iran-emrooz.net | Thu, 31.05.2007, 21:21
از زخمهای زمین (٤)
علیاصغر راشدان
|
ظهر میگذشت. قيل و قال بچههاگنجشكهای باغ خواجه ريحان را به هراس انداخته بود. گنجشكها جيك جيك میكردند. از درختی رو درختی ديگر میپريدند. خود را لای شاخههای تازه به برگ نشسته قایم میكردند. گروهی از ترس راه دشتهای بيكران را زير بال میگرفتند و میگريختند. پاقدم بچهها را دور خود جمع كرده بود. آنها را به اطراف باغ میكشاند. بچهها با سنگ و كلوخ به جان گنجشكهای لای شاخهها افتاده بودند. يك دسته از بچهها مثل گوسفندها، علف خواری میكردند. علف تازه سبز شد ه بهاری را میچيدند و با خاك و گل میخوردند. گروهی كارشان به گريبانكشی كشيده بود. بچهها با جيغ و دادهاشان گوش باغ را كر كرده بودند. غلام سياه جلو اجاق شعله ور چندك زده بود. عرق سر و روی خود را پاك میكرد. عرق سر و صورتش را در خود گرفته بود. غلام با نيمسوزی آتش زير ديگ آبگوشت را هم میزد. سيگاری روشن كرد. چند پك پر نفس به ته سيگار اشنو زد. آتش سيگار نك انگشتش را سوزاند. سيگار را زير ديگ انداخت. بلند شد. دوباره عرق صورت خود را با آستين پيراهن لباده مانندش پاك كرد. چند تكه كنده زير اجاق انداخت. آتش رو بهافول را گيراند. دوری گرد ديگ آبگوشت زد. ملاقه را تو ديگ فرو برد. يك تكه گوشت و چند دانه نخود بيرون آوردو تودهنش گذاشت. با لذت جويد. ملچ و ملوچ و مزه مزه كرد. رو به زنش كرد، براش قرو قميش آمد. دندانهای زرد بيرون زده ی خود را نشان داد. خنده ی پر صدائی كرد و گفت:
- نه زينت جان، اين يكی از آنهاش نيست ديگر. اين مرتبه دستپخت شاغلام قيامت كرده. حالا میبينی، آقای جباری و كدخدا انگشتشان را خواهند خورد. انعام كلانی از آقا میگيرم. من ئی آقا را خوب میشناسمش. چند مرتبه كه مهمانی داشته، با كدخدا رفتهم و براش آشپزی کردهم. ئی آقا سالهای آزگاره رفيق گرمابه و گلستان كدخداست. با هم داد و ستد و بند و بست دارند. همی كدخدا كه تو آبادی ادعای كدخدائی میكنه، پيش آقا و اطرافيهاش، مثل غلام حلقه به گوش خم و راست میشه. من ئی آقا را خوب میشناسمش. اگه سورساتش روبراه باشه و غذای خوب و باب دندانش جلوش بگذاري، انعامش رو شاخشه، رد خور نداره. حالا میبينی زينت جان.
- خوبه، خوبه! آب لب و لوچه ت را جمع كن عنتر رقاص! خاك بر سر شكوفه ی زغا ل خيلی خوش پزه، برام اطفارم در میاره، ئی ارباب تازهای كه من ديده م چس نمیده تا گشنه ش نشه. بدو غدير پسر كدخدا كارت داره. صدات میكنه. تا من باديهها را آستری میكشم بگو سفره را بندازند.
غدير پسر كدخدا همه كاره ی مجلس بود. مثل پروانه دور ارباب میگشت. چپ میرفت و راست میآمدو تعظيم میكرد. سر خود را كنار گوشش میبرد. به اهل آبادی اشاره و پچپچه میكرد. جباری هر از گاه با صدائی فرو خورده چيزهايی از غدير و كدخدا میپرسيد و آنها براش توضيح میدادند. غدير حيدر و قاسم و پهلوان خليلاله پسرها و داماد عموحسين را از زمين بلند كرد. سفره ی قلمكار را زير بغل حيدر داد. قاسم و خليلاله را مأمور چيدن نان و باديه آبگوشت كرد. غدير خود را همه كاره و بالاتر از همه نشان میداد. هر از گاه به بهانههای گوناگون به بچهها نهيب میزد. به جوانها و میانه مردها خرده فرمايش میداد. هركس را با صدای بلند دنبال كاری راهی میكرد. دور و اطراف آقا و همراها ش پرسه میزد. هنرنمائی خود را در خوش رقصی به كمال رسانده بود. حيدر سفره را در سينه كش آفتاب ملس و براق بهاري، جلوی نرده های چوبی موريانه خورده ی زهوار در رفته ی مزار خواجه ريحان به درازا پهن كرد. سفره دراز بود. اهل آبادی دو رديف طولاني، رو در روی هم رو زمين دو زانو زدند. اهل آبادي، بزرگ و كوچك، همه جمع بودند. بزرگها در بلندای سفره، میانه مردها در كمركش، جوانها و بچهها پائين آن به صف نشستند. بچه هاگرسنه بودند. آرامش خود را از دست داده بودند. داد و قال میكردند. به پهلوی يكديگر تلنگر میزدند و گريبانكشی میكردند. غدير از فرصت استفاده كرد. چند قدم طرف پائين سفره برداشت. گردن خود را شق و رق گرفت و نهيب زد:
- بيصدا بچه ها،خفه خون بگيريد جونمرگ شدهها. مگه كوريد. نمیبينيد ارباب و مهمانهاشان تشريف دارند. ارباب حوصله ی ئی قرشمال بازيهای شماها را ندارند. هر كی شلوغ كنه با پس گردنی میندازمش بيرون. با تو هستم آها ی پاقدم ورپريده! آرام بگير. خطر دور سرت معلق میزنهها!
