iran-emrooz.net | Sat, 28.07.2007, 8:07
از زخمهای زمین (۹)
علیاصغر راشدان
|
خورشید عصرگاه پائیزی مغرب را به خون كشیده بود. برگهای زرد و خشكیدهی درختها در هوا پیچ و تاب میخوردند. شاخههای لخت را باد به هم میكوفت. خشاخش شاخهها عصب خراش بودند. بتههای خار خشكه پیچ و تاب میخوردند. تنهی خشكیدهی صعوه ها و شانه به سرها بیانگر پائیزی دلگیر بود. پرندهها غمگنانه جیك جیك میكردند. فصل خفه كنندهی پائیز بود. موسم كشت گندم و جو بود.ورزای جوان تن به كار نمیداد. شانه زیر سنگینی یوغ نمیداد. سرو گردن میپیچاند. لگد میپراند. فشافش میكرد. هرازگاه به طرف پاقدم خیز بر میداشت. پاقدم خود را از دم شاخ تازه بیرون زدهی ورزای جوان میدزدید. ورزای جوان بسته بود. سر ریسمانش را پاقدم تو دست داشت. یكی ـ دو قدم جلو میرفت و جلوداری میكرد. پاقدم نمیگذاشت ورزای جوان از راه بیرون بكشد. یكنواخت، جلو میكشیدش تا زمین میزان شیار بردارد.
خورشید به طرف مغرب كله كرده بود. رخساره مغرب رنگ میباخت و به رنگ مس گداخته در میامد. حبیب خیش را از شانهی گاوها وا گرفت. حبیب و پاقدم روی بلندی جوئی نشستند تا نفسی تازه كنند، لایههای خاك خشك را از سر و صورت و لباسهای خود پاك كنند و راهی آبادی شوند. حبیب تیغهی گاوآهن را از ته خیش بیرون كشیدو چند مرتبه بر زمین كوفت. خاكهای نمور گلوله شده دورش را پاك كرد و گفت:
-ها چی جوری داش پاقدم؟ لابد باز هوای سورچرانی به كله ت زده بود، كه خود را به در و دشت و صحرا زدی؟ ئی دفعه به كاهدان زدی انگار. حسابی گردوخاک نوش جان كردی. شنفتم میانه ت خیلی با خان ابوتراب حسنه ست؟ زیاد اطراف خانهی خان ابوتراب میچرخی؟ مواظب باش ناقلا كار دست خودت ندیها!
پاقدم دستهای تو خاك غلتیدهی كوچك خود را به هم كوفت. با كف دستهاش لباسش را ، كه تنها یك تنبان و پیر هن كرباسی رنگ باخته و از چند جا پاره بود، تكان داد. خاك دستها و لباس خود را با هم قاطی كرد. دستهاش را به سر و صورت و موهای بلند و در هم پیچیده ی خود مالید. صورت و گردن خود را با خاك كف دست نقاشی كرد. خود را به صورت روباهی در خاك غلتیده در آورد. خندید. یك لایهی خاك به گل نشسته دندانهای یكنواخت و درشتش را در خود گرفته بود. پاقدم آب دهان خود را قورت داد. مزهی خاك و گل را در راه گلوی خود حس كرد. گلولهی دوم آب دهان را تف كرد و گفت:
- من فقط دنبال سور چرانیم عمو حبیب. ئی خان ابوتراب هم خیلی چس خوره. نفسم را میگیره تا دو تا پیاله چای و كمی نخود برشته م میده. خودمانیم زن خان ابوتراب خیلی مقبولهها. عین خانوم شهریها میمانه. اصلاً به زنهای آبادی نمیمانه. انگشتهاش مثل نیشكره. انگار خون زیر پوستش نداره. دندان طلاش هم معركه ست.
حبیب ماله و خیش را بر دوش گاوها سوار كرد و گفت:
- ابوتراب خان و زنش هر دوشان به درد زیر یوغ میخورند. بایس جفتشان را چند روز ببندم به ئی گاوآهن. بعدش خواهی فهمید كه زن ابوتراب خان مقبوله یا دخترها و زنهای دیگر آبادی داش پاقدم. ورخیز كه داره غروب میشه. بساطت را وردار كه رفتیم. گاوها از بس گشنه شدند، خودشان راهی طرف آبادی شدند.
