iran-emrooz.net | Mon, 06.08.2007, 8:36
از زخم های زمین (١٠)
علی اصغر راشدان
پاقدم مثل خرگوش از راه آب ،به باغ خان ابوتراب خزيد. اطراف خود را وارسی کرد، کسی را در آن حول و حوش نديد. آرام زير بتههای رز خزيد. زير بتهها ، خاک را جابه جا کرد. خوشههای ياقوت مانند انگور را از بته جدا کرد و تو دهن خود گذاشت. تا نفسش ياری کرد و شکمش جا داشت، انگور خورد. سير که شد، با انگورها به مغازله پرداخت. خوشههای انگور را تو دهنش ميگرفت، دندانهاش را دور خوشهها کليد ميکردو با يک تکان از بتهی رز ميکند. آبشان راقورت ميداد و خوشه و تفالهها را بيرون ميکشيد. دانهها و پوست انگور را تف ميکرد. تکيه کلام دائی تو گوشش زنگ زد:
«کفران نعمت، نعمت را زوال مياره.»
پاقدم کفران نعمت ميکرد. خوشهها را که با دندان ميکشيد، بتههای رز تکان ميخوردند. انسيه دختر خوب خوردهی خان ابوتراب، بالای درخت بود. تکانهای رزها ،او را از درخت پائين کشيد و به طرف پاقدم کشاند. پاقدم سخت مشغول بود، صدای پای انسيه را شنيد و بيرون خزيد. به طرف راه آب خيز برداشت، خيلی دير شده بود. پاقدم به خودش که آمد، هرچه خورده بود ، زير مشت و لگد انسيهی قلچماق از دماغش بيرون آمده بود. انسيه گوش پاقدم را گرفت. او را تا کنار درخت کشيد. گوش پاقدم کنده ميشد. دو دستی، مچ دست انسيه را چسبيد و جيغ کشيد:
- غلط کردم.... ديگه اينجا يافتم نميشه... گوشهام را رها کن.... الان کنده ميشند.... به خدا ديگه پا تو باغتان نميگذارم...!
خون زير پوست صورت و لپهای برآمدهی انسيه خزيده بود. فش فش ميکرد و پاقدم را دنبال خود ميکشيد. خرگوشی اسيرماده گرگی شده بود. بدون يک کلام حرف ،او را کنار پيشخوان عمارت خان ابوتراب کشاند. گوشش را رها کرد و به پدرش گفت:
- ئی پدرسگ را از زير رزها بيرونش کشيدم. عين شغال رو انگورها غلط ميزد، عالمی انگور را لگدمال کرده.
خان ابوتراب چهل ـ چهل و پنج ساله ،دستی به سبيلهای جوگندمی تا زير چانه آويختهی خود کشيد. ابروهای پرپشت و آويخته روی پلکهای خود را لمس کرد. چشمان بزرگ و به قرمزی گرائيدهی خود را به پاقدم دوخت. پاقدم رنگ و روی خود را باخته بود. مثل گنجشک اسير پنجههای قرقی، ميلرزيد. خان ابوتراب خوب نگاهش کرد. خنديد و گفت:
- ئی نوادهی سردار که! يادت باشه پسردائی ، به خاطر بابات نبود، جفت گوشهات را ميبريدم. مرتبهی ديگر واسطه ت نميشمها! ميگذارم انسيه پوست از سرت بکنه. رهاش کن پيش خودم بمانه، برو تو باغ دنبال کارت. بشين نواده سردار ، کارت دارم. آدم با کسی که يا علی گفت، يا عمر نميگه که! از ئی طرف لاف رفاقت ميزنی، و از طرف ديگر ميری تو باغم انگور دزدی؟ ميآمدی پيش خودم. انگور که سهله، هرچی بخواهی پيش خودم داری. حالا مثل يک مرد بشين، کارت دارم.
