iran-emrooz.net | Wed, 02.05.2007, 17:28
پهلوان _ از زخمهای زمین (۲)
علیاصغر راشدان
|
روز سیزده نوروز بود. اطراف آبادی غلغله بود. مردم از سراسر ولایت آمده بودند. روز جشن و كشتیگیری بود. كسی شروع این جشن و پایكوبی را به یاد نداشت. مردم نسل اندر نسل روز سیزده را در كنار آبادی جمع شده بودند، شاباش كشیده و هیاهو و دست افشانی و پایكوبی كرده بودند. درخت دوستی در همین جا ریشه دوانده بود. نهال دشمنی هم هر از گاه در همین مكان به بار نشسته بود. مردان و پهلوانان ولایت سرفراز شده بودند، و امروز دوباره روز سیزده نوروز بود. روز عیار سنجی بود و شناخت مرد و نامرد ولایت. روز زورآزمائی، به خاك افتادن پیرها و عرض وجود و سرافرازی جوانان بالنده بود. روز انتخاب پهلوان ولایت بود. محل برپائی كشتی هر ساله پای تپههای كنار مزار خیام بود. آبادی و مزار خیام پهلو به پهلوی هم داشتند. آبادی و مزارخیام قرنها در كنار یكدیگر زیسته بودند. مزار محل ادای نذر و نیازها بود. هرگاه جوانی به سلامت از اجباری بر میگشت، پسری زن میگرفت، دختری به خانه بخت میرفت و یا بچهای خروسك و سیاه سرفه میگرفت ،هر خانواده به فراخور وضع و حال خود بز، شیشك و یا قوچی در محوطهی پر درخت باغ سر میبرید. دیگ و دیگبرگ برپا و اهل آبادی را خبر میكرد. اهالی آبگوشت میخوردند، شكمی از عزا در میآوردند و دیداری تازه میكردند و گپی میزدند. اختلافات و گرفتاریهای خود را در میان میگذاشتند و كدخدا منشانه حل میكردند.
جماعت از سراسر ولایت آمده بود. هر آبادی پهلوان خود را آورده بود. مردم پائین تپه حلقه زده بودند. هلهله میكردند. كلاه و عمامه هاشان را به هوا پرت میكردند. اهل هر آبادی پهلوان خود را، مثل نگین انگشتری، از دل خود بیرون میداد. هورا میكشید و شاباش میكرد و پهلوان خود را راهی میدان كارزار میكرد.آن سال نوبت حبیب یکی ازپسر ان سردار بود. خانوادهی سردار سرشناس بود. سردار روزگاری سری بود. سایه ی ژاندارم ها را با تیر میزد. سرباز به مركز راهی نمیكرد. سال ها و بارها كارش با مأمورین به برنوكشی و كشت و كشتار كشیده بود. سالها اجازه نداده بود پای ژاندارمی به آبادی و اطرافش برسد. سر آخر هم سرش را در این راه داده بود. ژاندارم ها نامردانه، در كنار همین مزار ، از پشت گلوله بارانش كرده بودند.
آفتاب اقبال بر شانههای حبیب گل كرده بود. پاچههاش را تا رانهاش ورمالیده بود. كمر خود را با شالكمر شیر شكری تنگ و محكم بسته بود. میدان را قرق كرده بود. حریف ها را مهلت نمیداد. سرو شانههای ستبر خود را رو شانه، سینه، زیربغل و گرده های حریف فشار میداد. فشفش میكرد. نرم و ملایم و چابك، زیر سینه ی حریف می خزید، پنجه هاش را، پلنگوار، به میا نگاه حریف چنگك میكرد. او را از زمین میكند، رو دست و شانه خود بلند میكرد و باقوت تمام بر زمینش میكوفت. موج هلهله دشت و صحرای اطراف را در خود غرق می كرد. پهلوان زمین خورده حبیب را به آغوش میکشید، سر و صورت و پیشانی او را می بوسید، و راهی جای اول خود در دل جماعت میشد.حبیب ستونوار، راست می ایستاد سینه ش را از هوای معطر بهاری پر میكرد. سر و سینه را خم میكرد. به خاك خوش عطر بهاری تعظیم میكرد.دو انگشت خود را به رخسارهی زمین میمالید، خاك را نوازش میکرد. انگشتان به خاك آغشته ش را بلب نزدیك میكرد و می بوسید. انگشتان خاك آلود را بر پیشانی و گونه هاش میمالید. دستهاش را به كمر میزد. در جا مكث و نفس تازه میكرد. دستها ش را از دو طرف به آسمان بلند میكرد. دور خود میچرخید. رو به جماعت اطراف میچرخید، سر و شانه و سینه را فرود میآورد و حریف میطلبید.