حبيب كمركش سفره، میان سليمان و عمو حسين نشسته بود.هارت و هورتهای غدير اخمهاش را توهم كرد. لب خود را به دندان گزيد. دستی به سبيل پرپشت و يكدست سياه خود كشيد. سرش راكنار گوش سليمان برد و گفت:
- بازئی تخم حرام چشمش به يك آقا افتاده. هرچی لايق ريش بابای شيره كششه به بچه های مردم میگه. بلند شو بريم داش سليمان. میترسم خونم جوش بياد و كاسه كوزه ش را به هم بريزم.
عموحسين كه حرفهای برادرش راگوش میداد گفت:
- كمی صبر داشته باش داش حبيب. همه ش نبايس داش مشدی بازی در آورد كه. بگذار بمانيم و ببينيم مقصود ازئی دعوت و ديگ و ديگبرگ چيه. حرف و گپ ئی جناب چيه. حتماً خبرهائيه. برای گل جمال ما قوچ سر نمیبرند كه.
سليمان چپق خود را كه قبل از پهن شدن سفره تمام نشده و نپيچيده بود، لای كيسه توتون پيچيد و تو جيب نيمتنه ی كرباسی سياه رنگ خود گذاشت. سليمان داماد عمو حسين سی و پنج سالی داشت. حد فاصل حبيب جوان و عمو حسين پيرمرد بود. سليمان سری به تأئيد گفتههای پدرزنش تكان داد و گفت:
- سالار حسين درست میفرماد پهلوان جان، ممكنه حرف و گپی پيش بياد كه احتياج به جواب و بحث و بگو مگو داشته باشه. همی جوری نبايس مفت و مجانی میدان را خالی كرد كه.
ارباب و اطرافیهاش در بلند سفره جا خوش كرده بودند. گوش و چشم و حواسشان بدهكار ديگران نبود. انگار كسرشأنشان میشد با اهل آبادی هم نگا ه و هم حرف شوند. توعوالم خودشان بودند. در گوش يكديگر پچپچه میكردند. هرازگاه بدون توجه به اهل آبادی و ريش سفيدها، نعرهآسا، میخنديدند. صدای خنده هاشان گنجشكها را از اطراف و روی شاخهها فرار میداد. حاج امان، حاج عبدول، حاج مهدی و علی قلياني، پيرمردهای آبادی ، از همه به ارباب و مهمانهاش نزديكتر بودند، اخمهاشان تو هم رفت. نگاههای معنيداری به يكديگر انداختند و هر كدام چيزی زير لب زمزمه كرد:
- مرتيكه انگار از طويله فرار كرده.
- مردم را سر سفره ش نشانده كه کوچک كنه.
- مثل اينكه مردم در نظر اينها گوسفندند.
- اصلاً نه بزرگی سرشان میشه و نه كوچكي.
ارباب و مهمانهاش فقط كدخدا و پسرش غدير را داخل بگو مگوهای خود میكردند. هر از گاه گوشه ی چشمی به آنها میانداختند. كدخدا هرچه در چنته داشت آفتابی میكرد. خوش خدمتی را به اوجش رسانده بود. مثل كلاغ دم بريده، كنار ارباب و مهمانهاش ورجه ورجه میكرد. سر و گردن، دست و پاو سينه و كمر تكان میداد. خم و راست میشد. گوش به گفته ها ی در گوشی ارباب میسپرد. سرش را به علامت تصديق تكان میداد. دندانهای كرم خورده خود را می نمایاند. خندههای فرو مرده ی كريهی تحويل میداد. ارباب سر خود را به گوش كدخدا نزديك میكرد. جيك و پوك سفره نشينها را از او پرس و جو میكرد. كدخدا افراد را میشناساند. پدر و مادر، خانه و خانواده، وضع مالی و خوی و خصلت آنها را واگو میكرد:
- عرض به حضور انورتان. حبيب را كه میشناسيدش بندار، همانه كه يال و كوپالش از همه یغورتره. امسال تو كشتی پشت همه پهلوانهای ولايت را به خاك رسانده. پهلوان سراسر ولايت شده. آدم گردنكش و شريه ارباب جان.
