iran-emrooz.net | Thu, 01.02.2007, 14:24
درباره كتاب شعر «پرنده ديگر. نه» سرودهی مهرانگيز رساپور
اين آيينهها نشانت نمیدهند
نصرتاله مسعودی (ايران)
|
نام كتاب : پرنده ديگر، نه
مجموعه شعر: مهرانگيز رساپور ( م ـ پگاه)
ناشر: نيما ، آلمان ـ اسن
دربارهی كتاب «پرنده ديگر. نه» سرودهی مهرانگيز رساپور(م. پگاه) كه پيشتر از او كتابهای «جرقه زود میميرد»، «...و سپس آفتاب» منتشر شده بود، نوشتههای متعددی خواندم و ديدم كه هنوز نگاه و رويكرد تخصصْ باور اهل فن آنسوی آبها برای برخی نقدنويسان مهاجر درونی نشده و لااقل در زمينهی نقد شعر نتوانسته است در كردارِ نوشتاریشان تبلور يابد. شايد گفتن نداشته باشد كه نقد حرفهای حاصل اشراف همه جانبه نقاد به موضوع مورد بحث است. و اگر نقاد تا آن حدّ كه گفته شد در ارتقا خود نكوشيده باشد، يقيناً به هنگام نقد و بررسی، بدون اينكه بداند مبادرت به خودزنی میكند. چنين عملی ازهرمنظری كه مورد مداقه قرار گيرد نه تنها چيزی به شأن و شوكت نقاد نمیافزايد كه ممكن است آسيب وارده از آن را نشود به سادگی ترميم نمود و زخمِ آن خودزنی بر چهرهی نقاد، لكه ناسازی توليد خواهد كرد.
واردِ بحثِ آن نوشتهها نمیشوم و به ساحت شعر مهرانگيز رساپور برمیگردم تا دريافتهايم را صريحتر با ايشان در ميان بگذارم. شايد به قول شاعر روی زيبا در آيينه اين گفتهها دو برابر شود.
وقوف به اين مطلب كه كار هنری چيزی جز تجريد و تدوينی آگاهانه نيست ديگر بايد جز اطلاعات عمومی به حساب آورده شود، و فكر میكنم بحث «ميوز» يا الههی شعر افلاطون هم سالهاست در گوشهای از تاريخ بايگانی شده باشد. شعر هنری كلامی است و در بررسی كار يك شاعر بايد ديد كه شاعر چه را ديده و چگونه ديده است و طبيعی است كه تبلور اين چگونه ديدن در كلام اتفاق میافتد. شعر برای ظهور خود جز كلام محملی ندارد. اگر زبان روزمره را زبان معيار بدانيم پس برای بررسی شعر بايد بينيم چه اتفاقی در اين كلام روزمره رخ داده است آن را تا ساحت شعر بركشانده است. عمدهترين عواملی كه میتواند چنين پديدهای را به ظهور برسانند اشكال تازه صوّر خيال يا كلمات و تركيباتی است كه در يك كنش فراگير ساختاری میتوانند بيشترين انرژی را به همديگر منتقل كنند. در چنين ميدانی جايگاهی برای عدم تناسب و حضور اضافی كلمات وجود ندارد. بايد ديد وجوه زيباشناختی صوّر مختلف شعر تا چه حدّی از توان برانگيزانندگی برخوردارند و در چالش با عاطفه آدمی چگونه به ميدان درمیآيند. شايد به همين سبب است كه استاد شفيعی كدكنی در مقدمهی كتاب پر منزلت موسيقی شعر میآورد: «من معتقدم شعر خوب از مدرنترين انواعش تا كهنترين اسلوبها، شعری است كه وقتی مدتی از انتشارش گذشت در حافظهی خوانندگان جدی شعر، تمام يا بخشهايی از آن رسوب كند.» البته جناب نعمت آزرم نيز در بحث خود و معيار تشخيص شاعر از «نه شاعر» در نقدی به نام " سفری به قارههای كشف نشدهی درونی شعر"كه درباره كتابِ " پرنده ديگر، نه" نوشتهاند عقيدهای چون شفيعی كدكنی دارد.
