يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Wed, 31.01.2007, 12:28

(هفتاد و پنجمين قسمت)

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!


سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)

....ازش می پرسم که زندونی سياسی هستی يا زندونی عادی؟! سينه شو جلو ميده وو ميگه:" زندونی سياسی!". اسم چندتا کشورآمريکای لاتينو آوردم و ازش ميخوام که نوع حکومتاشونو، برام بگه. نميدونه! ازش اسم استانای کشورو می پرسم، سه چهارتاشونو ميگه وو بعدش، ديگه نميدونه! می پرسم که بچه ی کجائی؟! ميگه، بچه ی فلون شهرستون. ميگم، شهرستونت چقدر جمعيت داره؟ نميدونه! ميگم، چندتا معدن داره؟! نميدونه! چون ميدونستم که ازخونواده ی فقيرو بدبختی اومده وو يک ماه پيشش هم، باباش مرده وو مسئوليت زندگی خواهر و برادراش، افتاده به شونه ی اون، بهش گفتم که يا همين الان، ميگم که درازت کنن روی تخت و ببندنت به کابل و يا با مسئوليت خودم، آزادت ميکنم که بری و به دانشگاه و درس و خونواده ات برسی، به شرط اونکه بعد از دوماه، بيای همينجا وو به بيست تا سؤال که در مورد تاريخ و جغرافيای شهرت ميکنم، جواب بدی و نمره ات هم کمتر از ده نشه! موافقی؟! تعهد و معهد کتبی وو اين چيزاهم نميخواد بدی! فکر ميکنی، چی جواب داد؟! هيچی! شروع کرد به سرود خوندن و مرگ بر سرمايه دارو امپرياليزمو اين چيزا. خب! اين يکيشون! يکی ديگه شون که اونم دانشجو بود و خان زاده، رفته بود و اسم تشکيلاتی خودشو گذاشته بود، جهانزاده! بعد از اونکه يه خورده با هم گپ زديم و فهميده که ماهم يه چيزائی حاليمونه، ازش ميپرسم که چرا فاميل خودتو، از خانزاده، برگردوندی وو کردی، جهانزاده؟! ميگه:" چون، من، جهانزادم، نه خانزاد!". منظورشو ميفهم، اما خودمو به اون راه ميزنم و ميگم:" جهانزاد، يعنی عوض اونکه، ننه ات تورو بزاد، جهون زائيدتت؟!". پوزخند ميزنه وو ميگه: " نه! جهانزاد، يعنی جهان، خانه ی من است!". ميگم: " يعنی، هرجای دنيا که بخوای بری، ازت، ويزا ميزا نميخوان و ميگن: خونه، خونه ی خودتونه، بفرما تو؟!". بازهم پوزخند ميزنه وو ميگه: " نخير! منظورم اين است که من، تنها به فکر خوشبختی خودم نيستم، بلکه به فکرخوشبختی همه ی مردم دنيام!". ميگم: " مردم ايرون هم، جزو مردم دنيا به حساب ميان يا نه؟!". با تعجب ميگه: " معلومه که به حساب ميان!". ميگم:" هم کلاسيای توی دانشگاهت هم، جزو، اون مردم دنيا به حساب ميان يا نه؟!". پوزخند ميزنه و ميگه:" بعله!". ميگم:" پيشنهادت برای خوشبخت کردن مردم، چيه؟". ميگه: " آزادی و عدالت و استقلال! همون چيزائی که به خاطر به زبون آوردنش، منو آووردين اينجا!". اونوخت، بهش ميگم: " خب! ميخوام يه معامله انسونی باهات بکنم. خوشبخت کردن همه ی مردم دنيا وو همه ی مردم ايرون، پيش کشت و نميخواد خوشبختشون کنی! ولی، ميون دانشجويای هم کلاسیت، دوتارو ميشناسم که خيلی آدمای بدبختی هستن. ميخوای اونارو خوشبخت کنی؟!". ايندفعه، ديگه پوزخند نميزنه وو ميگه:" چطوری؟!". ميگم:" اينطوری که برای يکسال، مخارج زندگی وو تحصيلشونو، بريزی به حسابشون!". باز، پوزخند ميزنه وو ميگه:" داريد شوخی