حبیب نیمتنهی مچاله شدهی خود را از روی بلندی جوی برداشت وچند مرتبه تكان داد. خاکش را به باد ملایم غروب گاه سپرد. نیمتنه را تنش كرد. نیمتنه به تنش تنگ بود. به زور آن را روی شانهها و بازوها و پشت پرگوشت و گل خود كشید. دست پا قدم را گرفت و راهی آبادی میشدند كه نگار نفسزنان از راه رسید، بیسلام و تعارف گفت:
- تو هم عجب آدم بیخیر و فكری هستی حبیب! همچی تو زمین و كشت و كارت فرو رفتی كه همه چی را پاك فراموش كردی. عشرت آبادی و آدمهاش آبادی را قرق كرده. تو بیخیال، با گاوهات چسبیدی رو زمین!
حبیب خود را به گاوها رساند. گاوها در كنار جوئی پوزههای خود را با علف خشكها مشغول كرده بودند. آنها را از چرا واگرفت و به طرف ابادی راه انداخت و گفت:
- امروز پدر خودم وئی پاقدم را در آورده م. به اندازه سه مرد كار از گردهی خودمان كشیدیم. همهی آیش را بردیم زیر كشت. حالا این هم خسته نباشید بود؟ گفتی چی غلطی كرده؟
نگار كه هنوز كاملاً نفسش جا نیامده بودو خود را در كنار پاقدم ، دنبال حبیب میكشید، گفت:
- از صلاه ظهر با چماقدارهاش آبادی را قرق كرده. به صغیر و كبیر رحم نمیكنه. هر كی دم چكش آمده، له و لوردهش كرده. جیپش را در بلند آبادی، كنار چنار نگاه داشته. هر كی از آن دورـ اطراف رد میشه، بیحرف و معطلی میگیردش زیر چوب و چماق. چماقدارهاش غوغا میكنند. عربده میكشند. جلودارشان هم تیمور زابلی و چند نفر دیگرند. آب كاریز عشرتآباد بند آمده. رفته وارسی كرده. چند حلقه چاه پر شده ش را دیده ودیوانه شده. انگار كسانی خبردارش كردند كه كار شماها بوده.
حبیب گوشه سبیل خاكآلوده خود را زیر دندان گرفت و جوید. رگهای گردنش ورم كرد. كف قدمهای خود را محكمتر بر زمین كوفت و سرعت گرفت و گفت:
- من كف دستم را بو نكرده بودم كه بدانم تو آبادی چی میگذره. پس غیرت و حمیت مردها كجا رفته بود؟
- دیگرانم دنبال دشت و صحرا و كشت و كارند. ئی مرتیكه میدانه كه فصل كشت و كاره و روزها مردها تو آبادی نیستند. آمده تا از اهالی زهرچشم بگیره. بلند آبادی را گرفته، مثل شتر مست كف به لب آورده، نعره میكشه و به صغیر و كبیر ناسزا میگه، پاچهی هركی دم چکش بیفته، میگیره.
- ژاندارم هم همراهش داره؟
- تیمور زابلی و چند نفر چماق داردیگر آورده. خودش هم دو لولش را دست گرفته و هی رو به هوا تیر میاندازه و الدرم ـ بلدرم میكنه.
در آبادی محشر كبرائی برپا بود. بیشتر مردها از صحرا برگشته بودند. اهالی دور و اطراف چنار جمع شده بودند. جیپ عشرت آبادی جا عوض كرده بود. خود را كنار باغ خواجه ریحان كشانده بود. جیپ را سر جادهی عشرتآبا د نگاه داشته بود. راه گریز را آماده كرده بود. خودش تفنگ به دست و چماق به دستهاش هم، به سردمداری تیمور زابلی ، شكل دایرهای در حول و حوش جیپ میگشتند وهارت ـ هورت میكردند.