- پس آن دو نفر دو طرفش كی هستند كدخدا؟ انگار نه انگار كه كنار سفره ی من نشستند. اصلاً توجهی به ماها ندارند. خيلی بدعنق به نظر میرسند؟
- درست میفرمائيد ارباب جان. بالا دستيش برادرش حسين، معروف به پهلوان عمو حسينه. او هم روزگاری برای خودش پهلوانی بوده. الان هم با اينكه داره پا به سن میگذاره، هنوز در كار كشت و كار و درو گندم و پشته كشی لنگه نداره. او هم مثل حبيب ولد الچموش و بد ذاته ارباب جان.
- خيلی خوب، خيلی خوب. آن ديگری كه باشه كدخدا؟
- سليمان را میفرمائيد بندار جان؟ او هم از قماش همان پسرهای سرداره. از قديم گفتند: كبوتر با كبوتر، باز با باز. اينها هم همجنسهای خودشان را پيدا كردند ارباب جان. سليمان داماد عمو حسينه. آدم يك دنده و شارلاتانيه، گوشش بدهكار هيچ حرف حسابی نيست .
- چی گفتی كدخدا؟ پسرهای سردار؟ اين سردار ديگر چه صيغهای باشه؟
- حديثش مفصله . مختصراً به عرض عالی برسانم كه سردار ياغی گردنكشی بود كه گردنكشی میكرد. مأمورهای دولت را به تير میبست. از بردن سرباز به مركز جلوگيری میكرد. برای خودش دار و دسته و برنو كشهايی به هم زده بود. همی خانههای مخروبهای كه در بلند آبادی ملاحظه میفرماييد، عمارت سردار بود. مدتها اين ولايت عرصه ی تاخت و تاز خودش و دار و دسته اش بود. آن قدر خون تو دل مأمورين و الدرم بلدرم كرد كه ژاندارها ریختند و سردار را تو همی باغ مزار خواجه به گلوله بستند. و قائله ش خاتمه يافت.
- صحيح. پس از قرار معلوم بيشتر مردم آبادی قوم و خويش و وابسته به يكديگرند، و اصل و نسبشان به يك ياغی میرسه، درسته كدخدا؟
- درست میفرمائيد. خانواده سردار و وابسته هاش تقريباً ريشهی اصلی ئی آباديند ارباب جان. اما ديگر آن دوره خانو خان بازی مرده . بازماندگان سردار تقريباً پشم و پيلشان ريخته ديگر . امروزه بيشتر وقتشان صرف سير كردن شكم زن و بچههاشان میشه. اگر كسی پا رو دمشان نگذاره، چندان كار به كار كسی ندارند. سرشان تو دست تنگی خودشانه. آن برادر ديگرشان هم چوپان آباديه. دائی علی سرش تو كار گله داری و بيابان گردی خودشه. از آدميزاد گريزانه. بيشتر با گله و دشت و كوه و كمر و سگش و گرگها انس داره تا مردم. از خانه و خانواده خودش هم گريزانه. امروز هم به خاطر زائيدن زنش تو آبادی پيداش شده. دست به كاردش تو تمام ولايت لنگه نداره. همی قوچ نذری ارباب را تو يك چشم هم زدن پوست كند. بارها با كارد دست استخوانی و سگش به گلههای گرگ زده. برای آدمها چندان ضرری نداره. داره پا به سن میگذاره. روزگار گرگ كشيش هم داره تمام میشه ارباب جان.
اباب تسبيج دانه درشت خود را با صدا بر هم زد. شكم پيش افتادهی خود را از رو پيرهن سفيد و تميزش لمس كرد. كلاه شاپوی سياه خود را از سرش برداشت. سر از پيشانی تا فرق سر طاس خود را نمایاند. حاج عبدول پوزخند ملايمی زد و رو به حاج مهدی كرد و آهسته گفت:
- حاج آقا ببين قرمساق عجب پاكيزهست. انگار فرق سرش را نخ انداخته. از پيش كنار علی قليانی پاكيزه تره.
علی قليانی لب و لوچه ی لرزان خود را جمع و جور كرد و گفت:
- شكست نفسی میفرمائی حج آقا، انگار پيش كنار خودت را با مال من عوضی گرفتي.
ارباب اخمهای خود را در هم كرد و گفت:
- غدير جلو اين جار و جنجالها را بگير بابا، پرده ی گوشم داره پاره میشه.
