iran-emrooz.net | Sun, 01.04.2007, 22:00
بهترین بابای دنیا
علیاصغر راشدان
|
- ورخيز، راه خيلی دوره!
پاقدم در جاش غلتيد، چشمش را مالید و بلند شد. كش و قوسی به خود داد و خميازه كسالت باری كشيد. خواب و بيدار، دنبال دائی از دراطا ق بيرون زد.
آفتاب كاملاً تو حياط متروك پهن نشده بود. پاقدم خود را كنار دائی رساند. دائی دستی به سر و صورتش كشيد و از در حياط بيرون زدند.
پاقدم دستپاچه و شاش صبحگاهش را نكرده بود، كنار ديوار كلوخی خانهی كدخدا، سرپا ايستاد. خوب كه شاشيد، راحت شد.
دائی خيلی جلو بود، پاقدم خود را به او رساند. دائی ايستاد و گفت:
- مرتيكهی دوغ! با ئی همه ادعا، هنوز قادر نيست با من پيرمرد راه بياد.
دائی انگشتهای زمخت خود را لابلای موهای بلند و ريخته بر شانهی پاقدم خيزاند. دستی به سر و صورتش كشيد و راه افتاد.
دائی پا به سن ميگذاشت. موهای جو ـ گندميش سفيد میشد. دست روزگار و گرفتاريهای بيش از اندازه، شيارههای عميقی رو چهره و زير گلو و گردنش انداخته بود، استخوانبنديش سفت و محكم بود. هنوز قوچهای كباب كرده دوران چوپانی و گلوله ماستهای پر كرهی گذشته، به استخوانبنديش جانمايه ميداد.
گرفتاريها ، دائی را از دل و دماغ انداخته بود. عسرت و تنگدستی و لااباليگری زنش و فرار و قهر هر روزه ش ، نگاهداری بچههای قد و نيمقد، از هم پاشيدگی شيرازهی خانواده ، مغز استخوانش را مثل خوره ميخورد. نه دست به سر زدن، و نه پای به در زدن داشت.
نيم ساعتی راهرفتند. يخها آب میشدند، پاچههاشان را تا بالای زانو، بالا زدند. بالا تنهی پاقدم، به عرق نشست و پاهاش كه تو گل يخ زده بود، به مور مور افتاد. كف و پاشنهی پاهاش گزگز میکرد و سنگين شده بودند. پاهاش را تكان داد، گلهای رس چسبنده را دور ريخت و راه افتاد.
آفتاب به اندازهی دو سفيدار بلند بالا آمده بود. به دشت باز و بيكرانی رسيدند. دشت را گونها پوشانده بودند. سرما بوتههای گون را به رنگ خرما در آورده بود.
دائی توبره پشتی روزگار چوپانيش را بر شانه داشت، نميتوانست از خود دورش كند، انگار خاطرات خوش دوران گلهداریش را توش گذاشته وبا خود حمل ميكرد.
