iran-emrooz.net | Sat, 21.07.2007, 14:23
از زخمهای زمین (۸)
علیاصغر راشدان
|
حبیب بعد از شام یك پیاله چای هورت كشید. شال كمر خود را محكم بست. خنجر هلالی دو تیغه ی دسته استخوانی ساخت استاد طالب را زیر نیمتنه، زیر شال كمرش فرو كرد. دستی رو سبیل خود كشید و زردی زردچوبه و خرده نانهای آبگوشت را از گوشه ی لب و لابلای سبیل خود با سینه ی دست پاك كرد. دستمال چهارخانه ی دست بافت نگار را، از جیب بیرون آورد. دست خود را پاك كرد. دستمال را نوازش داد. با ملایمت تا كردو در جیب خود، كه به موازات قلبش بود، گذاشت. نگار منتظر جمع كردن سفره نشد، غیبش زد. حبیب دست خود را بر كنده ی زانو تكیه داد و بلند شد و گفت:
- خوب حج عمو اجازه رفتن میخواهم، سلیمان و عموحسین كنار چنار منتظرند.
حاج امان، پیرمرد تقریباً خمیده ی ناتوان، از زمین بلند شد. دستی رو ساق پا و كنده ی زانوهای خود كشید. دست روی شانه ی حبیب كشید، او را در آغوش گرفت و گفت:
- به امان خدا عموجان. هوای خودتان را داشته باشید. شب است و تاریكی فراوانه. گرگهای گشنه گشت پائیزی خود را شروع كرده ند. ممكن هم هست آدمهای این «عشرت آبادی » خداناشناس دور و اطراف كاریز كشیك بكشند. بایس خیلی حواستان را جمع كنید. ازئی بی دینها هرچی بگی ورمیاد.
- خیالتان آسوده باشه حج عمو. مواظب هستیم كه خبر كارمان جائی درز نكنه. به فرض هم كه كسی پیداش بشه از پسش ورمیائیم ، برگ چغندر نیستیم كه.
حبیب دو دستی دست حاج امان را فشار دادو از اطاق بیرون زد. كلنگ خود را از پشت در برداشت. هوا آلاپلنگی شده بود. حبیب حیاط را گذشت. وارد دالان شد. دالان كاملاً تاریك شده بود. دست حبیب به طرف كلون درمی رفت ،دستی عطش زده رو دستش قرار گرفت. هرم نفس نگار صورت حبیب را گرم و مغزش را داغ كرد. نگار دستمال برگه ی زرد آلوئی دست حبیب داد و گفت:
- ئی برگهها را برای تو راهت ببر. از خودت خوب مراقبت كن. مواظب باش اگر بلائی سرت بیاد من دقمرگ میشمها! همین جا پشت در می شینم. نكنه نیائیها!
حبیب دستمال را گرفت. دست زمخت و كار كرده ی نگار را در دست قدرتمند خود گرفت. آنها را نوازش كرد و گفت:
- نه نگار جان، برو پهلو حج عمو راحت بخواب. هواش را داشته باش. پیرمرد خیلی مریض حاله. كارمان ممكنه تا صبح طول بكشه.
- حبیب دست از سرم وردار. من ئی حرفها سرم نمیشه. كار من ازئی حرفهاش گذشته. تا از آمدنت خاطرم آسوده نباشه آرام نمیگیرم. خواب به چشمهام نمیاد. یادت باشه، تا طلوع آفتاب هم نیائی ، چشم از كلون در ور نمیدارم.
- خوب حالا كه ئی جوره ور میگردم. گوش به زنگ باش. دو تا تلنگر كه به در زدم، تا حج عمو بیدار نشده، كلون در را واز كن. حالا برو راحت بخواب. ما تا دم دمهای صبح كار داریم. بخواب و بعد از خروسخوان بیا منتظرم باش. حالا تا حج عمو نیامده دنبالت و ئی گوشه ی تاریك مچمان را نگرفته، برو پیشش.
حبیب از در بیرون زد. سر و كله و گوشهاش داغ شده بود. هنوز از سوز تب آتش زنه بوسه نگارآرام نگرفته بود. دستهای خود را گره كرده بود. نوك انگشتهاش را به كف دست خود فرو میكرد و با سرعت كوچه های به خاك نشسته آبادی را به طرف چنار زیر گامها میگرفت.
عموحسین و سلیمان پای چنار رو زمین چندك زده بودند. پشتها را به تنه ی چنار تكیه داده و چپق میكشیدند و گپ میزدند. حبیب كه پیداش شد، عموحسین گفت:
- بابا پس تو كجائی؟ دقمرگمان كردی كه؟
سلیمان كیسه و چپق خود را لوله كرد و در جیب بغل گذاشت. خندید و گفت:
- دست از سر پهلوان وردار عموجان. بایس مدتها كشیك بكشه تا حج امان را پی نخود سیاه راهیش كنه، نمیشه فرصت به دست آمده را مفت از دست داد كه!
