iran-emrooz.net | Thu, 14.06.2007, 18:26
از زخمهای زمین (٥)
علیاصغر راشدان
|
زندائی سهمیهی هر روزهی خود را كشیده بود. هنوز دوران نقاهت زایمان را پشت سر نگذاشته و قبراق و سرحال نشده بود. چارقد خود را زیر گلو ش گره زد. چادر رنگ باختهی خود رارو سرش كشید و كنار در ایستاد. این پا و آن پا كرد و گفت:
- من برم دیگر. آفتاب رو به غروب است و بابای بچه هام از سر مزار ممكنه برگرده. بگذار ئی یكی دو روزه كارمان به بزن بكوب و نعرهكشی نكشه. تو خانه زیاد ماندگار نمیشه. امروز فردا میره. بعد بیشتر كمك حالت میشم. آسیا را هم سپردم دست صغری و دخترهاش. دیگر پاهام را بشكنند آن جا نمیگذارم. همین جا به تو و مشتریهات میرسم.
زن ملاحاجی یك شانه روبروی زینت، كنار چراغ شیره درازشد. یك بست برای زینت چاق كرد و گفت:
- حیاط را خوب آب و جارو كردی زن دائی؟ پا چراغ بایس پیش از آمدن مشتریها پاكیزه باشه، هنوز حالت زیاد تعریفی نداره. حال برو، شوهرت كه رفت بایس بیشتر اینجاها باشی، نظافت كنی و شیره ی زنها و دخترهای جوان را چاق كنی.
پا چراغ زن ملاحاجی شبها پر از مشتری میشد. قبل از تاریكی بیشتر به خود و تك توك زنهای خودمانیش میرسید، پیش از شلوغ شدن خود را با نیم مثقال شیرهی فرد اعلا میساخت. خود را میساخت كه بتواند تا آخرهای شب با مشتریها چك و چانه بزند.
زن ملاحاجی چراغ شیره را تازه آماده كرده بود. خود را كنار چراغ یك شانه، روبروی زینت رهاکرد. حقه ی نگاری را رو چراغ عمل آورد. نی نگاری را کنارلب زینت گذاشت و گفت:
- بكش دختر جان، غمت نباشه. امروز سر مزار خواجه ریحان خیلی هلاك شدی. دو سه تا بست از ئی سفارشیهای مخصوصش بكش، تمام كوفتگیهات را آب میكنه ئی زهرمار. بكش، خدا بزرگه. اگر از خر شیطان بیائی پائین كارها درست میشه. كمی روی خوش به پسر كدخدا نشان بدی، كارت میزان میشه. گور پدر غلام نیمسوز. بگذار بیست و چهار ساعته تو خانهی بندارها و خانها دربدر و مشغول آشپزی و شكمچرانی باشه.
زینت زن غلام سیاه سیساله، و ده سالی بود كه با او زندگی میكرد. زینت از آنهایی بود كه كار به كار دنیا و مافیها نداشت. از هر راه و با هر شیوهی ممكن شكم و پك و پز خود را اداره میكرد. نه غلام پابند خانه و زندگی بود و زیاد پاپی زینت میشد، و نه زینت گوشش چندان در قید و بندها و قواعد زناشوئی و زندگی بود. نمیگذاشت به وجودش سخت بگذرد. تنی قبراق و پرگوشت و گل داشت. صورت تافتونی و ابروهای پاچه بزیش ، خیلی از جوانها را تشنهاش كرده بود.
زینت نی نگاری را میان دو لب قلوهای جگری رنگ خود گرفت. یك بست شیره به اندازهی یك نخود را با یك نفس كامل كشید.
- ای بابا، زن دائی باز هم سر كیسه ی پند و اندرزهای صد تایك غازت را باز كردی كه! خیال میكنی دلم از ئی همه گشنگی و دربدری خون نیست؟ عقلم قد نمیده چی كنم و چی نكنم؟ انگار اهل ئی آبادی خراب شده را نمیشناسی، انگشت تو سوراخ بینیت كنی هزار قول و نقل برات میسازند. هنوز كه كارم به آن جاهاش نرسیده، تو آبادی شده م گاو پیشانی سفید. هرجا پا میگذارم، پچپچه و پوزخند تحویل میگیرم. خیال می كنی از ئی غلام عنتر، كه سال به دوازده ماه سرگردان در خانهی بندارها و خانهاست، دل خوشی دارم؟ هر وقت فرصت كنم شرش را از سرم واز میكنم. ئی مرتیكه ی نیمسوخته ی الدنگ را چی به زن و بچه داری. بایس مطرب محافل عیا شی بشه.