دائی بر بلندای تپهی كاريزی چندك زد. توبره پشتی را از شانهش واگرفت. سفرهی نان را بيرون كشيد. توبره را رو زمين به نم نشسته انداخت .سفره را روتوبره پهن كرد.هر كدام يك طرف سفره چندك زدند. دائی نان خالی را گلوله ميكرد، لقمه را به اندازهی كلهی کلاغ، گرد ميكرد و تو دهانش ميگذاشت. نان بيات بود. دندانهای دائی هنوز سالم و يك رديف و محكم بود. دندانهاش را به نانهای بيات فشار ميداد. چشمهاش گشاد ميشد و به آب مینشست. دو طرف شقيقه ش، مثل دو چاغاله بادام بیرون میزد.دندانهای پاقدم از عهدهی نان بيات بر نميآمدند، از غافله عقب میماند. دائی نصف نان باقيمانده را مچاله كرد و دسشت داد. نان را كه مچاله ميكرد، با عشق به آن نگاه ميكرد. سفرهی خالی را جمع كرد و تو توبره پشتی گذاشت. دستی از سر حسرت رو توبره كشيد. انگار چيزی را تو خاطرش زنده ميكرد. نگاهش به تيرگی گرائيد و دورها را پائيد. نگاه خود را در افقهای بيكران پرواز داد. دامن خيال را از دست بيابان و خاطرات واگرفت. زمين يخ زدهی كنار خود را لمس كرد. سينهی دستش به مور مور افتاد. آهی حسرتناك از عمق سينه كشيد. عمامهی خود را از سر واگرفت. سر از ته تراشيدهی خود را با ناخنهای كفچه مانند به چرك نشستهی خود، خرت خرت خاراندو بلند شد. بيلش را برداشت. كف دست ها ش را به هم ماليد و دستهی بيل را محكم،تو دست گرفت. تيزی كاسهی بيل را بيخ گلوی بوتهی گون ريشه در زمين داونده گذاشت. بالا پريد و كف كفش خود را رو گوش كاسهی بيل كوفت. چهار ـ پنج بيل كه تو زمين كوفت، ريشهی تيره رنگ گون رااز زمين بيرون كشيد.گون را كناری پرت كرد و رفت سراغ بوتهی بعدي.....
پاقدم ريشههای كنده شده را جمع ميكرد. گل يخ زدهی آنها را تكان ميداد و رو هم كپهشان ميكرد. ريشهها و گلهای يخ زده دستهاش را كرخت كرد. دستهاش را كاسه كردو جلوی دهانش گرفت. نفس گرمش را كف دستهاش دميد. دستهای يخ زده را كورهی درونش گرم كرد. پاهاش تا زانو تو گل يخ زده، بيحس و كبود شدند. طاقتش طاق شد. دست از كار كشيد،رفت رو بلندای تپهی كاريز. خود را رو زمين اندكی خشك شده، تو سينهكش آفتاب رهاکرد. اشكش در آمد. لبش رازیر دندان گرفت. از دائی خجالت كشيد. صداش را تو سينه ش خفه كرد. كمی كه گذشت، گرم شد. نوك انگشتهاش به سوزش و گزگز افتادند.
پاقدم تو بحر دشت و صحرای بيكران و تابش آفتاب نيمهجان زمستانی غوطهور شد. از سينهی زمينهای دور دست ، گله به گله، بخار بيرون ميزد. روباهی تو سينهكش آفتاب، خود را رو تپه ی برآمدهی حلقه چاه كاريزی، يله داده بود. دم پت و پهنش را رها كرده بودو شپشكهای تنش را برميچيد. پوزهی باريكش را زير دم و وسط پاها و گوشه و كنار گردههاش ميبرد. انگار حشرات سر به سرش ميگذاشتند، یا تو گرمای ملس خورشيد میرقصید. هر از گاه از زمين برميجست، خود را از زمين ميكندو به بالاها ميپريد، تو هوا چرخی دور خود ميزد، و خود را رو زمين و گرمای نيمهجانش يله ميداد.
پاقدم تو دنيای رنگارنگ طبيعت گم شده بود. نگاه از روباه رقاص و دشت و بخارهای خيالانگيزش واگرفت و تو گلهی ابرهای پراكنده و پخش و پلای سينهی آسمان غوطهور شد. دائی چرتش را پاره كرد:
- آهای مرتيكهی دوغ...! خودت را جمع و جور كن بيا! باز خيالاتی شدی كه!.... بيا بچسب به كارت. آفتاب از وسط آسمان سرازير شده، بيا تا كارمان را زودتر تمام كنيم و بريم. تا شب نشده، بريمکه دخترها خوب نيست خيلی تنها بمانند.
رنگ و رخ خورشيد زرد ميشد. پشتهی گون حاضر شده بود. دائی پشته را ريسمان پيچش كرد. بيلش را روش بست. توبره پشتی را رو پشت پاقدم انداخت. كنار پشته زانو زد، ريسمان را، چپ اند راست، از رو شانه و زيربغل خود گذراند و تو حلقهی چنبر انداخت و از قعر سينه فرياد كشيد:
- يا مولای مردان مرتضی علي!....