بیشتر مردها برگشته بودند. هركس هرچه دم دستش آمده بود، با خود برداشته بود. چوپ و چماق، بیل و كلنگ، چهار شاخ و تخماق كلوخ كوب در هوا میچرخید و موج بر میداشت. مردم دور چنار میگشتند و قبل و قال میكردند.عموحسین و سلیمان و استاد طالب و حیدر و پهلوان خلیلاله، همراه چند نفر از جوانها و میانه مردها، جلودار معركه بودند. بیشترشان خاك آلوده و ابزار كشت و كارشان را در دست داشتند. فرصت دست و سر و صورت شستن نیافته بودند، از صحرا رسیده و راهی میدان آبادی شده بودند. بیشتر چهرهها در هم رفته و خسته و كف به لب آورده بودند. جوانها عربده میكشیدند. هرچه در دست داشتند. دور سر میچرخاندند. حالت تهاجمی میگرفتند. سعی داشتند خود را به عشرت آبادی و جیپ و همراهانش برسانند. عموحسین و سلیمان آنها را عقب میراندند. دست بر سینهی آنها میگذاشتند. آنها را عقب هل میدادند. حرف میزدند. ملایمشان میكردند. گاهی از گوشه ی دیگر جماعت قیل و قال بالا میگرفت. اهالی با ابزار دست خود دورخیز میكردند. به طرف جیپ هجوم میبردند. فحش میدادند و جیغ میكشیدند. عموحسین و سلیمان و استاد طالب طرف آنها برمیگشتند. خود را به آنها میرساندند. دست خود را بالا میبردند. عموحسین دهنش كف كرده بود. یكریز فریاد میكشید و به اطراف میدوید:
- بابا خانه خرابها آرام داشته باشید. جیغ و داد نكشید تا بفهمیم چی میكنیم. هر كاری راهی داره! همی جور مثل شتر دیوانه هوار كشیدن كه راه چاره نیست! با ئی عر و تیزها كار را خرابترش میكنید كه! بگذارید ببینم كی به كیه! حرف حساب ئی مرتیكه دیوانه چیه بابا! بگذارید اول حرف حسابمان را مثل آدمیزاد بزنیم و ببینیم چی از جان آبادی ما میخواهد! اگر حرف حساب را نفهمید جور دیگری رفتار میكنیم. آن هم راه داره.
- عموحسین بگذار بریم و جگرش را بكشیم بیرون! چی حقی داشته با یك مشت لات و سرگردنه گیر افتاده به جان اهل آبادی و زن و بچهی مردم؟ مگر شهر هرته؟ اگرهر كی هر كیه، بگذار حالیش كنیم كه یك من آرد چند تا فطیر میشه! ئی جوری نمیشه كه، هر كی از هرجا آمد بیفته به جان مردم!
- بابا خانه خرابها آنها تفنگ دارند. فردا پشت سرشان ژاندارم دارند. خیلی كارها میتوانند بكنند. اگر شما قیل و قال راه بندازید و دستپاچه بازی در آرید، آنها هم از همی شلوغی استفاده میكنند، میبندندتان به گلوله و لت و پارتان میكنند. بعدش هم ژاندارم ها پشت بندشان دمار از روزگارتان در میارند.
نفس عموحسین بند میآمد. دستهای خود را پائین آورد. نفس تازه كرد. رو كرد به سلیمان و استاد طالب و گفت:
- شماها هوای ئی جماعت را داشته باشید. مگذاریداز كوره در روند. ممكنه كار دستمان دهند. اگر جلوشان رها بشه میزنند همه اینها را لت و پار میكنند. جیپشان را آتش میكشند. این كار صلاح نیست. با ئی وضع حاضر از عقل به دوره، عشرت آبادی را بایس كاریش كرد تا خودش گورش را از ئی آبادی و ولایت گم كنه. اگر بلائی سرشان بیاد فردا یك كامیون ژاندارم میاد و خاك آبادی را به آتش و توبره میكشند.
عموحسین و سلیمان و استاد طالب گرم بگو ـ مگو و دلالت مردم بودند. دولول جباری شلیك شد. صداها در گلوها خفه شد. چشم اهالی از ترس و تعجب گشاد شد. چشمهاهاج ـ واج به یكدیگر خیره شدند. گلوله صفیر كشید و از كنار گوش سلیمان گذشت. پردهی گوشش را به زنگ زنگ انداخت. سلیمان دستی روی گوش خود كشید. انگار باد تو كله ش افتاده بود. سرش صدا میداد. رو كرد به عموحسین و گفت:
- فایده نداره عموجان. اینها عمداً میخواهند مردم را دیوانه كنند و به جان همدیگر بندازند. قضیه به همی سادگیهام نیست. هرچی ما كوتاه بیائیم ئی بیدینهاهارتر میشوند. جواب اینها را بالاخره یك وقتی بایس با مشت و چوب و چماق داد. بگذار جوری گوشمالیشان بدیم كه دیگر به یاد ئی آبادی نیفتند!