ميکنيد! من از کجا چنين پولی بيارم؟!". ميگم:" از حساب بانکيت !". رنگش شده مثل گچ و ميگه:" حساب بانکی من؟!". ميگم:" آره. حساب بانکی تو! جرمت خيلی سنگينه! بری دادگاه، پنج سال زندونی، رو شاخته! به صلاحته که همين حالا، ورداری و يه تعهدنومه بنويسی که از آخر همين ماه، مبلغی رو که بهت ميگم، ماهيونه به حساب اون دوتا بدبخت واريز ميکنی وو منهم، با مسئوليت خودم، آزادت ميکنم! چی ميگی؟!". خب! فکر ميکنی که چی جواب داد؟! هيچی! اونم، سينه شو جلو داد و گفت:" اولندش، من همچين حسابی و همچين پولی ندارم! دومندش، گيريم که من، همچين پولی داشتم و ميتونستم اونارو خوشبخت کنم، اونوخت، تکليف بقيه ی دانشجويا وو ايرونياوو مردم بدبخت دنيا چی ميشه؟! اينجور کمک ها، حکم آسپرينو داره که برای مدتی، درد يک بدبخت رو ميتونه، تسکين بده، اما نميتونه، اونو درمون کنه!". شعار قشنگيه! نه؟! اما، همين ايشون، رفته توی اميرآباد بالا، رو به روی کوی دانشگاه، آپارتمون پنج اتاق خوابه اجاره کرده وو داده به چندتا از رفقاش که بنشينن و زيرجولکی نسخه ی استراتزی و تاکتيک خوشبخت کردن مردم بدبخت ايرونو، بپيچن! پوله رو از کجا آورده؟! باباجونش، به پيشکارش دستور داده که اول هر ماه، يريزه به حساب شازده، چون فکر ميکنه که داره خير سرش، ليسانسشو ميگيره وو منتظره که دانشگاهو تموم کنه وو بفرستدش خارجه! خب! حالا بابای اين شازده کيه؟! يکی از اون خانائی که بعد از اصلاحات ارضی، زميناشو فروخته و يا سند سازی کرده وو به اين و اون داده تا يک وختی که وضع عوض بشه، بره سراغشون و ازشون پس بگيره و بعدش هم، پولا شو ورداشته وو اومده شهرو ريخته تو بازار و توی خريد و فروش زمين و بساز بفروشی. يکی از پسراش هم، رفته تو کار توليدی وو کارخونه داری که امروز، شده يکی از ميلياردرای مملکت!خب! اين از ايشون! يکی ديگه شون که باباش، پيشنمازه، اومده نشسته وو بعد از اينکه يه خرده با هم گپ زديم، يکدفعه، پريده رو منبر و زده به صحرای کربلا که آره! سرمايه داری وو کمونيسم و اينا، ديگه امتحان خودشونو دادن و حالا نوبت اسلامه!". ميگم:" باشه. فرضو بر اين ميگذاريم که شاهنشاه، همين فردا، ازسلطنت کناره گيری کنن! اونوخت جنابعالی، ميگی که جاشونو باس بدن به کی؟!". ميگه:" روشنه! به يه مسلمون!". ميگم: " مگه خود شاهنشاه، مسلمون نيستن؟!". ميگه:" چرا! ولی مجتهد که نيستن. اون کسی که قراره در رأس يک مملکت اسلامی بنشينه، باس يک مجتهد جامع الشرايط باشه!". ميگم:" اگه شاهنشاه، بعد از اونکه از سلطنت کناره گيری کردن، برن و درس مجتهدی بخونن وو مجتهد جامع الشرايط بشن، ميتونن برگردن سر کارشون؟!". ميگه:" مجتهد جامع الشرايط شدن که به اين آسونيا نيس!". منظورشو ميفهم، اما خودمو ميزنم به اون راهو ميگم:" منظورت اينه که چون شاهنشاه، ريششونو ميتراشن و کت و شلوار ميپوشن و کراوات ميزنن، نميتونن مجتهد جامع الشرايط بشن. خب، اگه ريششونو نتراشن و کراوات نزنن و برن تو کار عباوو قبا وو عمامه، چی؟!". ميگه:" منظورم فقط به اون چيزا نيست! کسی که ميخواد يه مجتهد خشک و خالی هم بشه، باس بره توی قم و نجف و سالها، دود چراغ بخوره، تا چه