iran-emrooz.net | Sun, 18.02.2007, 8:38
(هفتاد و هشتمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
" اين شهرها، تاريخ ندارند! لازمانند و لامکان! گذشته و آينده ای ندارند. همه شان، در "حال " واقع می شوند. مثل همين حالا! اهل حال بايد باشی تا بفهمی!. اهل حال!".
( چی گفتی؟!).
( گفتم که بالاخره ، نظر قطعی دکتر را فهميدی؟).
( در باره ی چی؟).
( در باره ی اينکه پسر است يا دختر؟!).
( باز داری حرفو عوض ميکنی امير! ازت پرسيدم که برای چی، يکدفعه از ماشين پريدی بيرون و دويدی به طرف اونور ميدون؟!).
( يکی از دوستان قديممو ديدم. سی سالی ميشد که نديده بودمش. يعنی فکر کردم که اون باشه. رفتم و ديدم که نيست. يک کسی شبيه اون بود!).
( طفره نرو امير! من، زن تو هستم! تو بايد به من بگوئی! من، نمی دانم، ولی احساس می کنم که چيزهائی هست که داری از من، مخفی شان می کنی!).
امير، بسته ی سيگار را از درون داشپورت بيرون می آورد و به دنبال فندک است که طاهره، با عصبانيت، خودش را پس می کشد و می گويد: ( مگر قول نداده بودی که .....).
امير، بسته ی سيگار را از پنجره به بيرون پرتاب می کند و پايش را روی پدال گاز می فشارد: ( باشد! نمی کشم! خوب شد؟!).
بر همه ی ما واضح و مسلم است که ما می خواهيم در آينده خلبان بشويم.. ما می خواهيم پول زياد داشته باشيم. درعيد نوروز بچه های بی بضاعت لباس نو ندارند. ما می خواهيم پول ها يمان را به بچه های بی بضاعت بدهيم. ما پدرمان خودشان نوکر شاه هستند. ما خدا و شاه و ميهن را دوست داريم. بچه های بی بضاعت عيدی ندارند. عقاب دوسر بابا بزرگ ما را کشته است. پس نتيجه می گيريم که ما دوست داريم در آينده شغل خلبانی داشته باشيم. ما.......، سربازی وارد می شود و پاشنه هايش را به هم می کوبد و می گويد:" بفرمائيد جناب سرگرد. جناب سرهنک، منتظرتان هستند". شکار بزرگ، از جايش بر می خيزد و گيج و منگ، به دنبال سرباز راه می افتد. کريدور باريک و بلندی را پشت سر می گذارند تا به جلوی اتاق سرهنگ می رسند. سرباز می ايستد و پس از چند ضربه که بر در اتاق می زند، به کناری می رود و به شکار بزرگ می گويد: " بفرمائيد". شکار بزرگ که وارد اتاق می شود، سرهنگ ، رو به پنجره ايستاده است. شکار بزرگ چيزی نمی گويد. سرهنگ از پنجره روی بر می گرداند و بی آنکه به سوی شکار بزرگ نگاه کند، به طرف ميزش می رود و می نشيند و می گويد: ( ازت خيلی دلخورم اصغر!).
شکار بزرگ هم می رود و روی يکی از صندلی های جلوی ميز سرهنگ می نشيند و می گويد: ( به تخم اسب حضرت عباس که دلخوری!).
سرهنگ، سيگاری روشن می کند و بسته ی سيگار و کبريت را می سراند به سوی شکار بزرگ و می گويد: ( چائی می خوری؟).
( نه. حالا ديگه خودت کسر شأ نت می دانی که بيائی و برايم سرباز ميفرستی که منو بياره تو اتاقت!).
( وضعيت، قاراشميشه، رعايت ظاهر رو بايد کرد!).
( توی اينجا چی؟! توی اتاقت هم برای رعايت ظاهره که تا وارد می شوم، پشت به من واميستی! نکنه انتظار داری که پاشنه هامو بهم بکوبم و برات بالا بندازم؟!).
(خر نشو ديگه! داشتم بيرونو نگاه می کردم که اگر سر خری توی راه هست و داره مياد اينجا، حساب کار دستم باشه! ولی ازت خيلی دلخورم. خيلی نامردی! دوشب قبل بهت تلفن زدم و ميگم که ميهمان دارم و اگر کسی رو ميشناسی، بگو. با دلخوری، غر ميزنی و ميگوئی که مگر من، ترياک کشم که ترياک فروشای اين شهر رو بشناسم؟! پس اين ده لول سنتاتوری، از کجا به دست آنها افتاده؟!).
