iran-emrooz.net | Sun, 24.06.2007, 22:38
از زخمهای زمین (٦)
علیاصغر راشدان
|
عصر روز پائيزی ، جوانها، ميانه مردها و ريشسفيدها كنار چنار جمع بودند. بگو مگو و مشورت با قبل و قال قاطی شده بود. هركس هرچه به عقلش میرسيد، با صدای بلند بر سر جماعت میكوفت. گفتگو از آب كاريز بود. آب كاريز ، كه سالهای آزگار سينه به سينهی جوی میكوفت و صحرا و كشتزارها زير سينهی سيمگو نش شاداب می شدند، جانش به لبش رسيده بود. آب آبادی، مثل بز گر، هر روز به مرگ نزديك تر میشد. عمو حسين به طرف آفتاب رو به مغرب چندك زده بود. دستی به ریشش كشيد و گفت:
- همهی ئی در به دریها زير سر ئی مرتيكه الدنگه و بس. سالهای آزگار نعمت از دهنهی كاريز بيرون میزد. ئی مرتيكهی بدتر از شمر آب نازنين ما ن را داره مفت و مجانی میگيره. میخواهد همه مان را خاكسترنشين كنه. چار صباح ديگر مجبوريم توبرهی گدائی بندازيم رو دوش مان، دست عهد و عيالمان را بگيريم و در به در گوشه و كنار ولایات شيم.
علی قليانی، كه زمينگير میشد، تن زلزله گرفتهی خود را به عصای خرمائی براقش تكيه داد. خود را رو زمين محكم كرد. پشت قوز كرده ش را به ديوار تكيه داد. تمام نيروی خود را در چهار ستون تن خود متمركز كرد كه از لرزش باز ايستد. كمی آرام گرفت و گفت:
- بچهها بیصدا!... بزرگترها گپ میزنند! ... بابا داش حسين جان ترا به علی شر بر پا مكن. تو ديگر ماشاءاله عمری از خدا واستاندي. كم مانده كه هم ريش ريش سفيدهای آبادی بشي. دست از ئی شكاكیهات وردار. تا حالا خواسته داده، لابد حالا هم رو حكمتی نمیخواهد بده. تو خودتان باريك بشيد. ببينيد كدامتان معصيت كبيره مرتكب شديد. كم شدن آب كاريز چی ربطی به ئی ارباب داره پدرجان. بريد نذر و نياز و استغفار كنيد. علم و كتل ورداريد. مجمعه و سينی و آينه رو سر زنها و بچههاتان بگذاريد. از دهنهی كاريز تا پائين آبادی نوحه بخوانيد. اذان بگيد. سلام و صلواه بفرستيد. گل و خاك رو سر و صورتهاتان بريزيد. درگاه خداوندی دريای رحمته باباجان!....
كدخدا در كناری چندك زده بود، پكی به چپق دسته آبنوس خود زد. كاه دود مفصلی راه انداخت. چند سرفهی پر سر و صدا کرد. يك دسته كلاغ سياه قار كشيدند و از بالای سر جماعت گذشتند و به طرف غرب در خون نشسته پر كشيدند. كدخدا به بهانهی پائيدن كلاغها سر خود را بلندکرد. با سر بالا گرفته چند نفس عميق كشيد. عوارض سرفه را از خود دور كرد و گفت:
- رحمت به تمام مردههات مشهدی عليجان. گوز به شقيقه چی ربطی داره؟ من نفهميدم واله. هزارها كاريز خشك شده، كدام يك از اهل آبادیها گناهش را به گردن ديگران انداخته؟ كه شماها چشمها تان را میبنديد و هرچی به دهنتان مياد میاندازيد بيرون؟
چا نهی كدخدا گرم میشد. كدخدا هميشه دنبال چنين محافل و جماعت جمعی بود تا تمام غرض و مرض خود را مستقيم و غيرمستقيم به خورد مردم دهد و بازار گرمی كند. سليمان به كدخدا مهلت نداد. دستی به منديل سفيد خود كشيد. دنباله آن را از روی شانه پشت سرشانداخت. باد عصرگاهی دنبالهی دراز عمامه را روی شانه و پشت قدرتمنداو به رقص درآورد. سليمان كاسهی بيل خود را رو زمين جابهجا كرد، دسته ش را ستون تن خود كرد. دستها ش را دور دستهی بيل حلقه كرد. استخوان پهن چانهی خود را به انتهای دستهی بيل تكيه داد و گفت:
- دست وردار كدخدا! بفرما وقتی هم تو محافل آنچنانی بر دل از ما بهترها مینشينی، از همی قما ش حرفها میزني؟ يا خيال میكنی با دستهی كورها طرف هستي؟
جيغ و داد بچهها صدای سليمان را در خود غرق كرد. حاج عبدول گلوی خود را صاف كرد. عما مهی شير شكریش را رو سر از ته تراشيده ش جابه جا و رو به بچهها كرد و گفت:
- بابا جونمرگ شدهها خفه خون بگيريد ديگر! پهلوان حبيب را نگاهش كن، شده هم ريش بچهها و معركه راه انداخته!
