iran-emrooz.net | Wed, 14.02.2007, 21:02
(قطعهای برای اجرا)
قیصر و خواجهی حرمسرا
فریدریش دورنمات / ترجمه: علیاصغر راشدان
|
Kaiser und Eunuch
Friedrich – Dürrenmatt
Personen
Justinian
Xenia
Narses
Justin
Euphrmia
Vitalian
Patrizius
Demosthenes
Lupicia
Sergius
Lakinios
Soldaten, Priester
اشخاص
یوستینین
اکسینا
نارسس
یوستین
ایوفمیا
وتالیین
پاتریزیوس
دموستنس
لوپیسینا
سرگیوس
لاکینیوس
سربازها_ کشیشها
اطاق خواب قیصر
طرف راست جلوی یک پرده قرمز سربازی و طرف چپش کشیشی به نگهبانی ایستادهاند.
جوانکی روستائی با یک سبد تخم مرغ؛ همراه دختری روستائی ، از طرف چپ وارد میشوند. موهای جوانک سیاه و گیسوان دختر بلوند است. دستهای دو جوانک از ترس میلرزد. جوانک حیرت زده اطرافش را میپاید و وحشت زده ، به طرف کشیش میرود.
جوانک: میخواهم عمویم یوستین را ببینم.
کشیش ، بیصدا، پرده را کنار میزند و اجازه میدهد دو جوانک داخل شوند.
سرباز و کشیش به نگهبانی میایستند.
از طرف راست افسری ، با طنابی در دست ، وارد میشود. سرباز سلام نظامی میدهد. افسر به پشت پرده میرود.
سرباز و کشیش به نگهبانی میایستند.
افسر برمیگردد. طناب را روی میز جای لباسها میگذارد. سرباز سلامی نظامی میدهد. افسر از طرف راست خارج میشود.
سرباز و کشیش به نگهبانی میایستند.
از طرف چپ کشیشی دیگر، با خنجری در دست ، وارد میشود. کشیش اول تعظیم میکند. کشیش دوم به پشت پرده میرود.
سرباز و کشیش به نگهبانی میاستند.
کشیش دوم به جلوی پرده بازمیگردد. خنجر را با پرده پاک میکند. کشیش اول تعظیم میکند. کشیش دوم از طرف چپ خارج میشود.
سرباز و کشیش به نگهبانی میایستند.
نارسس از طرف راست وارد میشود.
نارسس: پرده را کنار بزنید!
سرباز و کشیش پرده را کنار میزنند. جسد در خون تپیدهی پیرمردی ، با البسهی گرانبها، روی تخت افتاده است. سبد جلوی تخت افتاده است. چند تخم مرغ در اطرافش پراکنده است. از دو جوانک روستائی اثری نیست.
نارسس به طرف تخت میرود و به جسد تعظیم میکند. به طرف سرباز برمیگردد.
نارسس: حادثه را گزارش کن!
سرباز از طرف راست خارج میشود. نارسس به طرف کشیش میچرخد.
نارسس: تونیزهم!
کشیش ازطرف چپ خارج میشود.
نارسس برلبهی تخت مقتول مینشیند. تخم مرغها را جمع میکند و به آرامی در سبد میگذارد.
ملکه ایوفمیا، فرمانده ارتش ویتالیین ، وزیر دربار پارتیزیوس ، و رهبر حزب سیرک آبی ، دموستنس از طرف راست وارد میشوند. ملکه لوپیسینا، اسقف اعظم سرگیوس و رهبر حزب سیرک سبز لاکینیوس از طرف چپ وارد میشوند.
وتالیین: چه کسی اورا خفه کرده است؟
سرگیوس: چه کسی به او خنجر زده است؟
نارسس، خونسرد: او خفه و با خنجر کشته شده است.
سکوتی یخزده
ایوفمیا: پسرک کجاست؟
نارسس: حاضرش خواهم کرد. زیر تخت است.
نارسس پارچه زربفت را بالا میزند: بیا بیرون ، پسرم!
در میان بهت همگان ، دختر روستائی بیرون میخزد.
دختر: کار او نیست!
سکوت
پاتریزیوس، باخشکی: یک روستائی گستاخ!
