iran-emrooz.net | Wed, 14.02.2007, 21:07
بهبهانهی چهلمین سال خاموشیی فروغ فرخزاد
یگانهی هنوز ناشناخته*
منصور کوشان
|
دلم گرفته ست
دلم گرفته ست
بهایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهی شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا بهآفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا بهمیهمانیی گنجشگها نخواهد برد
پرواز را بهخاطر بسپار
پرنده مردنی ست.
تجربهی از من خود فراتر رفتن و من راوی را من خوانندهی زمانها و مکانهای بیشمار گردانیدن، درخشانترین وجه شعرهای فروغ فرخزاد است. او با دریافت درست تجربهی نیما و حرکتهای جسورانهی شاملو، راه گذشتن از متنهای روزمرگی را بهخوبی دریافت و توانست چنان زبان امکان و مضمون سایه و اندیشهی بیسایه را بهخدمت بگیرد که بسیاری از متنهای دورهی دوم و سوم کارنامهی او شعرهایی با ساختار هرمی شدند.
اگر مجموعهی "عصیان" فاصلهی میان "اسیر" و "دیوار" با "تولدی دیگر" را نشان میدهد، "تولدی دیگر" خود فاصلهی درخشان نگرش و تواناییی فروغ را با "ایمان بیاوریم بهآغاز فصل سرد" و شعرهای ناگفتهی او را بیان میکند. متنهای موجود فروغ و سیطرهی او بر زبان و مضمون و اندیشه و حرکت صعودی آنها آشکارا بیانگر آفرینش شعرهایی بهمراتب غنیتر آینده است. آیندهای که با حادثهی تصادف امکان نمایش خود را از دست داد و این فرصت را نخست به فروغ و بعد بهخوانندهی فارسی زبان نداد که از درخششهای بینظیر شعر بیشتر برخوردار باشد.١
شعر "پرنده مردنی ست" با زبان هشدار من راوی شروع میشود و با پایان هشدار دهندهی او بهمن مخاطب غایب که بهمن راوی و بهمن خواننده نیز بازمیگردد، دوباره آغاز میشود. چراییی سطر نخست در چراییی سطر پایانی است و چراییی کل متن در التزام من راوی از حادثهای که در لحظهی اکنونیی او اتفاق افتاده است. از همینرو نیز زبان متن، زبان فریاد خفه و اعتراض است. اعتراضی است از سر استیصال، درماندگیی من راوی در برابر آگاهیاش. پرنده مردنی است و از خاطرهی آن دل من راوی میگیرد، بهایوان میرود و در جست و جوی راه چارهای بر پوست شب انگشت میکشد. امیدوار است بتواند ارتباطی بیابد. از این سیاهی که از آگاهی و معرفت او سرچشمه میگیرد، رهایی یابد، بتواند باز بهیک زندگیی مسالمتآمیز و شاد دست یابد. هیچ دعوتی در انتظار او نیست. ناگزیر از خود بیرون میآید، و زبان واگوییی درونیاش خطابی میشود. هم بهخود و هم بهخواننده هشدار میدهد:
پرواز را بهخاطر بسپار
پرنده مردنی ست.
بهاین شکل ساده، شعر مدام تکرار میشود. در هرمی بسته میماند و اجازه نمیدهد خواننده از زبان و مضمون و اندیشهاش وابماند. از اینرو هم هست که "پرنده مردنی ست" یکی از معدود شعرهایی است که خیلی سریع در حافظهی خواننده میماند و ذهن و زبان او را رها نمیکند.
زبان متن بهعنوان وجود امکان یا عنصر نشانه، زمانی در متن اتفاق میافتد که تکرار سطرهای نخست، در تکرار "چراغهای رابطه تاریکند"، از عینیت بهذهنیت میرسند و معنای متنیی خود را مییابند. "دلم گرفته ست" بدون تداوم سطر سوم و چهارم و حاصل آنها، جملهای است ساده، بدون وابستگی بهمتن. زمانی که من راوی "بر پوست کشیدهی شب" چنگ میزند و همچنان در برابر تاریکی میماند، زبان امکان متن، از متن شکلی شعری میسازد. دیگر "دلم گرفته ست" یک خبر یا پیام تهی نیست. چرا که متن ادامه مییابد و با زبان امکان خود خواننده را غافلگیر میکند.
بهایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهی شب میکشم
آنچه بهجملهی نخست بار معناییی وابسته بهمتن میدهد همین "بهایوان میروم و انگشتانم را/ بر پوست کشیدهی شب میکشم" است. چنان که معنای این جمله هم در تداوم متن دریافته میشود. جملهها بیرون از متن و در استقلال خود معنای ژرفی را بهمخاطب منتقل نمیکنند. دگرگونی و بار معناییی عمیق خود را در کل متن بهدست میآورند. حافظهی خواننده از متن، با گذر از ایوان و پوست شب، نیامدن آفتاب و نبودن گنجشگها، "پرندهی مردنی ست". متن با از دست دادن یکی از عناصر درون خود، بار عاطفی، بار معنایی و نهایت مفهوم و درک کلیی مخاطب از "پرنده مردنی ست" را از دست میدهد. چنان که خوانشهای مجدد متن است که بهخواننده یادآوری میکند نشانههای متن دیگر همان واژههای فرهنگ لغات نیستند. نشانههایی هستند با معنایی وابسته بهمتن که حافظهی اکنونی و تاریخیی خود را دنبال میکنند.
کسی مرا بهآفتاب
معرفی نخواهد کرد
یا
کسی مرا بهمیهمانیی گنجشگها نخواهد برد
معرفی بهآفتاب و رفتن بهمیهمانیی گنجشکها، نه تنها از زبان امکان برآمدهاند و در بیرون از متن معنایی نخواهند داد که بهوجه هرمیی ساختار زبان شعر غنای ویژهای بخشیدهاند. در پشت تمام جملهها تاریکی است. تصویر درون متن، موجی از تاریکی است. دل گرفتگیی درون من راوی از تاریکیی بیرون موقعیت من راوی است. من راوی که ناامید نیست، با همهی دل گرفتگی، برای بر قراریی رابطه تلاش میکند. اما این تلاش نیز حاصلی نخواهد داشت. از چراغ هیچ حافظهای جز تاریکی برای من راوی تداعی نمیشود. و در این تداعی است که درمییابد کسی او را بهآفتاب معرفی نخواهد کرد. هیچ طلوع یا بامدادی در انتظار او نیست و در نتیجه نمیتواند بهمیهمانیی گنجشگها برود. پس وقتی که شب باشد، آفتاب نیاید، هیچ پرندهای هم نخواهد بود و نهایت از پرنده تنها حافظهی پرواز برای من راوی میماند:
پرواز را بهخاطر بسپار
پرنده مردنی ست.
مضمون متن نیز شعری است. عناصر درون متن تصاویر و حادثهای را میسازند که از آنها جز سایه، مشخصهای در متن نیست. شب است و خانهای با ایوانی و یحتمل گنجشگهایی که در روز میزبان من راویاند. در این کل کوچک که کل هستی یا جهان گستردهی جغرافیاییی دیده میشود، تنها چند واژه است که خواننده میتواند تا حدودی از آنها حافظهای مشخص داشته باشد: ایوان، شب، آفتاب، گنجشک یا پرنده. واژههایی که واقعیت عینیی بیرونیی خود را از دست دادهاند و بهواقعیت ذهنیی درون متن تبدیل شدهاند.
کل متن یا مضمون آن هیچ واقعیت بیرونی ندارد، در حالی که تمام اجزا و کل متن برای خواننده ملموس و قابل ارتباطند. در واقع اگر مضمون از مشخصههای بیرون از متن برخوردار میشد، مثلن، نشانی عینی از من راوی یا مکان و زمان او مییافت، یا نوع رابطه در آن مشخص میگشت و از شکل میهمانی و چگونگیی معرفی بهآفتاب نشانی داده میشد یا حتا اگر از پرنده نشانی عینی میآمد، متن سایهدار میشد و عناصر درون آن در موقعیتی بیزمان و بیمکان قرار نمیگرفتند و متن، شعری برای همهی فصلها نمیگشت.