زن ملاحاجی گلوله ی شیره را كنار سوراخ نگاری چسباند. نگاری را دور چراغ و روی شعله ی كم جانش چرخاند. سوزن مخصوص را به نی نگاری زد و طرف لب زینت دراز كرد و گفت:
- برای خودت میگم دخترجان. تو بائی همه بر و رو و جوانی، حرام میشی. برای چی پای همچی شكوفه ی زغالی بسوزی؟ از قدیم گفتند انگور خوب نصیب شغال میشه. بچهها را تو دامنت رها كرده و كیف دنیا را میكنه و عین خیالش نیست. كدخدا امروزـ فردا می افته و ریغ رحمت را سر می كشه. غدیر ورپریده شم كه عقل و شعور درستی نداره. كمی عاقل باشی، نان خودت و بچه هات تو روغنه. غدیر مقابل زن جماعت خوار و ذلیله. تو با ئی لپهای گل انداخته ت میتونی مثل موم تو دست خودت داشته باشیش و به هر شكل كه بخواهی، بگردانیش....
پاقدم در اطاق را چهارطاق باز كرد. زن ملاحاجی و زینت سخت مشغول داد و دود بودند. پاقدم هرچه كنار در ایستاد كسی محلش نگذاشت. زن ملاحاجی و زینت در عوالمی دیگر غرقه بودند، دنیا و مافیها را فراموش كرده بودند. پاقدم تا پائین پای آنها پیش رفت و داد كشید:
- اوهوی زن دائی ملاحاجی!... یااله ورخیز، كدخدا گفته مثل قرقی خودت را برسانی خانه ش. مهمان داره. آقا با همراهاش از سر مزار خواجه ریحان خسته و كوفته، آمدن خانهی كدخدا.
زن ملاحاجی هول زده، در جای خود نشست. وارفته و لخت، نگاری را در سینی بساط چراغ شیره گذاشت و گفت:
- تو از كدام گوری یافتت شد جونمرگ شدهی بد پاقدم؟ انگار سرآورده، نخود هر آش. از ترس دل و روده هام آب شد. آدم تو سوراخ سمبه ی خودش هم از دست ئی جانور آسودگی نداره.
- ورخیز پیر كفتار جادوگر ننه ی آل. یك عالم آقا به مهمانی كدخدا آمده ند. گفته گوشهات را بگیرم و تا آن جا بكشانمت.
زن ملاحاجی، كه انگار تازه قضیه دستگیرش شده، خود را جمع و جور كرد. دستپاچه، بساط چراغ ونگاریش راجمع کرد. شیرهها را گلوله كردو به اندازهی یك گردوی درشت که شد، گوشه ی چارقد سیاه خود پیچید و گرهش زد. چادرش را سر كشید و گفت:
- اهه، راست میگی؟ ورخیز زینت جان. بایس تا كدخدا پته م را نریخته رو آب، خود را برسانم. بایس آدمهای دمب كلفتی باشند. حتماً نان و آب خوبی از گرده شان میشه كند. خاك تو گورم پاك كله م منگ شده. الان وصف آقا و همراهاش را برام گفتی، حواسم نبود. گفتی قراره شب را به شبچرانی تو خانهی كدخدا بگذرانند. حتم دارم آقای دست و دل بازیه.
اخمهای زینت توهم شد. خمیازه ای كشدار كشید. زیر لب لند لند كرد. چادرش را سر كشید و بلند شد. از در بیرون میرفت كه پاقدم گفت:
- زن غلام بدو كه غدیر كدخدا در به در دنبالت میگرده. میگفت برای چی یك مرتبه گم و گور شدی. میگفت گفته كه آقا شام را مهمان كدخداست و نبایس قایم بشی.
