يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Wed, 07.03.2007, 20:10

آزاده زنی، زندانی زمانه!


ملیحه محمدی

پنجشنبه ١٧ اسفند ١٣٨٥

او، ژاله قائم مقامی! در جسارت فکر و اندیشه پیش کسوت فروغ فرخزاد و سیمین بهبهانی است! یکقرن پیش از این می‌زیسته است. ٢٢ سال پیش از پروین اعتصامی چشم به جهان گشوده بود. اما دریغا! بسیار کم می‌شناسندش. آزاده زنی که در دورانی از زمان، و مکانی از جهان به دنیا آمد که دانش و آزادگی برای زن حاصلی جز رنج نمی‌آورد، و او جان هوشیاری که سر تسلیم به زمانه خود را نداشت. از کجا و از کدامین روزن‌های همه به هراسناکی‌ها گشوده، جهانی دیگر را پاییده بود که امید رهایی زن فردا را در آن خراب آباد که نه دشمن ، بلکه انکار زن بو، سرود!

باکی از طوفان ندارم، ساحل از من دور نیست
تا نگویی گور توست این سهمگین دریای من
زیر دستم گو مبین ای مرد! کاندر وقت خویش
از فلک برتر شود این بینوا بالای مـــن
کهنه شد افسانه‌ات ای آدم! آخر گوش کن
داستانی تازه می‌خواند تو را حوای من
گر بخوانم قصه، گویی دعوی پیغمبری ست
زانچه در آیینه بیند دیده بینای من

تا آنجا و از آنجا! که من ژاله را شناختم، دریافته‌ام که اولین تلاش جدی که برای شناساندن اوبه نسل یا نسل‌های امروز، شده است، اراده مهربان و مسئولیت شاعرانه زنده یاد حمید مصدق است که دریغا پس از مرگش با حضور همیشه و خستگی ناپذیر ناصر زراعتی پیوند خورده و دیوان اشعار ژاله را سامان داده است.
داستان این تلاش ارجمند را بهتر است از زبان ناصر زراعتی بخوانیم که گویا در مهرماه سال ١٣٧٨، یکسالی پس از درگذشت سخت بی‌هنگام حمید مصدق، در آمریکا میهمان دوستی بوده ودر آنجا:
"آخر شب صاحبخانه فتوکپی کتابی را آورد و گفت : حمید وقتی داشت می‌رفت، این کتاب را به من داد و سفارش و در واقع وصیت کرد که: هرطور هست، هرچه زودتر آن را چاپ کن، زیرا اولاً کتاب بسیار خوبی است و ثانیاً حالا حالاها امکان چاپش در ایران نیست."
و ناصر زراعتی کتاب را دی ماه همان سال در " کانون فیلم و کتاب" در گوتنبرگ سوئد به چاپ رساند ١و تا امروز دریغا هنوز ذره ای از مسئولیت او و، یا حمید مصدق در وجود یکی از ما که تلاشی کنیم تا این زنانه تر زن ِ بی‌نظیر را که در تمام زندگانی خویش در اسارت ارتجاع زن ستیز زیست پس از مرگش با هواهای تازه درآمیزیم و به جانهای آزاده زنان مبارز ایران، فاتحان خیابانها، میدانها ، دانشگاهها و زندانهای استبداد یادآور شویم که تلاششان چه تاریخ غمگین و سرفرازی دارد! که چه جانهای عزیزی حسرت همین روزگار آنان را داشته است که جهل و تعصب آنقدر عقب نشسته باشد که زن بتواند به میدان بیاید و بگوید که دلاورانه تیرهای خشم کوردلان را پذیراست.
که در زمان ژاله زمانه آنچنان دون بود که با هیچ سرمایه ای از شهامت جایی در میدان مبارزه را خریدن نمی‌توانستی!
اما او که بود؟ چگونه در زندان تن و اندیشه بالید و چگونه افسرد و خاموش شد؟

اسفند ماه ١٢٦٢، در قصبه فراهان نوزاد دختری متولد شد، نواده پسری میرزاابوالقاسم قائم مقام فراهانی می‌شد، وزیر دانشمند عباس میرزا نایب السلطنه، معلم و مرشد میرزا تقی خان امیرکبیر! کسی که عباس میرزا اولین اصلاحات منظم اداری در تاریخ ایران را به دانش و درایت او انجام داده بود.
این دختر را به پیروی از شأن و منزلت خاندانی عالم تاج نام نهادند و ژآله نامی ست که او بعدها برای امضای اشعار خود برگزید تا شاید از گزندها مصون بماند ویا شاید ازسر بیزاری از این معنا که خود یافته بود:

