا » برگرداند با تعجب گفت: « چه اتفاق عجیبی!... حلقه کردن دستان خود به دور گردن مردی و آنهم بدون مخاطب قرار دادن او... آن زن باید یک رواند نژند هیستریک باشد ».
ریابوویچ با نظر موافق گفت: « بله همین طور است ».
لوبیتکو که حالت وحشت زدهای گرفته بود گفت: « یک بار برای من هم ماجرایی شبیه به همین روی داد. سال گذشته من به کوونو (Kovno) رفته بودم... من یک بلیط درجه دو داشتم. قطار مملو از مسافر بود و خوابیدن در آن شرایط کاری غیر ممکن. من به نگهبان نیم روبل دادم. او چمدان مرا برداشت و مرا به یک کوپهی دیگر برد... در آنجا من دراز کشیدم و پتویی روی خود انداختم. هوا تاریک بود. تصورش را بکنید... ناگهان احساس کردم کسی شانهی مرا لمس میکند و تنفس شخصی را در برابر صورت خود حس کردم. من دست خود را حرکت دادم و به آرنج شخص دیگری برخورد کردم... در این لحظه چشمان خود را گشودم و تصورش را بکنید یک زن را روبروی خود دیدم. چشمان سیاه، لبانی سرخ چون ماهی آزاد تازه، در حالی که از حفرههای بینی اش با شور و حرارت تمام نفس میکشید. سینههایی مانند بالشتک... »
مرزلیاکوف میان کلام او پرید: « اما ببخشید، موضوع سینهها قبول، اما اگر هوا تاریک بود چگونه توانستید سرخی لبان او را تشخیص دهید؟ ».
لوبیتکو در حالی که خودش را جابجا میکرد بی ذوقی مرزلیاکوف را به تمسخر گرفت. چهرهی ریابوویچ در هم رفت. از جعبهای که به جای میز استفاده میکردند فاصله گرفت و به رختخواب خود رفت و با خودش عهد کرد که پس از آن دیگر راز دلش را با کسی در میان نگذارد.
زندگی در اردوگاه دوباره آغاز گشت... روزها سپری شدند و هرکدام درست مانند قبلی. در تمامی آن روزها ریابوویچ به نحوی رفتار، احساس و اندیشه میکرد که گویی عاشق شده است. هر روز صبح زود که گماشته برایش آب میآورد تا به شستشوی معمول بپردازد و سرش را با آب سرد میشست احساس میکرد که در زندگی او چیز گرم و مطبوع و شادی آوری هم وجود دارد.
سرشبها، وقتی همقطاران سر صحبت را در بارهی عشق و زنها باز میکردند او فقط گوش میداد و حالت سربازی را میگرفت که در بارهی توصیف جنگی که خود او هم در آن شرکت داشته مطالبی میشنود. و دیرهنگام در شب، وقتی افسران در حالی که لوبیتکو پیشاپیش آنها حرکت میکرد برای خوش گذرانی به گردش دون ژوانی به « اطراف » میرفتند و ریابوویچ هم در این گشت و گذارها شرکت میجست او همیشه غمگین بود و شدیداً احساس گناه میکرد و در درونش از یار خود طلب بخشش مینمود... در ساعتهای بیکاری یا در شبهایی که خواب به چشمانش نمیآمد و هنگامی که به دوران کودکی باز میگشت و به پدر و مادر و کلاً به آنچه بوی نزدیکی و خودمانی میداد میاندیشید بدون استثنا به یاد دهکدهی Myestetchki ، به آن اسب عجیب، به فون رابک و همسرش که شبیه به ملکه اویگنی بود، به اتاق تاریک و به یاد شیار آن در میافتاد...