«جرقه زود میميرد» عنوان نخستين كتاب رساپور است. اين عنوان بسيار هوشمندانه انتخاب گرديده. او به گاه چاپ كتاب و با مرور و تعمق در شعرهای خود به رساپوری میرسد كه میداند اگر به همان حد اكتفا كند، جز جرقهای كه زود خواهد مرد، چيز ديگری نمیتواند باشد. هول چنين باوری او را بر آن میدارد كه پويا و پرتلاش برای رسيدن به ماندگاری، از آن خويشتن جرقهوار دل بكند و با مرارتی كه شما در كتاب آخرش میبينيد خود را به وادی دانايی بكشاند، كه البته به موقع از آن وادی سخن خواهم گفت. امّا حقيقت آن كه تأمل و تفكر در بخشهايی از كتاب «جرقه زود میميرد» اين معنا را به ذهن متبادر میكند كه اين «جرقه» ققنوسِ آتشزادی است كه خاموشی نخواهد داشت. او در شعر اپيزوديك «خانهی صورتی عشق» در چهار پارهای میسرايد:
نه، ز كابوس نمیترسم من/ نيستم بيد، بلرزد در باد / باز میگردم و میگردم باز / میكنم پرسش خود را فرياد/.
برای درك دقيق و عميقتر شعر و فهم ظرافتهای آن به گمان من آن را بايد با بررسی و خوانش مصراع سوم شروع كرد. «باز میگردم» از مصدر مركب بازگشتن و به معنای دوباره هم خواهم آمد، است. امّا كجا؟ به سوی همان كابوس.
پس معلوم میشود او كابوس را بیترس تجربه كرده است و فعل «باز میگردم» اين مسأله را رو میكند. امّا «میگردم» دوّمی در عبارت «میگردم باز» به معنای گشتن و جستجو كردن است و «باز» به معنای «دوباره»، «ديگربار». و اين باورمندی به هدفی است، هدفی كه در حيطهی كابوس هم بیترس بايد پيگيری شود. «رساپور»، با تغيير حرف اضافهی «از» و جايگزينی حرف «در» بجای آن، به معنای ويژهای از تمثيل مذكور میرسد.
چون اگر حرف «از» بكار گرفته میشد، شـاعر منتظر وقوع حادثه بود امّا او با استفاده از حرف «در» خود را درگير حادثه میبيند و اينكه چرا از مصرع سوم شروع كردم، شاعر تا به بيداری نرسيده باشد نمیتواند دربارهی كابوس حرفی بزند. در كل، چيدمانی كه چنين شكل بگيرد و چنين توسعی را فراهم آورد بهر صورت از نظر استيك دست پُری دارد.
اگر چه در كتاب «جرقه...» ميرايی جرقه بزرگترين دلواپسی رساپور است و چنانچه توضيح دادم رساپور میگويد كه میخواهد به ميدان هول در آيد، امّا هنوز ادراك او چنان عميق نشده است كه حرف و عملش دو روی يك سكه باشد. هنوز در تزلزل و ترديد بسر میبرد و اين ترديد اجازه نمیدهد او دل، يكدله كند.
اين حال و هوا شباهت عجيبی به روند تكاملی انديشه فروغ از «اسير» بسوی «ايمان بياوريم به آغاز فصلی سرد» دارد. بی آنكه نوآوریهايشان هيچ شباهتی به هم داشته باشند.
در صفحهی ٢١ «جرقه ...» مهرانگيز اين ترديد را اينگونه نشان میدهد:
«در سفری، كه از علف به خار میرسی / در ميانه ماندن گناه من نيست / من، در مرز بيرنگی و تاريكی ايستادهام / و هـوای رنگ میكنم / باز گردم يا بروم؟ [. . .]. مهرانگيز هنوز برای حضور در جولانگاهی كه میبايد، مشكل خويشتنِ خويش را حل نكرده است و حداقل دل به دو جا دارد. او میخواهد در يك فرافكنی و توجيه، ماندن وسط راه را نه حاصل ضعفِ خود، كه به راه نسبت دهد. امّا او ناخودآگاه با كليد و كُدی كه به ما میدهد ترديدش را عيان میسازد: «هوای رنگ میكنم/ بازگردم يا بروم.» [. . .].
