iran-emrooz.net | Sun, 01.04.2007, 21:48
(هشتاد و دومين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
........و احمد هم، روی مقوائی سفيد، با خط نستعليق و مرکب سياه، نوشت: " توکلت و علی الله. نسيه نميدهيم، حتی به شما" و آن را گذاشت درون قابی طلائی و با اجازه ی عمو، چسباندش روی ديوار، بالای جواز کفش فروشی و بعد هم، پاکت نقلی که با خود آورده بود، باز کرد و جلوی عمو گرفت و گفت: "خب عموجان! اين هم مغازه ی کفش فروشی ای که آرزويش را داشتی! حالا بگو ببينم که ديگر چه آرزوئی داری؟!" و..... ديگرمنتظر نشد که عمو، آرزويش را بر زبان آورد و خودش ادامه داد و گفت: " معلومه! انشاألله، دامادی امير! درست ميگم عمو يا نه؟!".
(منظورش از امير، به خود شما بود؟).
( بلی).
عمو گفت: " به دامادی اميرکه هنوز خيلی مانده است عموجان! امير، اول بايد دکتريش را بگيرد. چرا دامادی خودت نباشد عموجان؟!". احمد، سرش را پائين انداخت و گفت: " اول خدا و بعد از خدا هم، اجازه ی شما، شرط است عموجان!". عمو هم، نقلی برداشت و گفت: " انشاألله، درست می شود!".
( آيا منظور پدرتان، از گفتن جمله ی – انشاألله درست می شود- ی که گفت، همان چيزی بود که احمد، به دنبالش بود؟).
( خير. ولی احمد، به معنای موافقت پدرم با ازدواج او وطاهره گرفته بود. به همين دليل هم، پاکت نقل را به طرف من گرفت و رو به پدرم کرد و گفت:" فقط می ترسم که تا آنوقت، امير آقا، دکتر شود و کسر شأنش باشد که.......).
( در اينجا نوشته ايد– .... احمد که به اينجا رسيد، سرش را پائين انداخت و لب فروبست و پدرتان ، به کمکش آمد و گفت: " هر چه قسمت باشد عموجان، همان می شود!". به نظر شما، مگر احمد چه می خواست بگويد که نگفت؟!).
( به نظر من، احمد می خواست بگويد که: " ممکن است وقتی امير، دکتر شد، کسر شأنش بشود که خواهرش با يک شاگرد نانوا، ازدواج کند!". و پدرم هم که منظور او را فهميده بود و ته دلش هم فکر نمی کرد که طاهره را به احمد بدهد، پای قسمت و اين جورچيزها را به ميان کشيد!).
( نظرخودتان در آن مورد چه بود؟ آيا با ازدواج خواهر يک دکتر، با يک شاگرد نانوا، موافق بوديد؟!).
( جواب نمی دهم).
طاهره روی خشت نشسته بود. از درد به خودش می پيچيد و با چنگ و دندان، آسمان و زمين را می خراشاند و جيغ می کشيد و دکتری که جلوی او زانو زده بود، دست به ميان ران های او برد و جانورهزار دست و پائی را بيرون کشيد و شکم آن را شکافت و از درونش، مرواريدی بيرون آورد، به اندازه يک گلوله توپ که...... ناگهان، شبحی از درون تاريکی، بيرون جهيد و پرواز کنان آمد و ايستاد وسط خيابان! امير، به سرعت پايش را روی ترمز گذاشت. ماشين، زوزه کشان، روی آسفالت کشيده شد و ايستاد. امير از ماشين پياده شد و رفت به طرف شبح و رو در رويش ايستاد و فرياد زد: ( از تهديد های تو، ديگر، کارد به استخوانم رسيده است. آماده ام. بجنگ تا بجنگيم!).
شبح، حجم پيچيده شده در پتوئی را که در آغوش گرفته بود، رو به او گرفت و گريه کنان گفت: ( بچه ام! بچه ام داره می ميره آقا! کمک کن! منو برسون به بيمارستون!).
(به من چه مربوط است؟! مگر من آمبولانس هستم؟!).
( کمک کن آقا! خير ببينی! کمک کن!).
( آخه مرد! با اين کار احمقانه ات، داشتی هم خودت را به کشتن می دادی و هم بچه ات را!).
( ببخش آقا! راس ميگوئی آقا! ديونه شده بودم آقا! کمک کن آقا! برسانش بيمارستون آقا!).
( مگر بچه ات چش شده است؟!).
( داره ميميره آقا! زردی گرفته آقا! تا حالا، بردمش به سه تا بيمارستون! ميگن که جا ندارن آقا! ميگن دستگاه ندارن آقا! هرچی هم که دست بلند ميکنم، کسی نگهنميداره آقا! تورو خدا برسانش بيمارستون! خير ببينی آقا!).
( به کدام بيمارستان؟!).
( نمی دانم آقا! نمی دانم! هر بيمارستونی! خودت ببر آقا!).
( بيا سوار شو!).
( خدا عمرت بده آقا! اگر ميتونی، تند تر برو آقا!).
( اسمت چيه؟).
