iran-emrooz.net | Wed, 14.02.2007, 20:16
(هفتاد و هفتمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
...بعدش که نشستيم و يه خورده فوش و بد و بيراه، به مأمورای گمرک وو مأمورای خودمون و اين و اون دادم و يه خورده آرومش کردم، خيلی خودمونی بهش گفتم: (فکر ميکنم که يه جاهائی، همديگرو ديده باشيم!).
گفت : ( نه. گمون نميکنم. چون، ده سالی ميشه که ايران نبودم!).
گفتم: ( تو خارج!).
گفت: ( شمام، مگه خارج بودی؟!).
گفتم: (ای!).
گفت: ( دانشجو بودی؟!).
گفتم: ( ای!).
گفت: ( کجا؟! اروپا، آمريکا؟).
گفتم: ( همه جا!).
اونوخت، خيلی خودمونی، گفت: ( بورسيه ی بودی شما؟!).
گفتم: ( آره ).
گفت: ( بورسيه کجا؟!).
گفتم: ( بورسيه ی همينجا ).
گفت: ( اينجا کجا است؟!).
گفتم: ( بيمارستون).
خنديد و گفت: ( اگه اينجا بيمارستونه، پس شما هم باس دکترش باشی؟!).
گفتم: ( آره ).
گفت: ( و فکر می کنی که منهم مريض شما هستم. آره؟!).
گفتم: ( فعلن که اسم شما، تو ليست مريضائيه که به ما تحويل دادن!).
گفت: ( ممکنه بفرمائيد که بنده را به جرم چه نوع بيماری ئی، آوردن اينجا؟!).
گفتم: (بستگی داره!).
گفت: ( بستگی به چی؟!).
گفتم: (بستگی به اينکه با دکترت راه بيای يا نه!).
يه خورده تو چشام نيگا کرد و گفت: ( ميتونم تليفون بزنم؟!).
گفتم: ( نع!).
گفت: (ميخوام با رئيستون حرف بزنم!).
گفتم: ( رئيس ما، خود شخص اعلحضرت هستن! ميخوای با ايشون حرف بزنی؟!).
گفت:( با وزارت امور خارجه! با دفتر عليا حضرت شهبانو!).
گفتم: ( تليفون بزنی که چی بشه؟!).
گفت: ( تليفون بزنم که بهت بگن با چه کسی طرف هستی!).
گفتم: ( خب، خودت بگو! بگو که ما با چه شخص شخيصی طرف هستيم؟!).
از جاش بلند شد و دادزد و گفت : (با يک دکتر روانشناس! استاد، در بهترين دانشگاه های خارجی! – اينجاشو، ديگه خالی می بست!- که از طرف دفترعليا حضرت شهبانو، به وسيله ی وزارت امورخارجه دعوت شده ام تا به ايرون بيام و در پست معاونت يکی از بهترين بيمارستونای اين مملکت، مشغول به کار بشم و آنوخت، در فرودگاه، عوض خوشامد گفتن، يک گمرکچی بی سواد و احمق، جلوی منو می گيره وو........).
تو همين لحظه، صدای يک شيشکی دبش، از توی بلندگوی اتاق بلند شد و بعدش هم، غش غش خنده ی همکارای تو اتاق فرمون که داشتن فيلم من و اين بابا رو، ازتو مونيتورهاشون، ميديدن! جناب دکتر روانشناس، عين اونکه به ناگهون، يه سطل آب يخ، رو سرش خالی کرده باشن، خشکش زد و به من نيگا کرد و گفت : ( اينجا، بيمارستونه يا تيمارستون؟!).
گفتم: ( بستگی به رفتار خودت داره. بيمارستون، تيمارستون و يا زندون!).
دوباره، داد زد گفت: (يعنی چه! معلوم هست که تو اين مملکت چه خبره؟!).
گفتم: ( همون خبرائی که تو وو امثال تو، از اون، بی خبر موندين!).
دوباره، داد زد که : ( آقای عزير! شما، کی هستين و از جون من، چی ميخواين؟!).