ميل و هوا و رغبت تمايلاتی ذهنیاند كه ممكن است هرگز برای به عمل درآوردنشان گامی برداشته نشود، همچنان كه به گمان من اين ميل و ترديد توأمان تا كتاب «پرنده ديگر، نه» با رساپور باقی میماند. امّا در بيان چگونگی اين ترديد: «در مرز بيرنگی و تاريكی ايستادهام/ و هوای رنگ میكنم/ [. . .] كلمات بسيار هوشمندانه انتخاب شدهاند. واژه تاريكی حاصل مصدر است و معنای سياه بودن از آن مستفاد میگردد. البته اين كلمه در اين بافت خاص معناهای ديگری را هم میتواند به ذهن متبادر كند چون وجهی كاملاً مجازی دارد. امّا شاعر، مانده در زنجير ترديد نه برای سياه، به عنوان يك رنگ، محلی از اعراب قائل است و نه میتواند بسوی بيرنگی و بیتفاوتی برود. و ميل رنگ هم دارد. ما اين تمايل را حتی در صفحه دوّم كتاب هم میبينيم:
«رنگ پيراهن دلتنگی من/ بين خاكستری و ويرانيست/ تا بدانی ز كجا میگذرم/ همه جا پشت سرم بارانيست!»
شاعر در اينجا هم خاكستری را مترادفِ خنثی بودن و ويرانی میداند و مدام به دنبال رنگ میگردد، رنگی شاداب و سرزنده، رنگی كه مثل گل، بوی زندگی را ساطع كند: «خانه صورتی عشق كجاست» (ص يك كتاب) شاعر اگر چه چون شاملو در وضعيتی راديكال دنبال چهرهی سرخ عشق نيست، ولی از همان طيف، در به در به دنبال صورتی است. برگرديم به اجرای آن پاره از شعر (ص٢١):
«در سفری كه از علف به خار میرسی» شاعر در اين سطر میتوانست از واژهی علف بدان سبب كه هجای دوم آن حالتی انفجاری دارد استفاده نكند و كلمهی گياه را كه ظاهراً به علت تكرار گاف در اين پارهی شعر حالت موسيقايی خاصی ايجاد میكرد استفاده نمايد. امّا او به خاطر دستيابی به معنايی عميقتر، از اين واجآرايی در میگذرد و تعمداً از علف كه حوزهی تداعی آن میتواند القائات خاصی را به ذهن بكشاند استفاده مینمايد. در هر سه كتاب رساپور در بسياری جاها از چنين اجراهای دقيقی لذت میبريم.
من بر اين گمانم كه شعر زيبا در اين كتاب كم نيست و ايكاش رساپور با تجربيات كنونی دوباره به بازخوانی و بازنگری اشعار اين كتاب بپردازد و با آرايش و پيرايش بعضی از قسمتها، حداقل بسياری از كارهای كتاب را ماندگار سازد و از آن جمله شعر بسيار زيبای «از يخ تا شعله» كه كاری در خور تحسين است (ص٣٦).
و حيفم میآيد بدون توضيح اين پاره شكوهمند از دفتر «جرقه زود میميرد» به بحث اين كتاب خاتمه دهم:
« رو به روی من/ پرندهايست كه بالهايش را/ در تمرين پرواز گم كرده است.»
اصولاً پرواز ممكن است به سوی هر هدفی باشد و شكست در پرواز، اگر با موانع متعدد به ويژه از نوع تاريخی و فرهنگیاش مواجه شود به نوعی ايستايی میانجامد كه با تعبير شاعرانه میتوان «بال گم كردنش» ناميد. و خوب میدانيم كه كم نيستند بال گم كردگانی كه در تمرينهای پرواز بالهايشان را از دست دادهاند. ... و
امّا كتاب دوّم مهرانگيز رساپور مجموعهای است از رباعی و غزل به نام «و سپس آفتاب» كه توسط مركز نشر كتاب لندن در سال ١٩٩٧ منتشر شده است. شمس قيس رازی در كتاب المعجم مینويسد: «هيچ يك از وزنها در طبع آويزندهتر از اين [رباعی] نيست.»
به اين رباعی توجه كنيد:
«بر روی سياست قلمم نگشايد/ اين امشب و فردا دگری میآيد/ من دم نزنم ز رفتنیها هرگز/ از عشق زنم كه تا ابد میپايد.»