زن خان ابوتراب دم و دستگاه چای را در پيشخوان عمارت گچبری شده پهن کرده بود. ابوتراب خان روی قاليچهی بلوچی نشسته و به مخده تکيه داده بود.
ابوتراب خان در سکوت ،يک استکان چای نوشيد. يک نخ سيگار چاق و دود کرد، دود را حلقه حلقه رو به بالای سر خود فوت کرد. زن ابوتراب خان دستی به سر و روی خود کشيده بود. زلفهای طلائيش را از زير اريبی توری سفيد رنگش بيرون انداخته بود. پاقدم را نگاه کردو خنديد. دندان طلای خود را عمداً نماياند.
پاقدم نزديک پلههای ورودی پيشخوان، دو زانو زده بود. لاله گوشهاش گل انداخته بود. به خود فشار ميآورد. نگاهش را روبه پائين گرفته بود و با ناخنهای خود بازی میکرد. کار دائم خان ابوتراب بود، هرگاه پاقدم را گير ميآورد، به عمارت خود ميبرد. به زنش اشاره ميکرد، و شوخی و خندههاشان گل ميکرد.
زن خان ابوتراب دو پياله چای سهميهی دائمی پاقدم را پشت سر هم جلوش گذاشت. پاقدم در مقابل ابوتراب و زنش خود را گم ميکرد، دستپاچه بود و خبر از کارها و حرفهای خود نداشت،اما حواسش در انتخاب قند جمع و سرجای خودش بود. قبل از برداشتن چای، قندهای درشت را در قندان نشانمی کرد. گاهی دو حبه برميداشت و فرز تو دهنش میانداخت. قندها را اول تا کمر تو چای فرومی برد. برای اينکه خجالت نکشد، نگاهش را به گلهای قاليچه میدوخت، خجالت و چای داغ عرقش را درمی آورد.
ابوتراب حرکات پاقدم را زير نظر داشت، مثل هميشه ، سربزنگاه مزاحهای خود را شروع کرد:
- خوب نوادهی سردار، حالا که دزدی و سور چرانيت را کردی، بگو بدانم کدام زن تو آبادی از همه مقبولتره؟
پاقدم سرخ شد. خود را جمع و جور کرد. اين زانو آن زانو شد. تودلش گفت:
- باز شروع کرد قرمساق!
-ها؟ باز که سرت را انداختی پائين؟ قرار نبود دقلبازی در بياريها!
ابوتراب خان بلند شد. خود را با قر و قميش خاصی به پاقدم رساند. پکی به سيگارش زد. روبروی پاقدم چندک زد. چانهی او را ميان شست و انگشت سبابه خود گرفت. سرش را به طرف زنش بلند کرد و گفت:
- خجالت نکش، خوب سرت را بالا بگير.اصلاً شرمت نباشه، از ته دل نگاهش کن و راستش را بگو.
- خوب، خان... زن خان از همه مقبولتره ديگه!....
-ها بارک اله پسردائی . ديدارت را بگردم. حال بگو بدانم کجاش خيلی قشنگه؟
- خوب ديگر.... زلفهای طلاش هم تو تمام ولايت لنگه نداره خان!....
- خوب، خوب. حالا بيا کج بشين و راستش را بگو. دلت ميخواد ماچش کنی؟
- خان ابوتراب خان، من غلط ميکنم!....
- تخم حرام پدر سوخته، ئی جوری جواب خان را ميدی؟ اگر راستش را نگی، باز ميدمت دست انسيه تا پوست از سرت بکنه !
ابوتراب خان و زنش يکديگررا نگاه کردند و قاه قاه خنديدند. صدای خندههاشان پرندههای جلوی پيشخوان را فرار داد. ابوتراب خان يک مشت نخود برشته، که از شهر آورده بود، تو دامن پاقدم ريخت و گفت:
- ئی بقچهی خانم را وردار ببر سر حمام... بدو بارکاله. خوب فکرهات را بکن، مرتبهی ديگر اگر جوابم را راست و پوست کنده ندی، پدرت را در ميارمها!...
