iran-emrooz.net | Wed, 22.08.2007, 22:08
از زخمهای زمین (١١)
علیاصغر راشدان
|
عصر پائيزی دلگيری بود. برگ از برگ تكان نمیخورد. هوا ورم آورده بود. مگسها وز- وز میكردند. كلاغهای لابلای برگ و بار زرد و خكشيدهی چنار، به جان يكديگر افتاده بودند. انگار يكی از كلاغها قوانين آنها را نقض كرده بود. گروهی به جان كلاغ خاطی افتاده بودند. پر و بال و سر و تنش را زير چنگ و نوك گرفتند. كلاغ گناهكار جيغ میكشيد. از شاخه ای به شاخه ای میپريد. بالهای پركندهی خود را به التماس باز میكرد . به پناه شاخه ها پناه میبرد. كلاغها دسته جمعی حمله میكردند. هر كدام سعی داشت، در بيرون آوردن چشم آن يكی ،بر ديگران پيشی بگيرد. كلاغها آن قدر چنگ و ناخن به سر و چشم كلاغ خاطی زدند، كه در فاصلهی چند قدمی پاقدم نقش زمين شد.چند سگ بیحال كنار ديوار كلوخی خانهی كدخدا رو خاك خود را ول داده بودند. كلاغ افتاده اشتهايشان را وسوسه كرد. دمهای خود را بلند كردندو طرف كلاغ نيمه مرده خيز برداشتند. سگها به كلاغ نرسيده بودند، كه گلهی كلاغها به سگها هجوم بردند. دور و اطراف سگها سياه شد. سگها از ترس از خير كلاغ خوری گذشتند. دمهای خود را وسط پاها خيزاندند و راه بيابانهای بیكران را پيش گرفتند. كلاغها لاشهی كلاغ نيمه جان را به نك گرفتند و بلند كردند و قارکشیدندو در افق دم كرده ی مغرب گم شدند.
وسوسه هجوم به كلاغ افتاده، به جان پاقدم نيشتر میزد. اما از اتحاد كلاغها خبر داشت. هنوز زخمهای نك كلاغ را رو سر خود داشت. برای برداشتن جوجههای كلاغ از درخت بالا رفته بود، كلاغها به سر و روش هجوم آوردند و نزديك بود چشمهاش را از كاسه بيرون بياورند. بعد از آن، پشت دست خود را داغ كرد كه به كلاغ و لانه اش نزديك نشود. سگها اين تجربه را نداشتند و مزدشان را گرفتند و گريختند.
قيل و قال كلاغها دور شد. پاقدم گريبان خيال خود را از شر كلاغ و كلاغ بازی خلاص كرد. چرخی دور خود زد. رو زمين يك شانه شد. پاهاش را دراز كرد. كف دست را بر چانه زد. دستش را خماند و ستون سرو گردن خود كرد. نگاه و حواسشرا به كپهی پيرمردهای خانه نشين سپرد. حاج عبدول و حاج مهدی و علی قليانی زير سايهی بیپايان چنار دور هم جمع شده بودند و گرم گپ زدن بودند.
علی قليانی خود را از كپه پيرمردها كنار كشيده و پینکی میزد. جار و جنجال كلاغهای بازمانده هر از گاه چرتش را پاره میكرد. علی قليانی پيچ و تابی به خود میداد. پاهاش را دراز میكرد. تن پر پيچ و تابش را به تنهی چنار تكيه میداد. چرتش كه میبرد، دهنش به اندازهی لانهی گنجشك باز میماند. لب زيرين كت و كلفتش آويزان میماند. جوئی باريك از دهانش، ريش پت و پهنش را آبياری میكرد. خرناسه اش خوب كه اوج میگرفت، خودش را از خواب میپراند. بيدار كه میشد، باز باد به چهار ستون تنش میافتاد. لغوه گريبانش را میگرفت. دستمال چهارخانه چركمرده را رو لب و لوچهی آويختهی خود میماليد.دوباره جيغ و داد كلاغها بالا گرفته بود. علی قليانی دو ـ سه مرتبه خود را كش و قوس داد. كيسه ی توتونش را از جيب بغل بيرون آوردوچپقی چاق كرد. هشت ـ ده پك كشيد. سرفه امانش را بريد. رنگش كبود شد. عصای خود را تكيه گاه تنش كرد. لرزان، از زمين بلند شد. تن لغوه گرفتهاش را به تنهی چنار تكيه داد. عصاش را حوالهی كلاغهای بالای چنار كرد و داد كشيد:
- بريد گم شيد! بر پدرش لعنت كه ناف شما قرشمالها را بريد. سگ پدرها انگار كلهی چغوك خوردند!....