از توی پارچ آبی که روی ميزم بود، يکی از ليوانارو پر آب کردم و گذاشتم جلوش، روی ميز و بهش گفتم: (هيچی. فقط ميخوام يه خورده با هم گپ بزنيم. همين!).
گفت: ( من، حرفی ندارم که با شما بزنم!).
گفتم: ( بيا. بيا! نميخواد اينقدر عصبانی بشی. بيا بشين و اين ليوان آب خنک رو بخور تا يه خورده حالت جا بياد، اونوخت، ببينيم چی ميشه. اگه نخواستی با من، حرف بزنی، خب، ميفرستمت اونجا، با اونا حرف بزن!).
گفت: ( من حرفی ندارم که بزنم! نه در اينجا و نه در اونجا!).
دوباره، شيشکی وو غش غش خنده ی اتاق فرمون و پشت سرش هم، صدای يکی از نوچه های مهندسه اومد که ميگفت:" دکتر، داری خيلی ليلی به لا لای اين جوجه ميگذاری. وخت نداريم ها!". به يارو نيگا کردم و گفتم: ( چی ميگی؟! ميخوای با من حرف بزنی يا با اونا؟!).
يارو گفتت: ( با هيچکدومتون. سگ زرد، برادر شغاله!).
اونوخت، گفتم بيان و ببرنش اتاق بی دوربين! اومدنو بردنش. دوساعت بعدش، خونين و مالين برش گردوندن که ميخواد با خودت حرف بزنه. گفتم که من باهاش حرفی ندارم. چون، اون زمونی که من ازش خواستم که با من گپ بزنه، يه آدم آزاد بود و فکر می کردم که تو کله اش، يه جوعقل هست که آزادونه انتخاب کنه وو بشينيم و با هم، عقلامونو رو هم بذاريم و ببينيم که چی باس بکنيم. ولی حالا که اجباری اومده اينجا، باس بدونه که توی سيستم من، زور و اجبار و اينجور چيزا، جائی نداره وو خلاصه، برش گردوندن تو همون اتاق بی دوربين و بعدن هم، معلوم شد که وختی اونجا، دوباره، صحبت وزارت امور خارجه وو دفتر عليا حضرت شهبانو رو به ميون ميکشه وو تهديدشون ميکنه، اوناهم برای رو کم کنی، خيلی راحت، جرمشو، ميکنن توهين به شخص عليا حضرت و ميفرستنش انفرادی تا بعدن تکليفشو روشن کنن! خب! اينم از خارج رفته وو تحصيل کرده تون که هنوز فرق "بفرما" وو "بنشين" و "بتمرگ" رو، تشخيص نميده وو آوردنش که بشه، معاون يکی از بهترين بيمارستونای مملکت! اونوخت، اسم خودشو ميگذاره روانشناس! آخه جاکش، تو، روانشناسی؟! يه روانشناس، بر ميگرده به يک کارمند گمرک که داره وظيفه ی خودشو انجام ميده، ميگه که بيمار روانی هستی و فلان و فلان عقده رو داری؟! حالا، گيريم که کارمند بدبخت، مقام بالای شخص شخيص جنابعالی رو تشخيص نداده وو احترامات لازمه رو بهت نگذاشته وو.... اصلن، ميگيريم که يارو، عقده ی بی سوادی و خارج نرفتن و خود کوچيک بينی داشته وو عقده هاشو، سر با سوادا وو اونائی که از خارج بر ميگشتن، خالی ميکرده، ولی، تو که خير سرت، دکتر روانشناس هستی، نباس قبل از اونکه وارد اين مملکت بشی، فکری به حال اين چيزا کرده باشی وو مهمتر از اون، فکری به حال عقده های خارج بودن و با سواد بودن و خودبزرگ بينی های ديگه ی خودت