برسه به اينکه بخواد مجتهد جامع الشرايط بشه وو همه ی مجتهدای ديگه، قبولش داشته باشن!". ميگم:" منظورت اينه که چون شاهنشاه، سنی ازشون گذشته، شايد برای مجتهد جامع الشرايط شدنشون دير شده باشه. اما، اگه شاهزاده، از همين الان که هنوز جوون هستن، برن قم و نجف و شروع کنن به دود چراغ خوردن وو بشن مجتهد جامع الشرايط، چی؟!". اونوخت، واستاده وو بعد از اونکه يه خرده، سرشو خارونده، پوزخند ميزنه وو ميگه:" مثل اينکه شما، متوجه ی منظور من نميشين!". بهش ميگم:" من، منظور تورو خوب ميفهمم و برای اونکه بهت ثابت بشه که تو خودت منظور خودتو، خوب نميفهمی، ايندفعه با مسئوليت خودم، ولت ميکنم که بری، فقط به يه شرط!". ميگه: " چه شرطی؟!". " ميگم: " به شرط اونکه همين چيزائی رو که اينجا در مورد اسلام و مجتهد جامع الشرايط گفتی، بياری رو کاغذ و بدی به بابا وو ننه وو داداشات و خواهرات که امضاء کنن وبگن که حرفائی رو که تو، در مورد اسلام و مجتهد جامع الشرايط گفتی، قبول دارن! اونوخت، اگه همه ی اونا امضاء کردن، از فرداش، منهم ميام و ميشم جزو گروه شما وو اولين کاری هم که ميکنم، اينه که همه ی زندونيای سياسی مسلمونو آزاد ميکنم! قبول؟!". باز، شروع کرده به سرشو خاروندن و بعدش ميگه: " من که همه ی اون چيزائی رو که در مورد اسلام و اينا، بهتون گفتم که يادم نيست!". بهش ميگم:" نگرون اون چيزا نباش. همه اش، ضبط شده! هم حرفای من و هم حرفای تو! نوارشو بهت ميدم و همينجا مينشينی وو حرفای خودتو، پياده ميکنی روی کاغذ!". تا اينو شنيده، عين جن زده ها، از جاش پريده وو سرمن دادکشيده که :" شما که ميگفتين روشنفکرو دموکراتين و دنبال استقلال و عدالت و آزادی هستين و با بقيه ی بازجويا، فرق دارين و مثل ما، دلتون به حال مردم و مملکت ميسوزه! حالا، يواشکی، صدای منو ضبط ميکنين و از من ميخواين که بشم آدم شما وو جاسوسی خونواده مو بکنم؟! به قول مولاعلی، اگه دين نداريد، اقلن آزاده باشيد!"و بعدش هم، شروع کرده سرشو به ديوار کوبيدن و داد زدن و شعار دادن که:" هيهات من الظله! هيهات من الظله!" . خب! بهش که نميتونستم بگم باباجون، صدات که ضبط شده هيچی، بلکه صدا وو تصوير هر دوتامون، ضبط شده وو اونهم نه برای حمله وو سوء استفاده از چيزائی که متهم، توی بازجوئيش ميگه، بلکه پروژه ای بوده که خود من، پيشنهادشو دادم و اونهم برای دفاع از متهمه که بازجو، نتونه توی زمان بازجوئی، هرغلطی که دلش ميخواد، با متهم بکنه! خب! بهش که نميتونم بگم که اگه ازت ميخوام که بری وو نظر خونوادتو در مورد حرفائی که اينجا زدی، بپرسی، به اين خاطر نيس که بخوام جاسوس ما باشی وو جاسوسی خونوادتو بکنی، بلکه به اين خاطره که با اين بهونه، خونوادتو، به تو بشناسونم و تورو، به خونوادت و همين حرفائی که اينجا زدی، باعث بشه که با همديگه بنشينين و روی چنون موضوعاتی صحبت کنين، شايد که از افتادن توی اون جهنمی که بی خبر از همديگه، دارين ميرين طرفش، جلوگيری بشه! آخه، مگه بهش ميتونستم بگم که ما، از همه چيز تو و خونوادت، با خبريم! ما ميدونيم که هيچکدوم از اعضای خونوادت خبر ندارن که تو، داری ميفتی توی دهن يک گروهی که توی