دائی خود را با پشته از زمين كند. در جا لرزيدوشانه به شانه شد، پاهاش رو زمين ستون شدند. تعادلش را بازيافت و به طرف آبادی راه افتاد.
يخهای آب شده، زمين را گلآلود كرده بودند. چند روزی از چلهی كوچك مانده بود. عيد نوروز نزديك ميشد. سرما، روزهای آخرش را ميگذراند. قنديلهای يخ شاخههای درختهاآب ميشدند. نسيم ملايمی ميوزيد. آفتاب غروب، چكه آبهای آويزان نوك شاخهها را گوشوارههای طلائی رنگ كرده بود. صعوهی تنهايی رو يك كلوخ از آب بيرون آمده، نشسته بود و دم درازش را تكان ميدادو غمگنانه جيك جيك ميكرد.
پاقدم سبك بار بود و طرف آبادی ميرفت. از دائی عقب نميماند. پهلو به پهلوش حركت ميكرد. عرق دائی، زير سنگينی پشته، بيرون آمده بود. پاقدم هر از گاه سرش را بلند و دائی را نگاه ميكرد. با نگاه پرسش گرش، جويای حالش ميشد. تو خطوط و وجنات صورت پدرش دقيق ميشد.يك قطره درشت آب زلال از نوك بينی عقابی دائی آويزان بود. سنگينی پشته خستهاش كرده بود. نميتوانست زياد از پاقدم پيش بيفتد. زير پشتهی سنگين با خود بگو مگو داشت:
- كدخدا، خانه ت خراب شه. زن ملاحاجی گور به گور هم وسيلهی دست تو بود. صغيرهام را خانه خراب كردي. خيلی از خانوادهها را خاكسترنيشن كردی، خاكسترنشين شی . برادر جوان و گلم را در به در و كانون آرزوهاش را باد دادي. مرتيكهی از شمر بدتر، ئی چی آتشی بود تو زندگی اهل آبای انداختی؟ زنيكه را با هزار دوز و كلك گير شيره انداخت. دو تا تكه نمد ومس و طاسم را برد و كرد تو سوراخ چراغ شيره. از آرد و گندم وصلهی شكم صغيرهام نگذشت، برد و دود كرد. آه نمانده تا با ناله سودا كنم، چند تا بچهی قد و نيمقد را گذاشته و رفته دنبال در به دريش.کدخدا ،ريشت به خونت ترشه! قرمساق، همهی ئی آتشها از گور پدر نامرد تو بلند ميشه. زن و بچهی مردم را گير ترياك ميندازه، عمليشان ميكنه تا ذليل و زمينگيرشان كنه و مفت و مجانی به هر طرف بکشه و از گردهشان بار بكشه.
خورشيد تو اقيانوس سرخ رنگ مغرب، گوئی خونين بودو نفسهای آخرش را، رو سينهی كوههای مغرب ميكشيد. دائی نفس نفس زد. عرق او را در خود غرق كرده بود. خم شد و از پلههای دور و دراز گلخن پائين رفت. هرچه پائينتر ميرفت، كوچكتر ميشد، سرآخردر پناه پشتهی ريشههای گون محو و گم شد....
كورسويی از گودی گلخن پيدا شد. دائی تو سايه ـ روشن نور چراغ موشی ، دور خود ميچرخيد. هيزمها را جابه جا و كورهی گلخن را روشن ميكرد.
