iran-emrooz.net | Fri, 20.04.2007, 17:59
از زخمهای زمین (۱)
علیاصغر راشدان
|
زن دائی خود را كنار سنگ گردان آسیا رها کرد. پشت و شانههاش را به دیوار تكیه داد. زن دائی سنگین بود، مثل همیشه چالاك نبود. شكمش را درد ملایمی در هم میپیچید. پوست تنش را عرق در خود گرفته بود، سست و لخت بود. كف دستهاش را آرام، به پوست شکمش كشید. نگاه سر گردانش به دوـ دو در آمد. خمیازهای كسالت باری كشید. سنگ روئی آسیا خرخر میكرد. سینه به سینهی سنگ زیرین میسائید و یكنواخت ، دور محور چوبی خود میگشت. گندم ها راكپه كپه از راه سوراخ مدور وسط خود می بلعید. گندمها را در میان سینه خود و سنگ زیرین میگرفت، آنها را در هم میفشرد و خرد میكرد. آردها را، مثل شتر مست كف بلب آورده، از لبهی خود بیرون میداد. سنگ زیرین عمامهی سفیدی از آرد دورخود پیچیده بود.
زن دائی اخمهای خود را تو هم كشید. به خود فشار آورد. كاسهی دستش را به زانوش تكیه داد و بلند شد. فانوس را از لب طاقچهی به آرد نشسته برداشت. نور كم جان فانوس اطاقك آسیا را کمی روشن میكرد. همه جا را یك لایه آرد در خود گرفته بود. سقف چوبی را كارتنکها، چپ اندر راست، توربافی كرده بودند. چند جوال گندم در یك طرف و چند جوال آرد در طرف دیگر، مثل اشباح، در سایه روشن، به دیوار پرشكاف تكیه داده بودند. زن دائی فانوس را كنار سنگ کشیدو در كنارش ناراحت و سنگین چندك زد. خود را به سختی رو آردها خم كرد. یك مشت آرد برداشت و به شیشهی كدر فانوس نزدیك شد. لبش را لبخندی نرم در خود گرفت. آرد را به جای اولش ریخت. فانوس را لب طاقچه گذاشت. دوباره خود را در پای دیوار رها کرد. كف دستهاش را به سطح صورتش كشید، لبخند ملایمی به لب آورد و گفت:
- مردم را نگاه كن! نیم ساعته میخواد برام چای درست كنه. هنوز اجاقش را روشن نكرده. دودش كورم كرد و از آتشش خبری نشد. قادر نیستی ،خودم ورخیزم!
پاقدم سخت مشغول بود. كنار اجاق چندك زده بود. كتری مسی به دوده نشسته را رو اجاق گذاشته بود. گل و بتههای تنهی كتری را كبرهی دودهها محو كرده بود، برجستگی و فرورفتگی نقشها تنها اندكی پیدا بود. پاقدم سرش را به طرف اجاق برد. لپ هاش را پر از هوا كرد، به خود فشار آورد و لابلای هیزمهای زیر كتری رافوت كرد. چشم هاش گشاد شد و تو حدقه چرخید. صورتش گل انداخت. از دل نرمه هیزمها دود بلند شد. دود آرام آرام شعله شد. شعله اوج گرفت و به ته كتری لیسه زد.پاقدم نفس عمیقی كشید. خود را رو زمین به آرد نشسته رها كرد. به شعلهها خیره شد. نگاه رقصنده اش در مقابل شعلهها برق زد. لبخند ملایمی لبش را آرایش داد. پسرک هشت ده ساله، انگار فتحی كرده بود. مات و محو رقص شعلهها شده بود، صدای زندائی چرتش را پاره كردواز عوالم خیال بیرونش كشید.
- ورخیز بیا كمكم كن . گندم دلو تمام شده، آسیا خالی میچرخه.
اخم های پاقدم تو هم رفت، لبخند از لبش پرید:
- همیشه خودت گندم تو دلو می ریختی كه!
- حالم سرجاش نیست بره م جان. گمان نكنم قادر باشم تنهایی خورجین را بلند كنم. انگار یكی دلم را تو پنجه ش گرفته و فشارش میده.