( اولن، خر و نامرد خودت هستی! ثانين، آنها برای آنکه منو بشکونن، ترياک که هيچی، ممکنه که چند تا نارنجک و کلاشينکف هم، ضميمه ی پرونده ام کرده باشند. زنم کجا است؟!).
( شوخی نمی کنم. واقعن ازت دلخورم!).
(دست پيش گرفتی که پس نيفتی! پرسيدم که مهربانو کجا است؟!).
(نگران نباش. به خاطر ناراحتی قلبی ای که دارد، دستور دادم که فعلن مرخصش کنند. راجع به خود تو هم بهش گفتم که ناراحت نباشد. موضوع مهمی نيست. يک سوء تفاهم پيش آمده که به زودی مرتفع خواهد شد!).
( انتظار داری، با آن رفتاری که با ما شد، حرف های تو را باور کند؟!).
( تقصير خودت است! آخه، مرد حسابی، کسی که بازنشسته شده است، در آن وقت شب، لباس فورم می پوشد؟! وقتی که شنيدم، چهارتا شاخ در آوردم!).
( گفتم شايد که به احترام لباس هم که شده است........).
( با شرايط فعلی و مسئوليتی که به عهده شون گذاشته شده، اين نوع برخوردها، غير قابل اجتنابه! تازه، همينقدر که تو رو آورده اند اينجا و قضيه رو به تهرون نکشوندن، معلوم ميشه که خيلی هم ملاحظتو کردند. طبق گذارش هم، معلوم ميشه که تو هم با آنها، همکاری لازم رو نداشتی. البته، من تعجبی نکردم. چون، با اخلاقت، آشنا هستم! ولی تعجب من بيشتر از اينه که آدمی مثل تو، چطور رفته و چنان تعهدی به آنها داده !).
( چه تعهدی؟!).
( تعهد اينکه اگر احمد را پيداکردی، او را تحويل آنها بدهی!).
( من، همچين تعهدی به کسی نداده ام!).
(به هرحال، شايد بشه کاری کرد که به آنطورجاها نکشه. در ضمن، ديروز اسمت را گذاشتم توی ليست. فقط اميدوارم که اين قضيه، کار را خراب نکند!).
( کدام ليست؟!).
(دريافت حقوق اون چند سالی که منتظرالخدمت بوده ای!).
(بی خود کردی! بهت که گفته بودم، زير هيچ شرط و شروطی نمی روم!).
(ما که هنوز نميدانيم قراره چه شرط و شروطی بگذارند. حالا بگذار بدهند، آنوقت تو بگو که نميخوام!.... حالا، از اين چيزا گذشته، می خوام ازت، يک گله ای بکنم! قضيه ی ترياکی هم که به ما ندادی، به کنار، ولی من حق دارم که بعد از سال ها رفاقت و آنهمه نان و نمکی که با هم خورده ايم، ازت انتظار داشته باشم که با من، روراست باشی؟!).
( من، هميشه با تو، رو راست بوده ام!).
( نه. رو راست نيستی! و اگر نه، ماجرای احمد را از من، مخفی نمی کردی!).
( من، چيزی را، مخفی نکرده ام. بهت گفته بودم که از پادگان، فرار کرده است!).
( ولی، دليل اصلی فرارشو نگفته بودی!).
( کدام دليل؟!).
( اينکه فعاليت های سياسی مخفی، داشته است و اعلاميه های آن ها را توی پادگان، پخش می کرده است!).
( دروغ است. مزخرف می گويند!).
(من، پرونده را خوانده ام. تعهدی هم که داده ای، خوانده ام. خوب! بالاخره، حقيقت را می گوئی يا نه؟!).
( داری سين جيمم می کنی؟!).
(دست وردار اصغر! مگر نمی خواهی کمکت کنم؟! من، حقيقت را بايد بدانم! اگر نه، از کجا بدانم که آمريکائی ها، تا کجای قضيه پيش رفته اند؟!).
(قضيه ای توی کار نبوده است! نصف شب، ريخته اند توی خانه ام و همه ی اتاق ها را گشته اند و همه چيز را بهم ريخته اند و بعدش هم، من و زن مريضم را با تهديد و تحقير، جلوی همسايه ها انداخته اند توی جيپ و.....).
( ولی گذارشی که داده اند، اين را نمی گويد!).
( خوب، معلوم است! به نفعشون نيست که حقيقتو گذارش بدهند!).
( حقيقت چيه اصغر؟ بالاخره، احمد، در آن شب آنجا بوده است يا نه؟!).
( برای من، صداتو بالا نبر سرهنگ! حقيقت، زير اون ستاره های روی شونته که اگر آن روز، بهشون گفته بودم، حالا جنابعالی، سرهنگ نشده بودی که پشت آن ميز بنشينی و سر من، داد بکشی! فهميدی؟!).
