iran-emrooz.net | Sun, 22.07.2007, 12:07
گمان بردم که ديگر شعرم نمی آيد
سحر دلیجانی
گمان بردم که ديگر شعرم نمی آيد
و کوه بر خود لرزيد
که ای وای بر من اگر شعرش نيايد آدميت
در اين دشت خفته زير حجاب خون.
کسی از آن سوی زمان سخن نمی گويد
کسی ديگر نمی گويد چه خواهد شد
فقط خشم است سلطان سخن ور، کور
فقط خشم است که می غرد و می تازد
خشمی طولانی تر از ديوار چين
و پيرتر از موسی و عيسی و محمد
گمان بردم که ديگر شعرم نمی آيد
و رنگ باخت انعکاسم در انتهای سبز يک درياچهً بی تاب
گمان بردم که ديگر شعرم نمی آيد
و سنگسار شد آن گل آفتابگردان عاشق خورشيد
وکوه بر خود لرزيد
و سنگ پايش لغزيد
و پرستويی يادش رفت به کجا بايد سفر می کرد.
و مرا گفتند که ای بی غم! شعر گويی تا چه شود؟
بر سر کی تاج گل نرگس خواهی نهادن، های؟
کس هرگز نشنيده که شعری تکه نانی شود گرسنه دلی را
يا مادری شود مادر مرده ای را
يا خانه ای شود آن را که خاکستر می شود کم کم
تو با چشمان خود ديدی
چگونه می دويد آن کودک تنها
زير رگبار نامردميهای به خون تشنه
با دستانی خالی و دلی ترسان
تو با چشمان خود ديدی
چگونه باران گرفت
و سيل شد و با خود برد
همه گلهای اقاقی را،
و تو نشسته در گوشه ای و شعر می گويی؟
پس گمان بردم که ديگر شعرم نمی آيد
گمان بردم که از اين سو تا آن سوی اين دنيا
هيچ قلبی چشم به راه واژه هايم نيست
که ديگر چشمی نمی بيند آن نفسهای شکسته، آن آه ها را
در قالب لرزان و چروک يک بی هدف شعری
که ديگر بستر تاريخ را جايی برای شعر و شعرگويی نيست.
پس قلم زمين گذاشتم
و چشمهايم بستم
تا نبينم کودکی را که می دود در عمق تاريکی
و می پرسد از آن مرده های نورسيده
قصهً هفت پردهً درد مادرش را.
و سالها گذشت
و آنک دگر بار چشم گشودم
تا بنگرم که بی شعری من کدام بيابان خاکی را گلستان کرده
کوه با خاک يکسان شده بود.