کرده باشی؟! جاکش، بر ميگرده به من ميگه که: " اه! مگه شماهم خارج بودی؟!". اين يعنی چی؟! يعنی اينکه، به شما نمياد که خارج رفته باشی؟! خب، اين يعنی عقده ی خارج رفتن ديگه! مگه نه؟! آخه، تو روانشناسی؟! اگه از من ميپرسی، ميگم روانشناس که نيستی هيچی، حتا موقعيت شناس هم نيستی! آخه کور بودی و کر بودی و فرق بين حرف زدن منو رفتار کردن منو با اون دهاتيای بی سواد عقب افتاده ی تو اتاق فرمون، نفهميدی؟! آخه، من که با هات، با احترام حرف زدم. بهت تعارف کردم که اگه نوشيدنی يی ساندويچی چيزی ميخوای بگو تا بگم برات بيارن! وو تازه، وختی هم که سر من دادکشيدی، يه ليوان آب خنک گذاشتم جلوت که بخوری و حالت جا بياد و بنشينيم و با هم گپ بزنيم، ولی اونا چی؟! از تو بلندگو، برات شيشکی بستن و غش غش بهت خديدن! اونوخت، وختی که بهت ميگم که ميخوای پيش من بمونی وو با هم گپ بزنيم و يا بری پيش اونا، بهم ميگی که :" سگ زرد، برادر شغاله؟!". اينارو ميگم که بهت بگم، بد بختی ما، يکی وو دوتا که نيست! اين، از دوست و رفقای سياسی تو وو اونهم، ازهمکارای امنيتی بنده! و اينم بهت بگم که اينا، فقط مخصوص تشکيلاات شما سياسی ها وو ما امنيتی ها نيست ها! توی تشکيلات های ديگه هم، همينطوره! اصلن، روی هر تشکيلاتی که توی اين مملکت بخوای انگشت بذاری، وضعيتش همينطوره. از تشکيلات توی دهات بگير و بيا شهر. از تشکيلات جنوب شهر بگير و بيا بالای شهر. از تشکيلاتای توی شهر نو، ميون جاکشا وو دربازکنا وو جنده هاوو شيره کش خونه هاوو دزداوو قاچاق فروشا وو فلان و فلان بگير تا ....... برسی، به تشکيلات مسجداوو و هيئت هاوو تکيه هاوو زورخونه هاوو قهوه خونه هاوو وو باشگاه هاوو اصناف و روشنفکراوو لات و لوتای محله هاوو مدرسه هاوو دانشگاه هاوو وزارت خونه هاوو سفارتخونه هاوو فلان و فلان! هر جا که بخوای انگشت بذاری و بری تو نخشون، می بينی که يه لشکر آدم عوضی، يه ور واستادن و يه چندتائی هم آدم مدرن و امروزی، يه ور ديگه! اونوخت، توی اون عوضی ها، يه مشت پير و پاتال عقب افتاده ی قرن بوقی هم هستند که جاهای کليدی اين مملکت رو تو دستشون گرفتن و ول نميکنن و حالا حالا هام، باس قبول کنيم که ميدون، دست همون عوضی ها وو پير و پاتالای عهد بوقيه تا.........يواش يواش، مدرسه ها وو دانشگاه ها وو تحصيل کرده های خارجه مون و آدمای مدرن و امروزی مون، بيشتر و بيشتر بشن و کم کم، شايد به کمک همديگه، بتونيم ميدونو از دست يه مشت عوضی عقب افتاده ی عهد بوقی، بيرون بکشيم و بندازيمش رو غلتک آزادی وو استقلال و عدالت و پيشرفت و...........
( حالا نمی شد که از يک مسير ديگه ای بری؟!).
(از هر مسيری که می رفتم، بازهم بايد اين ميدان لعنتی را دور می زديم!).