- ارباب درست میفرمايند بابا غدير. برو يكی دو تا نهيب به ئی بچههای بينزاكت بزن و خفه شان كن. بگو مگر كوريد، نمیبينيد چند تا بزرگتر گپ میزنند. بله ارباب جان ئی عمو حسين هم بيشتر اوقات گرفتار گرفتاريهای خانواده شه. چند تا پسر نااهل داره كه با زن بد زبانش يكی شده اند و دمار از روزگارش در آورده اند.
- كدخدا به آشپزه بگو زودتر قال قضيه را بكنه. آبگوشت را زودتر بياره و صدای اين توله سگهای پر جيغ و داد را ببره. اگر يكی دو ساعت ديگر تو اينها باشم كله م میتركه!
- بابا غدير به غلام و زينت بگو عجله كنند. سفره پهن شده. معطل چی هستند؟ بله ارباب جان مقدار كمی از ته ماندهی ملك و املاك سردار جا مانده كه همی عمو حسين با پسرهاش و دامادهاش میكاره و بزور به اندازه ی به خور و نمیری محصول به دست میاره. اين تنها بازمانده ی آن همه جاه و جلاليه كه سردار با برنوكشی و سر گردنهگيری به هم زده بود.
- سيگار که میكشی كدخدا؟ بيا دودی بگير، بيضرر نيست. از همان سيگارهای از خارج آمده است كه تو محافل دود و دم شبانه دود میكرديم.
- اختيار داريد ، بنده نمك پروردهم. ديگر سيگار كفافم را نمیده. خيلی وقته چپق را جانشينش كرده م. اما سگ كی باشم دست پر بركت ارباب را پس بزنم. داماد ديگر عمو حسين، همان جاهل كه تازه كرك پشت لبس در آمده، خليلاله است. محكم و گردن كلفته، او هم جوان سربراه و آراميه. گاهی عرو تيزی میكنه، از عوارض جوانيه. چار صباح ديگر زير بار كمرشكن زن و بچه وزندگی سربه راه و پا به راه میشه. هنوز سربازيش را خدمت نكرده، تا دست از پا خطا كنه، میسپارمش دست مامورها وراهی سربازخانه ش میكنم.
- كدخدا بس آن سيا سوخته كيه؟ قيافه ش به ولگردها میخوره. خيلی تو گوش اطرافيهاش پچپچه میكنه. از پوزه ی باريك روباه مانندش پيداست خيلی موزيه. چشمهاش همه جا را میپاد. انگار دنبال چيزهايی میگرده؟
- سياه چردهه استاد طالب كفاشه بندار جان. سالها تو شهر بوده. كسی سر از ته و توی كارهاش در نياورده. ظاهراً همه كاره و هيچ كاره بوده. بنائي، آهنگري، دباغی پوست و كفاشی و كارهای جورا جور ديگری میكرده. صنعت ياد گرفته و برگشته . حال هم تو شكم چنار جا خوش كرده. بساطش را تو شكم دريده ی چنار پهن كرده و كاسبی میكنه. گيوههای دورهدار خوبی میدوزه . شهرتش بيشتر تو ساختن كاردهای دسته استخوانيه. كاردهای استاد طالب آهن را مثل خيار میبره . كاردكشها و ياغيهای ولايت مشتريهای پر و پا محكم اويند ارباباجان.
- پس بايد بيشتر از همه مراقب اين يكی بود. دهاتی جماعت را گول میزنه، كارد میگذاره تو مشتشان و ياغيشان میكنه، كدخدا سفارش كن ظرفهای مهمانهای ما را خوب تميز كنند. انگار بالاخره گوش شيطان كر غذا را دارند میارند.
- اختيار داريد ارباباجان. يعنی میفرمائيد اين قدرها عقل غلامتان نمیرسه؟ خيالتان آسوده باشه. قبلاً سفارشات كافی شده. خلاصه ی كلام ، فكر و نقشه را عمو حسين میكشه. كاردش را استاد طالب میسازه. حبيب و سليمان و حيدر و خليلاله هم اهل آبادی را میشورانند. مردم را دور خودشان جمع میكنند. تو هر فرصتی میروند رو منبر. با وبامامورها درميافتند. مردم را آرام نمیگذارند و میگويند حق و حقوق مأمورين دولت را ندهند. گاهی هم مخفيانه كارد تو آستين جوانهای آبادی میگذارند.
كدخدا اين يكی كه نان و آبگوشت میاره كيه؟ كمی مريض حال و مشنگ به نظر میرسه؟
- قاسم را میگوئيد ؟ يكی از پسرهای عمو حسينه. مرض صرع داره. غشيه.