پاقدم باصدای بلند به علی قليانی خنديد. علی قليانی رو عصای خود قوز كرد. لرزان دور خود چرخيد. جای خنده را پيدا كرد. چشم غره ای به پاقدم رفت و داد زد:
- تو چی مرگته، تخم شب سيزده؟ حقا كه تخم نابسم اله و نوادهی همان سردار ياغی هستي!
علی قليانی می لرزید و لنگ لنگان میرفت. جيپی ترتر كردوپرسر و صدا، كنار چنار ميخكوب شد. شش ـ هفت ژاندارم تفنگ به دست، مثل لشكر جرار مغول، از جيپ بيرون پريدند. جمع پيرمردها از هم پاشيد. بچهها هراس زده، بازی را رها كردند. بچهها از ترس پخش و پلا شدند. بچههای كوچكتر فرار كردند و بزرگترها به فاصلهی دوري، با چشمهای از تعجب گشاد شده، به جيپ و ژاندارمها زل زدند.
علی قلياني، كه گرد و خاك جيپ باز به سرفه ش انداخته بود، رو زمين چندك زد. ژاندرمها، مثل اجل معلق به جان خلقاله افتادند. هركس گير قنداق تفنگ افتاد ،شل و كور و خونين و مالين شد. ضربهی قنداق اول كمر علی قليانی را به آتش كشيد. نفسش پس افتاد، رو خاك به زانو درآمد. ضربه ی دوم وسط شانه ش راگرفت، چشم علی قليانی سياهی رفت. دمر رو خاك كپه شد.استاد طالب رفتار ژاندارمها را كه ديد،هاج ـ واج شد. خطر را حس كرد. از بهتزدگی بيرون آمد. دستپاچه، گيوهها و چاقوها و چرخ و ابزار خود را جمع و جور كرد. سرگرم جمع و جور كردن بود، كه قنداق تفنگ گرده اش را سوزاند. دست خود را رو پهلوی خود گذاشت. جابه جا شد. وسط كارگاهش ،در شكم چنار، رو زمين چمباتمه زد. سر دسته ی ژاندارمها گريبانش را گرفت، او را از شكم چنار بيرون انداخت. استاد طالب چند غلت رو زمين خورد. سر گروهبان ژاندارم گريبان او را گرفت و از زمين بلندش كرد. دو ـ سه مشت به سر و صورتش كوفت و گفت:
- مرتيكه، همين تو پفيوز مركز هرج و مرجي! مردم رو دور چنار جمع میكني. براشون سخنرانی میكني. عقلاشون رو میدزدی و كارد و خنجر و اسلحه میسازی و میگذاری تو دستشون. خيال میكنی من شما پست فطرتارو نمیشناسم؟ سالها تعليم و دستور گرفتی و اومدی دكون واكردي؟ ارواح ننه ت، رگ و ريشه تو میزنم. میگذارم تو اين آبادی لونه كني؟ با همين اسلحهها زدين ارباب رو شل و پل و چلاقش كردين. دماری از روزگارتون در آرم كه همين كلاغا به حالتون زار بزنن!....
كله ی استاد طالب دنگ دنگ می کرد. ضربههای مسلسلوار سرش را گيج كرد. خون از دو سوراخ بينيش فروان میزد. دندانهاش به خون نشسته بودند. خون لب و دهان خود را با آستين نيمتنهی چركين و چرب خود پاك كرد و گفت:
- كارد و خنجرو نمیدانم اين چيزها كجا بود جناب سروان؟ به سر خودتان من از راه گيوه دوزی نان بخور و نميری برای عهد و عيالم در ميارم. خوب البته كه بنده تو ده زندگی میكنم، مگر تو ده بودن گناه داره؟ پس همهی اهل اين آبادی را بايد به سيخ و سمبه كشيد، برای اين كه همه شان تو ده هستند!
