iran-emrooz.net | Mon, 05.02.2007, 12:24
(هفتاد و ششمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
( در هرحال، در اينکه گلولههائی در راه هستند و سفير کشان دارند می آيند، شکی نيست، اما اينکه آن گلولهها، گلولههای توپ باشند يا گلولههای مرواريد، بايد منتظر شد!).
( بنابراين، احتمال اينکه، اين امير دولت آبادی، پسر همان تيمسار دولت آبادی باشد، چندان زياد نيست؟!).
( به زبان رياضی، می شود گفت که احتمالش، يک بر پنج است! و اين را به اين دليل عرض می کنم که بر اساس شايعههائی، تيمسار دولت آبادی، يکی از همان چهار قولوهای مشهور است که وقتی پس از فارغ التحصيل شدن از مدرسه ی نظام در تهران، برمی گردند به دولت آباد، چون مرامشان اشتراکی بوده است، چهار نفری، با مهربانو، دختر فرشاد عارف ازدواج می کنند وغافل از آنکه مهربانو، قبل از آنها، با يعقوب، نوه ی حاج آقا شيخ علی......).
( يعنی شما می فرمائيد که ممکن است، فرزند تيمسار دولت آبادی مشهور، فرزند نا مشروع يعقوب دولت آبادی، نوه ی حاج آقا شيخ علی مشهور باشد؟!).
( بنده ، چنين عرضی نکردم! بنده، عرض کردم : شايع شده است که.....).
امير دولت آبادی، روی صندلی ای در اتاق انتظار مطب دکتر ابوالفضل دولت آبادی، نشسته است. قرارش با طاهره، ساعت شش بعد از ظهر، درون مطب دکتر بوده است و تا خودش را از اداره، به مطب برساند، نوبت طاهره شده است و حالا، طاهره، درون اتاق دکتراست و اگرچه، او از دوستان نزديک دکتر است و از آن گذشته، طبيعی هم می نمايد که با زن پا به ماهش وارد اتاق معاينه شود و منشی هم به او گفته است که اگر بخواهد، می تواند، اما - شايد، به دليل کابوسی لعنتی ای که چند شب پيش، در خوابش ديده است- ، پيشنهاد منشی را ردکرده است و منشی هم متعجب، از رد پيشنهادش، اما چون هر چه زودتر بايد نامه ای را که روی ماشين تايپ دارد، به پايان برساند، ديگر پاپيچ مسئله نشده است و پس از لحظه ای، به تايپ کردن نامه اش ادامه داده است. امير دولت آبادی، خسته است. سرش درد می کند. معده اش فشرده می شود، موج بر می دارد، گره می خورد و می آيد تا زير گلويش و ناگهان، می افتد پائين. نفسش تنگی می کند. با کلافگی، از روی صندلی برمی خيزد و کراواتش را شل می کند و می رود به سوی پنجره ی رو به رويش. آن سوی پنجره، در بالا، آسمانی است يکدست آبی و در پائين، برج بلند و سفيد ميدان "شهياد" و فوارههای آب که بالا می روند و پس از خوردن به سقف آسمان، ذره ذره می شوند و فرو می پاشند روی ماشينها، موتورها، دوچرخهها، گاریها، فروشندگان دوره گرد و عابرانی که با هم و بی هم و درهم، می لولند، درون و بيرون ميدان. صداهائی که به گوشش می رسند، صدای خيس کولر است و صدای ماشين تايپ منشی. از پنجره، روی برمی گرداند و می رود به طرف صندلی و دارد دوباره می نشيند که دستش می خورد به عروسک چينی روی ميز کنارش. عروسک، جيغ کشان، از روی ميز به هوا می پرد و با سر، شيرجه می رود رو به کف اتاق و پس از برخورد با زمين، تکه تکه می شود و او بياد عروسک چينی درون کابوسش می افتد که در همان لحظه، صدای منشی را می شنود که دارد می گويد: ( آقای دولت آبادی. بفرمائيد تو. دکتر منتظرتان هستند).
چشم از تکههای شکسته ی عروسک بر می گيرد و و به پشت سرش نگاه می کند. منشی را می بيند که با جاروئی و خاک اندازی در دست، ايستاده است و می گويد: ( شما بفرمائيد. خودم جمعشان می کنم ).
بی ارده، راه می افتد، اما پس از برداشتن يک قدم، برمی گردد و خم می شود و رو پنجه ی پاهايش می نشيند و همچنان که مشغول چيدن تکه و ريزههای عروسک می شود، می گويد: ( معذرت ميخواهم. قيمتش هرچه باشد تقديم می کنم. لطفن، در مورد شکسته شدن عروسک به خانمم چيزی نگوئيد. چون، ممکن است، اين اتفاق را بد يمن تعبير کند و يک طوری به بچه ای که در شکم دارد، ربطش بدهد و و ناراحت شود!).