- كدخدا خيلی سئوال پيچت كردم. فقط همين يكی را بگو و تمامه. غذا را دارند میآرند. فعلاً ديگر وقت نداريم، بقيه ی حرفها را میگذاريم برای مهمانی شب تو خانه ی خودت. اين يكی كه از همه به ما نزديكتر نشسته كيه؟ قيافهش به دهاتی جماعت نمیخوره. خيلی تر تميزه. انگار از خود ماست؟
- بله ارباب جان. خان ابوتراب پسر خان ابوالفضله. پدرش از خانهای استخواندار آبادی بود. روزگاری صاحب عده ی زيادی دهقان و پيشكار و باغ و صحرا بودند. خان ابوتراب بعد از مرگ پدرش تمام ملك و املاك را به آتش كشيد. بيشتر وقتش را به عياشی میگذارنه. دختر يك خان را از آبادی عشرت آباد به زنی گرفته. زنش هم خوی و خصلت خودش راداره. خانواده ی خان ابوالفضل داره خاكستر نشين میشه، خان ابوتراب ناخلف هنوز باور نداره. حاضر نيست از خان بازی دست ورداره. گوش اين و آن را میبره و ، ببخشيد ارباب جان، گنده گوزی میكنه و رقاص و لوطی دور خودش جمع میكنه. اين اواخر كمی سرش به سنگ خورده، خودش را جمع و جور كرده. پس مانده ی ملك و املاك را خودش میكاره. روی هم رفته آدم اصل و نسب داريه. به قول معروف از اسب افتاده، از اصل نيفتاده كه. صد آب از ئی پا برهنهها پاك تره. خان زادهست. كاریش با كار جار و جنجالهای آبادی نيست. بيشتر همراه ماست، تا اين پا برهنهها بندار جان. خيالتان از جانب ابوتراب آسوده باشه.
قاسم سفره را پهن کرد. حيدر و خليلاله دستههای نان تازه از تنور بيرون آمده را رو دست گرفتند. گيوهها را از پا بيرون آوردند. داخل دو صف روبروی يكديگر شدند. پاشنه ی پاهای حيدر چپ اندر راست قاچ برداشته بود. چشم جباری كه به پای شوخگين و قاچ قاچ او افتاد، دلش به هم خورد. اخم كرد. خواست چيزی به كدخدا بگويد، به روی خود نياورد. رو برگرداند. كدخدا با اشاره حيدر را به طرف ارباب و مهمانهاش كشاند. حيدر جلوی پای ارباب و مهمانهاش هر كدام چند عدد نان گذاشت و در میان دو صف مردم عقب عقب راه افتاد. چپ اندر راست، جلو هر نفر يك نان گذاشت. جلو هر بچه نصف نان میگذاشت. غدير سينه صاف كرد. بلند سرفه كرد و داد كشيد:
- حيدر خست به خرج مده. نعمت فراوانه. نان و آبگوشت خيلی زياده. جلو هر بچه يك نان و يك طاس آبگوشت بگذار. جلو پهلوان حبيب و بزرگها هم، هرجا لازم شد، دو طاس آبگوشت بگذار. كوتاهی مكن. آبگوشت فت و فراوان داريم. پهلوان خليل تو هم همين طور، كوتاهی مكن.
غدير خود را به غلام سياه رساند. غلام كنار ديگ دولا شده بود. آبگردان را تو ديگ فرو میبرد. آبگردان پر را تو يك باديه خالی میكرد. غلام از هنرنمائی خود به وجد آمده بود. شش دانگ هوشش به ديگ و آبگردان و باديهها بود. دقت میكرد كه همه ظرفها يكنواخت پر شود. گوشت و چربی و استخوان هر كدام را به قاعده و میزان میكرد. زينت پشت سر غلام چندك زده بود. به عمد خود را پشت سر غلام پنهان كرده بود. غلام زينت را از چشم جماعت دور میداشت. زينت باديههای مسی را آستری میكشيدو كنار دست غلام میچيد.
غدير خود را آرام كنار زينت كشاند. زير چشمی اطراف و غلام را پائيد. زينت در معرض نگاه نبود. غدير به بهانه ی بررسی باديهها كنار زينت چندك زد. دستش را به آرامی از كنار خود و مخفيانه روی شانه و بالای سينهی زينت خيزاند، و باانگشتهاش گوشت سفت زينت را فشار داد. زينت به غدير خيره شد. چشم غرهای رفت. لب قلوهای خود را زير دندان برد. لب را به دندان گزيد. سرخ شد. دست غدير را پس زد. به غلام اشاره كرد. غدير خود را كنار كشيد. و گفت:
- شاغلام مجمعه ی سفارشی آقا و مهمانهاش را حاضر كردي؟
- بله داش غدير، حاضره. ورش دار ببر تا سرد نشده. داش غدير جان گوشی دستت باشهها، جلو آقا هوای غلام خانهزاد كدخدا را داشته باشيها! هرچی درباره من و ئی زينت كردی به خودت و كدخدا كرديها!