زن ابوتراب خان چادر چيت سفيد گل نخودی خود را سر کشيد و طرف حمام آبادی راه افتاد. پاقدم بقچه به دست، او را دنبال کرد. کنار حمام بقچه را دستش داد. زن ابوتراب خان سکه ای کف دست پاقدم گذاشت و خنديد. برق دندان طلا، برق خنده ای رو لب پاقدم شکوفاند و شلنگانداز قاطی کپه بچههايی شد که قاسم دور خود جمع کرده بود.
قاسم رنگ پريده و دراز نی قليانی، بيست و يکی دو سالی از عمرش گذشته بود و عموحسين براش زن گرفته بود. دل از بازی با بچهها برنميداشت. گرفتار بيماری صرع بود و عقل و شعور درستی نداشت. قاسم شکارچی ماهری بود. هميشه تيرکمانی در دست و يکی هم به گردنش آويخته داشت. تير قاسم خطا نداشت. پاقدم از دنباله روهای دائميش بود.قاسم باز هوای شکار به سرش زده بود. يک کپه بچه دنبال خود انداخته بود و چپ و راست خرده فرمان صادر ميکرد:
- پاقدم ديگچه را بگير از ئی عبداله مافنگی. بلد نيست دماغش را بالا بکشه لاکردار. ديگچه را بگير و چغوکها را که زدم، معطلش نکن، سرشان را بکن و بندازشان تو ديگچه. اگر خوب کار کنی ،حصه ت از همه بيشتره. بقيه بچههام سنگ جمع کنند. فقط صافهاش را جمع کنيد. کجها و بزرگهاش به درد نميخورهها!
قاسم تيرکمانش را دست گرفت. سنگی تو کاسهی تيرکمان گذاشت. چشم راستش را بست. پرنده را وسط دو شاخه ش ميزان کرد و کشها را کشيد و رها کرد. پرنده پرپر زد و رو زمين معلق شد. تير قاسم ردخور نداشت. پاقدم بالای سر پرنده محتضرپريد. چشمهای پرنده ناآرام، در حدقه میچرخيدند. چشمهای پاقدم برق زد. پرنده را تو مشت خود گرفت. تو چشمهای هراسانش زل زد و با يک تکان سرش را کند. سرپرنده را دور انداخت و تن خون چکانش را تو ديگچه پرت کرد.
قاسم هرگز يا کريمها و صعوهها را شکار نميکرد. آنها را از دم دست خود ميگذراند. صعوه و ياکريم از نظر او حکمتی ديگر داشتند:
- داش قاسم،چرا موسی کوتقی شکار نميکنی؟
- موسی کوتقيها خانگيند، به ما پناه ميارند. تو خانهها و لب پنجرهها تخم ميگذارند و جوجه باز ميکنند. شکارشان بدشگونه. آمد ـ نيامد داره. از مردی به دوره.
- داش قاسم پس برای چی صعوهها را نميزنی؟ آنها که تو کاريزها تخم ميگذارند و جوجه باز ميکنند!
- ای خنگ خدا، چشمهات کوره مگر؟ طوق سياه دور گردن و زير سينههاشان را نميبينی؟صعوهها سيدند، اگر بزنمشان گرفتار نفرين و غضب جد شان ميشم....
يکی دو ساعت بعد، يک ديگچه پرنده داشتند. قاسم زير سايه چنار و کنار بلندی جوی آب نشست. خود را روخاکهای نرم رهاکرد. پاهاش را دراز کردو ادای خان ابوتراب را درآورد. به هر کس يک جور خرده فرمان داد:
- پاقدم تو ديگچه را بگذار لب جوی رو سنگ. پرندهها را بايس مثل کف دست پاک و پرکنده کنی. هاشم تو و عبداله مافنگی و صمد هم بريد پی هيزم. غلامحسن تو و تقی هم ديگدان را تيار کنيد. يااله، هر کی تندتر و بهتر کار کنه سهمش چاقتره.