گرسنگی رودههای پاقدم را تو پنجه میفشرد. بياختيار راهی طرف خانه شد. به ياد آورد كه تو خانه هم خوردنی نيست، برگشت. ته گلخن رانگاه كرد، مايهی امید ش تو گلخن بود. قابله كه بند نافش را بريده بود، بند نامرئی محكمتری ،بين دائی و پاقدم گره خورده بود. از دائی که ميپرسيدند:
- دائی ، چند تا بچه داری؟
دستی از سر غرور رو سر و موی بلند و افشان پاقدم ميكشيد و ميگفت:
- همی يكی دائی جان، مابقيشان دختر ند!....
و غرور رو لبهاش پرپر ميزد. پاقدم را رودست بلند ميكردو رو كولش ميگذاشت.
گرفتاريها بيدل و دماغش كرده بود. كمتر پاقدم را رو دوش خود ميگرفت، اما آموختهی هم بودند. شبها ، كه همهی خانواده، چپ اندر راست، زير يك لحاف پروصله ميخوابيدند، جای پاقدم تناتنگ بغل دائی بود.
پاقدم خشتهای به دوده نشسته ديوار گلخن را تكيهگاه دست خود كرد. پاورچين پاورچين، پلهها را پائين رفت. پدرش شعلهها را تو كورهی گلخن به رقص درآورده بود. چند كنده و تاپاله تو كوره انداخته بود. هر از گاه يك مشت پشكل خشك مخلوط با كاه را ميان شعلهها ميپاشيد. شعلهها اوج ميگرفتند، دامن ميكشيدند، سر به آغوش هم میكوفتند. به ديوارهی كوره ليسه ميزدند و به طرف دودكش بالا ميكشيدند:
- خوب مرتيكه دوغ! باز كجا مانده بودی؟ غيبت كبری داشتی كه؟ نكنه خوابت برده باشه؟
دائی ساكت و به كار كوره مشغول شد. دانههای درشت عرق تو شيارهای صورتش قل ميخوردند. نور شعلهها صورتش را به رنگ لبوی پوست كنده در آورده بود. چكههای درشت عرق رو صورتش، به قطرههای خون ميمانستند. دائی به خود پيچيدو با درد ،زير لب زمزمه كرد:
«الا دورم خدا، دورم خدايا
بهزندون نشا بورم، خدايا!»
از دست كشيدن رو سر و صورت پاقدم خبری نشد. انگشتهای زمخت دائی تو موهای بلند و افشان پاقدم فرو نرفتند. دائی پاقدم را نگاه كرد، گرسنگی راتو چشم و نگاه پرسشگر و صورت رنگ باختهی او خواند. روش را به طرف کوره شعله خیز برگرداند.
پاقدم خيلی چيزها را نميدانست، اما به خطوط درهم رفتهی چهرهی پدرش كه نگاه كرد،یکه خورد. تنش مور مور کردو خيس عرق شد. پهلو دست دائی ، رو كاه و پشكلهای كنار كورهی گلخن دراز شد.كاه و پشكلها گرمای ملايم كوره را با خود داشتند. گرسنگی درون پاقدم را ناخنكاری و آن حالت خاص ،نهيبش ميزد.
چشمهای پاقدم با جدال درونی گرم شدند و بخواب رفتند. چندی از دنيا و مافيها دور و راحت بود، صدای دلنواز هميشگی بيدارش كرد:
- بلند شو بريم. بريم ببينيم چی بلائی سر دخترها آمده!...
از گلخن بيرون آمدند. همه جا را تيرگی تو خودش گرفته بود. سوسوی تك و توك چراغها،از سوراخ پنجرهها، مثل چشم غولهای يك چشم بودند.پاقدم از غولها ميترسيد. خود را به پر و پای دائی ميماليد. هر از گاه صدای پارس سگی ،سكوت شب تيرهی آبادی را ميدريد. زوزهی شغالهای درگير گرسنگی، از چهار طرف آبادی بلند بود.
وارد حياط خرابه شدند. خانهی دائی سوت و كور بودو دخترها را تو پردهی تيرگی پچيده بود. داخل اطاق شدند.