سر گروهبان ژاندارم كه كف به لب آورده بود و در جای خود آرام نداشت، دستی به گونههای به خون نشسته ی خود كشيد، شكم برآمده ی خود را جلو داد و كف دست پرگوشت خود را به بناگوش استاد طالب كوفت و نعره كشيد:
- مرتيكه ی قرمپوف! نگاش كن چه طور خودشو به كوچه ی علی چپ میزنه؟ خيال میكنه با دسته ی كورا طرفه پدرسگ! شما جاسوسا همه تون هزار چهره دارين.
استاد طالب دوباره خون لب و دهان و صورت و بينی خود را پاك كرد، يكی دو قدم فاصله گرفت، خود را موقتاً از كنار ضربه كمی دور كرد و گفت:
- واله به علی قسم من معنی حرفهای شما را نمیفهمم! من فقط گيوه میدوزم و نان زن و بچههام را از اين راه در ميارم.
سر گروهبان كه متوجه جاخالی كردن استاد طالب بود، هيكل خوب خورده و گرد خود را كنار او كشاند و گفت:
- پس بفرما اينا چيه تو بساطت؟ پس شما با چی اون بلا رو سرارباب آوردين و زدين چلاقش كردين؟ خيال كردين شهر هرته؟ هركی پاشو تو آبادی گذاشت بزنين شل و كورش كنين؟ فكر نكردين كسی كه تموم هستی شو مياره میريزه تو كنارهی كوير، بیحساب نمياد؟ فكر نكردين ممكنه اصلاً مامور یا خود دولت باشه؟ فكر نكردين اونی كه مثل كوه احد پشتش وايستاده میتونه صدتا از اين آبادیهارو با تموم آت و آشغالاش بفرسته جهنم؟ زدين چلاقش كردين؟
- جناب سروان، اين چاقوها خربزه م نمیبره. اينها مال هرس كردن رز و درخت و علف چينيه، به جان بچههات!
- هی بیخود جناب سروان جناب سروان نزن. من گروهبانم و تموم اين ولايت خراب شده م اينو میدونن. اگه اين كاردا و خنجرا خربزه نمیبره، پس چی جوری درخت هرس میكنه؟ بیناموس خيال می كنه خر رنگ می كنه.
فحش ناموسی آخر سر گروهبان ژاندارم، مثل سمبه ی گداخته ای تو مغز استاد طالب فرو رفت. اختيار خود را از دست داد. رگهای گردن و پيشانيش به پر پر درآمد. كاسهی چشمهاش به خون نشست. مثل اسفنج تو آتش افتاده، از جا كنده شد. نفهميد چه میكند، گلوی سر گروهبان را ميان پنجههای خود گرفت و با يك تكان او را بر زمين كوفت. پنجه های استاد طالب، مثل گاز انبر، دور گردن و گلوی گروهبان قفل شد. او را به خرخر انداخت. رنگش كبود شد. ژاندارمها با قنداق تفنگ به جان استاد طالب افتادند. لش لت و پار شده و غرقه در خون او را به زور از گلوی سر گروهبان جدا كردند.
سر گروهبان از نفس افتاده بود. يك سطل آب رو سر و صورتش ريختند. كمی جنبيد و بلند شد، در جانشست. بعد از مدتی از جا برخاست. چشمهاش دو كاسه ی خون شده بود. سر خود را به چپ و راست چرخاند و ناگهان ديوانه وار نعره كشيد:
- پدرسگها واسه چی وايستادين؟ يااله بنز ين! يه گالن بنز ين از تو ماشين بيارين!