دنيا، خواب های ناجوری برای ايرون ديده؟! آخه، مگه ميتونستم بهش بگم که هيچکدوم از اعضای خونواده ات، نميدونين که داداشت، پس اونکه رفته وو جزو يه گروه مذهبی شده که داشتن با بهائيت مبارزه ميکردن، عاشق يه دختر بهائي شده وو حالا نه تنها ديگه مبارزه نميکنه، بلکه خودش داره بهائی ميشه! آخه، مگه ميتونستم بهش بگم که هيچکدوم از اعضای خونواده ات، نميدونن که خواهرت، بعد اونکه وارد دانشگاه شده، افتاده تو تله ی يکی از اين گروه های کمونيستی و همين روزا است که سر از خونه ی تيمی در بياره! آخه، بدتر از همه ی اينا، مگه ميتونستم بهش بگم که بابات که خودش آخوند بود، اما بين مصدق و کاشانی آخوند، حقو ميداد به مصدق ، وو سر همين قضيه هم، آخوندای ديگه با هاش بد بودن، حالا، سر پيری، فيلش ياد هندوستون کرده وو شده حلقه به گوش خمينی وو داره پول های خمس و ذکاتی که از مردم ميگيره، ميفرسته برای اون، به نجف؟! بالاتر از همه ی اينا، مگه ميتونستم بهش بگم که آره! راست ميگی وو حالا ديگه نوبت اسلامه، اما نه برای اونکه به قول تو، اسلام بياد و دنيارو از بدبختی ای که دامنگيرش شده، نجات بده، بلکه برای اينه که بعد از يهوديا وو مسيحيا وو کمونيستا، حالا ديگه نوبت مسلمونا شده که به خودشون بيان و خودشونو از دست آخوندائی که باعث همه ی بدبختی ها وو عقب افتادگی های اونا شدن، نجات بدن! آره، و خيلی چيزهای ديگه ای که من، در مورد اوو آينده ی او و خونواده اش ميدونستم و او نميدونست و من نباس بهش ميگفتم؛ هم به خاطر صد در صد، محرمانه بودن اون اطلاعات و هم به خاطر اون راه و روش بازجوئی که تازه داشتيم در ايرون، ميون اونهمه بازجوی بی سواد و دهاتی وو عقده ای وو عقب افتاده، پياده ميکرديم. بعد از صحبت کردن با هاش، فهميدم که چنون شستشوی مغزی ای بهش دادن و عشق به اسلام و مسلمونی رو چنون تو ی کله اش چپوندن و فکر و عقلشو چنون ضايع کردن که هرچی هم بهش بگم، باور نميکنه که بعد از کنار رفتن شاهنشاه، از مقام سلطنت، ممکنه که چه بلاهای خانمانسوزی بر سر اين مملکت بياد! بنابراين، ميذارمش بره وو برای نمونه، با همين خونواده ی خودش صحبت کنه وو بفهمه که با کنار کشيدن شاهنشاه از مقام سلطنت و دادن جاشون به يه مجتهد جام الشرايطی که اون تو کله ی خودش داره، اولين کسانی رو که باس به دستور همون مجتهد جامع الشرايط، بکشه وو از سر راه اسلام ورداره، ورداره، خواهر کمونيستشه وو برادر بهائی شده وو بابای خمينی شده شه! و اونوخت، ميتونم باهاش بنشينم و در مورد همه ی ايران حرف بزنم که تازه، اگه خونواده اش هم، با مجتهد جامع الشرايط او موافق بودن، بازهم، قضيه به همون آسونی وو سادگی که اون فکر ميکنه، پيش نخواهد رفت! چرا؟! چون، اين سؤال پيش مياد که اگه قراره يک مسلمون مجتهد جامع الشرايط، بياد و تاج شاهنشاهی ايرانو بذاره رو سرش، چرا باس اون مجتهد جامع الشرايط، فقط شيعه باشه؟! مگه سنی ها، مسلمون نيستن؟! اصلن، چرا باس فقط فارس باشه؟! مگه ترک و بلوچ و عرب و کرد و لرو بقيه، مسلمون نيستن؟! اونوخت، تکليف شاهنشاهيا وو مسيحيا و کليمياوو زرتشتيا وو بهائيا و کمونيستا وو صوفی ها و درويشا وو..........).