مريم دختر چهاده - پانزده سالهی دائی ،از جا پريد، دختر دو ساله ، خواب بود. دائی به چهرهی رنگ باخته و در خود تكيدهی دختر معصوم كوچكش خيره شدو در درونش غوغائی برپا شد، به خود پيچيد و گفت:
- پس برای چی لامپا را روشنش نكردی؟
- کبریت نداشتيم.
دائی گوشهی اطاق، رو زمين چندك زد. كبريت را از جيب خود بيرون آورد و روشن كرد. فتيلهی لامپا را بالا كيشد. لامپ دراز را رو لامپا گذاشت. اطراف خود را پائيد. لامپا را به صورت بچه نزديك كرد. خطوط صورتش را ، كه قبلاً فقط با مختصر نور بيرون نگريسته بود ، با دقت پائيد و گفت:
- ئی طفلك انگار مريض حاله، چيزی گيرش نيامده بخوره؟
- چند مرتبه چای پر رنگ به خوردش دادهم. كمی حب تو چايش حل كردم و به خوردش دادم.
- خيلی بد كردی حبش دادي. نگفتم نبايس حب به بچه داد؟
- مادرم روزی چند مرتبه حبش ميداده، ميشه يك مرتبه نداد؟ ميميره طفلك.
- بميره بهتره كه مثل مادرت، مايهی ننگ و بدبختی خودش و ديگران باشه. چند روزی چای پر رنگش بده، آرام آرام حب و ترياك از سرش در ميره.
مريم صورتش را طرف بچهی خفته برگرداند. قطرات درشت اشكی را كه از كنار چشمان بادامی و قشنگش رو گونههای بيخون و معصوم و دلرباش جاری بود، با گوشهی آستينش پاك كرد. قد و قامت و زيبايی صورتش، جای جوانيهای مادرش را ، كه انگشتنمای آبادی و ولايت بود ، میگرفت.کم غذائی گوشت و گلش را خشكانده بود، استخوانبنديش محكم و درشت بود. استخوانبندش ،نشانههای شير و ماست و كرههای دوران و فور و فراوانی را تو خودش داشت.
دائی توفکر بچهی زرد و زار خفته بود، كه صدائی مثل تيزی تيغه تبر تو مغزش فرو كوفته شد:
- من گشنه م!....
دائی، مثل عقرب گزيدهها، به طرف پاقدم برگشت. به نگاه گرسنه و پرسشگر او خيره شد. صورتش به عرق نشست. در جا فروكش كردو رو زمين پهن شد. دست به پيشانی خود كشيد. كف دستش خيس شد. به خود پيچيد. دستهاش را حمايل كمرش كرد. چند دقيقه تو خودش فرو رفت. فكر كرد و مثل فنر فشردهای ،از زمين خشك اطاق كنده شد و از در بيرون زدو تو تيرگی شب آبادی گم شد.....
در خانهکدخدا را با پوزهی كفش چهارطاق از هم وادراند. مثل گرگ گرسنه، وسط در چهارطاق ميخكوب شد. چشمهاش يك جفت كاسهی پرخون شده بودند.
كدخدا بساط نگاری را جمع ميكرد. انگار از سر شب كشيده بود. كله ش داغ بود. دائی را، كه با آن هيكل و وجنات هولانگيز ديد، هاج ـ واج شد. خود را باخت. خود را از تك و تا نينداخت. صداش را عمداً بلند كرد كه غدير را خبر كند:
- ها!... باز چی خبر شده پسر سردار؟ نكنه خيال ميكنی تو دوران الدورم بلدرم پدرت هستی؟ ئی چه خيمه شببازيه در آوردی؟ ئی جور نصف شبی مثل شتر مست، به خانهی مردم حمله ميكنی؟ به كلهت زده؟
- صغيرهام سر بيشامند. طاقتم تمام شده ديگر. تاب نياوردم. بياختيار شدم. دست خودم نبود. آمدم چند تا نان بگيرم. صبح از سر حمام ميگيرمو پس ميارم!....