( امير آقا!).
(اهل کجائی؟).
(اهل عشق آباد آقا).
( کدام عشق آباد).
( عشق آباد علی آباد آقا).
( کدام علی آباد؟).
( علی آباد دولت آباد آقا).
( کدام دولت آباد؟).
( ای آقا! بچم داره می ميره و شما، هی داری سؤال ميکنی؟! چه ميدانم! کارگرم آقا! بدبختم. کارگر کوره پزخونه. زنم هم کار می کرد آقا، ولی بچه دار که شد، شکمش درد گرفت. بردمش دکتر. دکتر گفت که نباس کارکنه. اگه کار کنه، بازم بچه اش ميفتته آقا! آخه تا حالا سه تا بچه انداخته آقا! حالام که اين يکی رو ننداخته، شانس ما، زردی گرفته آقا! ميگن برای زائيدنش، باس می بردمش بيمارستون! آخه، من پولم کجا بود که ببرمش بيمارستون؟!).
( حالا، خانمت کجا است؟).
(چی؟!).
( خانمت. زنت. کجا است؟).
( توی خونه اس آقا!).
( ناراحت نباش. بالاخره، يک بيمارستانی، چيزی پيدا میشود که بچه ات را بخوابانند).
( خدا کنه آقا!).
( اتفاقن، خانم من هم، وقت زايمانش شده است. داشتم می رفتم خانه که برسانمش بيمارستان!. سر کارم بودم که مادر خانمم تلفن زد که خودم را فورن برسانم. برای همين هم داشتم تند می رفتم. می بخشی که سرت داد کشيدم. آخه، تو هم کارخطرناکی کردی امير آقا!).
( وضع شما، با ما فرق می کنه آقا! تليفون داری! ماشين داری! عيالتو تو بيمارستون ميخوابونی! ولی ما چی داريم؟! نه تليفون، نه ماشين، نه.......).
صدايش را نمی خواست بشنود. راديو را روشن کرد. ماشين پرشد از صدای جير جيرک و زوزه ی باد و جيغ های پياپی عقاب دوسر و سرود" ای ايران" و صدای گوينده ای که می گفت: " ..... تعدادی از خرابکاران، کشته و تعدادی از آن ها، زخمی و دستگير شده اند. دادستان ارتش برای همه ی آنهائی که........ " م.م " داد می زند و می گويد: " اين توده ی بی سواد و احمق، به چنان خواب عميقی فرورفته است که حتا اگه همه ی ايران رو هم منفجر کنند، اميدی به بيدار شدنش نيست!". " ن. ی" به تلخی می خندد و می گويد:" حالا ، جنابعالی که بيدارهستی، چه تاجی به سر اين مملکت زده ای؟!". "م.م" می گويد:" من که همون روز اول، سنگامو باهاشون واکندم و گفتم که راه رهائی اين مملکت عقب افتاده، فقط و فقط، توی کار فرهنگيه و والسلام! اين رمانتيک بازی های تير و تفنگی، خودکشيه. فايده ای نداره. تاريخ ايران نشون ميده که هر وقت يک حرکت تند و راديکالی، شروع شده، اين توده ی بی شعور، با ذهنيت سنتی و مذهبی عقب افتاده ای که داره، مثل يک تپاله، افتاده روی آن حرکت و.....". " ن.ی"، با عصبانيت فرو خورده ای، می پرد توی حرف " م.م" و می گويد:" خب، آره! فايده ای نداشت! اگر برات فايده ای داشت که با آنها رفته بودی!". "م.م" برای لحظه ای به "ن.ی" خيره می شود و می گويد: " چيه؟! وجدانت ناراحته که باهاشون نرفتی و حالا که کشته شدند، داری با توهين به ديگران، ادای دين ميکنی؟!". "ن.ی" می گويد:" من، اگه با آنها نرفتم، برای اين بود که گمشون کردم، ولی نرفتن تو به اين دليل بود که خودتو، توی پست و مقامی که بهت داده بودند، گم کرده بودی!". "م.م" استکان عرقش را با شدت روی ميز می کوباند و می گويد:" من، برای وفا کردن به تعهدی که در مقابل اونها داشتم، دوازده سال زندونی کشيدم! تو، چند سال کشيدی؟!". "ن.ی" پکی به سيگارش می زند و همانطور که حلقه حلقه دود را به سوی سقف شليک می کند، می گويد: " زندان رفتن دليل نميشه. پرويز نيکخواه هم، زندونی بود و الان، داره توی پست و مقام هائی که بهش دادند.....". "م.م"، با بغضی در گلو، می گويد: " مستی! حرف دهنتو نمی فهمی!" و..... از جايش برمی خيزد که برود. ديگران، او را، با اصرار می نشانند و چون می نشيند، چهره می پوشاند و بغضش می ترکد و تلخ تلخ، می گريد. " ن.ی" که کناراو نشسته است، با اشاره ی ديگران، دست بر پشت لرزان او می گذارد و شانه اش را می بوسد و می گويد: " حق با توئه! مستم. منو ببخش.معذرت ميخوام!". " م.م"، همچنان که شانه هايش از فشار گريه تکان می خورد، زمزمه کنان می گويد:" آخه، تو ديگه چرا؟! تو که خودت ميدونی که مسئوليت چند تا برادر و خواهر، روی شونه ام بود. چاره ای نداشتم. از اون گذشته، اگه من، توی اون پست و مقام موندم، به خاطر خود هما نها بود. به خاطرهمون کار فرهنگی ای بود که قولشو به اونا، داده بودم. حالا هم عزادار رفتنشون هستم و تا آخر عمرم هم، عزادارشون خواهم ماند و با همون کارفرهنگی، خاطره ی آن ها را، تا رسيدن به پيروزی، زنده نگه خواهم داشت و تا پای جان.....". هوس سيگار کرد. داشپورت را گشود. چراغ داشپورت سوخته بود و هرچه با دستش، توی آت و آشغال درون داشپورت گشت، بسته ی سيگار را پيدا نکرد و عاقبت، برای آخرين تلاش، ماشين را به کناری کشاند و توقف کرد و پس از روشن کردن چراغ سقف، دوباره شروع کرد به زير و رو کردن آت و آشغال های داشپورت و.......