منشی، اگرچه می داند که چون آقای رئيس، قرصش را فراموش کرده است، بايد مراعات حالش را بکند، اما از طرفی هم، ممکن است که بی خبر گذاشتن او از توطعه ی در حال وقوع، پی آمدهای ناخوشايندی در پی داشته باشد. بنابراين، دل به دريا می زند و پس از چند ضربه ی کوتاه بر در اتاق، وقتی که صدای " بفرمائيد!"، رئيس را می شنود، با عجله وارد می شود و می گويد:" می بخشيد قربان که مزاحم شدم! آقای کمالی، دارد با آقای بايگان که در بيمارستان بستری است، تلفنی صحبت می کند! رفته ام روی خطشان، فکر کردم که ممکن است بخواهيد به حرف هاشان گوش بدهيد!". رئيس، لحظه ای سکوت می کند و پيشانيش را می چلاند و بعد، با دلخوری، پرونده ی امير دولت آبادی را که در حال مطالعه ی آن بوده است، به کناری می گذارد و مثل آدمی که او را از خواب عميقی بيدار کرده باشند، خودش را جمع و جور می کند و می گويد:" باشد! وصل کنيد!". منشی با عجله، از اتاق بيرون می زند و رئيس، پس از معذرت خواهی، از خودش، گوشی تلفن را بر می دارد و به گوشش نزديک می کند و صدای کمالی را می شنود که دارد به بايگان می گويد:" ..... به هرحال، اميدوارم که سلامتی تان رو به راه شود و هرچه زودتر، برگرديد به سرکارتان و غرض از مزاحمت هم، در وحله ی اول اين بود که از احوالاتتان با خبر شوم و ديگر آنکه خبر پيداشدن آن پرونده ی کذائی را به سمعتان برسانم!".
( کدام پرونده کذائی؟!).
( پرونده ی صولتی!).
(کدام صولتی؟!).
( پرونده ی مهندس صولتی که در وزارت امور خارجه و....).
( شما، به من لطف داريد آقای کمالی! اما بنده، نه ازچنين پرونده ای اطلاع دارم و نه از گمشدن آن!).
( البته، اطلاع که داريد! چطور ممکن است که نداشته باشيد؟!).
(آقاجان! من می گويم نر است و شما می گوئيد، بدوش که ماده است؟!).
(به هر حال، نر و ماده ی قضيه، الان در دست آقای رئيس است که هر آن ممکن است از طرف ايشان، با شما تماس گرفته شود! و خواهش من هم اين است که به خاطر خودتان هم که شده است، به ايشان نفرمائيد که من به شما تلفن زده ام! اگر قضيه را به گوشتان رساندم، برای اين است که نمی خواهم در نبودن شما، اين امير دولت آبادی فضول، روده وموده ی بايگانی را بيرون بکشد و .....).