در لايه سطحی شعر ظاهراً شاعر قصد ندارد قلم به روی سياست بگشايد امّا در مصرع دوم در اوج رندی كه طنز ويژهای را القاء میكند مینويسد اهل سياست ـ كه بيشتر مقصودش سياستبازان است ـ رفتنیاند و فرصت آنها امشب و فردايی بيش نيست. عجب هشدار تلخ و حكمت آموزی! در مصرع سوّم، باز طنز گزندهتر میشود، چرا كه رفتنیها را بیارزشتر از آن میبيند كه دمی دربارهی آنها دم بزند و از «صدای سخن عشق» قصهای زيباتر نمیيابد كه ارزش بحث داشته باشد.
غزل «ص ٩١» تحت عنوان «باز بهانه میكند» از جنبههای مختلف زيباشناختی قابل تأمل و تفكر است و عاطفه برانگيز.
بگذريم و برويم چند جملهای هم دربارهی كتابی بنويسيم كه منتقدين به اتفاق قشنگاش دانستهاند و من نيز يقين دارم واقعاً قشنگ است. كتابِ" پرنده ديگر، نه"، كه اگر چه ممكن بعضی كاستیها بدان راه يافته باشد، امّا اين كاستیها به اندكی تعمق میتوانند در چاپهای بعدی كتاب جايی نداشته باشند.
كتاب ١٨٤ صفحه است و به لحاظ سير تكاملی انديشه، تخيل و عاطفه، نسبت به دو كتابی كه از آنها ياد شد بسيار فاصله دارد.
سرودههای اين كتاب دريافتهای منحصر به فرد شاعری است كه اصالتاً به كلمات رنگ جان شيفتهی خود را زده است. رنگی كه تلوّنِ منشور را به بازی میگيرد و تلفيقی گسترده از رنج و شادی توأمان را رقم میزند. با هم در اين منشور خيره شويم و با هستی آن در میآميزيم و تصاويری از شعر «شلاق را از منظر زيباشناختی با هم تماشا میكنيم، تماشا میكنيم تا معنای متناقض رنج و شادی توأمان را با هم تجربه كرده باشيم.
شعر «شلاق» كه سيطرهی شلاق، بر لحظه لحظهی آن غلبه دارد، به لحاظ لحن گفتگوها و فضايی كه ايجاد میكند آميزهای است از تصاويری عميق كه بیاغراق فراخی و توسع آنها از نظر هنری تلذذی ايجاد میكند كه ساعتها پس از خواندن آن با تو میماند و به جهت انگيزشهای عاطفی نيز، رنج را پيراهن كبود دلات میكند چنان، كه طنين شلاق از جانت كنده نمیشود. ببينيد، كسی كه استنطاق میكند، چه میپرسد و چه جوابی میشنود:
ـ صبح مسروقه كجاست؟ / ـ « در قاره خون».
ببينيد سطر اول كه سؤالی است از سوی مستنطق، از نظر چيدمان صدای «سين» و القای فضايی تحكمآميز و پرتهديد به علت سايشی بودن اين صدای «سين» با چه ظرافت خاصی شكل میگيرد. و بعد سطر دوم كه جواب متهم است به واسطهی تركيب خاص مصوتها چه فرياد و خشمی كوبنده را القاء مینمايد. در همين دو بند شما با تلخترين تلفيق تراژدی و كمدی آنهم كمدی موقعيت مواجهايد.
صبح، حقوق لاينفك تمام آدميان است، درست مثل نفس كشيدن. امّا همين حقوق طبيعی را مستنطق متأسفانه شئ و پديدهای مسروقه تلقی میكند.
كار رساپور در اينجا بسيار موجز اما از نظر معنايی بسيار گسترده رخ مینمايد و مرا به ياد اين شعر حافظ میاندازد. «بيا و حال اهل درد بشنو/ به لفظ اندك و معنای بسيار/ و در سطر دوم، اضافهی «قارهی خون» نيز در تعبيری چندگانه و جمالشناسيك هم خون يك متهم است، هم خون مردم يك كشور و هم حتی خون مردم يك قاره.