سرگیوس ، با وقار: کلیسا باید در این باره توضیح بخواهد.
نارسس: اندکی صبر کنید. ، دوباره پارچه را بالا میزند، های پسرم! شجاع باش!
جوانک روستائی بیرون میخزد.
جوانک: من هم پنهان شدم!
نارسس: بلند شو!
پسرودخترروستائی ، نگران ، میاستند.
لوپیسینا: خوب ، اودراینجاست!
ویتالیین: او وحشتزده است. بهتر است درحال حاضر کاری به کارش نداشته باشیم.
پاتریزیوس، با خشکی: حواسش سر جایش است.
لاکینیوس: باید جریان به تائید همگان برسد. همه باید تائیدش کنیم.
دموستنس: بدون گواهی تائید نمیشود.
ایوفمیا: پدر محترم ، از او بپرس.
سرگیوس: خوب ، خوب است.
سکوت
سرگیوس: پسرم ، تو چه کسی هستی؟
سکوت
نارسس: جواب بده ، پسرم!
سکوت
ویتالین: این پسربچه که میلرزد!
سکوت
دختر: او یوستینین است.
سرگیوس: چند ساله هستی دخترم؟
دختر: شانزده ساله هستم. او پسر شجاعی است. قهرمان گوتها را شکست داده است.
سرگیوس: شما از کجا آمدهاید ، دختر؟
دختر: از روستای تاورسیون از توابع داسیین
سرگیوس: قلعهی نظامی بدریانا در کنار همین روستا است ، دخترم؟
دختر: عموی او ، یوستین ، در همان جا به دنیا آمده است.
سکوت
پاتریزیوس: عمویش یوستین!
وتالیین: درست است. همان که دنبا لش بودیم ، گیرش آوردیم!
سکوت
لوپیسینا: تو چه کسی هستی ، دخترم؟
دختر: اکسینا هستم.
ایوفمیا: توهم شانزده ساله هستی؟
دختر: آری.
لوپیسینا: و تو چرا در اینجا هستی؟
دختر: من تازه با یوستینین عروسی کردهام.
سکوت
پاتریزیوس: غیرقابل باور است!
ایوفمیا: نارسس، میفهمی؟ قصد داری یک سلسلهی روستائی را حفظ و پایهگذاری کنی؟
نارسس: معذورم بدارید، این دختر در نقشه نبود!
لوپیسینا: ببریدش!
دو سرباز از طرف راست جلو میآیند ، دختر را میگیرند.
دختر: یوستینین!
یوستینین: اکسینا!
خیز برمیدارد و سربازها را به راحتی برزمین میکوبد. ویتالیین جلوش میایستد ، شمشیر خودرا روی سینه او میگذارد و آرامش میکند.
ویتالیین: حالا دیگر آرام باش پسر!
یوستینین، با رنگی میتگونه ، خودرا عقب میکشد.
وتالیین: تو باید فقط اطاعت کنی ، فهمیدی؟
هر دو سرباز برمیخیزند.
ویتالیین: ببریدش بیرون!
دختر را از طرف راست بیرون میبرند.
ویتالیین: حالا دیگر وحشت هم از سر این پسرک پرید.
شمشیر خود را در قلافش میکند.
پاتریزیوس: مسئله را مجددا ، دقیقا بررسی میکنیم.
لاکینیوس: انتخاب د یگری وجود ندارد.
دموستنس: انتخاب ، همان است که شده است.
ایوفمیا: نارسس، پسرک را آمادهاش کن!
لوپیسینا: آقایان ، هماهنگی کامل است!
دولتیان و حزبیان از طرف راست خارج میشوند. نارسس برلبه تخت نشسته برجای میماند.
یوستینین: من هم میخواهم بروم خانهام!
نارسس: دیگر اینها را تکرار نکنی پسرم. کفشهای گلگون مقتول را دربیاور.
یوستینین اورا ، با هراس ، مینگرد.
نارسس: کاری که گفتم انجام بده!
یوستینین: بله سرورم.
کفشهای مقتول رادرمی اورد.
نارسس: آنها را بپوش.
یوستینین: بله سرورم.
نارسس: چند گام راه برو.
یوسینین اطاعت میکند.