منشی می گويد: ( خودم هم، مادر هستم. می فهمم! قيمتش هم مهم نيست. هديه ی يکی از مريضهای دکتر بود که بالاخره، پس از چند سال، صاحب فرزندی شده بودند. بفرمائيد. ناراحت نباشيد. بفرمائيد. دکتر منتظرتان است).
گيج و منگ، می پيچد به طرف راست سالن و راه می افتد به طرف اتاق دکتر که در همان لحظه، در اتاق باز می شود و دکتر با عجله، بيرون می آيد و جلوی در، امير را به گوشه ای می کشاند و با عجله و با صدائی محتاط و خفه، می گويد :" جلسه ی اضطراری، افتاده است به امشب. ساعت هشت. منزل حميد" و بعد هم، در اتاقش را بازمی کند و همچنانکه وارد می شود و می رود به طرف ميزش، به امير چشمک می زند و با صدای بلند، می گويد: ( بيا تو! کجا بودی اميرخان؟! بازهم که طبق معمول دير کردی؟!).
امير می گويد: ( و طبق معمول، بازهم، توی ترافيک، گير کرده بودم!).
دکتر، چشمک می زند و می گويد: ( به هر حال، خبر خوشی برايت دارم. همين روزها است که مسافر کوچولوتان وارد شود).
امير می گويد: ( هبوط).
دکتر، خيره نگاهش می کند: ( هبوط! ميخواهی اسمش را هبوط بگذاری؟!).
صدای خنده ی طاهره که از پشت پاراوان می آيد، دکتر به امير چشمک می زند و رو به پاراوان می گويد: ( والله! من که پس از سالها دوستی با اين شوهر تو، هنوز هم از حرفهايش سر در نمی آورم! اسم بچه را ميخواهد بگذارد هبوط! آخه، هبوط هم شد اسم؟!).
طاهره لبخند زنان، از پشت پاراوان بيرون می آيد و همچناکه به سوی امير می رود، می گويد: ( نه دکتر! اسمش، قراره حوا باشه! – رو به امير- مگه نه امير؟!).
امير، می رود که چيزی بگويد که دکتر ميان حرف او می دود ومی گويد: ( و اگر پسر بود؟!).
امير می گويد: ( آدم ).
دکتر، با حالتی جدی و شوخی، رو به طاهره می کند و می گويد: ( آره، طاهره خانم؟!).
طاهره، در حالی که به طرف ميز کنار اتاق می رود تا کيفش را بردارد، می خندد و می گويد: ( معلومه! چرا که نه؟!).
دکتر، همچنانکه مشغول نوشتن نسخه است، به امير چشمک می زند و به طاهره می گويد: ( خوشحالم که بالاخره، کسی پيدا شد که زبون اين دوست ديوانه ما را بفهمد!).
طاهره، کيفش را از شانه ای به شانه ی ديگر می دهد و به طرف امير می رود و در حالی که بازوی او را می گيرد و با مهربانی به طرف خودش می کشاند، می خندد و می گويد: ( اگر ديوانه نبود، فکر می کنيد که باهاش ازدواج می کردم؟!).
امير، با مهربانی، دست روی شانه ی طاهره می گذارد و گونه او را می بوسد و می گويد: ( از قديم گفته اند که: ديوانه، چو ديوانه ببيند، خوشش آيد!).
دکتر که از نوشتن نسخه، فارغ شده است، رو به امير می کند و می گويد: ( امير! اين قضيه ای که مشهدیها، می گويند : – مودونوم، اما نموگم- چيه؟!).
طاهره می گويد: ( امير که مشهدی نيست، دکتر!).
دکتر می گويد: ( پس کجائی است؟!).
طاهره، می خندد و می گويد: ( مودونم، اما نموگوم!).
