iran-emrooz.net | Sat, 28.07.2007, 22:51
آوار زمين لرزهً اميد
سحر دلیجانی
زمين لرزهً اميد
آنچنان بنيادمان را به لرزه درآورد
که با خود گفتيم
شايد دگر هرگز چشم فرو نبنديم
و دوچرخه ای از خيابان گذشت
پيرمردی آخرين سيب فصل را چيد
و دختری پدرش را فريب داد
تا با معشوقش زير يک سقف به کمال رسد.
آسمان به صدای خندهً ما بيدار شد
و خواهرم توپی بالا انداخت
تا پسرهای همسايه را ديوانه کند.
و برادرم تا به خود آيد
مادرم هفت برگ گل نسرين بر چشمانش گذاشته بود.
و از دور صدای مردی می آمد که سير می فروخت
و دل من خوش بود
که هنوز شعلهً اجاق می سوزد.
زمين لرزه هفت روز و هفت شب
بسان جشن عروسی شاهزاده های افسانه ای
گهوارمان را به تکان در آورد
و خون از بينی کس فرو نريخت
و جواب سلام هيچ کس خداحافظی نبود
هفت روز و هفت شب
من شعر گفتم
و دختر همسايه به صدای هذيان وار من رقصيد
و همه پسرهای حوالی
از خود بی خود شدند
و حتی ترکی روی خشتی را نخراشيد.
هفت روز و هفت شب گذشت
و پيش از آنکه به صدای انگشتی ضربان بر شيشه
به خود آيم
همه برگهای درختان زيتون
با تنهً پيچ در پيچشان که گويی
چندين مار عشق بازی می کنند
به سپيدی گرائيده بود
و باری ديگر همه دشتهای طلائی گندم
تصميم گرفتند که با باران به گفتگو در آيند.
صدای انگشتان ضربان بر شيشه
مرا به خود آورد و هذيان مرا بريد
و دختر همسايه از رقصيدن باز ماند
و پسرهای حواليمان به پنجرهً اتاق چشم دوختند
و از دور صدای گريان دخترکی آمد
که به گروه نجات
جسد هايمان را نشان می داد
که خندان
زير آوار خانه های فروريخته
خاک می خوردند.