يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 18.02.2007, 8:51

نگاهی به شعر ِ "به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد" از: فروغ فرخزاد

سلامی دوباره


مهرانگيز رساپور(م. پگاه)


به نظر می‌رسد که اين شعر يا پس از برخاستن از يک بيماری سخت و رفتن تا دمِ مرگ – که شاعر زياد هم ازآن ناراضی نيست!- نوشته شده است يا، پس از نجات از يک خودکشی!
اين شعر تجربيات شاعری بی‌اعتنا به زندگی را پس از يک گسست و بازگشتِ دوباره به زندگی بيان می‌کند، درعين حال تولدِ دوباره‌ی او را پس از مرگِ کامل و بی بازگشتِ جسم موقتی.

معمولأ کسی که تا لمس مرگ پيش رفته و به زندگی بازگشته است، با تحولی چشمگير دردرون خود روبرو می‌شود؛ با شوق و ذوقی سپاسگزارانه و قدرشناسانه. با طرح‌هايی تازه برای رابطه‌های تازه با جهان پيرامون خود. به سهل‌انگاری‌های خود افسوس می‌خورد و به انجام کارهايی کمر می‌بندد که درفرصتِ پيشين يا به آن‌ها نينديشيده است يا ناديده گرفته است. رفتن تا دمِ مرگ و پايان مهلت، اهميت آن‌ها را به او يادآور می‌شود وهمانجا تصميم می‌گيرد که يکراست به دنبال چيزهايی برود که پيش از اين می‌توانسته انجام دهد و نداده است. و اين تصميمات انرژی او را بيشتر می‌کنند.
بارها برای همه پيش آمده است که: اگر دوباره متولد شوم، اين بار می‌دانم چکنم! چنين و چنان!

اما در بازگشتِ اين شاعر، هيچ نشانه‌ای از اين نوع شوق و ذوق و هيجان و انرژی کاذب نيست.
آنچه که می‌گويد، پذيرش مسؤليت وگرفتن تصميماتِ جديدی نيست. برای تغيير دادن خود هيچ قولی نمی‌دهد. دراين بازگشت، تلاشی برای ديگرگونه شدن و ديگرگونه رفتارکردن نيست. شاعر با همه‌ی آن باورها و برداشت‌ها و دلبستگی‌ها و ايمانی که با خود به گور برده، بازگشته است ومی‌خواهد ادامه‌ی همآن‌ها باشد. او به دليل راستگويی و صداقتِ ذاتی خود حتا نمی‌تواند تظاهر کند که اين بار همرنگِ جماعت خواهد شد!
اين نشان می‌دهد که شاعر درزمان حياتِ خود با نگاهی ريز و تيز به جهانی که درآن محکوم به زندگی بوده است نگريسته وآگاهانه زيسته و انتخاب کرده و از آنچه بوده است پشيمان نيست.
وبا جهان بينی زيرکانه‌ی خود، اميدی هم به ديگرگونه شدن اوضاع از سوی جهانيان ندارد!

اين شعر نشانه‌ی بارزی از اخلاص و درستی فروغ وآميختگی تجزيه ناشدنی اوست با شعر اش، وبی‌اعتنايي‌اش به انتظار خواننده. شاعر راستين و ماندنی توجهی نمی‌کند که "چه گفتن" مُدِ روز است. او صاحبِ نظرو تشخيص خويش است وبه دنبال بَه بَه و چَه چَه‌های آنی نيست. انديشه‌ی او ورای تکاپوی روزمره عمل می‌کند هرچند در روشنای درک‌اش، هيچ حرکت و جنبشی از نگاهِ ريزبين او پنهان نمی‌ماند و به موقع آن‌هايی راکه بايد، شاعرانه برجسته می‌کند. اوحرفِ خودش را بنا بربرداشت‌ها و تجربياتِ خود می‌زند، اين خواننده است که بايد خود را به درکِ شعراو برساند.
جهان برای فهميده شدن برای يک نوزاد، خود را تغيير نمی‌دهد ومسؤول سليقه‌‌ی نوزاد نيست. اين نوزاد است که بايد ياد بگيرد که چگونه دراين جهان بزيد.
( البته اين با آن غامض گويی‌های نمايشی و آکروبات بازی‌های کاغذی بکلی متفاوت است.)

به شاعر گوش می‌کنيم:
« به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد.»