- نداريم پدر آمرزيده!.... انگار من سر كوچه نشينم كه نان سر حمام رو سفرهم بگذارم. خجالت نميكشه مرتيكهی لندهور. از ئی گذشته، ما تنور نيستيم كه هر گدا ـ گدولهای، دم به ساعت از ما نان ميخواهد!...
دائی كف به لب آورد. گوش به پرت و پلاهای كدخدا ندادو بيرون پريد. كلنگ را از وسط حياط برداشت. كلنگ را سر دست بلند كرد، تنوره كيشد و نعره زد:
- حالا حاليت ميكنم قرمساق!.... همی خانه كه توش تمرگيدی و سال به دوازده ماه شيره ميكشی، مال پدر منه. همان كه هر روز سفرهش،برای همهی اهل ولايت پهن بوده. تمام گوشت و پوست و استخوان شما قرمساقهای نمك نشناس مال پدر منه. مرتيكهی والدالچموش، چند شبانه روزه صغيرهام غذای درست و حسابی نخوردند و جلوم پرپر ميزنند. تو مال من، مال من در آوردی؟ نشانت ميدم يك من آرد چند تا فطير ميشه. امشب ئی خانه را رو سرت خراب ميكنم، خرابش نكردم تخم و تركهی سردار نيستم!
دائی با كلنگ به جان در و چهار چوب اطاق كدخدا افتاد. غدير كه در اطاق كنار در حياط خف كرده بود، اوضاع را خيلی خطرناك ديد. دور خود چرخيد و از جا پرید. كف دستش را رو كاسهی زانوش گذاشت، و خود را کناردر اطاق رساند. دائی را بغلزد، كلنگ را از دستش بيرون كشيدو به اطاق كشاند. رو قاليچهی بلوچی نشاند. صورتش را بوسيد و گفت:
- آبادی پاك ديوانه شده. هركی را ميبينی كف به لب آورده. همه دشمن خونی هم شدند. بيست و چهار ساعته رو سر هم بيل و كلنگ و تبر ميكشند. دائی جان، تو كه تمام عمر سرمشق جوان ها بودی و همه اهل ولايت رو سرت قسم ميخورند، چرا توديگر؟ عمری از تو گذشته، موهات سفيد ميشند. نمیفهمم چی سر ئی آبادی آمده. همه، از پير و جوان به سرشان زده، انگار جن زير پوست شان رفته!...
غدير لنگ لنگان از در بيرون زد. خنجر حبيب بر لگن خاصره ش، لنگش كرده بود. دائی رو به كدخدا كرد و آرامتر گفت:
- من كه اول به زبان آدميزاد و خوش گفتم. كسی توئی خراب شده و ئی سال و زمانه، زبان آدميزاد حاليش ميشه؟
كدخدا خود را باخته بودو قبض روح ميشد. نشئگی از سرش پريد. نرم و چاپلوس شد. لبخند تلخی زد و گفت:
- پسر سردار، ما كه اسائهی ادب نكرديم. مال ما و پسرهای سردار نداره. قبول دارم كه نمك پروردهی بابات هستيم. خداش بيامرزه. بيا زير كرسی سرما ميخوري. ئی استكان چای داغ را سر بكش، حالت را جا مياره. همی جوری جوش بزنی و كف بالا بياری، بچههات يتيم ميشند كه مرد حسابی!
غدير با بغل پر وارد شد. نانها همان روز از تنور بيرون آمده بودند. نانها را رو زانوی دائی گذاشت. بوی نان گرم گندم، دماغ دائی را نوازش داد. دائی بييك كلام حرف و گپ، از در بيرون زد...
دائی دستهی نان تازه را جلو بچهها گذاشت. بچهها بيمقدمه شروع كردند به خوردن. پاقدم يك لقمهی گنده تو دهانش چپاند. لقمه را تو دهانش چرخاند، با دهان پر رو به خواهرش كرد و گفت:
- نگفتم بابام از همهی دنيا بزرگتره؟!....