حاج عبدول خود را كنار كدخدا كشاند. چپق كدخدا را گرفت. چند پك پرتفس زد. حاج عبدول از كدخدا مسنتر ، اما استخوانبندی و گوشت و گلش محكمتر و نيرومندتر بود. حاج عبدول در پول و مال دوستی معروف بود. سيگار و چپق و قليان میكشيد، اما كسی ياد نداشت که بابت خريد سيگار و توتون و تنباكوپول داده باشد. به هر طرف كه باد میآمد متمايل میشد. چند پك پر نفس به چپق كدخدا زد. رو به سليمان كرد و گفت:
- واله دورهی آخرالزمان همينه ديگر. نه بزرگی، نه كوچكی، نه عزتی و نه احترامي. بابا سليمان كدخدا، خدا نكرده يكی از ريش سفيدهای آباديه، كدخدا بودنش جای خود.
سليمان سبيل و لب خود را به دندان گزيد. خود را در فشار گذاشت كه از كوره در نرود و گفت:
- كوتاهش كن ديگر حاج عبدول! شماها همهی عمر هر بلائی سرمان آمد همی حرفها را به خوردمان داديد. تا سربلند كرديم با همی سنخ حرفها توی سرمان كوفتيد و خفه مان كرديد، يا مثل مشهدی علی گفتيد خاك و گل رو سر زن و بچههامان بريزيم. نفهميديم ما تا كی بايد با همی حرفها تو سری بخوريم و خاك و گل رو سرهامان بريزيم؟ نه بابا ديگر كارما از اين حرف و نقلها گذشته. از قديم گفتند كه دست خدا از آستين خلق در مياد. خدا گفته از شما حركت و از من بركت. ديگر حنای كدخدا پيش ما اهل آبادی رنگی نداره. كارمان هم از مجمعه كشی و سينی و آينه رو سر گرفتن گذشته. راه انداختن دوبارهی آب كاريز و زير آب بردن كشتزارهاو نان از سينهی پربركت زمين در آوردن ،احتياج به گاو آهن و بيل و دست و بازوی ما اهل آبادی داره و بس.
باز هم قيل و قال بچهها اوج گرفت. حبيب باز پاقدم را ميداندار كرده بود. بچهها را كمی دورتر از جماعت به جان يكديگر انداخته بود. بچهها را به كشتيگيری واداشته بود. چم و خم كار را به پاقدم میآموخت. يكريز دور دو بچهی درهم پيچيده میدويد و داد میكشيد:
- يااله تكان بخور پاقدم! بخيز زیر تهيگاهش! پاچهی تنبانش را تو چنگ بگير! مگذار فرار كنه. تكانش بده شير كل عالم! ئی يكی را كه به خوابانی پنج تا را از ميدان در كردي!....