خون جزء لاينفك جان آدمی است و چيزی كه ضرورتاً مقيم قارهی خون بشود جز با جان بدر نمیآيد. يقيناً اهل شعر و انديشه به فهم معناهايی بسيار گستردهتر از آنچه از اين قلم صادر گرديد خواهند رسيد و گفتههای من ممكن است دريافتهای معنايی آنها را در اين خصوص با تحديد مواجه سازد. شعر اگر در توليد همزمانی، نگاهی پويا به فرهنگ گذشته داشته باشد جايگاه فرهنگی والاتری میتواند پيدا كند و بالاجبار از بازیهايی كه مايهای جز شوخی و لودگی ندارند اجتناب خواهد ورزيد و نيز به سود سرمايهداری جهانی مصادره نمیشود. مستنطق در همين شعر تهديد میكند:
«چشمانت را در میآوريم» و متهم جواب میدهد: «با پوستم میبينم» و چه شباهتی دارد اين گفتگو با آنچه پای دار، بر سر حسين ابن منصور حلاج در سال ٣٠٩ ه ـ ق رفت: « وقتی پاهايش ببريدند، تبسمی كرد و گفت: بدين پا سفر خاك میكردم؛ قدمی دارم كه هم اكنون سفر هر دو عالم كند، اگر توانيد آن قدم ببريد.» و نگاه حلاجگونه رساپور چنين رسا به اوج خود میرسد: «قه قاه قه قاه قه قاه / روح خنديد / صبح مسروقه را باز كرد/ سرش را روی افق گذاشت و به سطح نور غلتيد.»
نور نهايت آگاهی است و ما در كتاب آسمانیمان داريم كه «اللـهُ نور السموات والارض» هوشمندی رساپور در لحظات پايانی اين شعر به اوج خود میرسد. شما به شكل گرافيكی و هندسی كلمات و نشانهها انديشه كنيد، آن اهل گفتمانِ با شلاق! خود نيز پس از ساعتها شلاقپرانی خسته شده است:
« . . . شلاق . . . شلاق . . . شلا . . . ق . . . شلا. . . »
اين نوع هندسهی خاص به زيباترين شكل هم طول بازجويی را نشان میدهد و هم خستگی و ناتوانی كسی را كه فرمان شلاق را صادر میكند وهم مرگِ پيروزمندانهی متهم را.
كاركرد و نقش نقطهها در اين شعر چنان وسعتی از نظر معنا پيدا میكنند كه هيچ كلمه يا كلماتی نمیتوانند از پس ايجاد چنين فضای دردآلودی برآيند.
مهرانگيز بخوبی با فرهنگ و باورهای دينی آشناست مثلاً در شعر «دور . . . دور . . . دور . . .» مینويسد:
«اينجاست/ از وريدهای من/ كمی/ نزديكتر!» و اين دقيقاً اشاره به آيهی « ونحن أقرب إليه من حبل الوريد.» است.
پيشتر گفتم كه تصاوير و بار معنايی تصاوير رساپور بسيار عميقاند و جهت اثبات اين مدعا عملاً و با توجه به سرودههايش به اين مسأله اشاره كردم. و باز به جهت تأكيد بيشتر بر اين موضوع، به توضيح اين تصوير میپردازم: «چون درخت كفر/ ريشههاشان به زمين فرو نمیرفت.» معنای لغوی كَفَرَ كه كُفر از آنست در واقع يعنی پوشاندن، پنهان كردن. مثل كَفَرَ الجهلُ عَلی عِلْم (نادانی علم را پوشاند). در سير تاريخی، اين كلمه معناهای ديگری هم پيدا میكند از جمله پوشاندن حق و حقيقت.
مهرانگيز میداند و تجربيات تاريخی به او نشان داده است كه «باطل كف روی آب است» (اين معنا از قرآن است) و نيك دريافته كه ناحق نمیتواند برای بقا، ريشهاش را در هيچ زمينی فرو كند...
و اما برگرديم و با خوانش شعر بسيار زيبای "نفرين" «ص ١١٩».
خراب شوی دريا
بر سر ماهیها !
كه جز آب نمیشناسند
چيزی را
خراب شوی ای عشق
بر سر من !
كه بیتو نمیشناسم
دنيا را .
نفرين از «ن» نفی + فرين كه واژهای است پهلوی به معنای دعای بد ساخته شده است. عنوان شعر، ذهن خواننده را آماده میكند تا با نفرين كنندهای مواجه شود كه به دنبال تلافی است. تلافی ناروايیهايی كه بر او روا داشتهاند.