زن دائی خود را جمع و جور و دیوار كلوخی را ستون تنش کرد و بلند شد. قد خود را راست کرد. كش و قوسی به سرو شانه و بالا تنهی خود داد. زندائی هنوز قشنگی قد بلند خود را تا اندازهای حفظ كرده بود. كار طاقت سوز هنوز نتوانسته بود كاملاً خوشتراشی گردن و سروسینه ش راضا یع کند .باوجودچین وچروک های ملایم پیشا نی وکنار لبها ،هنوز دل می ربود. كنار جلوه كم جان نور فانوس ،سنش را میشد سی و پنج سالی تخمین زد.خورجین چند رنگ منگوله دوزی را از كنار سنگ برداشت. به طرف جوالهای گندم راه افتاد. رنگ شلیتهی گل و گشاد و لباسهاش را سفیدی آرد محو كرده بود. لبهی خورجین را به دهنهی جوال گندم چسباند. دستهاش را دور كمركش جوال حلقه كرد. به خود فشار آوردو جوال را تكان داد. درد در درونش زوزه كشید. دستهاش را رها كرد. زیر چشمی پاقدم را كه كنار اجاق شعلهور چندک زده بود، پائید. نگاه پردرد زن دائی پاقدم را از جا كند. با كمك یكدیگر حدود یك سوم گندم جوال را تو خورجین خالی كردند. زن دائی پنجه های خود را دور خورجین در هم قلاب كرد. نیروی خود را در دستها متمرکز كرد و با كمك پسرش خورجین را بلند كرد. خورجین را روی سینه ش تكیه داد، ته آن را از شكم خود بالا گرفت. پاقدم شانهی خود را زیر خورجین داد و پا به پای مادرش تا كنار دلو چوبی پیش رفتند. دلو به شكل جعبهی درازی بود. پائینش به صورت ناودان لرزانی بود كه گندم را به آرامی توی سوراخ سنگ آسیا میریخت.زندائی باسختی و تن به عرق نشسته ،سر خورجین را رو لبهی دلو گذاشت و گندم را توش خالی كرد. درد شدیدتر شد. دانههای درشت عرق از پیشانیش راه برداشت. قطرات عرق به چالهی سالك روی گونهی چپش كه قشنگیش را چند برابر میكرد ، لغزیدند.زن دائی در جا پهن شد، پاهاش را رو زمین رهاکرد. عرق پیشانی و گونهها و گلو و گردن خود را با آستین پیرهنش پاك كرد. آستین آردی لكههای ابر مانندی رو پوستش برجا گذاشت.پاقدم هنوز مشغول اجاق و كتری بود. آب جوش آمده بود. یك كف دست چای از كیسهی رنگ باختهی چای بیرون آورد و تو كتری جوشان ریخت. چای مدتی غلغل كرد. زندائی نالید:
- خوبه دیگه، نخود و لوبیاشم جوشید كه! زودتر یك پیاله چای برام بیار، گلوم شده چوب خشك، شاید آب داغ دل دردم را درمان كنه.
پاقدم كتری را از رواجا ق برداشت. كمی مكث كرد. به چهرهی درهم رفته ی مادرش نگاه كرد. وضعش مثل همیشه نبود. مادرش را با آن حال ندیده بود. به اجاق خیره شد. شعلهها در اجاق فرو میمرد. گلهای آتش رنگ می باخت. آتش از جلا میافتاد. كهنهی مچالهای را از كنار دیوار برداشت. كهنه و كتری را كنار مادرش كشاند. گره كهنه را باز كرد. دو پیالهی خاكی رنگ لب پریده بیرون كشید. گره بند سر كیسه آبنبات را باز كرد. یك مشت آبنبات خرمائی رنگ بیرون آورد و كنار كهنه گذاشت. پیالهها را از چای جوشیدهی پررنگ پر كرد.زن دائی نگاه محبتآلود خود را به سر و صورت پسرش دوخت. پاقدم خشك استخوان و در خود تكیده بود. از سن و سالش كوچكتر نشان میداد. اندكی به بچههای شیرسوز میمانست. همیشه آماده كردن چای با زندائی بود، آن شب زندائی مثل همیشه نبود.پاقدم خود را كنار زانوی مادرش خیزاند. موی پرپشت و افشان آردی خود را بر زانوی او گذاشت. نگاه خود را به نگاه سر گشتهی مادرش دوخت. انگشتهای زمخت و كشیدهی زن دائی لابلای موهای پاقدم خزیدند و موها و پوست سرش را مالیدند. پاقدم گفت:
- اگه گفتی الان بابام كجاست؟
- چی بگم پسرجان. لابد مثل همیشه تو كوه و كمر با گلهش خوش میگذرانه. غافل از اینكه من سیاه بخت توچی دردی دست و پا میزنم. پانزده سال آزگاره روزگارم همینه. هر سال چهار صباح پائیز و زمستان تو خانه ش ماندگار میشه، مابقی سال را دنبال گله و چوپانیش و دور از آدمیزاد ول میگرده. با همهی اهل عالم فرق داره. اگر امشت از دست ئی درد لعنتی جان سالم در ببرم، دیگه پام را از آبادی و خانهم بیرون نمیگذارم. گور پدر صاحب آسیا و لقمه نانش. یك مشت به شكمم می زنم ورو سر بچهها م میمانم. خواهرت طفلك همیشهی خدا تو خانه عموهاش و در و همسایه سرگردانه.