حبیب با هیبت جوانه گاوهای شیرمست، در اوج جوانی بود. هیكلی بلند و چهارشانه با عضلاتی در هم پیچیده داشت. چهره ی مردانه و موزون و سبیل یك دست سیاه و پر پشتش، پوست برنزه صورتش را ابهتی دلچسب داده بود. سومین و كوچكترین پسر سردار بود. هر كدام از سه پسر سردار در رشته ی خود سرشناس و پهلوان بود. برادر بزرگ عمو حسین با دو پسر و دو دختر و دو داماد، در دروگری و پشته كشی در تمام ولایت لنگه نداشت و زبانزد خاص و عام بود. برادر میانی، دائی علی، پدر پاقدم،بادودختر، یكی بزرگتر از پاقدم و دیگری تازه به دنیا آمده، بزرگترین چوپان تمام ولایت بود. دائی بارها با سگش گرگی كه با ده گوسفند هم طاق نمیزد، با گلههای گرگ در افتاده بود. بارها لاشه گرگ به آبادی آورده و از تمام اهالی مژده لق گرفته بود.
زمین زیر پای جبیب بكر و خالص بود. قدرت زور بازوش حاصل كشت و كار و نان از سینهی زمین بیرون آوردن بود. میدان كشتی بازو بیكران بود و حبیب با هیبت كشتی میگرفت. اهل آبادی حاج امان و دخترش نگار را در میان گرفته بودند. هلهله میكردند. نگار راپرمعنی نگاه میكردند. پوزخند میزدند، با یكدیگر پچپچه میكردند. زیر چشمی به نگار اشاره میكردند و هورا و شاباش میكشیدند.
حاج امان دختر خود نگار را به نامزدی حبیب در آورده بود. نگار مثل مار به خود میپیچید. آرام و قرار نداشت . اختیار از كف داده بود. نگاه ناآرامش وسط میدان، یكریز دنبال حبیب پرسه میزد. تمام حركات او را زیر نظر داشت. كوچكترین جنبش و فراز و نشیب او را نادیده نمیگذاشت. با هر پیروزی حبیب پوستش از شوق و شور میتركید. تمام وجودش نعره میشد. فریاد از تمام رگ و عصبش جمع و در گلو و سینه ش گلوله میشد. تا گلوگاهش بالا میآمد، گره میخورد و درجا میماند، گلوگیرش میشد. فشارش میدادو خردش میكرد. پدرش، عمو حسین و زنش صغری و بیشتر اقوام پهلو به پلهوش نشسته بودند. انگار همه اهل آبادی چشم هاشان را بهاو دوخته بودند. نگار خجالت میكشید. شرم حضور دیگران گلوش را گرفته بود، خفه میشد. فشار درون پوست چهرهاش را گلرنگ كرده بود. فشار و فریاد فرو خورده در حدقهها بدل به اشك میشد. با هر پیرزوی حبیب از جا میپرید. به اطراف نگاه میكرد. خندهی پرمعنی بر لبان اطرافیان میدیدو در خود فرو میرفت. چهرهی خود را زیر چادر گل منگلیش قایم میكرد. بیصدا میگریست. اشك شور و التهاب رخسارش را آبیاری میكرد. سیل اشك را به حال خود رها میكرد. اشك گونهها و دو چاله ی دو لپش را طی میكردو در چاه زنخدانش فرو میغلتید. ستون ناآرام گلوش را میگذشت و در چاك پیرهنش گم میشد.