يكی از ژاندارمها، دستپاچه طرف جيپ دويد و دو گالن بنزين آورد. سر گروهبان باز نعره كشيد:
- بريزين رو بساط و خود مادر قحبه شم بندازين تو شعلهها! تو يك چشم به هم زدن چنار و كارگاه استاد طالب به آتش كشيده شد. لهيب شعلهها شكم چنار و كارگاه را در خود فرو گرفت. شعلهها بر تنه ی چنار ليسه زدند. اوج گرفتند. كار شعلهها بالا گرفت. شعلهها سينه خيز، خود را به شاخ و برگ و كاكل چنار هزار ساله كشيدند. چنار به كوهی از شعله بدل شد.كلاغها قيه كشيدند. گروهی رو بافقهای دور دست پر كشيدند. گروهی كه سالهای آزگار در آن لانه و زاد و ولد كرده بودند، قار كشيدند و به شعلهها حمله كردند. پر و بال چندين كلاغ به آتش كشيده شد. چند كلاغ سوخته جيغ كشيدند و جلو پای ژاندارمها بر زمين افتادند. چشمان اناری شكل محتضر خود را به ژاندارمها دوختند و مردند.سرگروهبان كلاغ نيمه جانی را دم تيپا گرفت و داد كشيد:
- كلاغاشونم غير كلاغای همه جای دنياست! مثل سگ ديوونه به شعلهها میپرن!
چنار كهن سال میسوخت و دودش به چشم آبادی میرفت. دود چنار آسمان آبادی را تيره كرد. پيرمردها از فرصت استفاده كردند، نيمه جان استاد نیمه جان را، را كشان ـ كشان از معركه در بردند. سر گروهبان به ژاندارمها نهيب زد.
- يااله برين لش اين مرتيكه ی ياغی را بگيرين بيارين بندازين تو آتيش! مگه گوشاتون كره؟ دستور مافوقتونو اجرا نمی كنين؟ همه تونو ميدم بگذارن سينه ديوار!
كسی از جای خود تكان نخورد. ژاندارمها به هم نگاه كردند. يك ژاندارم پا به سن گذاشته به گروهبان نزديك شد و گفت:
- قربان اين كار صورت خوشی نداره. الان شما خيلی عصبانی هستين. اجازه بدين از خير اين كار بگذريم. مردم ولايت میشورن. مثل توپ تو ولايت میتركه. صداش تو مردم میپيچه. پوزه ش به قاعدهی كافی به خاك ماليده شد. بگذارين ببرن گم و گورش كنن. گمون نكنم زنده بمونه.
پاقدم به فاصله دوري، كنار سگهاايستاده بود. شانهی خود را به ديوار خرابهی خانه علی قليانی تكيه داده بود و گريه میكرد. كف پاهای خود را محكم بر زمين چسبانده بود. آماده فرار بود. شش دانگ حواس خود را به ژاندارمها و معركه دوخته بود. يكی از ژاندارمها او را پائيد و به طرفش خيز برداشت. پاقدم اشكهای خود را با آستين پارهی پيراهنش پاك كرد. سينه پاهاش را از رو زمين كند و آماده گريز شد. دست خود را وسط پاهاش برد، هق هق كرد و حواله كرد:
- بياه!... بياه بخورش مادرقحبه!....
و مثل گربه ی سگ ديده، پا گذاشت به فرار. ژاندارم گوشه ی سبيل خود را زیر دندان گرفت. تفنگ را سر دست بلند كرد. قنداقش را به طرف پاقدم ميزان كرد و خيز برداشت. يك ميدان اسبدوانی او را دنبال كرد. پاقدم سبك بال بود و تيز میدويد. ژاندارم سنگين وزن بود و شكم جلو افتاده اش مانع حركتش بود. عرقش درآمد، درجا وايستاد. نفس نفس زد، عرق پيشانی را با آستين پاك كرد و داد كشيد:
- تولهها شونم لقمهی حرومن! اگه گيرت بيارم میدونم چه جوری ننه تو به عزات بشونم!
ژاندارم غضب زده، به جان سگهای كنار ديوار خرابه افتاد. چك و چانه و گردهی آنها را زير قنداق تفنگ گرفت. سگها اول به طرف ژاندارم خيز برداشتند، خرناسه كشيدند و دندانها را به ژاندارم حواله كردند. بعد از خوردن چند قنداق تفنگ، دمهای خود را لای پا خيزاندند. وغ وغ كردند و پا گذاشتند به فرار و در هرم و غبار بيابانها گم شدند.