- ای بابا مشهدی سلیمان تو كه تقریباً عمری از خدا گرفتی ، چرا دیگر؟ بفرما بگو بریزند و تكه تكه شان كنند. بعد خیال میكنی قضیه خاتمه میابه؟ فردا ژاندارمها خاك ابادی را به توبره میكشند پدر آمرزیده؟
استاد طالب مرد سی ـ سی و پنج ساله ی متوسط القامه، مشته كفاشی را در میان دست واكسی سیاه خود فشرد و گفت:
- پس بفرما چی باید كرد؟ همین جور بایستیم که هرچی میخواهند بكنند؟ آخرش چی عمو؟ بگذاریم همین شكل تیر و تفنگ و عربده تحویلمان دهند؟ خیال میكنی اگر ما كوتاه بیائیم قضیه تمام میشه؟ ظلم اینها مرز نمیشناسه عموجان. من سالها مردم دنیا را بیشتر دید ه م. اینها آب كاریز را میخواهند. آب كاریز یعنی همه چیز این آبادی. بعد از خشك شدن آب كاریز خیلیها آواره میشند. آبادی ویرانه میشه. مردم به نان شبشان محتاج میشند. خیلیها از بین میرند. بازماندهها را هم یا زیر اخیه میكشند و یا قصابیشان میكنند. اینها تمام هستی و نیستی این آبادی را میخواهند عموجان. اینها میخواهند بر گرده آبادی و مردمش سوار شند.
- حرفهات را دربست میفهمم استاد طالب جان. ما كه باهم تو ئی قضیه اختلافی نداریم. من میگم تا حد ممكن بایس از لت و پار شدن اهل آبادی جلو گرفت، اگر لازم باشه به خاطر دارائی ئی ولایت، همهی اهل آبادی را از دم تفنگ میگذرانند. بایس آبادی و آب را از دست نداد. هم گوش مالشان داد و هم خیلی ضایع نشد. یك وقت بایس ملایم بود، گاهی بایس گوشمالی داد، گاهی هم بایس فرار كرد. فرار هم خودش یك شیوهی دعوا كردن با دشمنه....
صدای تیر و تفنگ جماعت را به هراس انداخت، از هم باز شد. خیلیها خود رابه پناه چنار و دیوار خرابهها كشیدند . گروهی دور عموحسین و سلیمان و استاد طالب كفاش حلقه زدند. نگاههای پرسشگرانه ی خود را به آنها دوختند. چندی كه گذشت، جماعت به خود آمد. حال خود را باز یافت. هركس به دیگری نگریست. خود را در كنار پهلو دستی خود دلگرم دید. حرارت حركت و نفس گرم رفیق كناری خود را در خود حس كرد.دوباره حركت اوج گرفت. جمع پراكنده غنچه شد، گرد آمد. قیل و قال بالا گرفت. جمع تنوره كشید و حركت موزون خود را از سر گرفت.عشرت آبادی هوا را خیلی پس دید. خشم جماعت را در حركات ابزار آنها و جیغ و داد و به هر طرف دویدنشان تشخیص داد. چماق به دستان خود را دور جیپ جمع كرد و گفت:
- انگار به سرشان زده، ترس سرشان نیست. مردهاشان از بیابان برگشتند. آرام كردنشان كار ما نیست. از اولش هم خبط كردیم. میباید با یك چیپ ژاندارم میامدیم. اینها زبان آدمیزاد سرشان نمیشه. فقط ژاندارم و تفنگ و قنداق را میفهمند. زودتر باید بریم. هوا تاریك بشه گیر میافتیم. نزدیك شوند فرارمان غیرممكن میشه. برای امروز بسه دیگه، تا بعد مفصل خدمتشان برسیم. فعلاً به اندازهی كافی پوزه شان را به خاك مالیدیم. دفعهی دیگه با ژاندارمها میام. حساب این گردن کلفت هاشان باشه واسه ژاندارما. یا اله آماده باشید واسه رفتن.
كلاه شاپوی خود را تا پشت گوش پائین كشید. شكم گندهی خود را جلو داد. دولولش را رو دست گرفت، برای ترساندن اهالی یك گلوله به طرفشان شلیك كرد. گشاد گشاد ،دور جیپ چرخید و شعار داد:
- هستی خود را ورداشتم آوردم تا این ولایت را آبادش كنم. شما حیوانات راآدم كنم. غافل از اینكه شما لایق هما ن طویلههای گاو و گوسفنداتا ن هستید. این تو بمیری از آن تو بمیرها نیست. خاك تو كاسه ی سرتا ن میریزم. خاك این خرابه را میدم به بره بكشن. تما م شما گردن کلفتا رااخته میكنم. میبینید. قنات پر میکنید؟ روزگاری سرتا ن بیارم كه خر و گاوهاتا ن به حالتا ن گریه کنند!