غدير هوش و حواسش به زينت و صورت تافتونی و گل انداختهی او بود. انگار اصلاً حرفهای غلام را نشنيد. مجمعه ی آبگوشت را روی دست گرفت و دور شد. مجمعه را با قر و اطوار تا جلوی آقاو مهمانهاش برد. پشت به اهل آبادی كرد. رو به آقا رو زمين دو زانو شد. باديهها را با ظرافتی كودكانه و لبخند جلوی آقايان گذاشت. قد راست كرد و گفت:
- بنده همينجا در حضورتان هستم ، منتظر اوامر و فرمايشاتم.
پشت سر ارباب دست به سينه ايستاد و داد كشيد:
- آهای قاسم تكان بخور! اگر نمیرسی گوش ئی پاقدم ورپريده را هم بگير و به كارش بكش. ببرش به كمك خودت. يكی دوتای ديگر از بچهها را بلند كن. تند تند طاسها را دست حيدر و پهلوان خليل برسان. حيدر دريغ مكن. هرجا لازم دانستی اضافه بگذار. مواظب باش بچهها خيلی ريخت و پاش و حرام نكنند. زنهام كه قراره بعد بشينند، زيادند.
علی قليانی عصای خود را كنار زانوش جابهجا كرد. دستهای لرزان خود را محكم رو زانو گذاشت. جلوی لرزش دست و شانههای خود را كمی گرفت. حالت ثابت تری به خود گرفت و داد كشيد:
- خوب، كدخدا جان بفرما كه ارباب رو چی نيتی ئی سفره ی پربركت را پهن كرده؟ آقازاده را داماد كرده؟ شايد هم خانمزاده را راهی خانهی بخت كرده باشه؟ خدای نخواسته مريضی چيزی نداره كه؟ يا نذر و نياز و مرادی داره؟
كدخدا جلوی ارباب و مهمانهاش هر كدام دو عدد نان تا كرده گذاشت. نگاه چاكرانهای به ارباب انداخت. با نگاه التماسآميز خود اجازه صحبت گرفت و گفت:
- ئی پيرمرد لغو های علی قليانيه . از ريش سفيدهای آباديه. ديگر آفتاب لب بامه. امروز فردا رفع زحمت میكنه. اهل آبادی احترام ريش سفيدش را دارند. از او حرف شنوی دارند. به اصطلاح زبان اهاليه.
- خوب كدخدا بگو كه مقصود از اين ريخت و پاشها چيه. باهاشان حرف بزن. بگذار ببينم حرف و حسابشان چيه. از حرفهاشان میشه فهميد چند مرده حلاجند.
كدخدا صورت خود را طرف علی قليانی و جماعت برگرداند. حالتی پر تبختر به خود گرفت. گلوئی صاف كرد و با صدای بلند گفت:
- نخير مشهدی علي. هيچ كدام ئی خبرها نيست. ئی كارها از عادتها و خوی و خصلتهای جناب آقاست ، ايشان تو مستمندان معروف خاص و عامند. خوان نعمت ايشان هميشه برای صغير و كبير پهنه. ئی مرتبه آفتاب اقبال از سر مزار خواجه ريحان دميده. بنده شخصاً مدتها در خدمتشان بوده م. آن قدر زير گوششان خواندم و از طرف اهل آبادی قول و وعده ی همكاری دادم تا بالاخره لطفشان به طرف اهل آبادی ما برگشت.
حبيب چهره در هم كشيد. تكانی از سر تعرض به سر و شانه و سينه ی ستبر خود داد و گفت:
- كدخدا مردم ئی آبادی مستمند نيستند. اهل آبادی نان از سينه ی زمين بیرون میكشند. صورتشان را با سيلی سرخ نگاه میدارند و از كسی صدقه سری قبول نمیكنند.
- بابا پهلوان بگذار بدانم حرف و حساب كدخدا چيه. خوب كدخدا بفرما ئی لطفی كه رو به طرف آباديمان برگرداندی چی جوريه؟
كدخدا رو ترش كرد. نگاه خشمناكی به طرف حبيب و نگاه عذرخواهانهای به سوی ارباب انداخت و به علی قليانی گفت:
- اگر جوان جاهلها بگذارند دارم عرض میكنم مشهدی عليجان. جناب آقا حاضر شدند كلی از سرمايه شان را تو ئی ولايت به خطر بيندازند. فعلاً كه كاريز عشرتآباد را همراه تمام صحرای قابل كشتش خريده اند. شما میدانيد كاريز عرشتآباد سالهای آزگاره خشك و كوره. ايشان قماری كرده ند و روی كاريز خشك عشرتآباد سرمايه گذ اری كرده ند. بعدها هم نقشههای وسيع ديگری دارند. در نظر دارند چند تا مكينه در همی اطراف علم كنند. يك كارخانه ی قند مفصل تو عشرتآباد میسازند. مردهای كاری آماده باشند. بعد از راه انداختن آب كاريز عشرتآباد نوبت ساختن كارخانه ست. بعلاوه بعد از سرازير شدن آب از دهنه ی كاريز عشرتآباد، تمام صحرای عشرتآباد كه سالهای سال خشك و لميزرع مانده، زير كشت گندم و چغندر قند میره. وجود مردهای دشت و صحرا و دروگرهای قابل به درد اربابا میخوره. آقا در آتيه كارگر زيادی خواهند خواست. حال اين گوی و اين هم میدان. هر كی اهل كار و زحمت باشه نانش تو روغنه.
