iran-emrooz.net | Fri, 11.05.2007, 20:18
از زخمهای زمین (۳)
علیاصغر راشدان
|
آفتاب لحاف طلائی رنگ خود را رو آبادی پهن كرده بود. گنجشگ ها جیغ و داد صبحگاهی خود را به اوج رسانده بودند. آبادی زندگی یك روز دیگرش را شروع میكرد. بوی خوش نفس مخلوط ماده گاوها و گوسفند ها فضای كوچه ها را در خود گرفته بود. مردان كار و كشاورزها گاوها را زیر یوغ كشیده و خیشها را به آنها بسته و راهی صحرا بودند. زنان و دختران جوان با لباسهای رنگ ـ وارنگ كوزه به دوش از سر دهانهی كاریز و استخر بر میگشتند. دختران جوان با لباسهای گل ـ منگلی ، شكوفههای رنگین متحرك كوچه های به خاك نشستهی آبادی بودند. آفتاب پاورچین پاورچین سایههای آبادی را میبلعید.
دائی ناشتائیش را تمام كرد. دست درشت و زمخت خود را رو پیشانی پاقدم گذاشت. انگشتان چغرش را لای موهای او خیزاند و نوازش کرد. پاقدم هنوز خوابیده بود. دائی سر او را تكان داد و گفت:
- ورخیز مرتیكهی دوغ! آفتاب تا پشت در خانه آمده وئی هنوز شتر خواب میبینه، بلند شو بریم تا سرو كله ی كدخدا پیداش نشده. ورخیز كه امروز سورساتت روبراست.
پاقدم درجا نشست. هنوز كاملاً بیدار نشده بود. پلك هاش را خواب زیاد به ورم نشانده بود. انگشت ها ش را كمان كرد و چشم های ورم كردهی خود را مالش داد. چند خمیازه ی دور و دراز كشید. دائی لبخند لبریز از محبتی تحویل او داد. یك پیاله چای جلوش گذاشت. آبنبات ها را در قندان شیشه ای لب شكسته وارسی كرد و یك آبنبات درشت برداشت. آبنبات را كف دست پاقدم گذاشت و دست او را نوازش و مشت كرد و گفت:
- زود بندازش بالا تا مریم نگرفته ش!
پاقدم دست و صورت نشسته، آبنبات را تو دهنش انداخت و چای سرد را در حال چرت زدن، هورت كشید. نصف نان خانگی را لوله كرد و دست گرفت و دنبال دائی ازدربیرون زد.
دائی چند روزی دست از گله و دشت و كوه و كمر برداشته بود. حیدر پسر برادرش عمو حسین ،خبر در راه آسیا زائیدن زن دائی را براش برده بود. دائی گله را چند روز دست دیگری سپرده و به آبادی آمده بود.
دائی گردن قوچ پروار و گردن كلفت را گرفت، دالان حیاط را گذشت و از در بیرون زد. قوچ یقور و خوب خورده بود. تن به راه نمیداد. كج راهی میكرد. دستهی استخوانی كارد دائی را از لای پا تاوه او دیده بود. قوچ انگار فاجعه رااز نگاه و گرمی پوست دست دائی حس كرده بود، خود را واپس میكشید. چنگ های پر زور دائی به پشم های پشت گردن و بالای دنبه پر بار و سنگین قوچ چنگك شده بود. دائی اگرچه مثل برادرش حبیب اهل میدان كشتی نبود، اما قدش از او بلندتر و استخواندارتر بود. رنج شبانهروزی بیابانها و كوه و كمر و دوری از خانه و عهد و عیال گوشت و گلش را اندكی به تحلیل برده بود، اما هنوز استخوانبندیش محكم بود. میتوانست گردن گرگ را به راحتی با ضربه های مشت بكشند. جوانهای یك سرو گردن بلندتر از دیگران میترسیدند خود را درگیر پنجهها و بازوی دائی كنند. بینی عقابی و كشیده و نگاه تیز دائی حكایتگر هشیاری و خبر گیش در كار مراقبت از گله و تشخیص اوضاع دشت و كوه و كمر بود. چانهی كیشده و گرگ مانندش را ته ریشی جو ـ گندمی زینت میداد. و جنات دائی او را در حول و حوش پنجاه سالگی نشان میداد.قوچ لجبازی میكرد. تن به راه نمیداد. دائی خود را روی قوچ خماند و نفس زنان جلوش كشید. شاخ پیچ در پیچ قوچ را میان پنجه های دست راست گرفت و ایستاد. قد راست كرد. پیشانی پرچین و چروك خود را که به عرق نشسته بود، با پشت چغر دست چپ پاك كرد. چند نفس بلند كشید. خستگی از تن بیرون كرد. درد كمرش آرام گرفت. نیمتنه ی خود را بیرون آورد. پاقدم با چندقدم فاصله گلوله نان را به دندان میكشید و شلنگاندازی و بازیگوشی میكرد. دائی صداش كرد:
- مرتیكهی دوغ كجاها سیر و سیاحت میكنی؟ بیا نیمتنهم را بگیر . ئی قوچه خیلی قلچماقه.