اندیشهی در متن نیز در خدمت التزام بهخواست متن است. من راوی که آگاه بر وضع نابهسامان خویش، تنهایی، نبودن ارتباطهای طبیعی، چون معرفی شدن بهآفتاب یا شرکت در میهمانیی گنجشگها است، موقعیت خود را بهموقعیتی فرازمانی و فرامکانی تعمیم میدهد بدون این که از آن سایهای بگذارد. اندیشه در متن هستی دارد بدون هیچ خط و نشانی. هرگونه رابطهی بیشائبهای از نظر من راوی رابطهای انسانی است. هر گونه حرکتی که از روی نیاز باشد و در آن پویایی، مثل پرواز پرنده.
متن با کمترین واژههای ممکن و یک ساخت هرمیی ساده از بافتی در هم تنیده و شکیل برخوردار است. هرم متن که با توجه بهواژههای زبان آن، با توجه بهمضمون درون آن و با توجه بهاندیشهی آن، هرمی است متشکل از زبانی که نشانههای آن در فضا معنا مییابند، از مضمونی که مفاهیم حوادث آن فرازمینیاند، از اندیشهای که تعالیی آن فرامکانی است، ساختاری دارد هرمی با سه وجه در فضایی سه بعدی.
این قدرت و استحکام در بسیاری از شعرهای فروغ فرخزاد دیده میشود. بهویژه که آثار او، بهرغم عمر کوتاهش، چنان هم گسترده و هم ژرفند، که نه تنها روی شعر شاعران بسیاری، چه در زمان خود و چه در بعد، تأثیر عمیق میگذارد، که بهترینهای اثر هر کدام را هم میتوان در شعرهای فروغ دید. این تأثر و این جلوه، هم از نظر سیاسی دیده میشود و هم از نظر ادبی.
بیشتر همنسلهای فروغ فرخزاد، بعد از شکست ٢٨ مرداد سال ١٣٣٢، بهویژه شاعران و نویسندگان، دیگر نتوانستند چنان که میخواستند و شایسته بود، پشتهای خمیدهاشان را استوار گردانند. شاعران و نویسندگان سوتهدل بسیاری در زیر بار شکستی این چنین سنگین، که بخش بسیاری از آن، از نابخردیی خودشان بود تا بازگشت نظام دیکتاتوری با پشتوانهی نیروی چپاولگر بیگانه، بهدو گروه تقسیم شدند. گروهی که چنان حضور کمرنگ یافتند که گویی دیگر هیچ نقشی در ادبیات ندارند. گروه دیگر که هر کدام بهدلیلی نمیتوانست سرنوشت خود را از ادبیات جدا کند، چند دسته شدند. دستهای کسانی بودند که در تمام سالهای بعد از آن شکست نخواستند یا نتوانستند آثار خود را منفک از این تأثیر یا مسلط بر آن بیافرینند. اینان هر کدام بهگونهی خود مرثیهسرای سالهای کوتاه امید و سالهای طولانیی شکست گشتند. از میان این مرثیهسرایان، بهترینشان مهدی اخوان ثالث است و بدترینشان، شاعرانی که بعد از دورهای، فراموشیی کاذب را بر خود تحمیل کردند و با این توهم که از آن دوره گذشتهاند، آثاری تهی از خیال و اندیشه تولید کردند. از اینان چند نفری هم بودند که موفق بهکشف راه سوم شدند. اینان هم دورهی امید و شکست را فراموش نکردند و هم کوشیدند با توجه بهدورهی جدید و دگرگونیهای بنیادی و شناخت وسیعتر، شعرهای تأثیرگذار و ماندگاری بیافرینند. بهترین و شاخصترین این گروه احمد شاملو است. چند نفر دیگر هم بودند که بهآرامی از کنار فاجعهی وحشتناک دوران خود بهگوشهای خزیدند. از این دسته، چند نفری