پرندهها تو ديگچهی روی شعله، تو روغن خودشان جلز ـ ولز ميکردند. جيغ ـ جاغ هيزمهای زير ديگچه جيکجيک پرندههای روی شاخههای چنار را در آوردند. بوی سرخ کردنی چند سگ را دور چنار جمع کرد. قاسم چند سنگ گنده تو کاسهی تيرکمان گذاشت. سر و کلهی سگها را نشانه گرفت. سگها وغ وغ کردند و دور خود چرخيدند. دمهاشان را وسط پاهاگذاشتند و راه بيابان باز را پيش گرفتند و گريختند.
قاسم ديگچهی آماده را جلوی پای خود کشيد. سهم هرکس را، به فرا خور قد و قواره ش، داد. بقيه را خود برداشت.
پاقدم کنار بساط استاد طالب ايستاد و پرندههای بريان را به نيش کشيد. استاد طالب، مثل هميشه، تو شکم از هم باز شدهی چنار، با چرخدستی خود يک چاقوی هلالی شکل را تراش و صيقل ميداد. چنار به اندازهی يک راه پله شکم باز کرده بود. اين شکاف را استاد طالب محل کار خود کرده بود.پاقدم پرندههای بريان را تمام کردو رو خاکهای نرم ولو شد. مات جرقههايی شد که از گوشه و کنار سنگ و تيغهی چاقوی هلالی شکل جستن ميکردند:
- سلام عليک استا طالب.
- و عليک السلام عمو پاقدم.
- استا طالب ؟
-ها بله، چی ميگی عمو پاقدم گل؟
- چی جوری توئی همه ستارهها را از شکم ئی چاقو ميکشی بيرون؟
- بزرگ که شدی ميفهمی عموجان.
- استا طالب ، پس بايد تو شکم چاقوئی هم که قرار برای من درست کنی ،پرستاره باشهها! بايس چاقوم را زودتر درستش کنی. دفعهی ديگر که عشرت آبادی بياد تو آبادی، لازمش دارم.
- باشه عموجان، پولهات را که جمع کردی و آوردی برات ميسازمش.
- ننهم پولهای خوشه و غوزهچينی م را داده جعفر جنی عطار. جعفر جنی ميگه سکه که زدم پولهات را ميدم.
- خوب، جعفر جنی عطار که سکه زد، برات چاقو درست ميکنم.
- چاقوم بايس آنقدر تيز باشه که سر غولها را مثل خيار ببرهها!
- باشه عمو جان، کارت نباشه. حالا بيا اين آبنبات را بگير و بنداز بالا، برو کمی با بچهها بازی و کيف کن تا بعد....
پاقدم خود را از بساط استاد طالب کنار کشيدو دوباره رو خاکهای نرم يله شد. پشت خود را به تنهی چنار تکيه داد. حواسش را سپرد به سير و سياحت کلاغها، که گرمشد. پلکهاش رو هم ميافتاد. صدای لخلخ کفشها و تک سرفههای زن ملاحاجی چرتش را پاره کرد.زن ملاحاجی پاکشان از کنار چنار گذشت و طرف امامزاده خواجه ريحان رفت. پاقدم بلند شد. دورا- دور، زن ملاحاجی را دنبال کرد. زن ملاحاجی نعلينهای خود را رو زمين ميکشيد. با پاهای نی قليانيش زمين را جارو ميکرد. گلولههای گرد و خاک را بلند و دنبال خود ميکشيد. باغ خواجه ريحان را گذشت و داخل امامزاده شد.پاقدم از پشت پنجرهی مشبک چوبی زهوار در رفته، او را زير نگاه گرفت. زن ملاحاجی يکی ـ دو مرتبه دور صندوق چوبی کندهکاری چرخيد. دستهای استخوانی خود را رو پارچهی سبز به خاک نشسته کشيد. دست خاک آلودش را به صورت پر چروکش ماليد. لب و لوچهی آويزانش را به گوشهی صندوق ماليد. سکه ای از گوشهی چارقدش بيرون آورد و داخل مقبره انداخت. يک تکه از گوشهی چارقدش را پاره کرد و به يکی از چوبها بست و گفت:
- دخيلم!.... معصومزاده جان دخيلم!.... ئی سگ در خانهی جدت خيلی معصيت کرده. خودم ميدانم خيلی زن و دختر مردم را سيا روز کرده م. خيلی زندگيها را از هم پاشاندم. خيلی خانوادهها را در بدر ولايات کرده م. همه ش از نادانی م بوده. تمام عمر عقلم کور بوده. اگر از گناهام نگذری، خاک قبولم نميکنه. معصومزاده جان دخيلم!.......