در راه بازگشتن از مطب دکتر، خورده اند به طرافيک ميدان شهياد. نيم ساعتی می شود که راه بند آمده است و ماشين ها، از جايشان تکان نخورده اند. طاهره، در اثر هوای کثيف و گرما و سر و صداهای پيرامونش، دچار حالت تهوع شده است و از ترس آنکه مبادا با استفراغ ناگهانی اش، باعث کثيف کردن ماشين بشود، دارد با خودش فکر می کند که از ماشين بپرد بيرون و وکنار جوی ميدان، عق بزند، اما می ترسد که در همان لحظه، راه باز شود و ماشين ها راه بيفتند و امير، مجبور برفتن بشود و او، مجبور به دويدن دنبال ماشين و بعد هم، خطر سقط جنين!
( حالت استفراغ دارم! چکار کنم؟!).
امير، از پنجره ماشين، به پيرمردی خيره شده است که در جائی از پياده روی اطراف ميدان، دست پسرک خردسالی را گرفته است و دارند با هم، خندان و گفتگو کنان، دور می شوند که ناگهان، ترمز دستی را می کشد و در را باز می کند و از ماشين بيرون می پرد و می دود به سوی پياده رو که در همان لحظه، ماشين ها راه می افتند و کاميونی، راه را بر او می بندد و تا کاميون را دور بزند و خودش را به پياده رو برساند، پيرمرد و پسرک خردسال، غيبشان زده است! با عجله، به سوی ماشينش بر می گردد.عده ای دور ماشين را گرفته اند و داد و قال راه انداخته اند که چرا راه را بند آورده است و طاهره هم، کنار جوی ميدان، مچاله شده است و پشت سر هم، عق می زند و پليس موتور سواری، هفت تيرش را به سمت او گرفته است و فرياد می زند که:" تا سه، ميشمرم. اگر ماشين را از اينجا نبرده باشی، شليک می کنم!" و تا امير از جايش بپرد و خودش را به طاهره برساند و بازوی طاهره را بگيرد و پرواز کنان، بازگردد به درون ماشين، همه ی ميدان پر از استفراغ شده است؛ دريائی از استفراغ و دارد می رسد به نوک برج وسط ميدان وماشين او هم، شده است قايقی با دو پارو و تا....... پليس بگويد:" سه!"، امير، پارو زنان، کيلومترها، از ميدان دور شده است و طاهره، درهمان حال که دارد، آثار باقی مانده ی استفراغ را از دور دهانش پاک می کند، می گويد : ( خواهش می کنم، يواشتر!).
( نترس! حواسم هست!).
( چی شد که يه دفعه از ماشين پريدی بيرون! کجا رفتی؟! چرا می لرزی؟!).
( خواهش می کنم، چند دقيقه ای با من، حرف نزن!).
( مواظب باش امير! به خاطر بچه! می دانی که حتا يک ترمز شديد، کافی است که......).
امير، فريا می زند: ( ميدانم! بالاخره، ساکت می شوی يا نه؟!).
طاهره سکوت می کند و با دست راستش، دستگيره ی بالای در را محکم می گيرد و و دست چپش را می گذارد روی داشپورت. چند صد متری که می روند، ديگر نمی تواند تحمل کند و فرياد می زند: ( نگهدار! ميخواهم پياده شوم! نگهدار!).
امير، دست از پارو زدن، بر می دارد و می گويد: ( چی شد! چرا داد می کشی؟!)..
( ديوانه شده ای! اين چه طرز رانندگی کردن است؟!).
امير، پاروها را به سوی دريای استفراغی پيرامونش پرتاب می کند و با مهربانی، دستش را روی دست طاهره می گذارد و می گويد: ( معذرت می خواهم!).
طاهره، دستش را پس می کشد و فرياد می زند: ( معذرت، بی معذرت! اگر بلائی به سر بچه ام بياد، مسئولش تو هستی!).
( فقط بچه ی تو، نيست طاهره! بچه ی من هم هست!).
(جسمن، آره).
( يعنی چی؟! منظورت را نميفهمم!).
( اگر مادر بودی و بچه ات را، نه ماه و نه روز و نه دقيقه و نه ثانيه، با اميدها و نا اميدی هايت، توی شکمت در خواب و بيداری و سيری و گرسنگی و غم و شادی و خوشبختی و بدبختی هات، با خودت حمل می کردی و از شيره ی جانت، تغذيه اش ميکردی، آنوقت، منظور منو می فهميدی!).