حبیب كمر روز را شكسته بود. پهلوانهای سرشناس را از میدان بیرون كرده بود. پشت همه را به خاك رسانده بود. پاقدم در پوست خود نمیگنجید. یك ریز اطراف عمو حسین و حاج امان و صغری و نگار ورجه ورجه میكرد. سر و دست و شانهی خود را به شانه و پهلوی نگار میمالید و یگریز براش شرح میداد و گزارش میكرد:
- دیدی عموم چی كار كرد؟ چی جوری روسرش بلندش كرد و زمینش زد؟ ئی یكی پهلوان آبادی نجمآباد بود. نفر قبلی مال عشرتآباد بود. حتماً امسال عموم پهلوان ولایت میشه نگار جان!
نگار دلش میخواست صورت پاقدم را غرق بوسه كند. نگاه اطرافیان مثل خار تو چشمش فرو میرفت. خودداری میكرد. از زیر چادر، به طوری كه اطرافیان زیاد متوجه نشوند، دست خود را رو سر پاقدم میگذاشت موهای بلند و افشانش را نوازش میکرد و با نگاه به اشك نشسته ی خود از او قدردانی میكرد.
حبیب میرفت كه پهلوان سراسری ولایت شود. خورشید عصرگاهی نور خود را به پیشانی عرق كرده و به خاك و گل نشسته ی او میتاباند. ستون پر حركت تو گل غلتیدهای شده بود. عرق و گل و خاك پوسته ای رو پوست و لباس او كشیده بود.
آسیه و صفیه و مریم، دخترهای برادرهای حبیب نگار را دوره كرده بودند. شانه به شانه او رو زمین نشسته بودند. خود را به او چسبانده بودند. از ته دل میخندیدند و هلهله میکردند. اصرار داشتند شادی خود را با نگار قسمت كنند.
جماعت در انتهای روز دوباره توش و توان گرفت. برای حبیب و مسیب شاباش كشید و هلهله كرد. مسیب سالهای آزگار مقام پهلوانی ولایت را از آن خود كرده بود. مسیب پهلوانی و جوانمردی را به تمامی تصاحب كرده بود. جوانمردی و گذشت و افتادگی پهلوان مسیب معروف خاص و عام اهل ولایت بود. مسیب آرام آرام پا به سن میگذاشت. كشتی حبیب را از صبح با دقت زیر نظر داشت. فهمید كه دوران او سر آمده است و قرعه فال به نام حبیب جوان زده شدهاست. پیش از به میدان آمدن از دور خارج شدن خود را قبول كرده بود. حبیب پشت او را به خاك رساند. مسیب با چهرهی گشاده بلند شد. حبیب را با محبت به آغوش كشید. قانون طبیعت را با خنده پذیرفت. حبیب را بوسید. حبیب در مقابل پهلوان گذشته به زانو درآمد. و مسیب برای همیشه میدان را ترك كرد.
آخرین نفر تیمور زابلی بود. تیمور زابلی شارلاتان بود. هر ساله با زابلیهای دور و اطراف خود جنجال راه میانداخت. میدان دوستی و پهلوانی را جولانگاه دشمنكامی و كینه توزی میكرد. میگفتند جیره بگیر اربابهاست . معروف بود كوك میشود كه مردم را به جان هم بندازد. كسی سر از جا و كار تیمور و خیلی از زابلیهای اطرافش در نیاورده بود. اطراف عمارت اربابها پرسه میزد. تو آبادیها هم ول بود. روایت میشد كه خیلی از دله دزدیهای غلات و انبارها و گله ها كار تیمور زابلی و اطرافیان اوست. با همهی این حرفها، تیمور زابلی دم از پهلوان بودن هم میزد. هر ساله با دار و دسته اش به جشن روز سیزده میامد و حتماً دعوا و جار و جنجال راه می انداخت.