زن ملاحاجی درحیاط راقفل کردو سه نفری راه افتادند:
- زینت جان میری خانه ی كدخدا، سفارشهام را فراموش مكن. باز هم مثل گذشتهها حرفهام را پشت گوش بیندازی، دیگر نه من و نه تو. یادت باشه باز گذار پوست به دباغ خانه میفتهها!
زینت دور شد. چند قدم برگشت و گفت:
- میرم به بچه هام سر بزنم. كمی تر و خشك شان میكنم و خود را می رسانم. به غدیر بگو الان میام.
زن ملاحاجی و پاقدم طرف خانه كدخدا، در بلند آبادی راه افتادند. زن ملاحاجی به پاقدم گفت:
- خوب ،بگو بدانم تو با یك وجب قدت چه جوری میخوای گوشهام را بكشی و ببری؟ درسته كه من پیر و چلاق شده م، از پس توی زردمبوك كه ورمیام. زیاد سر به سرم بگذاری فوتت میكنم تا خاكستر بشیها!...
پاقدم ترسید. خود را باخت. دو سه قدم پا پس كشید. در دل گفت:
- اهه، راست میگه ها، ئی عجوزه جادو می كنه. بایس زیاد سر به سرش نگذارم!
پاقدم عقب كشید. زیر چشمی قد خمیده زن ملاحاجی را پائید، به فكر فرو رفت . پا به دنیاکه گذاشته بود، زن ملاحاجی را به همان شكل و شمایل دیده بود. همیشه ی خدا نصف دندانهاش ریخته بود و نصفه ی دیگرش هم سیاه و بعضیهاش از كمر شكسته بود. تا بیاد داشت زن ملاحاجی راتو پا چراغ و سر مزار خواجه ریحان دیده بود. همیشه هم پیر و خمیده و مثل جادوگرها بود. درگیر این فكرها بود و زیرچشمی زن ملاحاجی را میپائید. زن ملاحاجی لخ لخ میكرد. هیكل مچاله شده ی خود را كف كوچه ی به خاك نشسته میكشید. در راه دو سه مرتبه رو زمین چندك زد. نفس تازه كرد. هر بار یك ماش حب از گوشه چارقدش بیرون آورد و تو دهن خود انداخت. حب را قورت داد. آخ و اوخی كردو جان گرفت و راه افتاد.
تك سرفهها و نالههای زن ملاحاجی دالان خانهی كدخدا را پر كرد. حیاط خوب آبپاشی و جارو شده بود. زینت زودتر خود را رسانده بود. تپاله و پهن گاو و گوسفندها را جارو كرده بود. قالیچه های بلوچی و مخده ها و نهالیچههای اطاق مهمانها را سر جایشان انداخته بود. بالشها و دوری مسی كنگره دار را گذاشته و چراغ شیره را روبراه كرده بود. غلام سیاه كله پاچه و دل و جگرودنبلان قوچ نذری را آماده كرده بود. دیگها را گوشه ی حیاط بار گذاشته بود. آتش زیر دیگهای پلو و مرغ بال بال میزد. آب داخل دیگها غلغل میكرد. غلام دست هاش را تا آرنج بالا زده بود. نردبام را جلو دیگها دراز كرده بود. چند سبد قهوه ای رویش گذاشته بود. آبگردان را تو دیگ پر برنج فرو میبرد و تو سبدها خالی میكرد. چند دانه برنج برمیداشت و زیردندان میگذاشت. برنج را میجوید و كار خودرا ادامه میداد.
زن ملاحاجی و پاقدم وارد اطاق شدند. كدخدا نهیب زد:
- كدام گوری بودید شماها؟ پسره ی جعلق، خوبه تو را دنبال قابله راهیت كنند. زن ملا تو هم مثل من پیر میشی، آرام آرام از كار میافتی.بایس برای ئی جور مجالس فكر دیگری كنم. زینت جان میده برای جانشینی تو. بایس عملش آورد.
زن ملا سرفه كرد و كنار سینی رو زمین رها شد. خود را به آماده كردن بساط مغشول كرد و گفت:
- چی میشه كرد كدخدا جان. پیریه و هزار....