پاقدم با لپ های برآمده خود را به دائی رساند . نیمتنه را زیر بغل گرفت. دائی پنجه های دو دست خود را زیر شكم قوچ پنجه كرد. قوچ را از زمین كند و زیر بغل و گردهی خود كشید. به طرف استخر و چنار كنارش راه افتاد و زیر لب گفت:
- بر پدر جدت لعنت كدخدا. بعد از مدتها پرسه زدن تو كوه و كمر ، آمدم چند شبانه روز پیش عهد و عیالم باشم. از همی الان كمر به خدمت آقاهای شهری بست و كار دستم داد. تو شكم تو و مهمانهای حرامزاده ت کارد بخورهانشااله.
دائی قوچ را پای چنار كنار استخر رو زمین گذاشت. قد راست كرد. سینه از هوای پاك صبحگاهی انباشت، دستمال چهار خانه ی خود را از جیب اریب نیمتنه ، كه از پاقدم گرفته بود ، بیرون آورد. عرق پیشانی و گردن خود را پاك كرد. سر خود را به طرف بالای چنار بلند كرد. تا چشمش كار میكرد چنار چتر زده بود و شاخههای بیشمارش. پاقدم دور قوچ جست و خیز كرد و خود را كنار دائی كشید و گفت:
- میگی ئی چناره چند سال عمر داره؟
- كسی چی میدانه بابام. هیچ كس نمیدانه چند سال از عمرش میگذره. میگویند در زمان اجدادمان هم همی شكلی بوده.
- پس كی ئی چناره را كاشته؟
- بزرگامیگفتند حضرت خضر چنار را كاشته.
- پس همینه كه همه جور پرنده روش زندگی میکنه و لانه داره.
- پس چی خیال كردی، چنار شناختن به همی سادگیه مرتیكهی دوغ؟
دائی ریسمان را از دور كمر خود باز كردو به تنه ی چنار آویخت. میخ طویلهی بزرگی برای قصابیها به تنه ی چنار كوبیده بودند. دائی ریسمان را به میخ طویله بست و محكم كرد. گردن قوچ را گرفت و كنار سكوی سنگی لب جوی كشاند. آب مثل اشك چشم، از راه آب استخر تو جوی سرازیر میشد. غلغل میكرد. آواز میخواند. بلندای استخر را تا كف هموار جوی زیر سینه میگرفت. چین و شكن بر میداشت. میشكست. بلند میشد. سینه و سر بر كف جوی میكوفت. كف بلب میآورد. مسافتی میگذشت. آرام میگرفت. صاف و زلال میشد. نقرهگون می شد. دامن چین دارش را دست نسیم ملایم صبحگاهی میسپرد. نرم ـ نرم طرف پائین آبادی و گندمزاران سبز یك دست دامن میكشید.
دائی قوچ را در جوی پر آب انداخت. قوچ رم برداشت. خواست از آب بیرون بپرد. پنجههای دائی استخوان پس گردن قوچ را طرف آب خماند. پوزه ش رادر آب فرو برد. قوچ لاعلاج چند قلپ آب فرو داد. پوزهی خود را از آب بیرون كشید.دائی قوچ را پای چنار رو زمین خواباند. زمین پای چنار به طرف جوی و استخر شیب داشت. دائی روی قوچ به خاك افتاده خم شد. دست و پاش را زیر پای خود گذاشت. پنجههای دست را به دسته ی استخوانی كارد چنگك كرد. كارد را از لای پا تاوه ش بیرون كشید. خرخرهی قوچ را با پنجههای دست چپ گرفت ودر زیر شست و انگشت سبابه خوب لمس و جابهجا كرد. جای مخصوصی را نشانه كرد و محكم نگاه داشت. تیغهی تیز كارد را روی همان نقطه گذاشت و با یك تكان خرخره و شاهرگ قوچ را برید.....
خون به اندازهی دو لولهی آفتابه فوران كرد. چشمان عسلی قوچ گشاد و چند دور در حدقه چرخیدند. چشمها تا حد ممكن باز ماندندو به چشمهای دائی زل زدند. كلاغها یك صدا قار كشیدند و ناآرام، در میان شاخ و برگ چنار به خش خش و پرواز در آمدند.