ژاندارمها تو آبادی پخش و پلا شدند. آبادی راقرق كردند. هر جنبنده ی بدبختی دم چكشان افتاد، دمار از روزگارش درآوردند. زن و مرد و پير و جوان از دستشان در امان نماند. سه ـ چهار ساعت در آبادی جولان دادند. پيرها و بچهها فرار كردند تو پستوها....
غدير راهنما و جلودار ژاندارمها شد. هرجارا قبلاً نشانه كرده بود، نشان ژاندارمها میداد. غدير ژاندارمها را در خانه ی حبيب كشاند و گفت:
- هرچی آتشی هست از زير سر حبيب، صاحب همی خانه ور میخيزه. ارباب را ضربهی بيل حبيب چلاق و زمينگير كرده. پوزهی همی حبيب و سليمان و عموحسين و ايل و تبارش را به خاك بماليد، آبادی امن و امان ميشه و آرام میگيره.
مادر حبيب، آخرين زن سردار ، گوشه ی حياط، كنار تنور نان میپخت. ژاندارمها به طرف تنور هجوم بردند. مادر حبيب را دوره اش كردند. جيغ آسمان خراش مادر حبيب حياط و آبادی را در خود گرفت.
پاقدم دورا ـ دور مراقب اوضاع بود. جيغ مادر حبيب را كه شنيد پا گذاشت به فرار. از آبادی بيرون پريد، و يك نفس تا سر آيش حبيب دويد.
حبيب بيل به دست ،مشغول بود. سراپايش را لايهای از گرد و خاك در خود گرفته بود. برآمدگی كرتها را درست میكرد. رمق خود را كشيده بود. خود را از نفس انداخته بود. سراپاش غرق عرق شده بود. گرد و خاك زلف و ابرو و مژههاش را به رنگ خاك درآورده بود.پاقدم خود را به حبيب رساند. حبيب خود را بر بلندی جوئی يله داد. پاقدم را برانداز كرد و خنديد. دندانهای صدفی او را لايه ای از خاك پوشانده بود. حبيب گفت:
- چی خبره پاقدم؟ برای چی ئی جور رنگ و رخت را از دست دادي؟ نگاهش كن پهلوان چی جوری نفس ـ نفس ميزنه؟ نكنه كسی مرده باشه؟
پاقدم از نفس افتاده بود. سينه اش آتش میگرفت. چشمهاش در اثر دويدن زياد، در حدقه چپ و راست میگرديد. انگار خون از زير پوستش گريخته بود. در كنار حبيب رو زمين دراز شد. چند دقيقه به همان حال ماند. نفسش جا آمد. كمی كه جان گرفت ، نيمخيز شد. هنوز نفس نفس میزد. بريده بريده گفت:
- يك ماشين ژاندار ريخت تو آبادي... به هيچ بندهی خدائی رحم نكردند. هركی گيرشان آمد كشتنش....هيچی سرشان نميشه.... ريختند تو خانهی شما. غدير پسر كدخدا بردشان آنجا.... بیبی م را خونين و مالينش كردند. هرچی دم دستشان آمد خرد و خاكشير كردند.....
چشمهای حبيب در حدقه به رقص در آمدند. رگهای گردنش ورم كردند. رگ برجستهی پيشانيش به پرپر درآمد. كف دست را به ران خود كوفت و از جا پريد و گفت:
- گاوها را رهاشان كرده م كمی بچرند. خيش را همينجا رهاش كن. گاوها را ورشان دار بيار آبادي. من رفتم....
حبيب بيل خود را برداشت و با سرعت به طرف آبادی دويد. نگار از طرف آبادی به سمت آيش میدويد. حبيب و نگار سينه به سينهی يكديگر خوردند. نگار نيمتنه ی حبيب را چسبيد و داد كشيد:
- مغز خر خوردی تو! آن از شمر بدترها در بدر دنبال تو میگردند. تو میخواهی با پای خودت بری مسلخ ؟ غدير كدخدای آتش به جان گرفته به آنها گفته كه تو این مرتیکه را ناكار كردي. اگر گيرت بيارند تكه تكه ت میكنند!....