تاج عالم گر منم بی‌گفتگوی / خاک عالم بر سر عالم کنید

در خاندان قائم مقام آموزش دانش به دختر و پسر سنت بود و ژاله را نیز قبل از پنج سالگی در مکتب خانگی به تحصیل نشاندند.
اوعلاوه بر فارسی و عربی، صرف و نحو، وعلم معانی و بیان، و منطق و نقد شعر را در کوتاه زمانی آموخت و مقدمات حکمت و تا حدی نجوم را فرا گرفت.
پدرش همانطور که آمد، فرزند قائم مقام و مردی اهل علم و علاقمند به آموزش بود و ژاله به یمن تولد در چنین خاندانی تا شانزده سالگی با شعر و ادب به زیبایی زیسته بود.
اما در همین بهترین ایام جوانی او بود که خانواده او با انبوهی از مشکلات مادی روانه تهران شد. و همانجا بود که بر حسب سنت زمانه و الزام پدر به نزدیکی با نزدیکان و صاحب منصبان دربار ـ به قصد حل مشکلات خویش ـ باید به ازدواج مردی چهل ساله از امرای لشگر مظفرالدین شاه در می‌آمد و چنین شد.
باری! دور از ذهن نیست تراژدی همسری یک دختر شانزده ساله دانش آموخته، دلبسته شعرو ادب، با یک امیر لشگر کم سواد که همه ارزشها را در اسب و تفنگش یافته بود. از زناشویی رنجبار او، از آنجا که راوی زندگانیش تنها فرزند پسر اوست که در عین ارزش و احترامش به مادر پایی سخت تر از مادر در سنتها دارد، جزئیاتی را نمی‌توانیم بدانیم.از این سرگذشت اما همین باز گفتنی و گویاست که در آن روزگاری که ازدواج برای هر زنی آغاز تسلیم بی‌چون و چرا به سرنوشتی بود که خانواده و شوهر برای او رقم می‌زدند، ژاله بندهای آن ازدواج را گسست، از زندگی مرفه و آسوده شوهر به در شد به خانه پدری برگشت که دیگر ثروت و مکنتی نیز در آن باقی نمانده بود و با افسوس بزرگ دل کندن ناگزیر از تنها فرزندش، که رنج دوری از او را بارها سروده است:
مادر چو زطفل خویش مهجور است
یعقوب وش ار کور شود معذور است
چون من که تعلقم ز اسباب جهان
بر یک پسر است و آنهم از من دور است.
ژاله اما بازگشت تا به ازای تنها ماندن برای تمام عمر، به سرنوشتی که نمی‌خواست، " نه" بگوید. گر چه شرح زندگانیش را یا ننوشته یا نمانده است، اماخوشا شعر! خوشا شاعر که ناگفته‌های و نانوشته‌ها را می‌سراید و دفتر سرگذشته‌ها را به خطی که سرانجام زمانه اش بخواند، می‌نویسد. پس نه تنها اندیشه دلیر او که حکایت هستی اش را نیز در سروده‌هایش دنبال کنیم:
راستی! چه کسی باور می‌کند که صد سال پیش از این، زنی در ایران، ازدواج ناخواسته را با تن فروشی برابر نهاده و آنرا سروده باشد؟!

ای ذخیره کامرانی‌های مرد / چند باید برده آسا زیستن؟
تن فروشی باشد این یا ازدواج؟ / جان سپاری باشد این یا زیستن؟
و یا باز در جای دیگر:
مرد سیما ناجوانمردی که ما را شوهر است
مر زنان را از هزاران مرد نامحرم تر است
آن که زن را بی‌رضای او به زور و زر خرید
هست نا محرم به معنی، ور به صورت شوهر است

اما نگاه کنید!چه زیبا و چه فاخر است! سرزنشی که او بر ازدواج ناخواسته داشت برای حرمتی بود که به عشق قائل بود!
در جهان ِ زن، نشاط زندگی / نیست جز با عشق جانان زیستن
پا به پای دوست گریان سوختن / یا به دست عشق خندان زیستن
زندگی بی‌عشق شاید کرد، لیک / بی‌امیــد ِعشق نتوان زیستـن

یا ببینم نگاه جسور او را به برخورد متضادی که جامعه به حق عشق ورزیدن، میان زن ومرد قائل است. و بنگریم او را که چقدر او از زمانه خود پیش است، آیا فقط از زمانه خود؟ یا بسیار جهل‌ها هنوز پا برجاست!