نخستين چيزی که ذهن شاعررا پس از بازگشت به خود متوجه کرده است، "آفتاب" است!
آوردن واژه‌ی" دوباره" تأکيد می‌کند که پيش ازتجربه‌ی مرگ، با آفتاب رابطه‌ای قديمی و صميمی داشته و ميانشان سلام‌ها رد وبدل می‌شده است. اگر می‌گفت: به آفتاب سلام خواهم داد، اين می‌شد همان تصميماتِ جديد. يعنی کاری که پيش از تجربه‌ی مرگ نکرده است.
اما شاعرپس ازبازگشت از دهليز تاريکی‌ها، نخستين کاری که می‌خواهد بکند، بازگشت وسلامی" دوباره" به اوست، به نزديکترين دوست، به آفتاب. که نمايانگر چيزی از نهادِ خودِ شاعر است. فروغ درزندگی کوتاه‌اش نشان داده است که تا چه اندازه عاشق روشنی شفافيت وعشق است. از اين روخورشيد نزديکترين وگوياترين نمادِ روح اوست. برای گرمی و روشنگری‌اش، صراحت، سخاوت‌ وعدم ملاحظه‌ کاری‌اش. ويژگی‌هايی که تا دمِ مرگِ شاعر، خلافِ‌شان به او ثابت نشده بود. او به باورها ودرستی انتخابِ خود ايمان دارد وبا تجربياتِ آگاهانه و جامعه شناسانه ياران حقيقی خود را برگزيده است و درزندگی دوباره‌اش نيز حاضر به ازدست دادن آن ها نيست.

ببينيم بعد از "آفتاب" شاعر به چه ارزش‌های ديگری " دوباره" سلام می‌کند:
« وبه جويبار که درمن جاری بود.»

ذهنيت و حسياتِ او با ويژگی‌های جويبار، که همان جريان دَمادَم حيات است نيز پيوندی ناگسستنی دارد که بی نورو گرمای آفتاب ازحرکت باز می‌ايستد زيرا سرچشمه‌ی انرژی حيات در"آفتاب" است از اين رو نخست به خورشيد سلامی"دوباره" می‌کند و سپس به جويبارو زلالی و روانی آن. ويژگی‌های مشترک‌شان با شاعر.

« و به رشدِ دردناکِ سپيدارهای باغ که با من/ از فصل‌های خشک گذر می‌کردند.»

سپيدار هم يکی ازهمدردان شاعراست زيرا با هم تشنه کام، ازفصل‌های خشک، درانتظاری واهی ازايثار باران، با زجر و درد گذر کرده‌اند. فصل‌های خشک، اشاره به ناکسی‌ها، حسادت‌ها، کمبودها و نامهربای هاست.

« به دسته کلاغان / که عطرمزرعه‌های شبانه را/ برای من به هديه می‌آوردند.»

شاعر به روشنی نشان می‌دهد که ظاهربين و سطحی نگر نيست وآنچه درعمل صورت می‌گيرد برايش اهميت دارد. شاعر، رنگ ‌باز نيست ورنگ‌آميزی‌ها بلبل‌زبانی‌های ظاهر اورا فريب نمی‌دهند. او کلاغ را که ظاهرأ به سياهی و بد صدايی مشهوراست، درزندگی پيشين خود برگزيده بود چراکه در عمل، همين کلاغ‌ها بودند که عطر مزرعه‌های شبانه برايش هديه می‌آوردند.
شاعرقدرشناس است ومحبت‌های راستين را فراموش نمی‌کند ونشان می‌دهد که فريبِ ظاهر را نمی‌خورد وآنچه درعمل صورت می‌گيرد برايش معيار می‌شود. پس به دسته کلاغان هم برای عملکردِ مثبت، صادقانه و دوستانه‌شان، سلامی" دوباره" می‌کند.

« به مادرم که درآينه زندگی می‌کرد/ وشکل پيری من بود.»

شريف‌ترين و باشکوه‌ترين نوع عشق، عشق مادراست. عاشقی که در برابرفداکاری‌هايش هيچ انتظاری جزسعادتِ معشوق (فرزند) ندارد. ناسپاسی، بدخلقی، بی‌اعتنايِی، و حتا خيانتِ معشوق، عشق‌اش را ذره‌ای کاهش نمی‌دهد. – شنيده‌ايم که پسری مادرش را کشت و جسد نيمه جان او را درچاه افکند. وقتی پسر خم شد تا مطمئن شود مادرش در تهِ چاه افتاده است. مادر نيمه جان، نگران ازاين که نکند پسرش در اثر اين خم شدن در چاه سقوط کند، با ته مانده‌ی رمق خود ناليد: آه فرزند! نيفتی درچاه!- اين احساسی است برتراز يگانگی. ترجيج معشوق به هستی خود.
اما چرا مادرش درآينه زندگی می‌کرد؟
او هربار هم که مادرش را می‌ديده احساس می‌کرده است که دارد خودش را درآينه می‌بيند.
ديدارمادر، ديدارخودش درآينه است، چرا که هربار که به او نگاه می‌کند انگارکه خودِ پيرشده‌اش را درآينه می‌بيند. پس اين خودِ پيرشده (مادر) حتمأ درآينه زندگی می‌کند چون هميشه درآينه ديده می‌شود! و ازآنجا که هيچ‌کس چون مادرش منعکس کننده‌ی حقيقتِ او نيست. پس اين يگانگی ثابت شده‌ی بی ترديد را نيز با سلامی "دوباره" تقدير می‌کند.