خون روشن قوچ دست و پنجههای دائی را گلگون كرد. خون صاف و براق یك لولهی شاهرگ، تنهی قطورچناررالاله گون کرد. تنه ی چنار انگار خون میگریست. خون به زمین پای چنار نشت كرد. چند ریشه ی برآمده از زمین چنار در خون نشست.لولهی دیگر شاهرگ قوچ به طرف راه آب استخر راه برداشت. بر چهرهی راه آب سیلی زد. خون با آب رقصان در آویخت. خون و آب چهار بغل شد. آب زلال رنگین شد. كدر و تیره شد. آب رنگ خون گرفت. صافی و صفای خود را از دست داد. نه دیگر خون بود و نه آب زلال، چیزی تیره و دلگیركننده بود. مایع تیره به طرف پائین آبادی و گندم زاران سبز روان شد. روی گندمزاران سبز پخش شد. نه آب بود و نه خون خالص. آب زلالی خود را از دست داد. آواز آب دل انگیزنبوددیگر. قبای گندمزاران كدر شدو دائی یومالبدتر. پاقدم با كلاغهای قیه كنان مشغول بود. مثل كلاغها ناآرام بود و ورجه ـ ورجه میكرد. به طرف كلاغها و شاخه های چنار سنگ پرت میكرد، سنگش نه به شاخهها میرسید و نه كلاغها، كلاغها در آن بالا مشغول قیه كشیدن خود بودند و پاقدم در پائین به لولیدن در خاكهای نرم و سنگ بیحاصل پراندن. دائی فارغ از تمام این جریانات، تركهای از درخت كنار استخر برید. پوست ساق پای قوچ را با نوك كارد سوراخ كرد. تركه پوست كنده را تا حدود ران، زیر پوست قوچ راند و بیرون كشید، دهان خود را روی سوراخ پوست گذاشت. نفس خود را زیر پوست دمید. با هر فوت دائی لاشه اندكی ورم میآورد. لاشه باد كرد. دو برابر شد. دائی پنجه ش را دور سوراخ چنگك كرد. جلوی خروج باد را گرفت. دست و پنجهی خود را گره كرد. چند مشت محكم به گرده و زیر شكم لاشه كوفت و با ریسمان از دو پا ،به تنهی چنار واژگون به دار آویخت. با تیغهی تیز كارد دسته استخوانی به جانش افتاد. با مهارت پوست را از لاشه جدا كرد. پوست را در پای چنار بر زمین پهن كرد. شكم لاشه را پاره كرد. دل و جگر و شكمبه و پیه شكم را بیرون كشید و روی پوست انداخت. لاشه را دو شقه كرد و روی پوست گذاشت.
كار دائی تمام شده بود. به طرف جوی دل چركین آب رفت. رو سكوی سنگی چندك زد. آب هنوز زلال نشده بود. كارد را همراه دست خود در آب فرو برد. دست خود را از خون خشكیده و چربی میشست كه غلام سیاه وزنش زینت از دور پیدا شدند.
دائی كارد را خشك و در غلاف چرمی خرمائی رنگش كرد و لای پا تاوه ش خیزاند. دستهای خود را با دستمال چهارخانه پاك و خشك كرد. نیمتنه ش را پوشید و دست خود را لای موهای پاقدم خیزاند. غلام با مجمعه از راه رسید و گفت:
- سلام علیك دائی جان، خسته نباشی. خوب زود كار را تمام كردی. خیال نمیكردم به ئی زودی خلاصش کنی.
- علیك السلام داش غلام، زنده باشی. خوب بخته ی گوشت و گل داری بود. همه ی اهل آبادی را جواب میده. حالا نوبت تو و زنت زینته. حتم دارم گوشت به ئی نازنینی را خرابش نمیكنی. این گوشت و این هم تو. لابد دیگ و دیگبرت هم حاضره!
- دیگ نخودآب رو دیگدان غل غل میزنه، منتظر گوشته.
غلام سیاه گوشتها را روی مجمعه مسی لبه كنگرهای گذاشت. كله ـ پاچهها و جگر قوچ را در پوست پیچید. مجمعه را روی سر زینت گذاشت. پوست و محتویات داخلش را د ست گرفت و گفت:
- دائی جان شرمنده م. میدانم مثل همیشه كله ـ پاجه و دل و جگر سهم قصابه، قراره امشب مهمانهای شهری كدخدا تو خانه اش مهمان باشند. كدخدا سفارش كرده كله ـ پاچه و دل و جگر را بگذارم كنار بساط عیششان.
- دشمنت شمرنده باشه داش غلام. كدخدا وقتی هم مهمان شهری نداره ،چس نمیده تا گشنه ش نشه. هركی از ئی كدخدا یك خیر ببینه از خدا هزار بلا می بینه. ما را به خیر ئی كدخدا امید نیست، شر نرسانه.
زینت، زن غلام مجمعه بر سر، دور میشد. غلام داشت حركت میكرد. پاقدم پابه پا كرد. نگاه پرتمنای خود را به نگاه دائی انداخت. از نگاه دائی چیزی دستگیرش نشد. لب و لوچه اش تو هم رفت، چند قدم دنبال غلام دوید و گفت:
- دائی غلام، تا حالا همیشه هر گوسفندی كه بابام كشته دنبلانش مال من بوده! ئی جوری كه نمیشه، صبحی كله ی سحر از خواب بیدارم كرده كه همراش بیام و سور چرانی كنم. یااله دنبلان ها را بده من!
- خجالت زده م دائی پاقدم جان. بیشتر از ئی شرمنده م مكن. آقا مهمان كدخدا است مخصوصاً گفته به دنبلانها خیلی علاقه داره و حتماً بایس كنار بساط شبانه ش بگذارم. غمت نباشه، بیا سر مزار خواجه ریحان، رو تخم چشمم، تلافیش را میكنم. هرچی گوشت خواستی تو ظرف آبگوشتت میریزم....