- خیلی خوب، فعلاً زود باش بساطت را فراهم كن. جناب آقا خسته و كوفته هستند. از صبح شاهد جار و جنجال مردم بوده و كسل شدند. بحنب وزودتر خستگی را از تنشان بیرون كن.
ارباب و مهمان هاش دورـ تا دور اطاق، سبیل در سبیل نشسته و به مخده ها تكیه داده بودند. در قسمت بالای اطاق دو عدد قالیچهی بلوچی پهن كرده بودند. یك جفت متكای سفید گل بته دوزی بالای نهالیچهها گذاشته بودند و وسط قالیچه ها و نهالیچه، بساط چراغ و نگاری را گذاشته بودند. نور بیجان چراغ شیره زیر حباب شیشه ای وسط دوری، با ملایمت كچ مج میشد. زن ملاحاجی حقه ی نگاری را در آوردو با یك تیغه ی قلمتراش خرت خرت تراشید. سوخته ها را گوشه ی دوری خالی كرد. برق یك گلوله ی خرمائی رنگ مایل به سیاه شیره تو نعلبكی ،چشم را خیره میكرد. نگاری را رو به راه كرد. به اندازه یك نخود شیره روی نوك سوزن لحاف دوزی گلوله كرد. حقه را یكی دو دور ، روی سوراخ حباب ، كه فتیله ی روشن چراغ روغنسوز زیرش كورسو میزد ، گرداند. حقه و شیره كه گرم شد، روی نهالیچه دراز كشید. سر خود را یك بر ، روی متكا گذاشت. دو سه مرتبه با رمزوراز سوزن مخصوص را به نی نگاری زد. كدخدا، كه مثل مرغ كرچ یك ریز كج و راست میشد، گفت:
- بفرمائید ارباب جان. منت سر ما دهاتیها گذاشتید. كلبه مان را منور فرمودید. بفرمائید خستگی از تن بیرون كنید، حاضره. امیدوارم كم و كاستیهای من و ئی غلام زاده را نادیده بگیرید.
ارباب گوشش زیاد بدهكار حرفهای كدخدا نبود. با لب و لوچه ی آویخته، بیاعتنا به دیگران، یكبری روی نهالیچه ی مقابل زن ملاحاجی دراز شد. نی نگاری را به لبهای تیره رنگ كت و كلفت و پرخون خود گرفت. گلوله ی شیره روی نگاری جزجز میكرد. زن ملاحاجی با سوزن جابجا ش میكرد. سوراخ دودكش نگاری را باز نگاه میداشت.ارباب دود را یك نفس بالا كشید. انگار خیلی كار كشته بود. خم به ابرو نیاورد. چند بست قچاق پشت سر هم كشید. لپها و غبغب آویزانش رنگ لبو شد. چشم های گل و گشادش به خون نشستند. مویرگهای سرخ، سفیدی چشمهاش را پوشاند. صدای جز جز شیره به وز وز خرمگسها میمانست.ارباب جای خود را به دیگری داد. به مخده تكیه کرد. نفس دور و درازی كشید. خود را سبك و آرام حس كرد. انگار بار سنگینی از دوش خود برداشته بود. یك استكان چای پررنگ را یك نفس سركشید. یكی دو قاچ پرتقال، كه غدیر براش آماده كرده بود، خورد. فش فش نشخوارش پرده ی گوش را خراش میداد.مهمانها هر كدام چند دوره شیره كشیدند. چای پر رنگ نوشیدند و میوه ی سرشاری خوردند. كله ها داغ شد. چیزها ئی گفتند و قاه قاه خندیدند. ارباب سرش را به گوش كدخدا نزدیك و كمی پچپچ كرد. انگار كدخدا و ارباب سوابق مفصلی در این موضوعات با هم داشتند. كدخدا قرمز شد. دستی روی ناصافیهای سر كچل خود كشید. دندانهای جرم گرفته ش را نمایاند و تته- پته كرد:
- واله!... چی عرض كنم.... ارباب جان!....
- چرا دستپاچه شدی كدخدا؟ جوری هاج و واج شدی كه انگار مرتبه اوله میان ما این حرفها رد و بدل میشه!