- چی كیفی داره آدم همیشه تو ییلاق باشه و شبانه روز گلوله ماست بخوره. راستی چرا نگذاشتی امسال با بابام برم؟ مگه نگفتی من مرد شدهم؟
- پسرجان ،تو مرد منی. بایس پیشم بمانی و دستگیرم باشی.
درد زندائی كمی فروكش كرد. پاهاش را جمع و جور كرد. پاقدم سرش را بلند كرد. هر كدام یك پیاله چای با كمك یك آبنبات هورت كشیدند. زندائی چای دوم خود را تمام نكرد، پیاله را رو زمین گذاشت.
- چرا چائیت را نخوردی ؟
- میلم نمیره پسركم. دلشورهم میگیره. دهن و گلوم تلخ میشه.
پاقدم عرق صورت خود را با دامن پیرهن بلند كرباسی چركمرده خود پاك كرد. نفس راحتی كشید. كنار كپهی جوالهای خالی خزید. جوالها را برای زیرانداز خود جابهجا كرد.زندائی وسائل چای را جمع و جور كردوبردکناراجاق ، كنار دیوار گذاشت و گفت:
- نیفتی به خوابی پسركم. ورخیز بروسری به خره بزن. جای میخ طویله ش را عوض كن، به یك جای پرعلف بکوب. حتماً افسارش را دور پر و پاهاش پیچانده. افسارش را خوب از هم واز كن تا قادر باشه سیر بچره. شاید یك كار واجب پیش بیاد و لازم باشه ما را به آبادی برسانه. نواله سگه را هم بنداز جلوش. همی پهلو دربنداز، بگذار همی دور و اطرافمان بمانه. تا هوای گله به كله ش نزده نواله ش را بنداز جلوش.
پاقدم پا به پا كرد. خجالت كشید ترس خود را به زبان آورد. مادرش ترس را در نگاهش خواند و گفت:
- ترس نداره پسر جان. مثلاً تو مرد آسیائی. پس برای چی پهلوم ماندی؟ گرگی مثل شیر نر بیرون كنار دره. از پس ده تا گرگ ور میاد. كسی جگر دیوم داشته باشه شبانه جرأت نداره این دور و اطراف پیداش بشه. وصف گرگی و نگهبانیش از ما و آسیا تو تمام ولایت پیچیده.
- من نگفتم میترسم كه.
- آره كه نگفتی. اصلاً ترس تو كلهی پسر پهلوان من نیست. تو مرد منی. تو شیر كل عالمی.
پاقدم نوالهی خمیر سفت جو را از میان تغارچه كنار دیوار برداشت وچند دور تو كف دست خود ورزش داد. تا كنار در چوبی زهوار در رفتهی اطاقك پیش رفت. كنار در مردد ماند. سر خودرا برگرداند. نگاه در نگاه زندائی دوخت. سر خود را پائین انداخت. نگاهش زمین را كاوید. زن دائی به طرف در راه افتاد. پاقدم دل به دریا زد. لنگهی در را باز كرد. تیرگی شب هجوم آورد. پاقدم بیرون زد. گرگی گردن كلفت خود را از پشت در كنار كشید. پوزه كشیده گرگ مانندش را از زمین بلند كرد. كش و قوسی به سر و شانه و گردههای خود داد. گوش و دم بریدهی خود را تكان داد. پوزهاش را به پر و پای پاقدم مالید. دوـ سه دور در اطراف او جست و خیز كرد. خود را جلوش پا ش رهاکرد و چند مرتبه غلتید. پاقدم نواله راكنار در ،رو زمین گذاشت. پنجههای خود را میان پشم و پیل پرپشت گردن و زیر گلوی گرگی خیزاند و پشم و پوستش را مالش داد. گرگی بر زمین چندك زد. دو دستش را رو زمین دراز كرد. نواله را میان دستهاش گرفت و به نیش كشید.