مرد اگر مجنون شود از شور عشق زن رواست
زان که او مرد است و کارش برتر از چون و چراست
لیک اگر اندک هوایی در سر زن راه یافــت
قتل او شرعأ هم ار جایز نشد،عرفأ رواست
بر برادر، بر پدر، برشوست رجم او از آنک
عشق دختر، عشق زن بر مرد نامحرم خطاست

و باز اوست که سنگسار روزانه جسم و روح زن را فریاد می‌زند:

گر زنی را نیم مردی راه زد
مجرم اصلی در آن سودا زن است
مرد رهزن پاک و معصوم است از آنک
حسن زن اغواگر و گمره کن است
ای عجب، یک فعل بد دارد دو روی
این یکی مستقبح ، آن یکی مستحسن است
گویمت بی‌پرده، چون در پرده ام
جرم زن در ملک ما، زن بودن است

و اگر سرگذشت او را پی می‌گیریم، گفته است که جستجوی عشق در آن سرگذشت ِ تلخ بی‌حاصل بوده است:

گفتم به کوی خویش، چو از کوی شو روم / در کام عشق ِ خانه فکن فرو روم
غافل از این دقیقه که با نام زن، مرا / آن پای نیست کز پی این آرزو روم

و باز سروده است که:
در سراپای وجودم جز محبت هیچ نیسـت
گر محبت اینچنین سوزان بود، پس عشق چیست؟
از نوازش‌های حسن و از گدازش‌های بخت
بایدم خندید در این پرده، یا رب یا گریست؟
مایه عشقی شررانگیز در دل هست، لیک
خنده می‌گیرد مرا کاین عشق را معشوق کیست؟

*********

فروغ فرخزاد در زمان حیات خود از بابت اشاره ای که به خواسته‌های جنسی زنانه داشت، سرزنش می‌شد؛ اینک در زمانه ما او از همین منظر ستایش می‌شود و کمتر کسی می‌داند که ژاله پنجاه سال پیش ازاو شهامت این گفتار را داشت.
زن هم آخر چون تو ای ز انصاف دور / خواهشی دارد که گاهش رهزن است
چون تو او هم پوستی بر گوشتی ست / نه تنش از روی و دل از آهن است
*****
در یک نگاه گذرا، ژاله نیز چون پروین اعتصامی از بی‌همدمی شاید! با اشیا سخن می‌گوید. اما از جایگاهی و از بینشی که گزیده‌های او را برای همین گفتگوهای روزمره، یکسره از نگاه و گزینه‌های پروین دیگرگون می‌کند.
او به جای گفتگو با دیگ و سه پایه و اشیایی که نشان وفاداری زن به مطبخ و ایفای نقش همسری و در نهایت مادری ست، با اشیا و اجسامی سخن می‌گوید که شاهدان زنانگی، زیبایی و درایت او هستند...
با آینه سخن می‌گوید، با تاب گیسوی خود! یا با سماور که سوز و خروش او را همسان حال درون خود یافته است!و فراتر از آن او اشیا بی‌جان را همچون پروین، به پند و نصیحت به مردم وادار نکرده است.
نگاه کنید به ابیاتی از شعر بلندی که در باره خود و آینه سروده است:
این منم یا آفتابی از فلک سربرزده؟ / خنده از تابندگی بر ماه و بر اختر زده؟
این منم یا نازنین طاوسی از هندوستان / ره به طاووس بهشت از نقش بال و پر زده
اندرین این آیینه آن تصویر ایمان سوز کیست؟ / با نگاهی گرم راه مؤمن و کافرزده؟
این نگاه مست ِ این چشم خمارانگیز چیست؟ / نرگسی در مشک خفته آهویی ساغرزده
با ساده ترین شیئی چون سماور اگر گفتگو می‌کند گفتگویی از سر غم با ندیم تنهایی خود است:
ای همدم مهر پرور من / ای یارمن، ای سماور من
از زمزمه تو شد می‌آلود / اجزاء لطیف ساغر من
سوزی عجبت گرفته، گویی / در سینه توست آذر من