( با اين حساب، داری باز يه حساب جديد برای مادر شدن خودت بازمی کنی!).
( چه حساب جديدی؟!).
امير، با عصبانيت، ماشين را به گوشه ای ميکشاند و مي ايستد و فرياد می زند: ( تا ديروز، بايد به عنوان يک شوهر مسئول، تقاص بی مسئوليتی ها و ظلم های تاريخی ای که به نوع زن شده، به جنابعالی پس ميدادم و از امروز بايد به عنوان يک پدر مسئول، تقاص زحمت و درد سر نه ماه و نه روز حاملگی و درد زايمانی که تو کشيده ای و من نکشيده ام، پس بدهم!).
طاهره هم فرياد می کشد : ( ديوانه شده ای! من، کی از درد سر و زحمت حاملگی حرف زدم؟! ).
امير با بلند شدن، صدای بوق ماشين های پشت سرش، پايش را روی پدال گاز می گذارد و با آهستگی می فشارد و می گويد: ( باشد! به عنوان يک شوهر و يک پدرمسئول، به تو قول می دهم که تا خانه، طوری رانندگی کنم که آب، نه توی دل تو تکان بخورد و نه توی دل بچه ات! و از تو هم خواهش می کنم که چند دقيقه مرا به حال خودم بگذاری!).
ماشين راه می افتد. عقاب دوسر، جيغ می کشد. امير، کنار پنجره، رو به حياط، ايستاده است و در پرتو نور ماه، چشم به مادر و پدر و عموهايش دوخته است که توی باغچه ی شمعدانی ها، چاله ای کنده اند و دارند سر پدر بزرگ را می گذارند درون آن چاله!
" عجب مردم خيالبافی هستند، اين دولت آبادی ها!".
" خيالات نيست جانم! خيالات نيست! خيالات، همين کتاب هائی است که تو می خوانی!".
" اين ها که می خوانم، تاريخ است، نه خيالات!".
" اين تاريخ ها را، خان سالارها نوشته اند!".
" تاريخ شهرهای جابرقا و جابرسا و برزخ و هور قليا را، چه کسانی نوشته اند؟!".
" اين شهرها، تاريخ ندارند! لازمانند و لامکان! گذشته و آينده ای ندارند. همه شان، در "حال " واقع می شوند. مثل همين حالا! اهل حال بايد باشی تا بفهمی!. اهل حال!".
( چی گفتی؟!).
( گفتم که بالاخره ، نظر قطعی دکتر را فهميدی؟).
( در باره ی چی؟).
( در باره ی اينکه بالاخره، پسر است يا دختر؟!).
( باز داری حرفو عوض ميکنی امير! ازت پرسيدم که برای چی، يکدفعه از ماشين پريدی بيرون و دويدی به طرف اونور ميدون؟!).
( يکی از دوستان قديممو ديدم. سی سالی ميشد که نديده بودمش. يعنی فکر کردم که اون باشه. رفتم و ديدم که نيست. يک کسی شبيه اون بود!).
( طفره نرو امير! من، زن تو هستم! تو بايد به من بگوئی! من، نمی دانم، ولی احساس می کنم که چيزهائی هست که داری از من، مخفی شان می کنی!).
امير، بسته ی سيگار را از توی داشپورت بيرون می آورد و به دنبال فندک است که طاهره، با عصبانيت، خودش را پس می کشد و می گويد: ( مگر قول نداده بودی که .....).
امير، بسته ی سيگار را از پنجره به بيرون پرتاب می کند و پايش را روی پدال گاز می فشارد می گويد: ( باشد! نمی کشم! خوب شد؟!).
داستان ادامه دارد.....
توضيح:
الف . برای اطلاع بيشتر، در مورد " عقاب دوسر"، می توانيد به رمان "کدام عشق آباد" که ازهمين قلم، در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.
ب. برای اطلاع بيشتر در مورد "شرکت پدر"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشکا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.