گرگی به پاقدم جرأت داد. با خاطری آسوده و قدمهای محكم به طرف خر رفت. خر افسارش را دور میخ طویله و پر و پای خود پیچیده بود. میخ طویله را از زمین بیرون كشید. دانههای درهم پیچیده زنجیرهای افسار را از هم باز كرد. افسار قد كشید و دراز شد. خر را به جای پر علف دیگری كشید. میخ طویله را تا گلو با سنگ در زمین فرو كوفت. خر گردن دراز خود را به طرف علفها دراز كرد. علفهای به تاریكی نشسته را میان لب و لوچه و دندانهاش گرفت و به چرا در آمد.پاقدم خود را در میان گرگی و خر در امان دید. رو زمین دو زانو زد. پاهاش را از هم باز كرد. گاه گوش خود را به فش فش نواله خوردن گرگی سپرد و گاه به خرت خرت چریدن خر دقیق شد و علف های میانهی دوپای خود را آبیاری كرد. سبک شد. انگار بار سنگینی از دوشش برداشته شد. چند نفس عمیق كشید. چند بار سرفه كرد. سر و گردن و شانه هاش را تكان داد. سر خود را بالا گرفت. آسمان زلال را پائید. آسمان تمام ستاره های خود را بیرون ریخته بود. آسمان سینهی بیکرانی بود و ستارهها سینه ریز بیانتهایی. پاقدم به چشمهای خود فشار آورد. طرف آبادی را نگاه كرد. آسیا در میانهی راه آبادی و باغستانها بود، به اندازهی نیم ساعت راه رفتن از آبادی فاصله داشت. چند چراغ بیشتر ندید. بیشتر چراغها خاموش شده بودند. چراغها به ستارههای نیمه مرده میمانستند، میلرزیدند و كورسو میزدند. جز كور سوی چند چراغ لرزان دور دست ،خواب و سكوت همه جا را در خود گرفته بود. اگر خروسها میخواندند، پاقدم آوازشان را میشنید، از بانگ خروسها خبری نبود.
پاقدم را تور خیالات در خود پیچیده بود. صدای زن دائی از لای در اطاقك اورا بخود آورد:
- بچه كجا گم شدی تو! تو بیابان خوابت نبرده باشه باز! عجب بچه خیالاتیه! تا تنها میشه از عالم وآدم بیرون میره!
پاقدم به اطاقك خزید. زندائی در را پشت سرش بست. نگاهش به سنگ آسیا افتاد. سنگ از گردش باز مانده بود. آسیا كار نمیكرد:
- انگار باز كسی آب را بر گردانده تو باغش. صد مرتبه عهد كردم دست ازئی آسیا وردارم. از همی امشت از همی گرگی بدتر باشم اگه پا توئی خراب شده بگذارم. می د مش دست زن عمو حسین.
- پهه!صغری پیره کجا زورش به جوال گندم وآرد میرسه !پشتش قوزدرآورده ،ازپس ماده گاو وگوساله خودشم ورنمیاد!
- بمن چی. بسپاره دست دخترهاش آسیه یا صفیه. اصلاً پسرهاش آسیا را اداره می كنند.
- حیدر كه همیشه دنبال بزن و بكوب و دعواست. قاسم هم كه غشیه. اگه شبانه تو آسیا غش كنه كی به دادش می رسه؟
- بیرون كه بودی آب میامد؟
- اهه، حواست كجاست امشت ؟ صدای شرشر آب را نمی شنوی؟
- پس چرا سنگ نمیچرخه؟
- لابد چوبی چیزی تو پرههای چرخ زیر آسیا گیر كرده.
- راست گفتی پسركم. سر رشتهی كار پاك از دستم بیرون رفته. حالا چی خاكی رو سرم بریزم؟
- كاری نداره. مثل همیشه پاهات را بزن بالا و برو چوبها را بكش بیرون.