اما! تنها در عشق و دلداگی نیست که او معیارهای تنگ و تاریک آن روزگاررا نمی‌خواهد. ژاله در مواجهه با هر معنا و پدیده تازه ای، فضای خود را جستجو می‌کرد و بسیار روشن تر و دور تر از آنجا که بود! بر خلاف مردم زمانه خود بجای حیرت و وحشت از دنیای فرنگ از تازه‌ها و پیشرفت‌های آن استقبال می‌کرد این دید و نگاه روشن را در شعری که در استقبال از آمدن چرخ خیاطی سروده است نشان می‌دهد:

راستی ای چرخ زینگر! جادویی‌ها می‌کنی
خود نداری جان و اعجاز مسیحا می‌کنی!
سر نمی‌بینم تورا و اندیشه ِ مغزی فکور
در تو می‌بینم که هر ساعت هویدا میکنی

این شعر بلند را که دنبال می‌کنی، زنی را نمی‌بینی که مفتون یک وسیله نو شده، بلکه به انسان نو جویی، خسته از ماندن و پوسیدن را می‌بینی که متوجه پیشرفت و توسعه در آنسوی جهان است:

ای هنرور! ای فرنگی! راستی بدرود باش
کین چنین خدمت به دنیا و اهل دنیا میکنی
جسم از تب خسته را با دارویی جان می‌دهی
چشم ظلمت بسته را با شیشه ای وا میکنی
گه چراغ برق سازی گه ترن گه تلگراف
گاه مومین لوله ای را نغمه پیما می‌کنی
شیخ ما دیروز را سرمایه امروز کرد
آن تویی کامروز خود را وقف فردا می‌کنی

و آنها را به رخ" شیخ ما" می‌کشد و سرزنششان می‌کند فخر فروشی‌های بیحاصل به گذشته را و ضعف و زبونی پنهان کردنی امروز را در دانش و در سیاستهای ملک بر باد ده :

او زند دم، اما ز دانش می‌زند
تو کنی فخر ای پسر! اما به آّبا می‌کنی
آخر ای فرزند رازی، ای نبیره بوعلی
بینوا اجداد خود را از چه رسوا می‌کنی؟
خطه قفقاز را از کف به آسان می‌دهی
لیک در میدان دعوا شور و غوغا می‌کنی
گر شکست از رومیان را چون شکست از تازیان
با گرامی شوی من، انکار یک جا می‌کنی،
در شکست مرو دانی جا ی هیچ انکار نیست؟
یا که آنرا نیز فتحی عبرت افزا می‌کنی؟

با این بینش فراخ و همه سو نگرش است که دعوی هر آنچه را دارد که مرد از آن خود و در سپهر خود می‌پندارد:
مرد گشتن کارِ سهل و زن شدن کاری شگرف
کیست منکر تاش ره با عقل برهانگر زنم؟
مردی ار در فره علم است، این میدان و گوی
دانشی مردا! بیا تا خامه بر دفتر زنم
گر شهامت جور و بیداد است، ارزانی تو را
ور به مردم دوستی، تا حلقه بر آن در زنم

ژاله علیرغم این زندگانی تلخ و آن روزگار دشوار با امید و روشن بینی حیرت انگیزی به آینده زن ایرانی می‌نگرد:

دختر فردای ایران دختر امروز نیست
گر بخواهی، ور نه، برگیرند بند از پای من
من نخواهم دید آن ایام دولت ریز را
لیک خواهد دیدنش آن کو بود همتا ی من
نغمه آزادی نوع زن از مغرب زمین
سوی شرق آید، ولی خالی ست از من، جای من.

ژاله"عالمتاج قائم مقامی که در اسفند ماه ١٢٦٢ به دنیا آمد، پس از زیستنی دشوار بی‌آنکه قدر و ارزش او بر جامعه ادبی و زنان میهن ما آشکار شده باشد، در پنجم مهر ماه ١٣٢٥ دیده از جهان فرو بست. باشد که بیش از اینها نام و یادش را گرامی بداریم.

-----------------------
١ ـ کتاب ارزشمند " دیوان ژاله" از انتشارات "کانون فیلم و کتاب" گوتبرگ سوئد،در دی ماه ١٣٧٦


ملیحه محمدی
هشتم مارس ٢٠٠٧




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024