iran-emrooz.net | Mon, 09.05.2005, 11:36
به بهانه انتشار زندگی نامه بهروز وثوقی
بازيگری برای تمام فصول
همايون فاتح
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
دوشنبه ١٩ ارديبهشت ١٣٨٤
برای من نوشتن از هنرپيشه محبوب دوران نوجوانی ام، بی اختيار نوستالژيک میشود. يادمانهای شيرينی که تکرار نمیشوند و تنها قلمی عاشق سينما و خاطره، قلمی شوخ و شنگ و پرخون، توان جان بخشيدن به همه آن لحظههای ناب را دارد.
نام بهروز وثوقی با حال و هوای زمانی که من شيفته آن سالن تاريک و شيار نور تابيده بر صفحه سپيد شدم، آميخته است.
***
هشت پسرخاله بوديم در شهرهای مختلف که تعطيلات نوروز و يا تابستان از هم جدا نمیشديم. تيم فوتبال خودمان را داشتيم و پدر و مادرها برای اينکه از شر شلوغیهای ما راحت شوند پول بليت چند سئانس سينما را به ما میدادند تا ما از خانه بيرون برويم و آنها نفسی به راحتی بکشند. گرمای ظهر تابستان و زمينهای خاکی فوتبال و سالنهای بزرگ و خنک سينماها، با آن بوی چرم صندلیها و دود سيگار و تخمه، تا آخر عمر با من خواهد ماند. شيرين ترين دوران زندگی! سرشار ِ شوق و شور و شادی.
کار ما از اين سالن سينما به آن سالن رفتن بود و بعد، هنگام بازگشت به خانه، بازسازی صحنههای آن فيلمها که میديديم. گاهی فيلمهای مختلف را به هم میچسبانديم. "قيصر"، "رضا موتوری"، طوقی"، "سلطان قلبها"، "قصر زرين"... يکی مان میشد بهروز يا فردين، ديگری ملک مطيعی آن يکی بيک ايمانوردی. برادر بزرگترم هميشه فردين میشد و چنان در قالب او فرو رفته بود که حتی در دنيای واقعی وقتی "آذر شيوا" (دختر همسايه) را میديد دندانهايش را بيرون میانداخت و با ابروان درهم اما نگاهی زنده و شاد يک وری میخنديد. پسرخالهای که از همه بزرگتر بود میشد ناصر ملک مطيعی و هميشه يک ابروی خود را بالا میانداخت و با لبان تقريبا ً غنچه شده و صدای کلفت و لحنی جاهلانه صحبت میکرد. اين "بازسازیها" تا حد جزئيات هم پيش میرفت. مثلا ً موقع "قيصر بازي" وقتی که "فرمان" قصابی خود را به دليل خودکشی خواهرش بسته بود حتماً میبايست عين فيلم روی کاغذی مینوشتيم: "به دليل فوت همشيره مغازه تعطيل است" و آن را میچسبانديم روی در اتاق... چه ماجراهای عشقی ای، چه بزن بزنهای قهرمانانه ای، چه لوطی گریهايی که در آن بازیها زندگی نمیکرديم!
همان دوران بود که شيفته بهروز وثوقی شدم. مدل مويم شده بود "قيصری" و راه رفتن و حرکات و سکنات و حتی مزه پرانیهايم هم با آن سن و سال، شده بود مثل بهروز در فيلمها! اما همين که برابر آيينه قرار میگرفتم؛ عليرغم آن همه تلاش، آه از نهادم برمیخاست: چه بی شباهتم به او، چه دست نيافتنی ست او! و اين شده بود يکی از عذابهای دوران نوجوانیام!
در آن "بازسازیهای" خانگی فيلمها، مدام با يکی از پسرخالههايم که خيلی قلچماق بود و هميشه نقشهای بهروز را برمی داشت دعوايم میشد و از آن جا که اصلا ً اهل دعوا نبودم و شکست میخوردم؛ همه، نقشهای خوب را برمی داشتند و هميشه نقش بيک ايمانوردی برای من میماند و من هم بی علاقه، با نگاهی حسرتبار به بازی آن پسرخاله، مجبور بودم تمام مدت بازی، با آن لحن "ستوان کلمبويي" "بيک" حرف بزنم. گاهی هم طاقتم سر میآمد و سر ايفای نقش بهروز کار به کتک کاری و دعوا میکشيد که پدر و مادرهايمان از اتاق ديگر سر میرسيدند و ما را از هم جدا میکردند.