زن ملاحاجی گلولههای اشکی را که در شيارهای عميق صورتش قل ميخورد، با آستين شوخگين خود پاک کرد. اين کار هميشگيش بود. هميشه قبل از شروع کار جديدش ، سراغ مزار خواجه ميرفت. عجز و لابه ميکرد، التماس و استغاثه ميکرد. دخيل ميبست. سکه ای نذر و نياز ميکرد و تو مقبره ميانداخت. به حساب خودش، بار گناهان گذشته را از دوش خود برميداشت و گناه جديدش را شروع ميکرد. اين بار قرعه به نام نگار افتاده بود، و زن ملا بار خود را سبک کرد که با سبکبالی کامل سراغ نگار برود.
بچه گربه ای خود را کنار پاقدم کشاند. خود را به پر و پای او ماليد. سرش را رو زانوی پاقدم گذاشت ورو دامنش رها شد. دستهای شوخگينش راليسيد. سر و گوش خود را به دامنش ماليدو خرخر ملايم خود را شروع کرد و وارد عوالم چرت شد.
انتظار طولانی ميشد. حوصلهی پاقدم سر آمد. بچه گربه را آهسته وسط کلبهی مزار انداخت. گربه خود رازير پر و پای زن ملاحاجی کشاند. زبان زبرش را بر پاشنهی لخت او ساييد. زن ملاحاجی را هراس برداشت. جيغ کشيد و خود را به گوشهی ديگر مزار پرت کرد. برگشت و به گربه خيره شد:
- آی پدرسگ صاحب!... زهره م را آب کردی که! ای وای خاک تو سرم! نکنه ئی گربه نباشه! حتماً بچهی از ما بهترانه که خود را به شکل گربه در آورده!....
زن ملاحاجی عقب عقب، از مزار خارج شد. با سرعت و لخ لخ کنان، دور شد. پاقدم اطراف را پائيد. کسی را نديد. قوطی قره قروتش را از جيب پيرهنش بيرون آورد. تکه چوب درازی از ميان درختها پيدا کرد. کمی قره قروت به نوک چوب ماليد. سر چوب را داخل صندوق مشبک کرد. چوب را دو ـ سه دور چرخاند. سکه به قره قروت چسبيد. چوب و سکه را بيرون کشيد.پاقدم سکهی زن ملاحاجی را کف دست خود قايم کرد، دوباره کنار چنار برگشت و خود را رو خاکهای نرم يله داد و با نوک انگشت ،به بازی با سکه پرداخت.