- زن دائی پرسشگرانه پاقدم را نگاه كرد. نگاه خود راازاو واگرفت، زیر لب زمزمه كرد:
- یك الف بچه را نمیشه راهی كانال پر آب زیر آسیا كرد كه! طفلكم هنوز دهنش بوی شیر میده. اگر تو كانال درد گریبانگیرم بشه چی؟ رهاش میكنم. از جانم عزیزتر نیست كه. لعنت به من، صد مرتبه گفتم رهاش كنم و برم سراغ زندگی بچههام. هر بلائی سر آدم میاره، نداری میاره. اگه زندگیم را ئی مردیكهی لندهور اداره میكرد،ئی همه ذلت نداشتم كه. ای بابا ،ئی بندهی خدا چی گناهی داره. شب و روز تو دشت و بیابان و كوه و كمر به خاطر یك لقمه نان دنبال گله پرسه می زنه. هر حیوان و پرنده و خزندهای شب به لانش میره. ئی بنده ی خدا سال به دوازده ماه نه شب داره نه روز. همیشه تو بیابانه. اهل هیچ بند و بساط و فرقهای هم كه نیست. اگرئی دود و دم زهرماری خودم نبود ،به هر جان كندنی بود بچههام را اداره میكردم، ازئی همه ذلت دست ور میداشتم. نه دیگر، قادر نیستم ادامه بدم. اگر امشب سلامت ازئی درد خلاص شم و خودم را به آبادی برسانم، پا تو آسیا نمیگذارم. همه ی ئی حرفها درست، فردا صبح كه مردم دنبال آردشان میآیند چی جواب بدم؟ هر جور شده امشبه را كه هستم و قبول كردم بایس چرخ آسیا را راه بندازم.
پاقدم، نشسته رو جوالهای خالی، خوابش برد. دراز به دراز رو كپههای جوال دمر شد. زن دائی با صدای بلندتر با خود گفت:
- دم نقد كه درد دست ورداشته. شایدم انشااله سراغم نیامد. هرچی شده باداباد. بالاتر از سیاهی رنگی نیست كه؟
زندائی شلیتهی پرچین خود را بیرون آورد. پاچههای تنبان كرباسی سیاه آردی خود را ورمالید. پائین دامن كوتاه خود را، دورتادور، زیر بند تنبانش مچاله كرد. در اطاقك را باز كرد و بیرون زد. خود را به دل سیاهی شب سپرد.
گرگی از جا پرید. دور و اطراف زن دائی جست و خیز كرد. بالا و پائین پرید. خیز گرفت، دور شد، و با سرعت بازگشت و پیش پای او دراز كشید. غلتید، واغلتید. تا دهانهی كانال او را همراهی كرد. در كنارهی دهانهی كانال رو زمین بنم نشسته چندك زد.زندائی جلو كانال قد خود را راست كرد. فاصله را در تیرگی شب تخمین زد. این فاصله را بارها گذشته بود. فاصله به اندازهی سه درخت سپیدار بیشتر نبود. فاصله چیزی نبود، اما زندائی آدم همیشه نبود. دست و پا و دلش میلرزید. مثل قبلها قبراق و سرحال نبود. كف دستش را از رو پیرهن، رو پوست شكم پائین افتادهی خود كشید:
- عجب غلطی كردم! پریروز گفتم درد خبر نمیكنه، بچه خیلی لنگ و لگد می زنه، نزدیكه، تو آبادی بمانم. از آبادی و آدمیزاد دور نشم. فکرکردم هنوز خیلی مانده، غافل از اینكه غافل گیرم میكنه. حالائی نصف شبی دور از آبادی و آدمیزاد چی خاكی روسرم بریزم؟ خدا كنه تا فردا صبح مهلتم بده. آفتاب كه طلوع كنه درئی خراب شده را میبندم و میرم آبادی، دیگرم پا اینجا نمیگذارم.
زندائی دولا شد. خود را مچاله كرد. نفس در صندوقهی سینهاش خفگی گرفت. به خود فشار آورد. چهار دست و پا و تا كمر خم شد. راه كانال را به طرف چرخ چوبی زیر سنگ آسیا زیرپاگرفت. چند قدم پیش رفت. نفسش بند میآمد. بچه كه در رحم درفشار بود، لگد محكمی به دیوارهی رحم پراند. درد تا مغز استخوان زن دائی رسوخ كرد. به خود پیچید، كف دستش را زیر شکمش چسباند. شدت درد گوشها ش را به زنگ زنگ انداخت .لب خود را زیر دندان گرفت. پا سست كرد ،خود را واپس كشید. به خود نهیب زد:
- خجالت بكش! میخواستی نیائی، حال كه قبول كردی، چی جوری تو رو بچه ت نگا می كنی؟ فردا صبح جواب مردم را چی میدی؟
زندائی درد را در خود كشت. پاهای لرزانش را را به زور پیش راند. خود را پای تنورهی چاه و كنار پرههای چرخ زیر سنگ آسیا رساند. نفسش بند می آمد. مثل شتر كارد خورده، فش فش میكرد. پنجه های پر تشنج خود را تا حد ممكن باز كرد. هر دو دست را به طرف پرههای چرخ چوبی زیر آب دراز كرد. آب با فشار بر فرق چرخ می ریخت. به كف چاه و كانال كوبیده میشد، اوج میگرفت و به صورت و شانه و سر و سینهی زن دائی سیلی و ضربههای دیوانه وار میكوفت.زندائی در زیر ضربههای آب، پرههای چرخ را با كف دست و انگشتهاش وارسی كرد. چند تكه چوب و كنده از لابلای پرهها بیرون كشید. چوبها را آب با خود آورده بود. آب از میان باغها میآمد و چوب و تراشهها را با خود میآورد. با نفسی بریده و دست و انگشتهایی از حس افتاده، تمام چوپ و شاخه و تراشهها را از بین پرههای چرخ بیرون كشید. چرخ دوباره با شدت به چرخش درآمد. صدای خرخر سنگ آسیا ازبالای كانال به گوشش رسید. آب با شدت در كانال تنوره كشید و هوووو و هوووو كرد.