در 31 آگوست او از اردوگاه بیواک بازگشت، البته نه با تمامی تیپ بلکه فقط با دو آتشبار از آن. در تمامی طول راه او همچنان به رویابافی خود ادامه داد و هیجان زده بود، گویی که به موطن اصلی خود باز میگشت. او اشتیاق زیادی به دیدن آن اسب عجیب، کلیسا، خانوادهی دوروی رابک و آن اتاق تاریک داشت. آن « صدای درونی » که غالباً عشاق را فریب میدهد، نجوا کنان به او میگفت که او نیز بالاخره معشوق خود را خواهد دید... و این پرسش او را غذاب میداد که دیدار آنها چگونه خواهد بود و با او از چه میبایست سخن گوید؟ آیا آن خانم بوسه را فراموش نکرده بود؟ او با خود میاندیشید که حتی در بدترین حالت یعنی اگر موفق به دیدار آن خانم نمیگردید، گذشتن از آن اتاق تاریک و به خاطر آوردن آن ماجرا به تنهایی میتوانست برای او مایهی دلخوشی باشد...
حوالی شب از دور دست و در سطح افق کلیسای آشنا و انبارهای اربابی سفید آشکار شدند. قلب ریابوویچ به تپش افتاد... او به هیچ وجه متوجه افسری که در کنارش و بر روی اسب خود او را مخاطب قرار داده بود نشد. او همه چیز را فراموش کرده بود و بی صبرانه و با اشتیاق تمام به رودخانه که در دوردست میدرخشید، به پشت بام آن خانه، به لانهی بزرگی که کبوترها در نور خورشیدی که در حال غروب کردن بود در اطراف آن گردش میکردند مینگریست.
وقتی بالاخره به کلیسا رسیدند و به دستورات مربوط به اتراق شبانه گوش میدادند، ریابوویچ هر لحظه انتظار داشت که سروکلهی اسب سواری از پشت محوطهی کلیسا پیدا شود و افسران را به صرف چای دعوت کند، اما دستورات اسکان شب به پایان رسید، افسران هر کدام از اسبهای خود پیاده شده و به دهکده رفتند و از آن مرد سوار بر اسب خبری نشد.
ریابوویچ در حالی که به کلبهی روستایی وارد میشد با خود اندیشید: « همین حالا فون رابک از زارعین خود خواهد شنید که ما برگشته ایم و کسی را به دنبال ما خواهد فرستاد ». او نمیتوانست درک کند که چرا همقطارانش شمع روشن کرده و چرا گماشتهها با شتاب سماورها را روشن کرده بودند...
نگرانی و تردیدی دردآور جسم و جان او را فرا گرفت. او دراز کشید، سپس بلند شد و از پنجره بیرون را نگاه کرد تا ببیند آیا پیک در راه است یا نه. اما هیچ نشانهای از او به چشم نمیخورد.
او دوباره دراز کشید، اما نیم ساعت بعد از جای خود بلند شد و در حالی که نمیتوانست نگرانی و اضطراب خود را مهار کند به خیابان رفت و به طرف کلیسا قدم برداشت. هوا تاریک شده بود و در میدان جلوی کلیسا کسی نبود... سه سرباز در کنار هم در نقطهای که جاده سرازیری میشد ایستاده بودند و چیزی نمیگفتند. وقتی ریابوویچ را دیدند بلافاصله به حالت خبردار ایستاده و به او ادای احترام کردند. او نیز سلام آنها را پاسخ داد و آغاز به قدم گذاردن در آن راه آشنا نمود.
در آن سوی ساحل رودخانه سرتاسر آسمان به رنگ قرمز آتشین درآمده بود. ماه درحال بالاآمدن بود، دو زن روستایی با یکدیگر به بلندی سخن میگفتند و در حال چیدن کلم پیچ از باغچهی خود بودند. در پشت آن باغچه در تاریکی شب چند کلبهی روستایی دیده میشد... در این سوی ساحل اکنون همه چیز درست همان گونه بود که در ماه میبود: راه باریک روستایی، بوتهها، شاخههای بید که از بالا بر روی رودخانه آویزان بودند... اما دیگر از صدای آن بلبل شجاع اثری نبود و همینطور از رایحهی برگ سپیدارها و علفهای تازه.