رئيس ، با عصبانيت، گوشی را می گذارد روی تلفن و پس از روشن کردن سيگاری، می رود روی مبل، رو به روی خودش می نشيند ومی گويد: ( پس به نظر شما، اين امير دولت آبادی ای که الان در بايگانی ما، کار می کند، بايد پسر همان تيمسار دوولت آبادی باشد!).
( شايد باشد و شايدهم نباشد!).
( چرا، ديگر شايد؟!).
منشی در می زند و وارد می شود: ( قربان......).
رئيس، با عصبانيت، تقرببن داد می زند: ( باز چه خبر شده است؟!).
(آقای حاجی خان هستند، قربان!).
(کدام حاجی خان؟!).
( آقای حاجی خان! از بارفروشی های مهم ميدان، قربان!).
(هر خری که می خواهد باشد! حوصله ی کسی را ندارم!).
(از دوستان مدير کل هستند قربان!).
( وقت گرفته است؟!).
( خير قربان. می گويد که راجع به يک موضوع خيلی مهمی، می خواهد با شما....).
( مهم نيست! لطفن، راننده را بفرستيد قرص هايم را بياورد).
( بگويم کدام قرصتان را قربان؟).
( به خانم بگويد قرص های قرمز. خودشان می دانند. به آقای حاجی خان هم، بگوئيد که ميهمان دارم. از طرف اعلحضرت آمده اند. بگوئيد، چند ساعتی، طول می کشد. برای فردا، وقتی به ايشان بدهيد. بفرمائيد!).
منشی، خارج می شود و رئيس، پس از آنکه، پک محکمی به سيگارش می زند، می گويد: ( ولی، از قرار معلوم، اعلحضرت هم اطلاع دارند!).
( از چه؟).
( از همين قضيه!).
( کدام قضيه؟!).
(همينکه می فرمائيد امير دولت آبادی، پسر تيمسار دولت آبادی است؟!).
(بنده، عرض کردم که شايد آری و شايدهم نه! از آن گذشته، ديواری که دور اعلحضرت کشيده اند، از ديوار چين هم کلفت تر است! خبرهای مهمتر از اين را که به زندگی و مرگ ايشان و مملکت بستگی دارد، اين کاسه ليسان، نمی گذارند که به گوش ايشان برسد تا چه رسد به اين جور خبرها!).
( ولی، با اين شايعه ای که سر زبان ها افتاده است، معلوم می شود که اعلحضرت، بی خبر بی خبر هم نبايد باشند!).
( کدام شايعه؟!).
(گلوله ی مرواريد!).
( در هر حال، در اينکه گلوله هائی در راه هستند و سفير کشان دارند می آيند، شکی نيست، اما اينکه آن گلوله ها، گلوله های توپ باشند يا گلوله های مرواريد، بايد منتظر شد!).
( بنابراين، احتمال اينکه، اين امير دولت آبادی، پسر همان تيمسار دولت آبادی باشد، چندان زياد نيست؟!).
( به زبان رياضی، می شود گفت که احتمالش، يک بر پنج است! چرا؟ چون، شايع است که تيمسار دولت آبادی، يکی از همان چهار قولوهای مشهور است که بعد از فارغ التحصيل شدن از مدرسه ی نظام در تهران، وقتی بر می گردند به دولت آباد، چون مرامشان اشتراکی بوده است، چهار نفری، با مهربانو، دختر فرشاد عارف ازدواج می کنند وغافل از آنکه مهربانو، قبل از آنها، با يعقوب، نوه ی حاج آقا شيخ علی......).

داستان ادامه دارد.....

توضيح:
الف . برای اطلاع بيشتر، در مورد: " صولتی ها" و " چهار قولوها" و " دولت آباد" و " آقا شيخ علی" و" مهربانو" و "فرشاد عارف"، و " حاج احمد محمدی"، ، می توانيد به رمان "کدام عشق آباد" که ازهمين قلم، در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.
ب. برای اطلاع بيشتر در مورد "شرکت پدر"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشکا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024