یوستینین: کافی است؟
نارسس: در کنار من بنشین.
یوستینین: در کنار مقتول؟
نارسس: در کنار کشته.
یوستینین روی لبه دیگر تخت مینشیند.
یوستینین: اکسینا کجاست؟
سکوت
یوستینین: چه برسر او آمده است؟
سکوت
یوستینین: کشیش دهمان نامهای از بیزانس آورد و برای من خواند. عمو یوستیین من در شهر صاحب مقام والائی شده بود و من باید به دیدنش میرفتم. جهودی یک چشم جلوی دروازهی طلائی منتظرم بود و به اوسپرده شدم. مادرم یک سبد تخم مرغ به من داد و من با زن تازه عروسم راه افتادیم در هر روستائی تخم مرغها را با تخم مرغهائی، که معمولا میدزدیدم ، عوض میکردم. پس از چهارماه به پشت دروازه طلائی شهر بیزانس رسیدیم. جهود یک چشم به من نزدیک شد و پرسید که من همان یوستینین هستم؟ مطمئن که شد ، ما را از راهها و راهروهای زیادی گذراند و جلوی عمارتی بزرگ برد. بدون این که من بفهمم چه کسی در بر او گشود، دری کوچک را باز کرد. ما جهود را دنبال کردیم. به هالهای خارقالعادهای رسیدیم. جهود یک چشم دری بزرگ را گشود و داخل شد و از عمویم پرسوجو کرد. من از کنار در سرک کشیدم و به داخل خزیدم. او ما را به هالی باستونهای خارقالعاده هدایت کرد. در آنجا هیچ کس دیده نمیشد. به طرف جهود یک چشم برگشتم. غیبش زده بود. دست عروسم را گرفتم و در میان ستونهای هال راه افتادیم. در تازهای پیدا کردیم. در را گشودم و به این مکان رسیدم در جلوی پردهی قرمز یک کشیش و یک سرباز ایستاده بودند. به کشیش گفتم که میخواهم عمویم را ببینم. او پرده را کنار زد و ما را به داخل فرستاد. پیر مرد روی تخت به ما خیره شد. پرسیدم که او عمویم یوستینین است؟ جواب نداد. سربازی باطنابی در دست ، داخل شد و خودرا روی پیرمرد انداخت و او را خفه کرد. ما به زیر تخت گریختیم. پیرمرد که خفه شد، سرباز خارج شد. بعد کشیشی ، با خنجری در دست داخل شد. خنجرا چند بار در تن پیرمرد فرو کرد. ما تا آمدن شما در زیر تخت ماندیم.
سکوت
نارسس: پیرمرد ، پسرم ، قیصر رم شرقی ، عمو یوستین تو بود.
یوستینین، بهت زده: قیصر!!!!
سکوت
یوستینین: و من کفشهای اورا پوشیدهام!!!!!
نارسس: کفش گلگون قیصر را.
یوستینین کفشهارا لمس میکند.
یوستینین: و تو چه کسی هستی؟
نارسس: خواجه نارسس، رئیس حرمسرای قیصر.
یوستینین: و آن دیگران؟
نارسس: ملکه ایوفمیا ، ملکه لوپیسینا، پاتریزیوس و زیر دارائی ، ویتالیین فرمانده ارتش ، اسقف اعظم سرگیوس ، و دو رهبر احزاب دموستنس ولاکینیوس.
یوستینین برمی خیزد.
یوستینین: میخواهم به دهمان بازگردم.
نارسس: درست. در روستای تو ، همه چیز دیگرگون شده است. راه بازگشت تو به آنجا برای همیشه بسته شده است.
یوستینین ، سراسیمه: من کشاورزم. نمیخواهم چیزی از قیصر و وزرا و فرماندهان نطامیش بدانم من به امید بدست آوردن پول یک جفت گاو به اینجا آمدم.
نارسس میخندد: خودم هم همین فکر را کردهام!
یوستینین: اکسینا را به من باز گردانید ، من هم میروم!
نارسس، سرفه میکند: اکسینا کشته شده است.
سکوت. یوستینین به نارسس خیره مینگرد.
یوستینین ، آهسته: تو دروغ میگوئی!
نارسس سکوت میکند.