« وبه زمين، که شهوتِ تکرار من، درون ملتهبش را/ از تخمه‌های سبز می‌انباشت- سلامی دوباره خواهم داد.»

زمين و باروری و زايندگی آن يکی ازمضمون‌های هميشگی شعر فروغ است. او همواره خود را با زمين و شهوتِ باروری و زايندگی آن يکی می‌بيند و خود را يکی از فرزندان زمين می‌داند که شهوتِ دوباره زادن او سيری ناپذير است و برای همين « درون ملتهب‌اش را از تخمه‌های سبز» می‌انبارد. نکته‌ای که هيچ شاعری تا کنون به اين زيبايی بيان نکرده است.
چرا می‌خواهد به زمين هم " دوباره" سلام کند؟
چرامی‌گويد "شهوت تکرارمن"؟ چرا زمين هرچه را می‌زايد راضی اش نمی‌کنند؟

در اين جا منظوراز"من"، يک " من" شخصی است و نه "من" نوعی.
شاعردراين شعر آنچه را که باخودِ او پيوند مستقيم و تجزيه ناپذير دارد، ارزش گذاری می‌کند.
زمين هميشه آبستن است وهرچه می‌زايد باز هنوز آبستن است! با اين حال نتوانسته است توجه شاعر را به همه‌ی آن چيزهايی که زاييده است جلب کند. شاعردرزندگی پيشين خود ازميان آن همه، آگاهانه، تک وتوک، همبستگان خودرا انتخاب کرده است.
می‌گويد زمين برای تکرار"من" است که اينهمه شهوانی شده و به اين همه همخوابگی تن داده چنان که درون‌اش از تخمه‌های سبز انباشته شده است! که شايد يکی ازاين تخمه‌ها "من ِشاعر" را تکرار کند! شاعری که هيچ رغبتی به زيستن نشان نمی‌د‌هد وهمين زمين را نگران کرده است! زمين می‌خواهد "او" را که نتوانسته است با زايش‌های فريبنده‌ی خود جذب نمايد، حفظ وتکرارکند!
پس به زمين را هم برای تشخيص دهندگی‌اش، "دوباره" سلام می‌کند.

می‌بينيم که شاعر به انتخابی که درزندگی پيشين‌ خود کرده هيچ شکی نمی‌کند. انتخاب شوندگان ثابتِ پيش و پس از تجربه‌ی مرگ، هيچ‌کدام ازميان آدميان و مشغوليات و وسوسه‌‌های جهانی نيستند. حتا اگر به سراغ انسان وعشق هم رفته است، مستقيم وبا کمال اطمينان رفته است به سراغ مادر وعشق بی‌بديل و درخود حل شده‌ی او. درستی ويژگی‌های انتخاب شده‌‌ها همه تجربه شده و ثابت شده است، آنچنان که هرکدام به نوعی درخودِ او حضور دارند. اما تنها مادر است که تصويرکليتِ اوست. تصويرپيری او که در آينه می‌ زيد!

اما شاعر با آن تشخيص وانتخابِ بی‌ترديدِ خود ازسفرمرگ، از"آنسوی ديوار"، چه با خود آورده است؟

« می‌آيم می‌آيم می‌آيم
با گيسويم: ادامه‌ی بوهای زير خاک
با چشم‌هايم : تجربه‌های غليظِ تاريکی
با بته‌هايی که چيده‌ام از بيشه‌ای آنسوی ديوار.»

با توجه به آنچه شاعر درپيش گفته وآنچه که با خود از اين سفرآورده است، پيداست که او، تا دم مرگ پيش نرفته بلکه مرده است و گور را هم تجربه کرده است. او بسيارهشيار وکنجکاو است. شايد بر روی تختِ بيمارستان، همزمان با پزشکان که درتلاش برای نجاتِ او بوده‌اند، او مشغول کندن گور وبه خاک سپردن خود بوده است!