- حبيب تقلا كرد، دامن نيمتنهی خود را به زور از چنگ نگار بيرون میكشيد. زور میزد تا خود را از دست نگار خلاص كند. مويرگهای سفيدی چشمهاش به خون نشسته بود. گونههاش گل انداخته بود. رگهای گردن و پيشانيش ورم آورده بود. دانههای درشت عرق صورتش را شيار زده بود. كف به لب آورده بود. نگار را چند قدم دنبال خود كشاند و داد كشيد:
- آخر می گی بگذارم مادر مريض حالم را تكه تكه كنند و من تو بيابانها دست رو دست بگذارم و بنشينم؟
نگار او را در جا نگاه داشت. زلفهای بلند و سياه از زير چارقد بيرون آمده و افشان شده بر صورتش را با دستهای خاك آلودش پاك كرد و كنار زد و گفت:
- مثلاً بری چی گلی رو سر مادرت میزني؟ تو چی دردی میتوانی دوا كني؟ اگر گيرت بيارند جلو چشم مادرت تكه ـ پاره ت میكنند!
- چه عيبی داره؟ لااقل چند نفرشان را به درك واصل میكنم، همی جوری نگذاشته م مادر پير و مريض حالم مفت و مجانی لت و پار بشه. جواب مشت را بايس با مشت داد و بس.
- فايده اش چيه؟ بعدش چی ميشه؟ چی گلی رو سر آبادی و مادرت زده ميشه؟ دو ـ سه تا گلوله تو كله ت خالی میكنند. مادرت هم سر ضرب دقمرگ ميشه. كدخدا و غدير وآقاش هم همی را میخواهند. بعدش هم آب از آب تكان نمیخوره. گيرم همهی ئی ژاندارها را هم سر به نيست كردي، خيال میكنی ديگر مامور يافت نميشه؟ صبح به عوض يك جيپ ده تا كاميون تو آبادی يله ميشه....
حبيب ناگهان دامن نيمتنهی خود را از چنگ نگار بيرون كشيد و به طرف آبادی خيز برداشت. نگار با سرعت تيغه ی گاوآهن را از زمين برداشت و رو گلوی خود گذاشت و ديوانه وار نعره كشيد:
- آهای حبيب!.... به روح ننهی خدا بيامرزم بري، خودم را جابه جا میكشم!...
حبيب درجا ميخكوب شد. بيلش را با غيظ به زمين كوفت و داد كيشد:
- لااله اله اله!... عجب گيری كرده مها! بابا لاكردار خانواده م تو چنگال آن بیدينهاست آخر! انگار عقل از سر ئی دختره پريدهها!....
حبيب با اكراه برگشت. تيغهی گاوآهن را از دست نگار گرفت و گفت:
- آخر ئی بیدينهای از خدا بیخبر اهل آبادی را میكشند. تو آبادی افتادند و مثل لشگر مغول صغير و كبير را لت و پار میكنند. حالا ميگی چی كار كنم مثلا؟ خوب بگو ديگر، تو كه عقل كل شدي؟
- هيچی عزيز دلم. اينها الان سگهارند. مسئله شان هم فقط فعلاً تو و سليمان و عموحسين و چند تای ديگره. اينها را كدخدا و غدير كوكشان كرده ند. به اينها حالی كرده ند كه ريشه ی همهی ئی الم شنگهها شماهائيد و بس.
انگار آتش در رگهای حبيب شعله میكشيد. خود را يك ريز تكان میداد. گفت:
- بابا آخر بایس كاری كرد عمر سوخته! خانه خراب بايس جوری از جلوشان درآمد آخر! همی جور نميشه كه. بيايند، بكوبند و بزنند و ببرند!
- بله، بايس كاری كرد، اما نه همی جوری مفت سينه ت را بدی جلو گلوله. آنها از خدا شانه كه گزك دست شان بدي. باهاشان سرشاخ بشي. و بعد هم به جرم ياغیگری سرت را زير آب كنند. يك سرخر كمتر، بهتر. با خيال آسوده تر همه چی را بالا میكشند. بعدش هم گردهی اهل آبادی را زير بار خر حمالی میكشند.