حاج عبدول، كه غذايش را تمام كرده بود، خود را با تمام قد به طرف عموحسين دراز كرد و سيگار تا نيمه كيشدهی او را گرفت. خود را در جای خود محكم و جابه جا كرد و گفت:
- كدخدا بفرما مقصود از ئی همه بريز و بپاشها چيه؟ پول نازنين را بيهيچ انتظار سود و چشمداشتی نمیارند كه.
كدخدا باز انگار مگسی شد. خود را با ناآرامی چپ و راست پيچ و خم داد. سيگار خارجی ئی را كه روشن نکرده بود، روشن كرد. سيگار را به لب گذاشت و با غيظ دودش را به درون ريه ی خود داد. سيگار خارجی خيلی قوی بود. كدخدا را به سرفه انداخت. صورت خود را ازارباب به طرف اهالی برگرداند و يك فصل سرفيد. چهره سياه سوخته اش به رنگ لبو درآمد. چشمهاش به اشك نشست. عمامه ی شير شكری خود را از سر برداشت. سر كدخدا يكدست كچل بود. كله ی بدون مويش را آفتاب به رنگ مس دوده گرفته ی پوسته پوسته شده در آورده بود. كف دست را بر فرق پر چاله چوله ی سر خود كشيد. سرفه كلافه اش كرده بود. دستمال خاكستری رنگ خود را از جيب قبای بلند خرمائی رنگ خود بيرون آورد. آب چشم و لب و لوچه خود را پاك كرد. دندانهای كرم خورده ش را بيرون داد. رو به ارباب كرد و خجالتزده گفت:
- ارباب جان ببخشيد. اين سيگار از سر دهاتيهای پاپتی مثل بنده خيلی زياده. خيلی معطر بود. كلافهام كرد.
- غمت نباشه كدخدا، عادت میكني. هر چيزی اولش همين جوره ديگر. اهل اين آبادی عجب آدمهای موذی و بد زبانهائيند؟
- خيال مباركتان آسوده باشه. آدمشان میكنم ارباب جان. كمی حوصله و زمان لازم دارم. چند صباحی که بگذره، مثل موم نرمشان میكنم و تحت اختيار شما میگذارمشان.
كدخدا گريبان خود را از سرفه خلاص كرد. آرام گرفت. رو به طرف اهالی برگرداند و پك آرامتری به سيگار زد. اين مرتبه هوای كار را داشت. سرفه اش نگرفت. چند پك ملايم زد. دودش را فرو نداد. دود سيگار را به طرف جماعت فوت كرد و گفت:
- تا آنجا كه بنده از دست و دل بازی آقا باخبرم، و در طی اين چندين سالی كه افتخار خدمتشان را داشته ام، ايشان به دنبال سود شخصی نيستند. مقصودشان اينه كه لقمه نانی به مردم ئی ديار برسانند. خدا خيرشان بده. اجرشان را در بهشت و از غلمان و حوريه بهشتی بگيرند. ايشان ، بعد از سالها كه در خدمتشان بوده م و فهميدهم ،اهل دنياوئی حرفها نيستند. آقا مرد خدايند. تمام ئی كارها را در راه خدا میكنند. در واقع در كار ساختن خانهی آخرت خودشانند.
آب گوشت باب مذاق ارباب نبود. محيط كثيف بود. باديهها و مجمعه و سفره حالش را هم زده بود. جيغ و داد بچه دهاتيهای كور و كچل پرده ی گوشش را خراش میداد. ارباب مثل بقيه ی مهمانهايش، با غذا مزاح میكرد. گوشههای نان را میبريد. با اكراه در باديه آبگوشت خيس میكرد و در دهان میگذاشت.