( رسيديم آقا؟!).
با عصبانيت، سرش را به سوی شبح برگرداند و دهانش را بازکرد که بغض پيچيده در گلو را، گلوله کند و.....، اما نه؛ نه ماشه ای چکيد و نه صدای رگباری ازدهان مسلسل بيرون زد. روی از شبح بر گرداند. چراغ سقف را خاموش کرد. داشپورت را با خشم، برهم کوباند. ماشين را گذاشت توی دنده. پدال گاز را فشرد و ازجايش کنده شد. صدای " م.م"، از فراسوها می آمد که بغض آلوده می خواند:
چرا نکنم فکر نان؟
چرا؟!
هنوز قرض پدر، بدهکارم
و
سفته های جوانی مادرم، شده برباد!
چرا نکنم فکر نان؟
چرا؟!
(شنيده ام که به کار"دل" مشغول شده ای!).
( چطور؟!).
هنوز، يکی دو ماهی بيشتر از آشنائيش با طاهره نگذشته بود که رابطش"م.م"، با طعنه به او گفته بود:" شنيده ام که به کار دل مشغول شده ای؟!" و بعدش هم، صحبت از کار "دل" و کار " سر" را به ميان کشيده بود و پرداخته بود به شکافتن "تضاد ذاتی" ميان کار"دل" و کار "سر" و...... در پايان هم، نتيجه گرفته بود که از اين به بعد، امير نبايد به رابطه اش با آن" دختره!"، ادامه دهد و چون، "م.م"، درطول صحبت با او، بارها، واژه ی " دختره!" را با نفرت و بخصوص توهين آميز ادا کرده بود، سرانجام، امير از توهين های مکرر او، بر آشفته بود و در برابرش ايستاده بود و گفته بود: ( اينقدر، هی دختره دختره نگو! دوست ندارم راجع به دوست من، اين طوری حرف بزنی!).
(در تشکيلات ما، " دوستی"، معنائی نداره!).
(بنابراين، تو، دوست من، نيستی؟!).
( نه. من، رفيق تو هستم. آنهم تا وقتی که وابسته و وفادار، به تشکيلات باشی!).
( آنوقت، رابطه ی ما، با افراد خارج از تشکيلات چی ميشه؟!).
( بستگی به مفيد يا مضر بودن آن رابطه، برای تشکيلات داره! ولی توی اين مورد، با تشخيص من، و توی اين شرايطی که تو برای ورود به زندگی مخفی، درحال کندن از روابط عاطفی خانوادگي هستی، افتادن به دام يک رابطه ی عاطفی ديگه، مثل اين ميمونه که برای فرار و ترک اعتياد از يک ماده ی مخدر، خودت را به دامن اعتياد به يک ماده ی مخدر ديگه بندازی!).
بر طبق اساسنامه ی نانوشته ای که بر فضای " قرار" های او با "م.م" حاکم بود، اجازه ی " چون و چرا" نداشت و اگر نسبت به حرف های "م.م"، نظری داشت و يا به دلايلی، امکان اجرای دستورات او را، غير ممکن می دانست، بايد بدون هيچ اما و اگری، فقط نظرش را و آنهم بدون هيچ پافشاری ای، در ميان می گذاشت و آنوقت، اين حق "م.م" بود که تصميم نهائی را بگيرد و دستور بعدی را به او اعلام کند:
( برای تصميم گيری، بايد به من، وقت بدهی).
( وقت، بی وقت! تا همين جا هم، نشان ميده که " دختره!" ، تو رو معتاد به رابطه با خودش کرده!).
داستان ادامه دارد……….
توضيح:
برای اطلاع بيشتر، در مورد " عقاب دوسر"، " عشق آباد"، "کاردل" ، "کارسر" و"حاج آقا شيخ علی" و " دولت آباد" و " امير"، می توانيد به رمان "کدام عشق آباد" که ازهمين قلم، در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.