حبیب جوابی نداشت. سر خود را پائین انداخت. لاخ سبیل خود را جوید و داغ شد.
مردان راه بیلها و كلنگ خود را رو دوش گرفتند. كوره راه كناره ی كاریز را زیر گامها گرفتند. پاسی از راه رادر سكوت بعد از شامگاهی طی كردند. سیاهی خانههای كلوخی آبادی گم میشد. صدای قدمهای رهروان قاطی پارس سگ دائی علی شد.
دائی گله را به آبادی بر میگرداند. زمستان نزدیك میشد. دائی به سیاهیها نزدیك شد. گرگی خیز برداشت و خرناس كشید. نیشهای خود را به نمایش گذاشت. روی دو پاش بلند شد. دائی نهیب زد:
- چخه!... كنار بكش نامرد!.... بعد ازئی همه سال هنوز دوست را از دشمن نمیشناسی؟
- خدا قوت داش علی، مانده نباشی!
- خدا نگهدار، داداش حسین، بلا نبینی. اوغور بخیر. كجا انشااله ئی جور حاضر یراق؟
- میریم دمار از روزگار ئی «عشرت آبادی » درآریم داداش جان.
- كار به همی سادگیها هم نیست داش حبیب. خیال كردی عشرت آباد ی هم میدان كشتی ست كه هی چپ و راست شاخ و شانه بكشی؟ فكر آخر و عاقبتش را كردید؟
- شما چرا دیگر دائی جان؟ شما كه یك عمر با گرگها دست و پنجه نرم كردهید چرا؟
- مشهدی سلیمان جان گرگ فقط گرگه. آدم میدانه با گرگ سر و كار داره. ئی عشرت آبادی از خدا بیخبر، جوری كه شنفتم با خیلیها سرش تو یك آخوره. میگویند از رئیس امنیه و نظمیه و عدلیه گرفته تا مستمطق و مدعیالعموم، بائی نامرد سر و سری دارند.... برم كه گله م یله شد. مواظب باشید. تو دامنهها، سیاهی یك گله گرگ را از دور دیدم. ئی روزها باز گرگها یافتشان شده. دست علی همراهتان.
ستارهها لحاف سیاه آسمان را پولكدوزی كرده بودند. در دامنه ی كوههای شمال گله ـ گله روشنی آتشها چشمكبازی میكردند. نقطه های آتش دل سیاه شب را تیرباران میكردند. چراغهای آبادیها سینه ی شب را خالكوبی میكردند. فانوس آبیارها چشمهای متحرك شب شده بودند. یك نفر در دور دستها دوساز خود را كوك كرده بود. انگشتهای خود را استادانه روی سوراخهای دوسازه میرقصاند. دردهای سینه سوز خود را در نیهای دوسازه میدمید، و با انگشتهای ماهر خود این دردها را تراش و صیقل میداد. ناله ی دوسازه حبیب را منقلب كرد. دوباره سوزش آتش زنه نگار را در مغز خود حس كرد. چشمهای عسلی او در ذهنش زنده شدند. نوای ساز پچپچههای نرم و ملایم نگار را به گوشش خواند. حبیب بیاختیار زدزیر آواز :
« به روی دلبری گر مایل استم
مكن منعم گرفتار دل استم
خدا را كاروون آهسته میرون
كه مو باز موندهی این قافله استم.»
سلیمان خندید. و گفت:
- بابا پهلوان خیلی پرپر میزنی. اگر همی جوری پیش بری سال آتیه از پهلوانی خبری نیستها!
- مشهدی سلیمان حق داره داش حبیب، نبینم به لابه افتاده باشی!
- پهلوان حق داره عموجان. نگار به چشم خواهری، تو تمام ولایت طاقه، لنگه نداره. خوب پهلوان بگو بدانم حالا انشااله كی قراره دهل ـ سرنا را راه بندازید؟
- واله مشهدی جان، حج امان خیلی امروز ـ فردا میكنه. قرارمان بهار گذشته بود. دوباره میگه بعد از عید عمركشان.
- چی فرقی میكنه مشهدی جان، حبیب جلو بزرگترها كه گپ میزنه گوشهاش گل میندازه، اما خوب بلده چی جوری سر حج امان را شیره بماله. چشمش را كه دور میبینه، مثل قرقی خودش را میرسانه. دمب هم به تله نمیده.
- بابا مشهدی سلیمان گوشت بدهكار نباشه، باز مزاح داداشم گل كرده.
