پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Wed, 01.08.2007, 11:54

دو داستان


یحیی تدین

.(JavaScript must be enabled to view this email address)


نویسنده

- می‌خواهم در باره کسی که اصلا وجود خارجی ندارد مطلبی بنویسی ، کسی که هرگز در قید حیات نبوده و "اداره کفن و دفن" وابسته به حوزه "معاونت شهری" هم از او اطلاعی ندارد.
- چطوری؟
- چطوری ، کمی صبر کنی روشن می‌شود. تازه اگر بخواهم در باره کسی که مرده‌ها را می‌کشد بنویسی چی؟ حتما باز می‌گویی چطوری ، درسته؟
- چطور می‌شود مرده‌ها را کشت؟
- کمی صبر کنی روشن می‌شود. همین جا توی پرانتز بذار توضیحی بدم: "من عقیده دارم ، این که می‌گویند فلانی از دنیا رفت حرف درستی نیست ، همه چیز در همین دنیا باقی می‌ماند و خارج از آن هم چیزی وجود ندارد ، اصطلاح "از دنیا رفتن" مسخره است ، ما در فضایی زندگی می‌کنیم که کسی قادر نیست ما را از آن خارج کند ، چطوری می‌شود از این دنیا رفت؟ تازه به کجا و با چه وسیله‌ای؟ تنها جایی که می‌شود رفت قبرستان است ، یک جای سرد و تاریک در عمق زمین که آن هم متعلق به همین دنیا است ، تا حالا هم نشنیده‌ام که کسی با پاهای خودش برود آنجا ، او را می‌برند ، زیر تابوتش را می‌گیرند و با چند تا صلوات میذارندش توی قبر ، تازه اگر شانس بیاورد و وسط راه کشته نشود. "
- مرده را هم می‌کشند؟
- قبلا هم گفتم بله ، این همون درخواست دوم من است که باید در باره‌اش بنویسی ، خوب گوش کنید ، وقتی کوچیک بودم ، توی محله ما خانواده فقیری زندگی می‌کردند که پول کفن و دفن مرده خود را نداشتند ، پدر خانواده مرده بود ، درست یادم است ، بچه‌ها اونو روی یک نرده بان دراز کردند ، رویش پتو انداختند ، همینطور که با اشگ وناله می‌رفتند چالش کنند ، نفر جلویی پایش گیر می‌کند به سنگ و می‌خورد زمین ، نردبان از دستش در می‌رود ، مرده نقش زمین می‌شود. همین موقع یکی از اطرافیان بی اختیار فریاد می‌زند: " هی چی کار می‌کنی ، مرده را کشتی " ، چند بار هم تکرار می‌کند: " هی ، مرده را کشتی ". از آن به بعد بود که اعتقاد پیدا کردم مرده‌ها ممکن است بر اثر سهل انگاری یا از روی عمد کشته شوند.
- از روی عمد؟
- بله ، خوب گوش کنید ، بزرگتر که شدم چیزهای دیگری هم دستگیرم شد که اعتقاد مرا محکم تر کرد ، یک نفر را دیدم که متخصص "تشخیص مرده‌ها" بود ، بعد از اینکه کسی را می‌کشتند کار او شروع می‌شد ، خیلی حرفه‌ای بود ، یک لگد به مرده می‌زد تا ببیند تکان می‌خورد یا نه ، اگر تکان می‌خورد می‌گفت: " مرده کیفیت ندارد " ، بعد یک تیر توی سرش خالی می‌کرد ، بعضی وقت‌ها به مرده‌های با کیفیت هم شلیک می‌کرد ، اونایی که واقعا مرده بودند ، می‌دید نفس نمی‌کشند، ولی با این حال شلیک می‌کرد ، درست نمی‌دانم چرا ، شاید به خاطر اهمیت آن‌ها بود، هر چه مهم تر بودند تیرهای بیشتری شلیک می‌کرد.
"نویسنده" چشم از او بر نمی‌داشت ، درست نمی‌فهمید این مرد ظاهرا چیز فهم و مودب از کجا پیداش شده ، می‌خواسته "سردبیر" را ببیند ولی حواله‌اش داده بودند به او ، "نویسنده" سیگاری آتش زد و دستش را برد به سمت کاغذ و قلم ، تا تکه‌هایی از حرف‌های او را یادداشت کند ، مرد غریبه حرفی نمی‌زد ، ایستاده بود و از پنجره اتاق به بیرون نگاه می‌کرد ، بعد برگشت رو کرد به "نویسنده" و پرسید:
- خوب حالا برایم بگو نظرت چیه ، چند تا حرف خوب بزن ببینم کجای کار هستیم ، عجله کن
- حرف‌های شما بیشتر جنبه شخصی دارد ، البته نه تنها شخصی‌اند بلکه کمی هم تاثر آورند ، چرا باید مرده‌ها را کشت و یا درباره آن‌هایی که هیچ وقت وجود نداشته‌اند مطلب نوشت ، به نظرم نوشتن از زندگی زیباتر است. اما نگفتی چه جوری می‌شود از کسی که هیچ وقت وجود نداشته است نوشت؟
- بهتر بود بیشتر حرف می‌زدی ، از اونایی که می‌خواهند خیلی زود به جواب برسند خوشم نمیاد ، میتونی بری پیش زن‌های حامله تا برات ساعت‌ها از طفلی که هنوز بدنیا نیامده حرف بزنند ، آیا این توضیح شما را راضی می‌کند؟ متاسفانه با آنکه اعتقادات ما بیشتر در اطراف موضوعاتی است که حقیقت آن‌ها بدرستی کشف نشده ، ولی با این حال مرتبا به آن‌ها رجوع می‌کنیم ، با ظاهری نو دوباره به آْن‌ها رحوع می‌کنیم.
همینطور که مشت دست راستش را به کف دست چپش می‌کوبید زیر لب گفت:
" اصلا برای چه می‌نویسید؟ "
مرد غریبه چرخی به دور اتاق زد و متعاقبا پس از آنکه عملیات مشت زنی را متوقف کرد از اتاق خارج شد. "نویسنده" احساس کرد تحقیر شده است، ولی به روی خودش نیاورد ، روی تکه کاغذی که به او خیره شده بود نوشت: " اثبات قضایای غیر ممکن ، غیر ممکن نیست " و اضافه کرد:
" امروز ، روند متداول کشف حقایق بدون هر پیشداوری ابطال گردید."