عمو حسين از ميان جماعت حبيب را پائيد. سر تكان داد و داد كشيد:
- آهای حبيب!... بابا دست وردار ازئی بچه بازیهات ! خدا ناكرده تو ولايت برای خودت صاحب اسم و رسم هستی ديگر! بيا داخل امور بزرگترها. بيا گوش به حرفها بده و ببين دور برت چی میگذره مرد حسابي!
حبيب بچهها را رها كرد. گلولهی بچهها از هم پاشيد. بچهها پخش و پلا شدند. حبيب تكانی به يال و كوپال خود داد و طرف جماعت رفت. كنار عمو حسين ايستاد و خنديد. دندانهای صدف گونش برق زدند. صورتش سرخ شد و گفت:
- دادش جان ماها رفتنی هستيم. بچهها جای خالی ما را پر میكنند. بايس جوری بزرگ شوند كه جل و گليم خودشان وئی آبادی را از آب بكشند بيرون. ازئی گذشته، گوشهام با شماها بود. مشهدی سليمان درست ميگه، گفتههاش درست رو چشمم جا دارند. گندمها رو زمين از تشنگی له له میزنند. از روزی كه ئی مردیکه چند مرتبه با كدخدا و پسرش خلوت كردند، روزی ما هر روز كمتر شد. چرخ چاههای كاريز عشرتآباد را كه كار انداختند، روز به روز آب كاريز آبادی ما ا نگار به زمين فرو رفت. كاريز عشرتآباد سالهای سال كوير خشك بود. يك شكم گنده پيدا شد و شروع كرد به كار كردن. چند ماه نگذشته آب از دهنهی کاریزش كله كرد. هر قطره كه به آب عشرتآباد اضافه شد، از آب و نان و قوت لايموت اهل ئی آبادی كم شد. هرچی ئی والدالچموش به ما نزديكتر شد، زندگی از آبادی ما فاصله گرفت.
عموحسين پاهای خود را زير قبای بلند دبيت مشكی خود جمع و جور كرد. سيگار اشنوئی آتش زد. دستی به ته ریشش كشيد. ريش عموحسين تقريباً به سفيدی میزد. هر از گاه تك موی سياهی در ميان موهای سفيدش عرض وجود میكرد. استخوانبندی عمو هنوز محكم و از سن و سالش جوانتر مینمود. چند پك پر نفس به سيگار زد. سری به تأئيد حرفهای برادرش تكان داد و گفت:
- شما را به خدا ازئی بچههای پا برهنهی تكه پاره پوش خجالت داشته باشيد. اگر همی جور هی جمع بشيم و دست رو دست بگذاريم، موعظه كنيم و با حسرت به دهنهی كاريز در حال خشك شدن چشم بدوزيم، بهار و تابستان آتیه خوراك عهد و عيالمان كلوخ خواهد بود. بايس كاری كرد. كار، عمل، حرف بسه ديگر. آن دزد و همآخوریها ش آرام آرام شيرهی زندگی ما را زير زيركی میدزده و ما هی پای چنار جمع میشيم. تكيه مان را به تنهی چنار میدهيم و همهی وقتمان را به حرف میگذرانيم.
غدير در گوشه ای ديگر، پشت سر جماعت،در كنارهی ديوار حمام خف كرده بود. شش دانگ گوش و چشم خود را به سردمداران بحث سپرده بود. غدير اطراف و پشت سر خود را پائيد. حالت تمسخرآميزی به صدای خود داد و داد زد:
- پسر سردار، تو عمری از خدا واستاندي! ريشت سفيد ميشه آرام آرام. برای چی ئی همه تهمت به مردم میزني؟ آن بندهی خدا آمده كار خيری كرده. كاريز خشك عشرتآباد را خريده و به قاعدهی وزن شماها اسكناس تو دهنهی چاهها ريخته. البته كه آب از دهنهی كاريز سرازير میكنه. پول عموجان، پول! پول را تو دهن مار هم بريزی ،برات هندی می رقصه! از اينهاگذشته، كاريز عشرتآباد كلی با آبادی ما فاصله داره. خشك شدن آب كاريز ما چی ربطی به كاريز عشرتآباد داره عموجان؟ شما، همه تان را میگويم، خانوادهی سردار ! دست از سر اقا ورداريد. خدا روزيتان را جای ديگر حواله كنه. اگر آقا ازئی الدرم بلدرمهاتان بو ببره ،خاك آبادی را به توبره میكشه. از من گفتن و از شما دو سه نفر نشنفتن. شما بائی بد و بی راهها و تهمتها تان سر خيلیها را به باد میدهيد.