روزها میگذشت و من هم با گذر زمان استخوان میترکاندم. هم فيزيکی، هم فکری. کم کم با دنبال کردن فيلمهای بهروز با سينمای متفاوت ايران آشنا میشدم. ديگر نمیتوانستم فيلمهای بی در و پيکر سينمای ايران را تحمل کنم؛ برای خودم سليقهای داشتم و هر فيلمی را نمیديدم. در واقع علاقه به بهروز وثوقی مرا با اين سينمای جديد آشنا کرد؛ شايد اگر او نبود عشق به سينما هم طوری مرده بود.
حالا ديگر حکايت ما شده بود مثل همان حکايت "کيو کيو، بنگ بنگِ" گوگوش... سينما و سينما و دوستانی که کله شان بوی قرمه سبزی میداد... دوازده بار "گوزنها" را ديدم و بار آخر ضبط صوت کوچکی با چند کاست خالی با خود بردم و تا آخر فيلم کنار بلندگوی بزرگ سينما در مقابل رديف اول سالن جای گرفتم و تمام فيلم را ضبط کردم. تا روزها و ماهها دمخور ِ اين کاستها بودم و تقريبا ً تمام ديالوگهای فيلم را از بَر... ديگر میفهميديم آن صحنه "کندو" که بهروز خسته و خونين در مقابل هتل کنتينانتال میشاشد چه معنايی دارد. ديگر کوچک ترين صحنههای فيلمهای نه چندان مهم بهروز هم برايمان معنی دار شده بود. حتی کتک خوردن "ذبيح" – اين لوطی زبانزد ِ همه – از دست چند جوان، از جمله پسرش، هم برايمان نوعی "بت شکنی" محسوب میشد. يواش يواش هر چيزی رنگ و بويی ديگر داشت. با همان دوستان، مینشستيم پای داستان "ماهی سياه کوچولو"ی صمد که روی کاستی با موسيقی اسفنديار منفردزاده در "رضا موتوري" (نشان ديگری از بهروز) تکثير شده بود و ما بی صدا تا به آخر، سرا پا گوش میشديم و داشتيم نم نمک انقلابی میشديم! در علايق جديد هم نشانیهايی از دلبستگیهای گذشته بود. اما هر چه بيشتر به انقلاب نزديک میشديم شور و شوريدگی ما "انقلابی تر" میشد و آن حال و هواهای بی پيرايه و پاک جای خود را به "کينه انقلابي" میداد. "کينه اي" که مقدسش میپنداشتيم! ديگر هر چه بود و بود انقلاب بود و بس! ديگر فيلم و سينما و شعر و ادبيات ارضايمان نمیکرد. دوران "عمل" فرا رسيده بود.
"به يادم هست که يک روز
همه جسور و شيردل
شديم آرتيست اول
تو فيلم حق و باطل...
هوای شور و شر بود
تو اون کوچه بن بست
يکی گلوله میخورد
يکی قداره میبست
همه شيفته و سرمست
تو رويا مونده دربست
چه خوابها که نديديم
برادر خاطرت هست؟"
انقلاب، بهروز و همهی آن شوق و شادیها را زير آوار خود برد.
***
بيرون کشيدن خيلی ارزشها از زير آوار ِ انقلاب، سالها زمان برد. کور بودن چشم جامعه از تنشها و التهاب و شور و هيجان ِ انقلاب چنان بود که هر پديده مربوط به پيش از انقلاب نفی میشد. انگار تاريخ به دو بخش کاملا ً جدا و بی ارتباط با هم تقسيم شده بود: قبل و بعد از انقلاب!
هر کس گذشته را هر چه بنيادی تر نفی میکرد، مقبول تر بود. هر نماد فرهنگی گذشته "طاغوتی" قلمداد میشد و شايسته طرد و نابودي!