يکی ديگه شون، ازبچههای کنفدراسيون بود که دکترای روانشناسی داشت و برای تعطيلات تابستون، اومده بود ايرون و پاش که به فرودگاه رسيده بود، گرفته بودنش و يکراست آورده بودنش پيش ما. دورادور، همچين بگی و نگی، ميشناختمش؛ يعنی تو تظاهراتای خارج ازکشور، ديده بودمش. پخی نبود. سياهی لشکر بود، اما تو صف اول واميستاد. از اونا بود که ميخواست ديده بشه. توی اين جلسات ملسات عمومی هم، ميومد و گير ميداد به چارتا کنفدراسيونی درست و حسابی. ميخواست مطرح بشه ديگه. چنون هم، ورد چريک و چريک ميگرفت که فکر ميکردی همين الانه که صدتا نارنجک و مسلسل، از توی جيباش بيرون بزنه. ماهم ميدونستيم و جديش نميگرفتيم. خودشم اينو ميدونست. چون، بورسيه ی دانشگاه بود و از طرف سفارت بهش رسونده بودن که تو تظاهرات شرکت ميکنه، ممکنه بورسش قطع بشه. گفته بود که اگه نکنم، دانشجويا، بهم مشکوک ميشن و ميگن که طرف امنيتيه. گفته بودن بهش که باشه. اما، مواظب باش که از خط قرمز رد نشی وو اونم گفته بود که باشه، چشم! اگه ازخط قرمز رد شدم، قبل از اونکه بورسمو قطع کنين، بهم بگين، کنار ميکشم! توی فرودگاه هم، اسمش تو اون ليستی نبود که باس ميگرفتنشون. يعنی، يه جورائی از خودمون به حساب ميومد. نه از ما، بلکه با سفارت، ميونه اش خوب بود. البته، نه با خود سفارت، بلکه با يکی از" از ما بهترونهای سفارت!". آره. يارو سفارتيه، پارتيش بود. بعدش هم معلوم شد که اصلن، همون سفارتيه، بعد از ده سال برش گردونده بود ايرون که يک سالی تو پست معاونت يکی از اين بيمارستونا، کارکنه وو بعدش، دوباره ، با يه بورسيه ی جديدی، بفرستدش خارج برای دوره ی فوق دکترا! خب! دکتر باشی وو، پست معاونت در انتظارت باشه وو پارتيت هم، يکی از سفارتیها باشه وو وارد کشور بشی وو يارو مأمور شيش کلاس سواد گمرک، جلوی آقارو بگيره وو بگه که بالای چشت ابرو است؟! خلاصه، آقا، به سؤالای مأمورگمرک که مأمور خود ماهم بود، جواب سر بالا ميده وو بعدهم، دکترای روانشناسيشو به رخ بدبخت ميکشه وو به يارو ميگه که تو، از نظرروانی، فلون و فلون عقده رو داری وو از اين حرفا که ياروهم، برای اونکه روشو کم کنه، داده بودش دست امنيتياوو اوناهم، گرفته بودنشو آورده بودنش اينجا، پيش ما! تا چشمم بهش افتاد، ازشون خواستم که بفرستنش تو اتاق من. وارد اتاق که شد، توپش پر بود. بازی رو ميدونستم. فورن، جلوی پاش بلند شدم و يه جوری که فکر کنه که از دستپاچگی نميدونم که چی باس بگم و چی باس بکنم، بهش دست دادم و پس از معذرت خواهی، به جای بقيه، گفتم که اگه نوشابه ی سرد و گرم، يا ساندويچی چيزی ميخواد، بگم براش بيارن که گفت نه وو بعدش که نشستيم و يه خورده فوش و بد و بيراه، به مأمورای گمرک وو مأمورای خودمون و اين و اون دادم و يه خورده آرومش کردم، خيلی خودمونی، بهش گفتم: ( فکر ميکنم که يه جاهائی، همديگرو ديده باشيم!).
گفت : ( نه. گمون نميکنم. چون، ده سالی ميشه که ايران نبودم!).
گفتم: ( تو خارج!).
گفت: ( شمام، مگه خارج بودی؟!).
گفتم: (ای!).
گفت: ( دانشجو بودی؟!).
گفتم: ( ای!).
گفت: ( کجا؟! اروپا، آمريکا؟).
گفتم: ( همه جا!).
اونوخت، خيلی خودمونی، گفت: ( بورسيه ی بودی شما؟!).
گفتم: ( آره ).
گفت: ( بورسيه کجا؟!).
گفتم: ( بورسيه ی همينجا ).
گفت: ( اينجا کجا است؟!).
گفتم: ( بيمارستون).
خنديد و گفت: ( اگه اينجا بيمارستونه، پس شما هم باس دکترش باشی؟!).
گفتم: ( آره ).
گفت: ( و فکر می کنی که منهم مريض شما هستم. آره؟!).
گفتم: ( فعلن که اسم شما، تو ليست مريضائيه که به ما تحويل دادن!).
گفت: ( ممکنه بفرمائيد که بنده را به جرم چه نوع بيماری ئی، آوردن اينجا؟!).
داستان ادامه دارد.....
توضيح:
الف . برای اطلاع بيشتر، در مورد: " از ما بهتران" و "صولتیها" و " چهار قولوها" و " دولت آباد" و " آقا شيخ علی" و" مهربانو" و "فرشاد عارف"، و " حاج احمد محمدی"، ، می توانيد به رمان "کدام عشق آباد" که ازهمين قلم، در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.
ب. برای اطلاع بيشتر در مورد "شرکت پدر"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشکا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.