یوستینین: کسی جرات این کار را ندارد.
نارسس: او شاهد نحوهی قتل قیصر یوستیین بود.
یوستینین فریاد میکشد: اما من هم که شاهد بودم!
نارسس: دقیقا. سر آخر هم به خاطر تو کشته شد، حتی دو مرتبه!
یوستینین: به خاطر من!؟
ناخودآگاه ، روی لبهی تخت مینشیند.
نارسس: تو تنها فرزند قیصر یوستیین هستی.
یوستینین: این که دلیل نشد!
نارسس: اگر به زندگی خود علاقه داری ، این بزرگترین فرصت زندگی تو است! یک جفت گاوت را فراموش کن و از فرصت استفاده کن. تو انتخاب شدهای. قیصر یوستین هم مثل تو، یک کشاورز بود، و یک کشاورز هم ماند. نه قادر به خواندن بود نه نوشتن. او تنها سرباز خوبی بود. به همین دلیل هم او به قیصری برگزیده شد. پس از آن پارسها ، اعراب ، هونها ، اسلاوها، ترکها و ژرمنها از مرزهای ما رانده شدند و امپراطوری ، که از واجبات است، برای همیشه تثبیت شد. یوستین قیصر بود. با درستی ارتش را پایهگذاری و مدتها اداره کرد. اوضاع کلیسا و احزاب سبز و آبی را در بازی شطرنج سروسامان داد و بهبود بخشید. خود او هم از آنها استفادهها کرد. با ملاحظهی همهی این جوانب ، پسرم ، هرکس و هر چیز را در جایگاه خودش بگذار و تنها خودت در خارج گود باش و تنها اختلاف بنداز و حکومت کن! یوستین در این امور بینظیر بود. مدتها وارثی نداشت که به عنوان جانشین قیصر برگزیده شود. زعمای قوم فوقالعاده نگران بودند، که چهگونه یوستین محبوب دیگری پیدا کنند. اول که تو آمدی غیرقابل جایگزین به نظر میرسیدی ، سن و سالت برای فرماندهی ارتش مناسب نبود. قانونا عملی نبود. اما جایگزینی بیزیان تشخیص داده شد. عموی تو را کشتند که تو جانشین او باشی ، پسرم.
یوستینین ، وحشت زده به نارسس خیره مینگرد.
یوستینین: قیصر؟ من باید قیصر شوم!؟
نارسس: انتخاب دیگری برایت وجود ندارد.
یوستینین: من نمیپذیرم!
نارسس: اگر نپذیری ، ترا میکشند. تو در بیزانس هستی ، پسرم.
یوستینین: میدانم ، اکسینا را هم کشتند.
نارسس: کفش قیصر را بپوش.
یوستینین: من هم میخواهم کشته شوم.
نارسس: دیوانگی است.
یوستینین: من احمق نیستم
نارسس: مطمئنم که نیستی.
سکوت
یوستینین: چه کسی وصیتنامه رانوشت؟
نارسس: اکنون در ملاء عام وصتنامه را خواندهاند.
یوستینین: این حکم مرگ است. قیصری که ذرهای از امور نمیداند!
نارسس: خودم ترا بر امور مسلط خواهم کرد، پسرم.
یوستینین: چه کسی وصیتنامه را نوشت.
نارسس: من
سکوت
یوستینین: به چه دلیل؟
نارسس: من آدم فقیری ، به سن وسال تو، بودم که به زندان بیزانس افتادم. قیصر رم شرقی مرا خواجه باشی حرمسرای خود کرد.
یوستینین: تو هم انتقام خود را گرفتی؟
نارسس: من هم انتقام خود را گرفتم.
یوستینین: سرباز!
سرباز از طرف راست وارد میشود.
سرباز: ها!
یوستینین: نارسس را باز داشت کن!
سرباز: مزخرف مگو، بیسروپا!
نارسس: چه به پاش دارد؟
سرباز: کفشهای قیصر را، سرورم.
نارسس: قیصربی سروپاست ؟یااله مرا ببر!
سرباز: اما..........
نارسس: اطاعت کن!
یوستینین: من هم انتقام میگیرم. انتقام خودرا میگیرم!!!!!!!!!!!!