سالها میبايست میگذشت؛ فجايع و بلاها میبايست از سرگذراند؛ زخمها میبايست برداشت؛ دردها میبايست کشيد و تجربهها میبايست اندوخت تا دريافت برخی از ارزشهای آن زمان چه سنگدلانه و ساده لوحانه "بی ارزش" يا "ضدارزش" پنداشته شدهاند.
بهروز وثوقی نمونهای از اين ماجراست.
در طول اين سالهايی که از انقلاب گذشته، سليقهها و ارزشهای من هم طبيعی است که تغيير کرده. "عشق به سينما" که سالهای اول انقلاب در سايه علايق ديگری گم شده بود و تنها کورسويی از آن در حد ديدن فيلمهای سياسی باب روز، باقی بود؛ با جان گرفتن دوباره سينما در ايران و رونق ادبيات سينمايی، و بعد، فيلم ديدنهای خارج از کشور، بار ديگر مرا آغشتهی خود کرد. اما اکنون ديگر سينمای مورد علاقهام با آن سينمای داستانگويی که در نوجوانی مفتونش بودم؛ زمين تا آسمان تفاوت دارد. با اين وجود بهروز وثوقی هنوز برايم همان بهروز وثوقی است! حتی اگر در سالهای غربت چندان ندرخشيده و يا امکانش نبوده که بدرخشد.
او به مفهوم دقيق کلمه يک ستارهی تمام عيار بود که مسلط و آگاهانه بازی میکرد. در واقع همين توانايی بی مانند او بود که پير و جوان را شيفته خود کرد وگرنه هنرپيشههای خوش سيمای ديگری هم وجود داشتند که فاقد چنين جايگاهی در بين مردم بودند.
بازيگری بهروز وثوقی سه وجه ويژه داشت که چهره او را در سينمای ايران برجسته و بارز میکرد.
نخست، اهميت قائل شدن او به نقشهايی که بازی میکرد. او در زمان خود از بازيگران بسيار نادری بود که پيش از وارد شدن به صحنه فيلمبرداری، ماهها در باره نقشی که میخواست ايفا کند؛ کار و تحقيق میکرد و در اين مطالعه چنان غرق میشد که گاه تا سرحد جنون نيز پيش میرفت. از "گوزنها" و آشنايی او با مواد مخدر و معتادين خيابانهای جنوب شهر تهران گرفته تا ملاقات با بيماران روانی به هنگام پذيرفتن بازی در "سوته دلان" و بستری شدن خود او در تمام طول فيلمبرداری و يا مطالعه آثار صادق هدايت در زمان ايفای نقش "داش آکل" و... گوشههايی از وسواس حرفهای او در ايفای درست نقشهايش بودند.
دومين وجه برجسته بازی او عمق بخشيدن به نقش از طريق استفاده درست و به جا از توانايیهای ميميک چهره و نگاه و فيزيک خود بود. کدام عاشق سينماست که خنده تلخ و اشکبار "سيد" در برابر "قدرت"، دوست بازيافتهاش بر سفره ميگساری "گوزنها"را ببيند و منقلب نشود؟ کيست که نگاه شيفته و عشق پنهان به "مرجان" را در سکوت لحظهها و چشمان "داش آکل" درنيابد؟ کيست که عمق فاجعه را در چشمان ملتهب "قيصر"، آن زمان که از مرگ خواهر و برادرش آگاه میشود؛ نبيند؟ چه کسی میتواند تنهايی و محروميت "ابي" را پس از سالها زندان، در "کندو" لمس نکند، وقتی که در ورودی سالن سينما، با چشمانی حريص و دست ودلی لرزان به تصوير نيمه لخت زنی خيره میشود...
سومين ويژگی بازيگری بهروز وثوقی، ارائه نقشهای کاملا متفاوت بود. انعطاف و توانايیهای بازيگری او در اين زمينه نمونههای ماندگاری به تاريخ سينمای ايران عرضه کرده است. همان طور که اشاره رفت او در زمره ستارگان سينمای ايران محسوب میشد و معمولا ستارهها "قوانين" خاص خود را نيز دارند؛ اما بهروز وثوقی با بازی در نقشهای به کلی متفاوت و تغيير قيافههايی که به يقين بسياری از ستارهها از آن گريزانند؛ چنين قوانينی را نيز دگرگون کرد. او نشان داد میتوان با دندانهای تيره و زشت و فکی جلو آمده در نقش يک معتاد (سيد ِ گوزنها) و يا با کلهای خربزهای در نقش يک عقب مانده ذهنی (مجيد ِ سوته دلان) يا با موی از ميان تراشيده و صورتی شيار برداشته از زخم دشنه در نقش عاشقی پير (داش آکل) بازی کرد و همچنان ستاره ماند.