جيغ و داد بچهها تو فاصلهی کمی از چنار، بازی پاقدم را با سکه ش، بر هم زد. باز قاسم غش کرده بود. اطراف قاسم محشر کبرائی برپا شده بود. بچهها قيل و قال ميکردند، دور قاسم ا فتاده، ورجه ورجه ميکردند. استاد طالب چاقوئی از ميان بساط خود برداشت و خود را به معرکه رساند. دست و پای قاسم مثل چوب خشک شده بود. دندانهاش قفل شده بود. از لای دندانهاش کف و خونابه بيرون ميزد. قاسم چهار ستون تن خود را بلند کرد و بر زمين کوفت. بچهها جيغ کشيدند و دوره اش کردند. استاد طالب چاقو به دست داد کشيد:
- بريد پی کارتان بچهها! اطرافش را خلوت کنيد! نفسش بند آمده بندهی خدا. پاقدم بدو برو زن ملاحجی را ورش دار بيار. بدو بارکاله عمو !
- زن ملاحجی همی الان از اينجا رد شد. نگاهش کن، سر کوچه طرف خانه ش ميره.
- چرا معطلی؟ بدو و گريبانش را بگير و برش گردان!
پاقدم به طرف زن ملاحاجی، از جا کند. بچهها فاصله گرفتند. استاد طالب جا باز کرد. اطراف قاسم را با نوک چاقو خط کشيد. پاقدم نفسزنان زن ملاحاجی را با خود برگرداند. استاد طالب دستپاچه داد کشيد:
- زن ملاحجی بيا زودتر براش ورد بخوان. ئی بندهی خدا گير از ما بهتران افتاده. کمی براش عزايم بخوان تارهاش کنند و دست از سرش وردارند.
زن ملاحاجی در خود فرو رفت. رنگ و رخش را باخت. دست و پاش لرزيد. در دل گفت:
- نگفتم بچه گربه نبود؟ نکنه بد و بيراه من باعث ناراحتی بزرگترهاش شده باشه؟ پس برای چی باز به سراغ ئی پسر زردمبوک عموحسين آمدند؟ نکنه نصف شبی سراغ من بياند؟ توبه! ديگر گزندم به بچههاتان نميرسه، دخيلم!...
زن ملاحاجی با ترس و لرزش دستمال سياه ريشه ريشهی خود را در جوی آب خيس کردو کنار قاسم رساند. دستمال خيس را فشار داد. آب به صورت و سر و گردن قاسم پاشاند ودورش چرخيد وزير لب فسفس کرد. ورد خواند وبه صورتش فوت کرد. بچهها به خطوط صورت زن ملاحاجی و فسفس زير لبهاش دقيق شدند، ترسيدندو از معرکه فاصله گرفتند. استاد طالب رو پاهای قاسم نشست. دو دستی محکم دستهاش راچسبيد....قاسم مدتی دست و پا زد. هيکل چوب خشک خود را بلند کرد و بر زمين کوفت. چند مرتبه دست و پاهای خود را به اطراف پرت کرد. بعد از مدتی آرام گرفت. خود را کش و قوس داد. دست و پاهاش سست شدند. چشمهاش تو حدقه چرخيدند. چشمهاش به طرف بالای سرش پيچ برداشت. زن ملاحاجی کف و خونابهها را با دستمال چرکمرده ا ش از لب و لوچه او پاک کرد. چشمهای قاسم چند دور تو حدقه چرخيدند، و شروع کرد به گريستن. استاد طالب گفت:
- کار به کارش نداشته باشيد. بگذاريد خوب گريه کنه. براش خوبه، سبکش ميکنه. دور و اطرافش را خلوت کنيد.
قاسمهایهای گريست، سبک شد. بلند شد و درجا نشست. رنگ رخش شده بود رنگ ميت. انگار يک قطره خون زير پوست خود نداشت. بعد از مدتی خود را رو خاکهای نرم پائيزی به چپ و راست تکان داد، و بلند شد. سرپا ايستاد. کمی پيچ و تاب خورد و راه افتاد. محل نشستنش رو زمين ،گل شده بود. قاسم کج و معوج ميشد و ميرفت. از پشت سر، رو خشکتش از گل ،جای پای شتر درست شده بود....