ریابوویچ وقتی به آن باغ رسید به دروازهی آن نگریست. باغ تاریک و خاموش بود... او نمیتوانست چیزی ببیند مگر تنههای سفید رنگ نزدیک ترین درختان غان را و کمی هم از راه باریکی که به خانهی اربابی منتهی میشد. همهی چیزهای دیگر در تاریکی مبهمی در هم ترکیب میشدند. ریابوویچ با اشتیاق تمام به اطراف خود کاوش کنان نگاه میکرد و گوش میداد. اما پس از آن که ربع ساعت را به انتظار گذراند بدون شنیدن صدایی یا دیدن کورسویی به آهستگی بازگشت...
او به سوی پائین و به طرف رودخانه رفت. در مقابل او کابین حمام ژنرال و حولههای سفید او که بر روی نردهی پل کوچک آویزان بودند در انعکاس ضعیفی از نور غروب میدرخشیدند... او به سوی پل رفت، کمی ایستاد و کاملاً بدون دلیل یکی از حولهها را لمس کرد. حوله زبر و خنک بود. او به سمت پائین و به آب نگریست... رودخانه به سرعت در جریان بود و از کنار پایههای کابین حمام ژنرال صدای غل غل آن به دشواری قابل شنیدن بود. تصویر ماه سرخ رنگ در طرف ساحل غربی رودخانه میدرخشید و در سطح آب امواج کوچکی آن تصاویر را میلرزاند، کش و قوس میداد، به تکههای کوچک تر و جدا از هم تقسیم میکرد و به نظر میرسید که آنها را با خود میبرد.
ریابوویچ که به جریان آب رودخانه مینگریست با خود اندیشید: « چقدر احمقانه است، چقدر همه چیز احمقانه است، چقدر همه چیز نابخردانه است! ».
اکنون که دیگر او چشم انتظار چیزی نبود ماجرای بوسه، ناشکیبایی اش، امید مبهم او و سرخوردگی اش همگی خود را در نوری روشن آشکار کردند. دیگر به نظر او عجیب نمیآمد که پیک ژنرال را ندیده بود و این که او هرگز آن دختری را که او را به اشتباه به جای فردی دیگر بوسیده نخواهد دید، بلکه اگر او را میدید در واقع برایش عجیب بود...
آب رودخانه همچون همیشه در جریان بود، اما چه اهمیتی داشت که از کجا سرچشمه گرفته یا به کجا منتهی میشد. در ماه میآب آن رودخانهی کوچکتر به رودخانهای بزرگتر ریخته بود و از آنجا به دریا رسیده بود. بعد به صورت قطرههای بخار به آسمان رفته، به باران تبدیل شده و شاید دقیقاً همان آب بود که اکنون دوباره در برابر چشمان ریابویچ در جریان بود... اما برای چه؟ چرا؟
و تمام جهان، تمام زندگی اکنون به نظر ریابوویچ میرسید که نابخردانه و بی هدف است... او در حالی که چشمان خود را از آب رودخانه به سوی آسمان متوجه ساخت دوباره به خاطر آورد که چگونه سرنوشت در شخصیت یک زن ناشناس از روی اتفاق محض باعث خوشحالی او شده بود. او رویا و تصورات تابستانی اش را به خاطر آورد و به نظرش رسید که زندگی او به طرز عجیبی ناچیز، فقر زده و بی فروغ بوده است...
هنگامی که به کلبهی خود بازگشت هیچ کدام از همقطارانش در آنجا نبودند. گماشته او را در جریان گذاشت و گفت که همهی آنها به منزل ژنرال فون رابک رفتهاند. او پیک اسب سواری را فرستاده و همه را دعوت کرده بود...
برای لحظهای در قلب ریابوویچ جرقهای از شادی روشن شد، اما او بلافاصله آن را خاموش کرد، به رختخواب خود رفت، و در خشمی که از سرنوشت خود داشت و گویی که میخواست لج آن را در بیاورد به خانهی ژنرال نرفت.