رگهای گردن حبيب ورم آورد. سليمان نوك سبيل پرپشت خود را زير دندان كشيد. چانهی خود را از زور فشار خشم به دستهی بيل فشار داد. حبيب از جا كنده میشد، عموحسين بازويش را گرفت و گفت:
- آرام داشته باش، پهلوان بازی را بگذار كنار. كدخدا و پسرش و ئی مرتیکه از خدا میخواهند كه ما گزك دستشان بدهيم. آنها عمداً آب را گل میكنند تا ماهی بگيرند. عقلت كجا رفته؟ پس فرق تو با پسر كله خشك كدخدا چيه؟ ما تازه قراره كارمان را شروع كنيم. يادت باشه بايس داش مشدی بازیهات را بگذاری كنار. شاخ و شانه كشیهات را بگذار برای همان ميدان كشتي.
حبيب لب خود را زیر دندان گرفت. به خود فشار آورد. درجا، اين پا و آن پا كرد. سليمان كه كنار عموحسين بود گفت:
- آخر عموجان، حرفهای گنده تر از دهنش ميزنه. از وقتی ئی مرتیکه سر گردنه گير پيداش شده، كدخدا و پسرش و ريزه خوارهاش خيلی عر و تيز میكنند. خون آدم را جوش ميارند. اگر همی جور آنها هر روز به مزخرف گوئیهاشان پر و بال دهند و ما كوتاه بيائيم، كارمان به تو سری خوردن و دم بر نياوردن میكشه كه!
عموحسين آخرين پك را به ته سيگار خود زد. ته سيگار را به تنهی چنار فشردوخاموشش كرد. اخمهای خود را توهم کرد. آهی از سر درد كشيد و گفت:
- مشهدی سليمان شما كوتاه بيا. آدميزاد تو ئی روزگار بی پير لاكردار مجبوره خون جگر بخوره و سرش را بندازه پائين و كوتاه بياد. هر كار جائی داره و هر حرف مكانی مشهدی جان.
سليمان با عصبانيت چپقش را چاق كرد. پكهای پرنفس خود را با خشم قورت میداد. حرفهائی را كه در گلوش گير كرده بود با دود چپق فرو میداد. توتون سر چپق را با چند پك محكم به خاکسترنشاند. خود را پيچ و تاب داد. طاقت نياورد و گفت:
- پسر كدخدا! حرفت را پيش از بيرون انداختن، تو دهنت خوب بچرخان! عموحسین جای پدر توست. به قاعدهی همهی عمر تو به ئی آبادی خدمت كرده. چی جوری چشمهات را، مثل گربه میبندی و هرچی لايق ريش كدخداست ميندازی بيرون؟ خجالت پيش تو شرمندهست واله!
عمو حسين از رو زمين بلند شد. كندهی زانوهای خود را مالش داد. كش و قوسی به چهار ستون تن خود داد. دستی رو شانههای سليمان کشید. رو به كدخدا و پسرش كرد و گفت:
- پسر كدخدا تو هنوز خيلی جواني. ئی بزرگهات میدانند، اگر منفعت شخص خودم بود، كوتاه میآمدم. مسئلهی زندگی تمام اهل آبادی در ميان است. اينجاهاش ديگر جای كوتاه آمدن نيست. اگر كسی در اين جا كوتاه بياد، فردا در مقابل همی بچههای لته پاره پوش خجلت زده و سرافكنده ست. من همين جا و به همهی شما ريش سفيدها میگويم، برید به صغير و كبير و زن و مردهای ديگر هم بگید، دستی تو كاره. دستی بلند شده، خيلی كلكهای ديگر هم دارد. تنها نقل كاريز و آب ئی آبادی نيست. میخواهند تمام ولايت را در بدر و خانه به دوش كنند. ئی قدم اوله. اگر باز هم كاهلی كنيم، میريم جايی كه عرب نی انداخت ...