زندائی نیمهجان، خرچنگ وار، خود را پس كشید. تلوتلو خورد. میافتاد. چندم قدم پس پسكی راه رفت. نفسش گرفت. ایستاد. شانه و گردهی خود را به دیواره های كانال تكیه داد. نفس تازه كرد و ادامه داد.
از دهانهی كانال بیرون آمد. گرگی هنوز بر بلندی كنارجوی میخوب بود. سر خود را به اطراف چرخاند. از شوق خرناس كشید. رو دوپا بلند شد. جولانی در اطراف داد و برگشت. نگاه ناآرام خود را به هیكل در تیرگی پیچیدهی زندائی دوخت.زندائی خود را از آب بیرون كشید. بر بلندی كنارهی جوی رها شد. چهارطاق رو علفهای پر بار دزار كشید. درد هنوز رها ش نكرده بود. دو دست را رو شكم خود گرفت و مالش داد. مدتی با تن و لباس آب چگان رو زمین و زیر لحاف شب به همان حال ماند. چند نفس عمیق كشید. درد كمی آرام گرفت. كف دست را به كندهی زانوش گرفت، قوز كرد و از جا بلند شد. لباس خود را بیرون آورد. آب آنها را خوب چلاند و دوباره پوشید. خود را کناراطاقك رساند و داخل شد.پاقدم غرق خواب بود. آسیا كار خود را از سر گرفته بود. سنگ روئی یكنواخت خرخر میكرد، سینه بر سینهی سنگ زیرین میسائید. گندمها از ناودان دلو فرو میریخت و آردها از كنارهی سنگ بیرون میزد، پف میكرد و گله به گله كپه میشد.زندائی خود را كناراجاق رو زمین رهاکرد. آتشهای زیر خاكستر هنوز كمی توش و توان داشت. دیوارهی اجاق كمی گرم بود. تن خود را به دیوارهی اجاق تكیه داد. دستهای بیحس و لختش را دراز كرد. كتری و پیالهها و كیسهی آبنبات را كنار خود كشید. پیاله را پر چای كرد. آبنباتی تو دها نش گذاشت. چای را با بی میلی هورت كشید.گلو و معدهاش گرم شد. گرمای ملایم چای و دیوارهی اجاق زن دائی را از حس و حال برد. چشمهای بادامی قشنگش زیر پلكهاش خزیدند. پاهاش را رها كرد. پشت و شانه و تنه را به دیوارهی اجاق چسباند و خوابش برد...
زندائی پیش از خروسخوان، مثل مار گزیدهها، از خواب پرید. درد ناگهان از درون به آتشش كشید. چهار درد زایمان شروع میشد. به خود پیچید. دستهاش را رو شکمش گرفت.از شدت فشار دندانهاش، فكش در هم میشكست. ناله و نعره تا گلوگاهش بالا آمد، فریاد را در گلو خفه كرد. نمیخواست پاقدم شاهد درد و زبونیش باشد. گوشت و پوست مچ دست خود را زیر دندان گرفت. درد را با دندانهاش به پوست و گوشت دست منتقل كرد. گوشت را میان دندان گرفت و فشار داد. چشم هاش از كاسه بیرون میزد. قطرههای درشت عرق صورتش را در خود غرقه كرد. خود را رو شكم، نقطهی اصلی درد، دولا و مچاله كرد. پنجههای متشنج خود را رو شكم گذاشت. گونهها و پیشانی به عرق نشستهاش را رو پوست مرطوب شكم، این كوه درد و شعله مالید. نالهی زیری از درز دندانهای درهم كلید شدهاش بیرون داد. قطرات درشت اشك رو پوست شکمش غلتیدند، گرگ تیر خوردهای را میمانست. رو كف اطاقك غلتید. چهرهی زمین را با پنجههاش خراش داد.....درد موقتاً رهاش كرد. سنگینی كوهی از دوشش برداشته شد. نفس بلندی كشید. صدائی از ته حلقش بیرون داد
- اوففففففف....