- آخر میدانید ارباب جان، شما كه خودتان تو این جور امورات صدتای من را لب چشمه میبرید و تشنه برمیگردانید. اینجا دهاته. دهاتی جماعت متعصبه. اینجا با شهر زمین تا آسمان تفاوت داره ارباب جان.
یكی از مهمانها یك پرتقال پوست كنده را در دهانش گذاشت و گفت:
- جناب كوتاه بیا، این دهاتیها مثل ماها نیستند از قافله خیلی عقبند، این جور امور را گناه كبیره میدانند. به پا به پر قباشان بر نخوره! ها، ها، ها، ها!
- دوست گرام من بیگدار به آب نمیزنم. ما با كدخدا خودمانی تر از این حرفها هستیم. سالها پیش ، كه كدخدا هنوزقادر به گرم كردن تنور بود ، با هم رفت و آمد و محافلی داشته ایم. كدخدا كلی با این دهاتیهای پاپتی تفاوت داره. كلی از عمرش را با از اینها بهتران گذرانده. كدخدا شاهد خیلی از محافل آنچنانی ما بوده. با این مراحل آشنایی كامل داره. خیالت تخت باشه، كدخدا از خودمان ست.
ارباب دستی به ریش سفید به زردی گرائیده ی كدخدا كشید. دانههای پرتقال را كف دست خود تف كرد. رو نهالیچه دراز شد. بست تریاك را تا ته كشیدو به مخده تكیه داد. سرش را به دیوار تکیه داد. چند لحظه چرت زدو خرناسی كشید ، از خواب پرید. رو كرد به غدیر و گفت:
- ها داش غدیر تو چی تو چنته داری؟ تو هم به قول این استاد ما متعصب و قدیمی هستی؟ یا جوان و همرنگ اهل زمانه و ما ها هستی؟ ببینم چند مرده حلاجی!
غدیر موضوع را دریافت. گوشهاش به رنگ لاله در آمدند. سرش را پائین گرفت. كمی فكر كرد. با صدای فرو مرده و كمی عصبی گفت:
- چرا پیدا نمیشه ارباب جان. رخشی تو ئی آبادی داریم كه تو تمام ولایت لنگه نداره.
غدیر عرق پیشانی خود را با كف دست به عرق نشسته ش پاك كرد. كمی در جا وول خورد. صدای خود را پائین آورد. صداش می لرزید. رو به كدخدا كرد، نگاش را به زمین دوخت و گفت:
- نگار، دختر حج امان را میگویم!
انگار میله ی سرخی به مغز كدخدا فرو كردند. لبهای خود را به دندان گزید. زیرچشمی به غدیر نهیب زد و گفت:
- پسر عقل از سرت پریده؟ حبیب خاك آبادی را به توبره میكشه! میخواهی مردم را با شاخ گاو در بندازی؟ باز افتادی دنبال شر و شور؟
ارباب براق شد. انگار سوزن به ملاجش فرو كردند. به خود پیچید. دستی بر پوست شكم برآمدهی خود كشید و گفت:
- كدخدا آنهاش با من. قرار نشد ما را با این مزخرفات كسل كنی. هنوز خیال میكنی تو دوران خانبازی زندگی میكنی؟ دیگر این ولایت و آبادیهاش جای یاغیها و قدارهكشها نیست. غدیر یادت باشه هرچی از این گردنكشها تو آبادی سراغ داری اسمهاشان را به من بدی. اگر به خودم دسترسی نداشتی، ندا میدی به ژاندارمها. اسمم را بگو كارت نباشه. هر كار داشته باشی در اختیارتند. اول باید ریشهی آدمهای پر عر و تیز را بكنیم. من اینجا حوصله ی هارت و هورت و یاغیبازی ندارم. اگر لازم شد خودت هم میتوانی هر كس را خواستی سر به نیست كنی. مثل كوه احد پشت سرت ایستاده ام. از هیچ احدی واهمه نداشته باش. لازم باشه تمام ژاندارمها را میریزم تو آبادی. هركس نتق بكشه دمار از روزگارش در میارم.