لايه رويی شعر، نفرين جهت انهدام و تخريب است. نفرين برای آوار شدن آب است بر سر ماهیها، آنهم ماهیهايی كه بجز آب چيز ديگری را نمیشناسند. اينگونه مدح شبيه ذم، پيچيدگیهای زيباشناختی خود را به نوترين شكل با تركيباتی پرتشعشع صورت میدهد. و اين تشعشع و نورافشانی كلمات، لايههايی از مسائل پنهان را چنان روشن میكند و مینماياند كه خواننده به اوج لذت دريافت هنری كشيده میشود.
چه نفرينی قشنگتر از اين كه آب بر سر ماهی آوار شود و چه نفرينی خوشتر از اينكه عاشق به معشوق خود وفادار بماند.
مهرانگيز حتی نفرينهايش هم قشنگ است و طعم سحرآميز اجابت دعا را دارند. در بند دوم شعر میگويد:
خراب شوی ای عشق بر سر من/ كه بی تو / نمیشناسم / دنيا را .» و من در بيانی به سبك و سياق مهرانگيز دلم میخواهد به او گفته باشم:
خدا نكند، شما چرا !!! الهی كه اين عشق بر سر من خراب شود كه :
از صدای سخن عشق نديدم خوشتر / يادگاری كه در اين گنبد دوار بماند
وبگويم: پس به من هم نفرين كن!
امّا با اجازه از رساپور و ديگرعزيزانی كه درساختار سيلآسای شعر رساپور اساساً به نكات ضعف كتاب كمترتوجه كرده بودند، به نكاتی چند اشاره میكنم شايد مفيد افتد.
مثلاً در كتاب اول، جرقه زود ميميرد (ص٣١): «من كه با تیپای [تيپای] عشق/ همه مرزها را شكسته بودم/ [. . .] تيپا و عشق چه تناسبی با هم میتوانند داشته باشند؟
در همين اثر باز میشود به اين پاره اشاره كرد: «آه. آه آه/ من از ابتذال تزلزل خود ديوانه خواهم شد.» «كه تكرار صوت آه آنهم سه بار به قول قدما اطناب ممل است و بقيهی نوشته هم برای رسيدن به شعر كوچهترين عدولی از زبان معيار ندارد.
دركتابِ وسپس آفتاب: «خواهم كه زنم شانه به گيسوی غزل/ چين بركشم از ميان ابروی غزل/ چون چاقوی جراح پلاستيك مدرن/ يكباره جوان كنم بر و روی غزل» (رباعی ٤٤ صفحه ٣٤) جراحی پلاستيك خود پديدهای مدرن است و صفت مدرن در تركيب جراحی پلاستيك مستتر است و يقيناً استفاده از كلمه مدرن بخاطر پر كردن خلاء وزنی بوده است. شك ندارم كه اگر رساپور خويشتنداری میكرد، میتوانست مصراع سوم را درستتر و با كلمات مناسبتری اجراء نمايد
و يا در پرنده ديگر، نه ص٣٩ «پرنده نمیخواهم باشم/ پرنده كُند میرود/ و هی بال میزند!/ پرنده امروزين نيست!/ میخواهم سفينهای باشم [...]. عبارت پرنده امروزين نيست جز توضيح واضحات، نقش ديگری در گسترش معنايی شعر ندارد
و در شعر «شب و پگاه»: « شب آمده/ شب آمده/ بیستاره/ تهی آمده/ پشت پنجره من/. عبارت «تهی آمده» اضافی است و هيچ كمكی به ساختار شعر نمیكند. (ص١١٣)
حافظ میفرمايد :
عيب می جمله بگفتی، هنرش نيز بگوی نفی حكمت مكـن از بهـر دل عامی چند
در بالا به عنوان كاستی در برخوردی شكل شناسانه، ايرادی جزيی را بر شعر بسيار انسانی «پرنده ديگر، نه» مترتب دانستم، امّا ناديده انگاشتن معناگرايانه و توسع معنايی اين شعر آنهم در روزگاری كه بازی بازیِ شاعران! عايق، با كلمات شعر را بيشتر به يك شوخی تبديل كرده و در اين شوخی حذف حيثيت انسان در دستور كار قرار گرفته، اگر بر ظرايف اين شعر نگاهی نداشته باشم به قول حافظ «نفی حكمت» كردهام.