تیمور كمی شاخ و شانه كشید. هوا را خیلی پس دید. از زیر دست و پای حبیب میگریخت، دم به تله نمیداد. از چنگ پلنگ آسای حبیب گریز میزد و در هر فرصت، با مشت و لگد به سینه و گردهی حبیب میكوفت.حبیب در فرصتی مناسب میانگاه تیمور را تو چنگ گرفت، او را رو دست بلند كرد و با سر بر زمین كوفت. مغز تیمور تیر كشید. جلوی نگاهش لرزید و تار شد.حلقه ی گوشتی جماعت هلهله كرد و از جا كنده شد. جماعت سیلوار وسط میدان ریخت. زابلیها به طرفداری تیمور به طرف حبیب هجوم بردند. اهالی در مقابل آنها دیواری خشماگین به وجود آوردند. پهلوان خلیل و سلیمان، دامادهای عمو حسین و حیدر و قاسم همراه پدر خود عمو حسین ،پشا پیش و جوانها و مردان دیگر آبادی، مثل دیواری بین حبیب و زابلیها ایستادند. زنجیرهای خود را دور مچها پیچیدند و آمادهی دفاع و هجوم شدند.زابلیها با خشت و سنگ و كلوخ حمله كردند. تیمور با دیدن آنها جرأت پیدا كرد. با مشت و لگد به جان حبیب افتاد. حبیب مدتی از حمله ی متقابل خودداری كرد. جاخالی میكرد و سعی میكرد درگیر نشود. آخرین كلمات مسیب هنوز در گوشش زنگ میزد:
- پهلوان حبیب حال كه جانشین من میشی همیشه به یاد داشته باش كه نبایس این میدان دوستی و این روز خوش بهاری را به دعوا و كینهخواهی آلوده كنی. آدمهای جیرهخوار و شارلاتان تو جمع زیاد یافت میشه، نبایس گوش به عر و تیزشان بسپاری، بایس تا میتوانی مدارا كنی، اهل ولایت نبایس به جان هم بیفته. تا جایی كه پای حیثیت و عرض و ناموس ولایت به میان نیامده بایس مدارا كنی.
تیمور از حالت دفاعی و بیتحركی حبیب استفاده كرد. چپ و راست او را زیر مشت و لگد گرفت. هیاهوی جماعت از هر طرف بلند شد:
- پهلوان مهلتش مده!
- دمار از روزگارش در آر!
- مگذار آبروی خیام را ببره!
- ئی مرتیكه دیگه حق نداره تو میدان كشتی ظاهر بشه!
- ئی كار هر سالشه. روز سیزده كه میشه معلوم نیست از كدام گوری یافتش میشه، پدرسگ!
زابلیها با خشت و سنگ و كلوخ حمله كردند. تیمور چند مشت به گیجگاه حبیب كوفت. حیدر پسر عمو حسین خود را وسط میدان رساند و نعره كشید:
- پس چرا امانش را نمی بری! اگر خسته شدی بكش كنار تا حسابش را برسم! ئی مرتیكهی لات حیا و گذشت سرش نیست كه. هر چی تو كوتاه بیائی جری تر میشه!
حیدر زنجیر دانه درشت را دور سرش چرخاند و به تیمور هجوم برد. حبیب جلوش را گرفت. او را پس زد و گفت:
- تو داخل معركه مشو حیدر. خون و خونریزی بپا مكن. بگذار خودم قضیه را فیصله بدم.
آخرین ضربه ی مشت تیمور سر حبیب را به دوران انداخت. حبیب میافتاد، تكانی به سر و گردن خود داد. مشت خود را مثل پتكی پولادین گلوله كرد و به گیجگاه تیمور كوفت. تیمور در جا نقش زمین شد. زابلیها او را از زیر دست اهالی بیرون كشیدند و گریختند. سیل جماعت فرا رسید، زابلیها را در دل خود غرق كرد و از هم پراكند. حبیب رو دستها بلند شد. رو دستها و فراز سرها از سوئی به سوی دیگر میرفت. سیل بنیان كن جماعت به طرف آبادی كله كرد. حبیب تا روز سیزده سال بعد پهلوان سراسری ولایت شده بود.....