- بیربط نگفتم كه داش حبیب. البته تو هم حق داری. پیر عشق بسوزه. كم روئی و خجالت سرش نمیشه. خیلیها را خاكسترنشین كرده لاكردار. مواظب خودت باش.
خوشه ی ستاره ی ترازو به اندازه ی یك نیزه بالا آمده بود كه به محل برخورد دو كاریز رسیدند. عموحسین گفت:
- داش حبیب اینجا دیگر داخل كانالهای تنگ و تاریك نیست. زمین باز خداست، خاك و كلنگ و بازوی پرقوت تو. ما دو نفر پیرمرد خاكهایی را كه از زیر كاریزمان در آورده، دوباره میریزیم سرجای اولش. مال بد بیخ ریش صاحبش، وقت خیل كم داریم و كارمان خیلی زیاده. هرچی هنر داری امشب به خرج بده. از اینهاش گذشته، بایس خیلی چالاك و بیسر و صدا كارمان را به انجام برسانیم. هر آن ممكنه خبردار شوند و سر و كله شان یافت بشه. در ضمن بایس آمادگی درگیری هم داشته باشیم. هركی هرچی داره بایس دم دستش آماده داشته باشه. اگر لازم شد، دنبالش نگرده.
حبیب بیحرف و گپ مشغول شد. تف پر آبی كف دست خود انداخت. دسته ی كلنگ را محكم تو دست گرفت و گفت:
- یا علی از تو مدد!
حبیب به جان تپه ی كنار حلقه چاه كاریز عشرتآباد افتاد. عموحسین و سلیمان شال كمرهای خود را باز كردند. نیمتنهها را بیرون آوردند. دستههای بیلها را محكم دست گرفتند. خاكهایی را كه حبیب میكند، با سرعت به دهان چاه میریختند. دو ـ سه ساعت بعد خاك تپه مانند كاریز را به خورد زمین داده بودند. وسایل خود را برداشتند و سر چاه دوم بردند.
مردان خاكآلود در كناره تپهی دوم دور هم چمباتمه زدند. حبیب دستمال برگه ی زردآلوی نگار را در میانه گذاشت، و گره آن را باز كرد. ماه شب چهارده بود. بدر تمام بود. عموحسین پنج ـ شش تائی برگه ی زردآلو خورد و گفت:
- مشهدی سلیمان درست میگفتی، یا نه انگار خودم گفتم، پیر عشق بسوزه. حتم دارم كه نگارئی برگههای به ئی خوبی را پیش باباش هم نمیگذاره. صغری، زن من تو تمام ئی همه سال زندگی با من، یك مرتبه ازئی كارها برام نكرده. ای پیر عشق بسوزه!
حبیب سر خود را پائین انداخت و گفت:
- داداش ترا به علی دست وردار. ئی قدر خجالتم مده دیگر!
سلیمان چپقی چاق كرد و همراه عموحسین كشیدند. سلیمان نفسی كه چاق كرد باز به جان خاكهای حلقه چاه دوم افتاد و گفت:
- دشمنت خجالت زده باشه پهلوان جان. انشااله خودم تو مجلستان به رقصم و به پای همدیگر پیر شید.
شمال شرق شیری رنگ میشد. سه تاول بزرگ خاك بخورد زمین داده شده بود. عرق و گردو خاك پوسته ی گلینی روی پوست مردان كار كشیده بود. نیمتنهها را پوشیدند. شال كمرها را دور كمرها پیچیدند. بیلها و كلنگ را روی شانهها انداختند. ساكت و خسته و در خاك پیچیده، به طرف آبادی كله کردند.
مردان كار پیش از سر زدن خورشید كنار دهنه ی كاریز آبادی دست و سر و صورتهای خود را شستند و هر كدام راهی خانه ی خود شدند.
حبیب دو ـ سه تلنگر به در چوبی خانه ی حاج امان زد. بلافاصله كلون در كشیده شد. چشمهای نگار در داخل دالان، مثل دو اخگر درخشیدند و گفت:
- بابا خانه خراب كجا بودی تو! من صد مرتبه مردم و زنده شدم كه! از سر شب چشمم رو هم نرفته. دلم هزار جا رفت، گفتم آدمهای عشرت آبادی تو كاریز دفنت كردند.
حبیب سر خود را داخل دالان خیزاند و گفت:
- حالا بعد حرف میزنیم. من بایس زود برم، الان حج عمو سر میرسه. میرم كمی چرت بزنم. بایس برم سر شیار و كشت گندم....
نگار با خشم گریبان حبیب را چسبید. او را داخل دالان كشید و گفت:
- خیر نبینی الهی! از سر شب صد مرتبه دقمرگم كرده، حالام كه آمده به فكر گاو و شیار و زمینش افتاده......