تعريفهای كدخدا باد به غبغب ارباب انداخت. دست از بازی با غذا برداشت. تسبيح دانه درشت خرمائی رنگ خود را دو سه دور با صدا تكان داد. صدای تقههاش را به گوش اطرافيانش رساند. زير چشمی به مهمانهاش نگاهی انداخت، چشمكی زد و با پوزخند و آهسته گفت:
- بابا الحق كه اين كدخدا خطيب تمام عياريست. تمام چم و خم حديثگوئی را خوب بلده. خودمانيم عجب زبان چرب و نرمی داره. بيخود كدخدا نشده كه. آدم يك گله دختر كور و كچل داشته باشه آبشان میكنه. گفته بودم كه اين كدخدا آدم كار كشتهايست. باميد حق كارمان كه گرفت كدخدا و غدير پسرش را همه كاره ی كارها میكنيم.
كدخدا خاكسارانه خنديد. با اينكه سعی میكرد دندانهای جرم گرفته و كرم خورده ی خود را تا حد امكان از نظر ارباب و مهمانهاش مخفی نگاه دارد، اين خنده دندانهاش را نمايان كرد. سر خود را در مقابل ارباب پائين انداخت و گفت:
- اختيار داريد جناب ارباب. من و غلامزاده هرچی داريم از شما و از اثر سفارشات جناب عاليه. ما خانه زاديم. گوشت و استخوان و خونمان از شماست.
عمو حسين سقلمهای به پهلوان حبيب زد و نگاهی به طرف سليمان انداخت. خود را از سفره كنار كشيد. صورتش گل انداخت و گفت:
- باز ئی كدخدای حرامزاده چی فتنهای تو چنته داره؟ بايس هوای كارش را داشت. غلط نكنم كاريز عشرتآباد بهانه ست. آدم بايس مغز خر تو كله ش باشه كه پول بيزبانش را بريزه تو كاريز عشرتآباد. كاريزی كه سالهای آزگاره خشك و خرابه. تمام چاههاش متروك و ويران شده. بايس كاريز را از نو ساختش. يك جوال پول میبره. مرتيكه بائی دوز و كلكهای آبگوشت و سفره عقل اهل آبادی را میدزده. بايس حواسمان را خوب جمع كنيم.
غدير صورت خود را به طرف غلام سياه برگرداند و داد كشيد:
- شاغلام دريغ مكن! طاسها را قچاق پر كن. غمت نباشه. به همه میرسه. زياد هم میاريم.
قاسم و حيدر و پاقدم باديه های آبگوشت را تند و تند از دست غلام میگرفتند و تحويل پهلوان خليلاله میدادند. خليلاله باديهها را تا پائين دو صف در دو طرف چيد. ته سفره قد راست كرد. تمام طول دو صف را وارسی كرد. نگاهش جلوی حبيب متوقف شد. از همان ته صف داد كشيد:
- پهلوان برای چی وايستادي؟ هميشه طاس سوم را هم می گرفتی كه! تعريف و تعارف را بگذار كنار. بگذار برای تو و پهلوان عمو حسين و مشهدی سليمان سه طاس ديگر بگذارم!
- عزتت زياد پهلوان خليل. به اندازه خودم خوردم. ديگر میل ندارم.
حرفهای كدخدا آب در لانهی مورچه ريخت. صف به پچپچه و بگو مگو درآمد. هركس، همان طور كه دست در باديه آبگوشت دات، با پهلو دستی و يا با نفر روبروی خود گپ میزد:
- خدا پدر ئی آقا را بيامرزه. بايس آدم خيرخواهی باشه.
- بله، از قرار معلوم اقبال به آبادی خواجه ريحان رو آورده.
- واله من كه چشمم آب نمیخوره.
-ای بابا، شماهام عجب آدمهای خوش باوری هستيد. ئی كدخدا را بعد از ئی همه سال هنوز نشناخته يد؟ صد تا چاقو بسازه يكيش دسته نداره. معلوم نيست چی كاسه زير نيم كاسه ش داره قرمساق باز.
- شما اهل ئی آبادی انگار مغز خر تو كلههاتان داريد، ئی همه كلاه سرتان رفته هر كی آمده با هزار دوز و كلك گوشتان را بريده و زير اخيه كشيده تان. باز هم هركی آمد و چارتا كلمه زبانبازی كرد، سرهاتان را مثل بز اخفش به علامت تصديق و رضا پائين آورديد.
- راست میگه. رحمت به مردههات مشهدي. باز هم انگار يك حقه ی تازهست. خدا عاقبت به خيرمان كنه. من كه از چشمهای وادريده ی اینهاها خيلی واهمه دارم.
- اگر ئی آقایان غمخوار مردم بودند ئی همه پيه و گوشت اضافی از پشت گردن و زير شكمشان آويزان نبود.
- بابا دست ورداريد بندههای ناشكر خدا! . . . . پدر آمرزيدهها هميشه طرف بد قضيه را میسنجند. دستهاتان تو سفره ی بندهی خداست و نمك ناشناسی میكنيد؟ كفران نعمت مكنيد، خدا نعمت را زوال میارهها!