دوباره خود را خرچنگ وار و چهار دست و پا، كنار اجاق كشاند. نیم خیز شد. پشت و شانه ش را به دیوار تكیه داد. خود را تماماً روزمین رها كرد. دهان و زبانش شده بود چوب خشك. دهانش تلخ و ترش بود. گلوش میسوخت. دست لرزان خود را به طرف كتری و پیاله دراز كرد. همه چیز در مقابل نگاهش میلرزید. كف یك دستشراستون تن كرد. با دست دیگرش كتری و پیاله را كنار خود كیشد. پیاله را پر كرد و یك نفس هورت كشید. درد را هورت كشید. به دیوار تكیه داد. با دامن و آستین به خاك و آردو گلآلودهی پیرهنش عرق صورت و گردن و سینه را پاك كرد. هنوز از خشك كردن عرق خلاص نشده بود كه درد دوم گریبانش را گرفت. دوباره رقص درد شروع شد.....
زندائی خود را كنار پاقدم خفته بر كپهی جوال خیزاند. كف دست عطش زدهی خود را به پیشانی بیگوشت او گذاشت. او را تكان داد و گفت:
- ورخیز پسرجانم! ورخیز به دادم برس كه كارم تمامه!
زن دائی درگیر چهارمین درد بود. میدانست اگر دیر بجبند كارش از كار میگذرد. دوباره پاقدم را تكان داد:
- ورخیز پسرکم! هوا روشن شده. زود بلند شو تا مردم نیامدند دنبال آردهاشان، بریم.
پاقدم چشمهای خود را باز كرد. در جا رو كپهی جوال نشست. هنوز گیج خواب بود. با سینهی انگشت چشمهای خود را مالید و گفت:
- چی شده؟ آفتاب درنیامده. هنوز شبه كه؟
- ورخیز پسرم. هوا روشن شده. زود خر را پالان كن. زود باش كه حالم خیلی خرابه. باید زودتر به آبادی برسیم.
پاقدم گیج و خوابزده بیرون زد. دستی به چشمهای خوابآلود خود كشید. رفت كنار دهانهی چاه پشت آسیا كنار حلقهی آجر و سیمانی چاه چندك زد. دستهاش را تا بالای مچ تو آب زلال و سرد صبحگاهی فرو برد. پنجههاش را زیر آب رقصاند. آنها را كفچه كرد. دو سه مشت آب به صورت خود زد. آب صورت و بناگوش و زیر گلوش را در خود گرفت و چند قطره روی سینه اش غلتید. پاقدم كاملاً از خواب بیدار شد. سر خود را بلند كرد. آسمان و سینه شرق و اطراف را پائید. سینه مشرق شیری رنگ شده بود. روشنایی، تاریکی را از رو زمین جارو میكرد. گلیم سبز باغستانهای دور دست نشسته بر دامنههای كوههای بینالود، پیدا بودند، رقص زلال جوی زمزمه گر نمایان بود. آب بلندیها را آوازهخوان فرو می ریخت، پائین، در دل باغهای كم شیب تر نغمه ملایمتر میشد. آب سینه بر سینهی جوی میمالید. میرقصید، پشت آسیاب با شتاب به چاهك گرد و مدور فرو میریخت. شكل حلقه چاه را به خود میگرفت، گرداب میشد، سینه بر سطح چاهك میكوفت. و با رقص دورانی، به عمق چاهك فرو میرفت.پاقدم محو خیال و تماشا بود كه فریاد لا به مانند زن دائی از كنارهی لنگهی در او را بخود آورد:
- بچه جان چی میكنی تو! باز رفتی لب چاه خوابیدی! چرتت نبره با كله بیفتی تو چاه!
پاقدم خود را كنار در اطاقك رساند. در روشنایی صبحگاهی در چهرهی مادرش دقیق شد. زن دائی رنگ به رخ نداشت. زیر چشمهاش ورم آورده و كبود شده بود. پاقدم هاج واج و دستپاچه به طرف خر دوید. زندائی كمانه شد. بهاطاقك برگشت. خود را دولا دولا كنار سنگ آسیا كشاند. مغزی چوبی نوك تیز را وسط دو سنگ خیزاند.