( داری تهديدم می کنی؟!).
(نه. دارم رفيقانه بهت ميگم که اگر می توانی کمک بکنی، بکن! نمی توانی، خودت را بکش کنار!).
( بازکه زد به سرت! آخه لا مسب! اگه خودمو کنار بکشم که ميفرستنت تهران و سر و کارت ميفته به دست آمريکائيا! اونجا، ديگه نميتونی سرشون دادبکشی و بگی حقيقت زير ستاره های روشونه تونه!).
( حقيقت، همونه که بهشون گفتم. احمد، به خانه ی من نيومده و نميدانم کجا ست. همين!).
(اگر پيداش کردند، چی؟!).
( خوب، پيدايش کنند! جنايت که نکرده است! از سربازی فرار کرده است که برای آنهم، قانون روشن است!).
( اگر وقتی دارند تعقيبش می کنند، هفت تيرشو از توی کوله پشتيش، بيرون بياره و يا ضامن نارنجکشو بکشه و....).
(تو، معلوم هست کدام طرف واستادی؟!).
( اصغر! غدبازی را بگذار کنار! اگه به فکر خودت و احمد نيستی، به فکر اون زن بدبختت باش که با آن قلب مريضش، فکر نمی کنم تحمل شنيدن مرگ ........).
( خجالت بکش!).
( از چی خجالت بکشم؟!).
(تطميع، کارساز نشد، حالا داری منو تهديد می کنی؟!).
( منظورت چيه؟! کدوم تطميع؟! کدوم تهديد؟! از اينکه دلم برای يک رفيق قديمی و زن و بچه اش می سوزه، بايد خجالت بکشم؟!).
( نميخواد بسوزه! ما را به خير تو اميد نيست، شر مرسان!).
( شر، تو هستی اصغر! شر، تو هستی با آن چندتا کله پوکی که هنوزهم منتظرند تا......).
( شغل جديد مبارک است!).
( کدام شغل جديد؟!).
( نکنه برای تأمين مخارج ترياکت، امنيتی شده باشی و حالا، داری فوت و فن های بازجوئی رو، رو رفيقت پياده می کنی؟!).
(حرف دهنتو بفهم سرگرد!).
(خاک بر سرت کنند که تو هم، تو زرد در آمدی!).
(خيلی داری کرکری ميخونی! دمت به کجا وصل شده؟!)
( به انگليسا، جناب سرهنگ!).
زخمی ها را به مريضخانه رساندند، کشته ها را به قبرستان و دستگير شده ها را هم به زندان. و قرار شد که تا بازگشتن حاج آقا شيخ علی از سفر، فرشاد عارف را، فعلن در همان باغ خودش به خاک بسپارند تا غائله بخوابد و بعدن که آقاشيخ علی از سفر برمی گردد، اگر شهادت به مسلمان بودن او داد، منتقلش کنند به قبرستان مسلمان ها. بعدش هم رفتند به نظميه، برای گذاشتن دستگير شده ها، زير منگنه که بفهمند، در روز بلوا، مسلمان بودن و يا غير مسلمان بودن فرشاد عارف، از ناحيه ی چه کسانی......... تلفن زنگ می زند. منشی، چشم از صفحه ی روزنامه بر می گيرد و گوشی تلفن را بر می دارد: ( الو؟!).
( سلام خانم. بايگان هستم).
( سلام آقای بايگان. حالتون خوبه؟ ازخونه تلفن می زنيد يا از بيمارستان؟).
( نخير! هنوز يک چند روزی بايد بمانم. تشريف دارند؟).
( اين قضيه ی عشق آبادتون هم که تقش در اومد!).
( کدوم عشق آباد خانم؟!).
( آدم اصلن باورش نميشه! ميگن که توی اون بلوا، دست آقاشيخ علی و فرشاد عارف و بانو و دولت آبادی ها و صولت آبادی ها، همه شان، توی يه کاسه بوده و.....).
( قضيه شان را می دانم خانم! ربطی هم به عشق آباد ندارد!).
( از کجا می دانيد؟!).
(از راديو خانم! از راديو! همين يک ساعت پيش، خبرشان را پخش کردند!).
( عجب! از راديو هم پخش کردند؟!).
( والله، چی بگم خانم! بالاخره نفرموديد که ايشان تشريف دارند يا خير؟!).
( تشريف که دارند، ولی..... خصوصی است يا اداری؟!).
(نه خانم! خصوصی نيست. موضوع، اداری است و خيلی هم مهم است. من، حتمن بايد امروز با ايشان....).