غدیر پرتقال را طوری پوست كند كه با دستش تماس نداشته باشد. پرتقال را وسط پوستهاش گذاشت و دو دستی تقدیم كرد. ارباب پرتقال را در دو نوبت تودهن گل و گشادش چپاند. فش فش کرد و با لپهای پر گفت:
- بله داش غدیر، این حرفها را من از خودم در نمیآورم. من سر خود به اینجا نیامده ام. پولی را كه در این بیابانهای لم یزرع قرار ه بریزم،بیشتر ش را دولت در اختیارم گذاشته است . یعنی میخواهم بگویم من تقریباً مأمور دولتم. من جزئی از دولت هستم. سیاست دولت بر این روال است كه ریشه ی یاغی گری و گردنكشی را در این ولایت بكنه. مقصودم از همه این حرفها اینه كه پشت من به دولت وابسته است. و پشت تو و پدرت كدخدا هم به من گرم باشه.
غدیر سینی را برداشت. استكانها را جمع كرد. استكانها را با آب جوش سماور و در جام زیر شیر شست. یك دور چای جلو مهمانها گذاشت. كنار در به زانو درآمد و خاكسارانه گفت:
- بله ارباب جان، ما رخشی داریم كه تو تمام ولایت طاقه. فقط كمی ولدالچموشه. چاره ی كارش هم دست زن ملاحجی خودمانه. ئی زن ملاحجی هزار چشمه تو خودش داره كه با هر كدامش قادره هزار تا مار از سوراخ بكشه بیرون. ها، زن ملاحجی تو چی میگی؟ زورت میرسه آخر عمری دستهات را تا آرنج تو روغن فرو كنی؟
زن ملاحاجی خرده ریزهها و سوختهها را جمع و جور كردو یك بست مایه دار ساخت، قبل از یك بر شدن در كنار چراغ شیره گفت:
- نه غدیر جان. بلا گردانت بشم، ما را با شاخ گاو طرف مكن. ئی یكیش كار من نیست. یا لااقل حالا حالاها شدنی نیست. نگار ماده پلنگ ورپریده ایه. نمیشه نزدیكش شد. نگار با زینت و امثال او فرق داره. تا كاملاً گیر شیره نیفته هیچ فایده نداره، محاله غدیر جان.
ارباب باد به غبغب انداخت. صورتش را كه شیره گلگون كرده بود، طرف زن ملاحاجی برگرداند و با تغیر داد زد:
- چی میگی پیره زن. پس من یك ساعته یاسین میخوانم؟ برای من و دولت هیچ كاری غیرممكن نیست، یادت باشه. پول تا دلت بخواهد هست. با پول نشد، تیر و تفنگ و چماق تو سرشان میكوبیم.
غدیر به زن ملاحاجی چشم غره رفت،دستپاچه گفت:
- خون تان را كثیف نفرمائید ارباب جان. ئی پیره زن لكاته بیخود میگه. من میشناسمش. میخواد قیمتش را بالا ببره. هیچ كدام ئی كارها لازم نیست. ئی عجوزه قادره اژدهای هفت سر را رام كنه.
- اگر كارمان گرفت كه حتماً باید بگیره از حبیب و پسرهای دیگر سردار گردن كشترهاش را هم سرشان را میكوبیم به سنگ. شما هنوز مارا را نشناختید. فعلاً بلند شوید فكری كنید كه روده بزرگه مان داره روده كوچیكه مان را از گرسنگی میخوره. به جنب غدیر كه دیر وقته. باید زودتر برگردیم . فردا باید به چند جا مراجعه كنم و ترتیب كارهای قنات عشرتآباد را بدم. اینجا را زودتر خلوتش كنید كه كمی حرف و گپ خودمانی با كدخدا داریم.
كدخدا مثل اسفنجی كه در آتش ریخته شده باشد، از جا پرید و گفت
- زن ملاحاجی آقایان خیلی كوفته ند. زودتر بساطت را جمع كن و برو خانه ت. فردا پیش از ظهر خودت را برسان اینجا كارت دارم. غدیر ئی مجمعه ی آت و آشغالها را جمع كن. غذا را وردار بیار یادت باشه غلام سیا نیاد داخل، با آن بشرهی نیم سوخته ش اشتهای آقایان را كور میكنه....