همهی هم و غم خود را گذاشتند روی پرداخت و پالایش شعر و شناخت ادبیات. بهترین این دسته یداله رویایی است. آخرین کسانی که هم نمیخواستند یا نمیتوانستند چون شاعران مرثیهسرا باشند، نمیخواستند یا نمیتوانستند تعهدی در قبال کارشان داشته باشند، نمیخواستند یا نمیتوانستند بهادبیات چون چشمهی بیژرفایی بنگرند، بهسوی ادبیات عرفانی رفتند و آثاری موهوم و پوچ و بهظاهر شوخ و شنگ تولید کردند که بهترینشان سهراب سپهری است. اما چند نفری هم بودند که چون شاهد آن امیدها و شکستها بودند، با دریافت تجربهی دیگران و حضور در فضای آنان، راهی را برگزیدند که در نهایت همهی جنبههای انسانی و متعهدانهی گروه دوم را در برگرفت. از این گروه، اگر چه تنها یک تن سربلند بیرون آمده است، اما آثار هم او، خود پاسخگوی موقعیت همهی دیگران است. از اینرو است که رگههای درخشان انسانگراییی شاملو و تعهد عمیق او بهسرنوشت دوران خود، در شعرهای فروغ دیده میشود. غنای تلخیی شکست شعرهای اخوان ثالث در بطن شعرهای فروغ نشسته است. ایجاز کلام و تصویرگراییی رویایی بهمراتب نرمتر و راحتتر در شعرهای فروغ تبلور مییابد. جلوههای اشراقیی شعر سپهری، بهزیبایی و با ژرفایی بسیار عمیق در شعر فروغ مینشیند. نمونهی درخشان این برداشت، شعر بلند "ایمان بیاوریم بهآغاز فصل سرد" که جوهر تمام شعرهای خوب شاعران دیگر را در خود دارد.
با خوانش چند شعر دیگر که هر کدام ساختار ویژهی خود را دارند، بحث پیرامون اشکال هرمی و شناخت بهتر عناصر ساختار هرمیی شعر را ادامه میدهم تا نه تنها مفهوم هرمی و سه وجه بنیادیی آن شفافیت بیشتری بیابد و مقصود من از تعریف شعر مشخصتر شود، که خواننده هم بهتر با تفاوتهای گونههای شعر آشنا گردد. بهویژه که این شعرها، شکل هرمیی خود را هم بهراحتی بهمخاطب نشان میدهند. شعر "از این گونه مردن" شاملو که حتا آشکارا بر بنیاد ساختار متن هرمی تو در تو ساخته شده است. نه تنها نشانهی واژههای متن بهطور غریبی شکل هرم را بهخاطر خواننده میآورند که سه وجه هرم و سه هرم توأمان در متن با سه قسمت شدن متن بهتر دیده میشود. وجهی خواب اقاقیا است، وجهی نفس سنگین اطلسیها است و وجه سوم گل سینهی انسان شعر "بر تالار ارسی در ساعت هفت عصر" است. و هر سه وجه هر سه هرم هم با هر سه وجود توأمان زبان، مضمون و اندیشه با رأسی یک سان: ستایش زیبایی، طبیعت، زندگی و هراس از دست دادن آنها.
* این متن تکهای است از فصل "تأویل و شناخت شعر معاصر" از کتاب "از فراز و فرودهای یک هزاره، پاسخ بهادبیات" که کل ادبیات ایران را از نظر اندیشه از آغاز تا امروز بررسی میکند. از اینرو ممکن است تعریف و کارکرد زبان، مضمون و اندیشه در ساختار هرمی، اندکی نامفهوم بیاید. شرح کامل این برداشت در کتاب یاد شده آمده است و فرصت تکرار آن در اینجا نیست.
١- نگاه کنید بهمقالهی "در جست و جوی جان آزاد" بههمین قلم، ماهنامهی آرش ٢٠٠٦ و روزنامهی شرق ١٣٨٥