رئيس از اتاقش بيرون می آيد و دارد به طرف در خروجی می رود که منشی، دهنی گوشی را با دستش می بندد و رو به رئيس، با صدائی پائين و حرکات مشکوکانه ی لب و چشم و ابرو، می گويد:" آقای بايگان! از بيمارستان! می گويد مسئله ی مهمی است که.....". رئيس می گويد:" وصل کنيد" و برمی گردد به اتاقش. منشی، بايگان را، وصل می کند به رئيس، اما خودش هم روی خط می ايستد و گوش تيز می کند. رئيس، گوشی را بر می دارد: ( الو....).
( بايگان هستم قربان. سلام عرض می کنم).
( سلام بايگان. چطوری؟).
( اگر اين مزاحمين بگذارند، خدا را شکر، حالم بهتر است قربان!).
( کدام مزاحمين؟!).
( عرض کنم خدمتتان. چند سال پيش، يادتان می آيد که جناب آقای صولتی از وزارت امور خارجه.....).
( بعله، يادم می آيد! مگر چه شده است حالا؟!).
( والله! شنيده ام که اين امير دولت آبادی فضول، از غيبت من سوء استفاده کرده است و به بهانه ی منظم کردن بايگانی، دارد با زير و زبر کردن پرونده ها.....).
(کمالی احمق بهت تلفن زد؟!).
( بلی قربان. منظور بدی نداشت. در حقيقت، خيلی هم شما را دوست دارد و.....)
( دشمن دانا بلندت می کند. بر زمينت می زند نادان دوست!).
( آخه، خيلی نگران شده بود قربان! همچنانکه اطلاع داريد، چند سال پيش که تيمسار دولت آبادی، در ارتباط با "اجساد بی سر" و زمين کارخانه ی آقای صولتی و پرونده ی حاجی خان.........).
( اين مزخرفات چيست که بهم می بافی بايگان؟! پرونده ی اجساد بی سر، چه ربطی به پرونده ی تيمسار دارد؟!).
( والله قربان! من، همه ی اين پرونده ها را، توی يک گوشه موشه ای در بايگانی......).
وقتی که حاج آقا شيخ علی، از سفر بازگشته بود و نظر او را در مورد انتقال جسد فرشاد عارف از باغ به قبرستان مسلمان ها پرسيده بودند، گفته بود که اول بايد با " بانو"، عيال مرحوم صحبت کنم. بعد از يک هفته هم، رفته بود به باغ و با نو هم رفته بود به استقبالش و با هم رفته بودند توی اتاق و در را هم پشت سر خودشان بسته بودند و پس از يک ساعتی که از اتاق بيرون آمده بودند، بانو، آقا شيخ علی را تا لحظه ی خروج از باغ مشايعت کرده بود و بعد هم، دوان دوان و شيون کنان، خودش را رسانده بود به زير درخت سيب و با شکم دراز کشيده بود روی قبر و ناخن بر خاک کشيده بود و زار زار گريسته بود و چيزهائی گفته بود که هيچکس از آن سر درنياورده بود و ناگهان، از جايش برخاسته بود و غش غش کنان، رو به کسانی که دوره اش کرده بودند، گفته بود، :" چه شده است! چرا ماتتان برده است؟!". بعد هم، بشکن زنان، چادرش را به گوشه ای پرتاب کرده بود و چارقدش را از سرش باز کرده بود و روی شانه هايش انداخته بود شروع کرده بود به رقصين و خواندن شعر:" ای لوليان! ای لوليان! يک لولی ای، ديوانه شد!" و همچنان، رقص کنان و آوازخوانان از باغ بيرون زده بود و معلوم نيست که چه کسی، خبر را به "منوچ مطرب"، رسانده بود که تا بانو، پايش را از باغ بيرون گذاشته بود، منوچ مطرب هم با سازش و يک گله بچه ، جلوی باغ ، آماده ايستاده بودند. بانو، تا چشمش به منوچ مطرب افتاده بود، گفته بود: " بزن منوچ که رقص عارفی ها، خانه تکانی روح است، از گرد و غبار دولت آبادی ها!". منوچ مطرب هم، سازش را به صدا در آورده بود و به همراه بچه ها و مردها و زن هائی که بانو را احاطه کرده بودند، رقص کنان و آواز خوانان، راه افتاده بودند به سوی بازار که........
داستان ادامه دارد………
توضيح:
برای اطلاع بيشتر، در مورد " اجساد بی سر" ، " دولت آباد" ، " صولت آباد" ، " عقاب دوسر" ، " حاج آقا شيخ علی"، "بانو" ، " فرشاد عارف"و "عارفی ها"، می توانيد به رمان "کدام عشق آباد" که ازهمين قلم، در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.
ب. برای اطلاع بيشتر در مورد "شرکت پدر"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشکا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.