عرق پیشانی خود را پاك كرد. نفس نفس میزد. گوشت و پیههای اضافی، باری بر دوشش بود. چاقی بیش از حد، نفس كشیدنش را مشكل كرده بود. رشد عرضیش بیش از حد بود، پاهاش را كوتاه مینمایاند. پاهای خود را گشاد گذاشت. شكمش را دوباره تا حد ممكن جلو داد.آخرین گلولهی دولولش را شلیك كرد. گلوله این مرتبه از بیخ گوش استاد طالب گذشت. پرده گوشش را به زنگ زنگ انداخت. استاد طالب طرف جماعت برگشت و داد كشید:
- نه بابا، اصلاً اهل حرف و حساب نیست. گفتم كه كار به تیراندازی نكشه، الان كله م را برده بود. انگار برای همین كارها به آبادی آمده. فایده نداره، باید جوابهای را با هوی داد. عموحسین جلو جماعت را ول كن! من كه رفتم....
استاد طالب مشته ی كفاشی خود را سر دست بلند كرد و به طرف جیپ هجوم برد. عموحسین و حیدر و پهلوان خلیل هم دنبالش کشیده شدند. عموحركت کردو داد كشید:
- استاد طالب تنها به جیپ نزدیك بشه، تكه تكه میشه، بایس به كمكش شتافت. عمو بیل خود و سلیمان داسغاله و دیگران هركه هرچه در دست داشت، به حركت در آوردند و طرف جیپ خیز برداشتند. حیدر كه عقبتر حركت میكرد، دنباله را دنبال خود كشید و داد كشید:
- ئی خونخوار معلوم نیست از كدام گوری یافتش شده. میخواد قوت لایموت ما را بدزده. اگر مهلتش بدید همهی ما را ساقط میكنه. از ظهر به جان زن و بچهها افتاده. حالا هم رویمان تیر و تفنگ میكشه!
جماعت به جلوداری استاد طالب و عموحسین و سلیمان، طرف جیپ موج برداشت. عشرت آبادی دوباره دولولش را پر كرد. دست و پای خود را گم كرده بود. به همراههاش اشاره كرد:
- شماسوارشید. جیپ را روشن كنید و آماده باشید. اگر این بیپدر و مادرها به ما برسند. تكهی بزرگمان گوشمان خواهد بود!
دوباره پیشانیش به عرق نشسته بود. دولول را بلند كرد. لوله را به طرف بالای سر جماعت نشانه گرفت. هر دو گلوله را پشت سرهم شلیك كرد. صدای گلوله دوباره جماعت را به قیل و قال انداخت. باز شد. عقب كشید. به اطراف پراكنده شد. هركس هراسزده از دیگری فاصله گرفت. هركس به سر و پا و تن خود خیره شد، آنها را وارسی كرد. جماعت مثل غنچه ای از هم شكفت. به هر طرف قد كشید. تن خود را بر زمین ناهموار اطراف چنار پخش و پلا كرد. هركس در جاایستاد. كمی در خود فرو رفت. مكث كرد. به دیگری نزدیك شد. از دیگری به دیگران پرداخت. احساس تنهایی را از خود گریزاند، دید كه تنها نیست. گل از هم باز شده، دوباره جمع و غنچه شد.دور چنار گرد شد و پر زورتر و درهم فشرده تر حمله ور شد.
چماق به دستها وضع را خیلی خطرناك دیدند. خود را به سرعت در جیپ انداختند. عشرت آبادی تنها ماند. كمی اطراف را پائید. حبیب را از طرف مقابل جماعت دید كه به جیپ نزدیك میشود.
حبیب و نگار و پاقدم از طرف مقابل معركه به جیپ نزدیك میشدند. حبیب به نگار و پاقدم گفت:
- شماها هوای گاوها را داشته باشید. زود از اینجا دور شید. یااله كه ئی قرشمال همی حالا فرار میكنه.
حبیب وقت زیادی نداشت. دستهی بیل را محكم میان مشتهاش فشردوطرف جیپ خیز برداشت. عشرت آبادی سر و سینه ی خود را داخل جیپ انداخته بود. حبیب مثل اجل معلق، خود را به جیپ رساند. عشرت آبادی فشافش میكرد. شكم گنده اش داخل جیپ نمیشد. خود را به زور بالا میكشید كه حبیب با تمام نیرو كاسهی بیل را بر لگن خاصرهاش كوفت.نعرهی عشرت آبادی و خرناس موتور جیپ و گرد و غبار یكی شدند. كاسهی بیل دوم حبیب برق از سپر عقب جیپ پراند. حبیب هشت ـ ده قدم دنبال جیپ دوید. كاسه بیل را بلند كرد. پاهای خود را چپ و راست بر زمین ثابت كرد و نعره كشید:
- آهای قرم دنگ!... مرتبهی دیگر كه پات تو ئی آبادی برسه تكهی كلانت گوشهاته ها!....