مقصر

قبل از حرف زدن ، نگاهی به اطراف می‌اندازد تا کسی خیال نکند دیوانه شده است ، بعضی از پزشک‌ها معتقدند حرف زدن در تنهایی نشانه دیوانگی است و بعضی‌ها آن را مثل فکر کردن ، نشانه تعقل و دانایی می‌دانند ، اما او توجه‌ای به این حرف‌ها ندارد ، یک حس درونی به او می‌گوید بهتر است جلو مردم با خودش حرف نزند ، می‌رود یه جای خلوت ، قیافه متفکری می‌گیرد و بعد افراد مورد نظرش را به نوبت صدا می‌زند تا بیایند ، انتخاب آن‌ها معمولا بر اساس اتفاقاتی است که در اطرافش رخ می‌دهد ، مثلا بیشتر از همه به "امیر " پسر همسایه گیر می‌دهد که خیلی شلوغ است ، مرتبا تکرار می‌کند:"تقصیر امیره ، تقصیر امیره " ، و بعد دستی به سرش می‌کشد و می‌گوید: " امیر جان ، نباید مادرت را اذیت کنی ، این کار خطرناک و زشتیه ".
حرف زدن‌های او با اطرافیان خیالی ، آنقدر طبیعی است که اگر کسی بطور اتفاقی او را ببیند فکر می‌کند راستی راستی یک نفر اونجا نشسته و دارد به حرف‌های او گوش می‌دهد. برپایی این ملاقات‌ها بیشتر جنبه ارشادی دارد ، اشکالات را می‌گوید و گاهی هم راهنمایی می‌کند ، در این حین مراقب است تا همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود ، حتی به بعضی از میهمان‌ها میوه و شیرینی هم تعارف می‌کند ، با این حال گاهی هم عصبانی می‌شود ، این جور مواقع دهانش کف می‌کند و از صورتش عرق می‌ریزد. یک استثنا هم وجود دارد ، با همه بچه‌ها مهربان است ، آن‌ها را بغل می‌کند ، برایشان شکلک در می‌آورد و می‌خندد.
رییس اداره هم از آدم‌هایی است که خیلی وقت‌ها احضارش می‌کند ولی همیشه یک چیز به او می‌گوید: " به جای این ماموریت‌هایی که جورمی کنی ، بشین سر جایت ، بچسب به کار ".
یک بار هم که اصلا انتظارش را نداشت ، همین رییس اداره مثل جن جلوش ظاهر شده و پرسیده بود: " هی ، واسیه خودت چی میگی؟ " ، و او هم با دستپاچگی گفته بود " ببخشید منظوری نداشتم با خودم بودم " .
به سراغ کله گنده‌ها هم می‌رود توی آنها همه جور آدم پیدا می‌شود ، سیاستمدار ، فیلم ساز ، ورزشکار ، موسیقی دان ، وزیر و....
یک بار از یک نوازنده تار که موهای بلند و قیافه عجیبی داشت پرسیده بود:
- " راز این قیافه عجیب غریب چیه؟ "
نوازنده هم دستی به ریش و سبیل انبوهش کشیده و گفته بود : " ما سوختگان راه عشقیم "
از این حرف او خوشش نیامد ، بلافاصله قیچی را بر داشت تا ریش‌های نوازنده را کوتاه کند که او هم بدون معطلی در حالی که یک دستش به تارش بود پا به فرار گذاشت.
با این حال همیشه در انتهای کار ، خودش را در مقابل همه آنهایی می‌بیند که احضارشان کرده است ، می‌بیند که گروه گروه بطرفش می‌آیند و همینطور زیاد می‌شوند ، می‌رود یه جایی می‌نشیند و نگاه می‌کند ، مثل نظامی‌ها پا می‌کوبند ، توی دستشان پرچم ‌هایی است که روی آن دو تا کلمه نوشته شده و مرتبا همان را مثل رعد فریاد می‌زنند : "ما هستیم "
یکبار که اعصابش از دست آن‌ها به هم ریخته بود ، فرستاد سراغ فیلسوفی که همیشه می‌گوید: " من فکر می‌کنم ، پس هستم "، پرسیده بود : " تو که همیشه فکر می‌کنی ، بگو این "ما هستیم " یعنی چه؟ " ، او هم گفته بود: "همین است که می‌بینی".
گاهی هم وسط این شلوغی‌ها ، خودش را می‌بیند که راه می‌رود ، با یک جفت کفش کهنه که یک لنگه‌اش هم سوراخ است ، جلوتر می‌رود ، دارد به پیراهنش اشاره می‌کند که مادرش دوخته است ، باز هم جلوتر می‌رود ، رویش چیزی نوشته شده ، آن را می‌خواند: "من هستم " ، از این هم چیزی نمی‌فهمد ، خیلی کفری می‌شود ، پیراهنش را پاره می‌کند ، همینطور که لخت می‌شود دور خودش چرخ می‌زند ، دهانش کف کرده است ، مرتبا می‌گوید: "تقصیر امیره ، تقصیر امیره ، تقصیر امیره "....




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024