رساپور بر دايرهی بيقرار جانی عاصی میدود. و انگيزهی اين بيقراری هم تجربيات زيسته او در جهان معاصر و هم تجربياتی است كه به او میگويند: آدمی از آغاز پيدايش جز در ميدان ناساز نامردمیها گام نزده است و در اين رهگذر از او جز جنگ و كشتار و زورگويی، جز فريب و گرسنگی و ترسخوردگی و بدبختی رد پای عميقی بر جای نمانده است.
رساپور از اين پلشتی پايا در اين خاكدان چندشآور آنقدر بيزار گشته است كه در شعر «پرنده ديگر، نه» ص ٣٨ كلمات را اين گونه تلخ رنگ میزند: «میخواهم سفينهای باشم/ كه اين نسل پرتاب شده را / از زير منت سايهی زمين بردارم/ و آنجايی ببرم/ كه ديگر خاك ما را از خود نداند./»
در اين قسمت شعر كه غور میكنی اين حس با جانت آميخته میشود كه حافظ، آن روشنتر از آب ركناباد، نوميد از خاك و حضور پر اعوجاج آدم، بيخ گوش مهرانگيز میگويد: مهرانگيز! پس از شش قرن هنوز كه در بر همان پاشنهی پلشتی پيشين میچرخد! و از او میخواهد كه همين معنا را:
آدمی در عـالم خاك نمیآيـد بدست / عالمی از نو ببايد ساخت وزنو آدمی
به زبانی ديگرگونه فرياد كند.
شايد خواندن اين شعر در ذهن چنين تبادری را ايجاد نمايد كه رساپور دچار نوعی نوميدی فلسفی است، همانگونه كه بعضیها روزگاری دربارهی ساموئل بكت نمايشنامهنويس بزرگ انگليسی میانديشيدند. و اين باور موهوم را نمايشنامهی عظيم در انتظار گودو بيشتر دامن زده بود، امّا بكت پس از تقديم جايزهی نوبلاش به مبارزان جنبش آزاديخواه ايرلند نشان داد كه نمايشنامهی در انتظار گودو نه تنها باور به نيهيليسم نيست كه برخوردی عميق با گرايش به پوچیِ راه و رسم انسان از خود بيگانهی كنونی است.
اين معنا از ديدگاه زبانشناسی به بخشی از نظريه كنش گفتاری برمیگردد. در كنش گفتاری (بيانی) گاه عملكرد شناختی غيربيانی ناديده گرفته میشود. ولی واقعيت اينست كه بين شكل گفتار و عملكرد غير گفتاری تفاوت بسيار است. درست مثل موقعی كه ما میگوييم: «خيلی بامعرفتی» اين گزارهی گفتاری حكايت از معرفت مخاطب دارد. امّا عملكرد غير بيانی آن دقيقاً اعلام بیمعرفی مخاطب است. در قسمتهايی از شعر پرنده ديگر، نه» ما با چنين ظرافتهايی مواجهايم. و برگردم به «حكمت» شعر:
«دلم میخواهد/ گوشی تلفن را بردارم/ و شمارهای بگيرم/ كه همهی خانههای جهان/ زنگ بزنند.» برای تحقق آرزوی شاعر چه ساز و كاری بايد بر جهان حاكم باشد تا پس از شمارهگيری تمام تلفنها به صدا در آيند. شاعر دنبال گوهری میگردد كه «بنیآدم را اعضای يك پيكر میداند و دلش برای تبلور آن گوهر گم شدهی وحدت آفرين لك زده است. رساپور در پی اومانيسمی خود ويژه است كه تبلور كلامیاش اين گونه صورت میبندد: «و تكه نانی را/ در آسمان/ چنان متلاشی كنم/ كه هر ذرهاش/ در دهانی/ فرو آيد/»
نمیدانم كه بيان عشقورزانهی شيخ ابوالحسن خَرَقانی، عارف قرن چهارم و پنجم هجری قمری در ذهنتان مانده است يا نه كه میگويد: «هر كس بدين درگاه درآيد نانش دهيد و از ايمانش نپرسيد، چرا آنكس كه به درگاه خدا به جان ارزد به درگاه ابوالحسن به نان ارزد». جانهای بیقرار سوای منيتها و گروهگرايیهای سخيف در فراسوی سياستبازیها و بازارمداریهای مكارانه مدام چنين عمل كردهاند.