هوا آلاپلنگی میشد. سينهی مغرب رنگ میباخت. كلاغهای سياه قار میکشیدند و رو به غرب راه برداشته بودند. كلاغها در افقهای دور دست تيرهی غرب گم میشدند. شغالهای سرگردان خرابههای اطراف آبادی زوزههای شبانه خود را شروع میكردند. جغدی روی ديوار خانهی كدخدا جا خوش كرده بود. جغد جيغهای يك ريز شوم خود را شروع میكرد.دايی گله را در بلندای آبادی رها كرد. گله را در فصلهای پاييز و زمستان شبها به آبادی میآورد. دايی گله را از چرا برگردانده بود. گوسفندها ور ور میكردند. انگار يك تسبيح رنگ وارنگ دردل كوچههای آبادی پخش و پلا شده بود. گوسفندها در پيچ و خم آبادی يله شدند. گروها گروه در دهان خانهها گم میشدند.
دايی از كنار جماعت میگذشت. سگش گرگی دور پر و پاش شلنگ اندازی میكرد. دايی توبره پشتی رارو شانه ش جا به جا كرد. زير چشمی نگاهی به جماعت انداخت. دايی را كاری باكار جماعت نبود. دستی لای موهای گرگی كشيد. نگاه خود را از جماعت وا گرفت و راه خانهی خود را زیر قدم گرفت.
غدير كنار جماعت بر زمين چندك زده بود. پشت خود را به ديوار ترك خورده حمام تكيه داده بود. يك ريز در جا وول میخورد. دست پاچه بود. با خود گفت:
- بگذار فقط جواب مزخرفات ئی ديوانه را بدهم و بروم. زودتر بروم كه گوسفندها يله شدند. همهی اهل آبادی دزد و دغل شدند. دير برسم يكی از گوسفندها را میدزدند. از زمين بلند شد. زانوهای كرخت شدهی خود را كج و راست كرد. استخوان پاهاش جيغ جاغ کرد. كندهی زانوش به مور مور افتاد. رو كرد به عمو حسين و گفت :
- اينها كه گفتی همه ش لغز بود. لا اقل اگر حرف و گپی داری جوری ادا كن كه ئی خلقاله سر در بيارند. ما كه چيزی دستگيرمان نشد.
جماعت فروكش میكرد. تك و توك افراد از گوشه و كنار، راه خود را میگرفتند و میرفتند. عمو حسين وحبيب و سليمان با هم راه میافتادند. عمو حسين قبل از حركت رو كرد به غدير و داد كشيد:
تو كه راه صد ساله را با كمك بابات ،يك شبه طی میكنی، فعلاً كه خوب سوراخ دعا را يافتي. فردا بيا تا ببرمت و نشانت بدم چی جوری، هم دست تو و بابات تو پس ماندهی ئی مرتیکه است، هم دست اربابت تو كم شدن آب كاريز آبادی ما دخيله. اگر قرار باشه ئی آبادی ويران شه و ما از ميان برداشته شيم، پيش از همه دودمان كدخدا را به باد خواهيم داد. من و مشهدی سليمان و حبيب فردا میريم تا سراسر كاريز را وارسی كنيم. اگر شاهد زنده میخواهی تو هم با ما بيا، تا بفهمی پسر سردار بی جهت به كسی تهمت نمیزنه.
هوا تاريك میشد. چهرهها ديگر قابل شناخت نبود .آرام آرام چشم چشم را نمیديد. جماعت قادر به ديدن و شناخت يكديگر نبودند. جمع به مرور از هم پاشيد. هر كس راهی خانهی خود میشد. هر كس اندكی كه از جمع فاصله میگرفت، در تيرگی شب گم میشد ...