حبيب از زور ناآرامی لاخهای بلند سبيل خود را میكشيد و خود را كج و معوج میكرد. ناگهان متوجه شد گاوها خيلی دور شده اند و يديگر را كش و واكش میدهند و ميخواهند ريسمانی را كه به شاخهاشان بسته بود، پاره كنند. به تندی به پاقدم گفت:
- بدو بچه، گاوها را برشان گردان، چشمهات نمیبينه كه الان ريسمان را پاره میكنند؟
پاقدم ساكت و ملول ، دنبال گاوها رفت. حبيب گفت:
- نه نگار، تو هم به جای اينكه كمك حالم باشي، داری حلقهی پاهام ميشي. اينهام كه ميگی همه ش از ترس و ملاحظه كاريه.
نگار كه كمی از آن حالت هيجانزدگی و جوش و خروش اول بيرون آمده بود و آرام میشد، دوباره جوش و خروشش اوج گرفت. لبهای خود را زير دندان گرفت و گفت:
- آره، اگر لازم بدانم من حلقهی گردنت هم ميشم حبيب جان. همهی كارها را هم با عر و تيز انجام دادن ناترسی و شجاعت نيست. برای من پهلوان زنده ش عشقست. حالا وقت ئی جور بحثها نيست. اگر عمری باقی بود بعداً مفصل در اين باره بحث میكنيم. حالا بيا تا نيامدند سراغت، ورخيز برو به آبادی نجمآباد. برو پيش عمههاجرت. چند صباح كه بگذره كوتاه میآيند، ازهارت و هورت میافتند. آبها كه از آسيا افتاد ،يواش يواش برگرد سر خانه و زندگي.سر فرصت دور هم جمع میشيم و فكرهامان را رو هم میگذاريم، بلكه راهی يافتيم. فعلاً كه دور، دور اينهاست. از ئی ستون تا آن ستون كلی فرجه. خودم هم همهی خبرها را سر بسته برات راهی میكنم. اگر هم نتوانستم همی پاقدم را راهيش میكنم پيشت. از جيك و پوك آبادی باخبرت میكنم.
حبيب مخالف خوانی میكرد، كلنجار می رفت، كه نگار مهلتش نداد:
- بابا ترا به ارواح سردار تمامش كن ديگر! الان سر میرسندها! غدير میدانه تو امروز رو همی زمين کارمی کنی.
- کاش غدير و چند نفر از آن حرامزادهها بياند اينجا. بگذار بياند تا داد دلم را از آنها بگيرم.
- حبيب انگار بچه شدیها! خيال میكنی همه جا ميدان كشتیگيريه كه ئی جور بیخودی شاخ و شانه میكشي؟ آن ديوانهها تفنگ دارند و حكم و اختيار كشت و كشتار تمام اهل آبادی را تو بغلشان گذاشته ند. من ديدم كه چی جلادهای خونخواری هستند. يااله راه بيفت! با چشمهای خودم ديدم كه استا طالب را تكه ـ پاره ش كردند. تمام ابزارش را همراه چنار به آن عظمت به آتش كشيدند. بندهی خدا گمان نكنم جان سالمی در ببره.
- خيلی خوب، خون من از خون استا طالب بندهی خدا رنگين تره؟ چرا بايد فرار كنم؟
- اگر استا طالب هم فرصت میكرد فرار میكرد. كدام آدم عاقل با پاهای خودش ميره سراغ ديوانههایهار تفنگ به دست؟ هر كاری راهی داره. اگر گيرت بيارند جابه جا قصابيت میكنند. بعد من هم جابه جا خودم را میكشم. بگذار چند صباح ديگر بگذره، سرهاشان جای ديگر و با ماجرای ديگر گرم ميشه. ئی قدر شر و شور تو ولايت علم شده كه سرگيجه گرفتند. آن قدر ماجرا دارند كه شماها توش گم هستيد. بعدش هم به اميد خدا میآئی سر خانه و زندگیمان. حبيب جانم، بلند شو بيا دورت بگردم، بلا گردانت بشم، دست از يك دندگی وردار. ترا به علی كوتاه بيا ديگر. آتش تو دلم شعله میكشه. اگر بلائی سرت بياد ،میدانی چی خاكی سرم ميشه؟ به خدا اگر يك روز قادر باشم زندگی كنم!...