جان شيفتهی مهرانگيز از جنس جان ابوالحسن خرقانی است با اين تفاوت كه در روزگار رساپور پيچيدگیهای الينه ساز، دستيابی به چنين دركی را به علت كاركردهای جهان پسا سرمايهداری و تزريقات دمادم آن نيازمند مراقبهی سنگين كرده است. شاعر «پرنده ديگر، نه» آنچنان عاصی است كه حتی نمیخواهد پرنده باشد، چون میداند با بال زدن از جوِّ جوِّ زمين كنده نمیشود و باز در سايهی منّت و محنت زمين میماند. او از جانی كه در تمام قرون و اعصار برای بهبودی بال بال كرده و جولانگاهی جز «هيچستان» نداشته به سنگينی دل آزرده است و میخواهد: سفينهای بشود تا از جوّ دوست ناداشتنی زمين عبور كند. امّا همچنان كه گفتم در كردار غير بيانی اين گونه بيان قهرآميز نه تنها مايهای از قهر و گريز نيست كه عشق به آدمی و حضور شاداب او در پس پشت واژهها طلب میشود، كه اگر غير از اين بود رساپور نمیسرود:
«دلم میخواهد/ كليد گداختهی نگاهم/ همهی قفلهای بسته را باز كند.»
كسی كه با چنين نگاهی به ميدان در میآيد رفتنی نيست، به ويژه وقتی در تأييد و تأكيد ضرورت كنش پيشين، باز میسرايد:
« و از چشمانم اشعهای صادر كنم/ كه با آن/ هر چه ديوار است فرو ريزد/ تا به همسايهی ژاپنیام/ با تبسمی بیديوار سلام كنم!»
مهرانگيز به نماد ديوار معترض است و ديوار را بسيار جامع و فراگير دريافته است. او از هر عنصر فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سياسیای كه فراغت روحی و جسمی آدمی را دچار فروكاست كند به عنوان ديوار ياد میكند. اين ديوار برای او هم داوری رياكارانهی يك حَكَم را شامل میشود و هم ديوار ديروز برلين را. او به نيكبختی انسان در فراسوی عوارض خود ساخته میانديشد، درست مثل پابلو نرودا كه سرود:
«با من از شيلی/ با من از پاراگوئه سخن گفتند/ ولی من جز پوستهی جامد زمين/ هيچ مرزی را نمیشناسم.»
البته اين نگرش سمبوليك بيشتر ناظر به يك جغرافيای روانی و مرز تراشیهای نامربوط است، وگرنه مهرانگيز قطعاً به جغرافيای ايران میانديشد همچنانكه نرودا به شيلی میانديشد، امّا هيچ مرز كاذب سياستزده و القاگری نبايد مانع از آن شود كه مهرانگيز به درك عميق لبخند همسايهی ژاپنی خود نرسد. در كتاب «پرنده ديگر، نه» شعرهای برانگيزاننده كم نيست. میگوييد نه؟ شعر غريبه را در ص ١٢٤ كتاب بخوانيد تا ببينيد مهرانگيز با چه ظرافتی از منظر يك انسان قرن بيست و يكمی در ساختاری منسجم و با زبانی ديگرگونه میسرايد:
من كه ملول گشتمی از نفس فرشتگان / قيل و مقال عالمی میكشم از برای تو
گفته باشم كه آيينهی كدر بعضی از نقدها آنقدر بی جيوه است كه تو را به تو نشان نمیدهند. شايد مسائل نوستالژيك و همگرايی هموطن بودن و غربت، آن را پرانده و يا آئينهگردانها با آئينههای معقر يا محدب به ميدان در آمدهاند، نمیدانم، ولی آنچه هست به گمان من، در آنها بازتاب يا تفسير جدی شعر مهرانگيز رساپور به درستی پيدا نيست.
شاعری كه به استناد سه كتاب منتشر شدهاش بسيارآگاه و حساس است و اينگونه میسرايد:
/ به خانه سايهام برو / اگر تو در بزنی / سايهام روشن میشود /
و يا
آه … چه سبز است … تنهايی
اكنون / صندلیام كشوری است / كه كهكشان خود را دارد /
اگر بخواهم دربارهی نكات ظريف و ويژگی زبان و نوآوریهای پرطراوت شعر مهرانگيزرساپور صحبت كنم بیشك بايد چند برابر كتاب او در اين زمينه بنويسم كه البته در فرصتهايی كه پيش بيايد به خوانش شعرهای بلند او خواهم پرداخت.