" می‌آيم" را سه بار تکرار می‌کند ( مقلدين و نسل بعد از فروغ وبسياری هنوز. . . بدون اينکه دليل اين تکرار کردن‌های حياتی بعضی واژه‌ها را بفهمند وبدانند، شروع کردند به تکرار کردن بيمورد و بی‌معنی کلمات. و با همين تکرارهای طوطی وار، ناآگاهانه و حتا مضحک، به خيال خود شعر درست کرده‌ و می‌کنند!)
دراين "می‌آيم"ها هيچ‌کدام نشانه‌ای ازشوق بازگشت نيست. به دليل ره آوردهايش.
اين"می‌آيم" ها هرکدام يک معنی می‌دهند و هرکدام يک جور خوانده می‌شوند.
می‌آيم: اما به سوی شما که درنهايتِ تاريکی زندگی ومرگ، به اعتمادِ من خدشه‌ای نزديد.( آن‌ها که سلامی دوباره برايشان آماده دارد.)
(هريک از"می‌آيم"ها، به يک ره آورد مربوط می‌شود. سه " می‌آيم" و سه را آورد!)

با گيسويِی که همچنان بوهای زيرخاک را با خود دارد.
و چشم‌هايی که غلظتِ تاريکی زندگی و مرگ وگور را « ديده» است. غلظتی غليظ ،لايه لايه روی هم تلنبار! اما با دسته بته‌هايی که « از بيشه‌های آنسوی ديوار» چيده است. اين بته‌ها آيا نمادی از سرسبزی ورويندگی هميشگی زندگی نيستند؟
او ازجهان مرگ،از زيرخاک، از دل گور، نماد زندگی را باخود می‌آورد!
اما ضمير ناخودآگاه شاعری که درنهايتِ صداقت حرف می‌زند. می‌داند که با گيسوانی که بوهای زيرخاک را با خود دارد و چشمانی که تجربه‌های غليظِ تاريکی اند، دسته گل، که معمولأ برای ديدارها هديه می‌برند، همخوانی نمی‌کند و وصله‌ی ناجوری است. شاعر اهل دروغ نيست و با چنين چشمان حقيقت بينی، می‌داند که پوکی تعارف، به انسجام و پرمغزی اين تجربه لطمه می‌زند و برای همين با خود به جای گل، بته می‌آورد!
اين سوی ديوار که زنده‌ها هستند، زندگی‌شان مملو از حرص وطمع و دروغ وتقلب است. آنسوی ديوارهم، اجساد همين زنده‌هاست!

« می‌آيم می‌آيم می‌آيم
و آستانه پراز عشق می‌شود
و من درآستانه به آن‌ها که دوست می‌دارند
و دختری که هنوز آنجا
درآستانه‌ی پرازعشق ايستاده ، سلامی دوباره خواهم داد.»

حرف‌هايی را که شاعر دراينجا پس از" می‌آيم"ها می‌زند به گونه‌ای است که نشان می‌دهد حالتِ آن‌ها با " می‌آيم" های پيشين فرق می‌کند.
اين "می‌آيم" ها متبسم‌اند. وبا هرمی‌آيم تبسم‌ها لذت بخش‌تروعميق‌تر می‌شوند چراکه به دنبال آن‌ها ازعشق حرف می‌زند.
آن ويژگی‌هايی که برشمرد همه ويژگی‌های عشق‌اند که درصورت‌ها و کيفيت‌های گوناگون در خودِ او حضور دارند: درهيئتِ آفتاب، سپيدار، جويبار و يا حتا کلاغ ! (نگاهی ديگر و منصفانه‌تر به کلاغ، که خود نمونه‌ای از نوآوری در اين شعراست. برخلاف نگاهِ منفی و تکراری شاملو به کلاغ ) و بالاتراز همه، درهيئتِ مادر.

پس طبيعی است که با آمدن شاعر با چنين ويژگی‌هايی، آستانه پراز عشق می‌شود! وطبيعی است که تنها عاشقان‌اند که اين ويژگی‌ها را به تجربه می‌شناسند و درک می‌کنند وقدر می‌دانند. پس به آن‌ها نيز که جزيی از خودِ او هستند ودوست می‌دارند، سلامی "دوباره" می‌کند.

اما دختری که هنوز آنجا درآستانه‌‌ی پراز عشق ايستاده است چه کسی می‌تواند باشد جز خودِ شاعر!؟
استخوان‌بندی تخيلات و تجربياتِ شاعر، ناخودآگاه اما متکی به مهارت وصداقت، به گونه‌ای شکل گرفته است که وقتي جسميت می‌گيرد، شاعر را با تمام باورها و ويژگی‌هايش پديدار می‌کند!

ديديم که همه‌ی آنهايی را که نام برده در خودِ شاعرحضور دارند و خود آميخته‌ای ازهمه‌‌ی آن ويژگی‌هاست. خطِ پايانی شعر که برآمده از زيرکی وهوشياری ذاتی شاعر است و از ضمير ناخودآگاه او بيرون زده است، روشنگر اين است که شاعر پس ازاين نجاتِ ناخواسته و بازگشتِ بی‌رغبت و با اکراه، در واقع، تنها به "خود" سلامی دوباره می‌کند!




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024