مغزی را با ته تیشه تا ته بین سنگها كوفت. سنگ روئی از گردش ایستاد. آسیا از خرخر باز ماند.پاقدم خر را به گودی كشاند. پالان را با زور و از نفس افتادگی پشت خر گذاشت. تنگش را از زیر شكمش گذراند و از طرف دیگر محكم بست. سر افسار را گرفت و خررا پشت در اطاقك كشاند.زندائی خود را در چادر خاكستری رنگ با گلهای نخودی پیچید و از در بیرون خزید:
- پسرجان یك جوال وردار بنداز رو پالان، بگذار زیرم پربارتر باشه.
زن دائی با كمك پاقدم سوار خر شد. افسار را دست گرفت. پاهاش را به گردهی خر فشار داد. خر راه خود را بلد بود. كوره راه كنارهی جوی را زیر گام گرفت و به طرف آبادی راه افتاد. پا قدم تركهای از درخت بید كنار جوی كند، شاخههای كوچكش را با كف دست خراشید. تركه را خوش دست كرد و دنبال خر دوید.
گرگی شیری رنگ مایل به زرد، چند گام دنبال آنها پرسه زد. ایستاد. گوش و دم بریدهی خود را شق و رق گرفت، پوزه ش را رو به آسمان گرفت. هوا را بو كشید. سرش را چپ و راست تكان داد. پوزه ش را به زمین مالید. خاك را بو كشید. دور خود چرخید. اطراف را بوئید و امتحان كرد. یك طرف را زیر گام گرفت و خیز برداشت. گرگی انگار رو زمین به پرواز درآمد. هوای دائی و گله راکرده بود.
زن دائی فاصلهی خود با آبادی را وارسی كرد. هنوز چیزی از راه را نگذشته بودند. دوباره درد شدید شروع شد. خر بی خیال كوره راه را قیچی میكرد. پاقدم گاه پهلو به پهلو و گاه با چند قدم فاصله، خر را دنبال میكرد.تكان شدید بچه درون زندائی را قلوهكن كرد. بیاختیار صدائی از میان لبهای درهم فشرده اش بیرون پرید:
- آخ خ خ خ!....
پاقدم هاج و واج شد. هنوز از همه چیز سر در نمیآورد. زن دائی پیشانی آتش فشان خود را رو قاچ پالان گذاشت. كف دستهاش را روسرو سرش را رو پالان فشار داد. یك دست را از سر واگرفت و به شکمش فشار داد. دستی بر پالان و دستی بر شكم، به اندازهی یك میدان اسب دوانی راه را گذشتند. زن دائی مایع گرمی در زیر خود بر جوال حس كرد. اطراف را پائید. رودخانهی خشكیدهی کنار كوره راه را نشان كرد. افسار را كشید و گفت:
- هش ش ش ش!
- ها، چی شده؟
- هیچ چی پسرم . خیلی دستپاچه شدهم... باید برم تا ته کال. تو افسار خره را همینجا نگاه دار. زود بر میگردم.....
زندائی چارقد خود را محكم زیر گلوش گره زد. دستمال بافتنی سیاه ریشه دار را دور سر و پیشانیش سفت كرد. چادر را محكم دور پائین تنهی خود پیچید. خود را تو چادر مچاله كرد. نیم خیز، پیاده شد. خمیده، خود را به گودی رودخانهی خشكیده كشید.رفت كنار كپه علف پر بار خود روئی . مهلت نیافت. همهجا و همه چیز جلو نگاهش به تیرگی گرائید... ونگ ونگ بچه روی كپهی علف زندائی را به خود آورد. رو زمین نیم خیز شد. نواری از كنارهی چارقد خود جر داد. ناف بچه را با دندان برید و با نوار چارقد محكم بست. تن خود را با گوشهی چادر پاك كرد. بچه را در چادر پیچید و بغل گرفت.....
زن دائی از گودی بیرون آمد. خورشید سینه از فرق قلهی بینالود بلند می کرد. نوار طلائی خورشید صبحگاهی به پیشانی زندائی تابید. سوار خر شد. نوزاد را در زیرچادرش به سینه ش فشرد. نوزاد فش فش كرد. سینهی ورم آورده را پیدا كرد و مشغول مكیدن شد. زن دائی به بلندای قلهی بینالود و خورشید نگاه كرد و لبخند زد. خر كوره را دوباره ریز گامها گرفت....