همين ويژگیهای اوست که بسياری از منتقدين سينما را، به هنگام انتخاب بهترين نقش و بهترين بازيگر سالهای سينمای ايران، پس از اين همه سال، به ياد بهروز وثوقی میاندازد؛ يادآوریای که حسرتبار است. حسرت ِ نبود چنين بازيگر توانايی در جمع سينمای ايران.
انتشار کتاب زندگينامه بهروز وثوقی به ويژه برای جوانان امروز ايران ـ که بی رحمانه از ديدن بازی زيبای او محروم ماندهاند ـ غنيمتی است تا با کسی که تأثير بسزايی بر بازيگری در سينمای ايران گذاشته؛ آشنا شوند.
برای من خواندن هر صفحهی اين کتاب، زنده کردن خاطرات خودم هم بود... همان جمع پسرخالهها، ظهرهای داغ تابستان، سالنهای خنک سينما، فيلم بازی کردنهای در خانه... جمعی که زمانه آن را از هم پاشيد. يکی در جبهههای جنگ کشته شد؛ ديگری سالهای سختی را در زندان گذراند؛ يکی به آن سوی دنيا رفت؛ يکی به اين سو، آن ديگری...
***
در اين کتاب ما با بهروز وثوقی از تولد و نوجوانی، ورودش به عرصه سينما، پيشرفت در آن، تا دوران اوج بازيگری وی و سپس خروج ناخواستهاش از ايران و زندگی در آمريکا آشنا میشويم و در هر گام با هر فيلم او زمان را پشت سر میگذاريم. در اين برش، از بخشی از تاريخ سينمای ايران، دست اندرکاران آن، روابط استوديوها، شيوه و نحوه کار برخی از فيلمسازان و بازيگران و چگونگی ساخت فيلمهای مطرح اين دوره، مطلع میشويم. خواندنی ترين بخشها در اين حيطه، صحبتهای بهروز در باره چگونگی پرورش نقشهای مختلفی است که بازی میکرد.
در کنار اين جنبهها، ما به بخشهايی از زندگی شخصی و روحيات بهروز وثوقی نيز نزديک میشويم. از نخستين عشق او در دوران مدرسه، رابطه عاطفی با پوری بنايی، بازيگر سرشناس آن دوران و ازدواج بیسرانجام با گوگوش گرفته تا رفت و آمدش به دربار، احضار به ساواک و اختلافات عميق کنونیاش با کيميايی. جالب اينجاست که در مورد روابط شخصی خود و ازدواج و غيره، عليرغم اصرار نگارنده، وارد جزئيات نمیشود و به درستی اين مسائل را مربوط به زندگی خصوصی خود و ديگرانی که با آنها مدتی زندگی کرده است میداند و به اين طريق احترامش را به آنها نشان داده است.
در اين کتاب با لحظههای زندگی او در غربت نيز آشنا میشويم. محدوديتهای حضور در سينمای آمريکا، تن دادن ِ به اجبار به برخی کارهای کوچک سينمايی و تلويزيونی به خاطر دور نماندن از صحنه، کمکهای بی شائبه رضا بديعی کارگردان نامی ايرانی در شبکههای تلويزيونی آمريکا به او، و در عين حال رد پيشنهادات سودآور برای شرکت در برخی فيلمهای "ضد ايراني" از جمله "بدون دخترم هرگز" و... فشارهای روحی غربت، آشنا شدن با همسرش و گرويدن به "مکتب عرفان" و دهها مطلب خواندنی ديگر.
***
در مطالعه زندگينامه بهروز وثوقی نکاتی میتوان يافت که ممکن است برای خوانندگانی با افکار و عقايد متفاوت، قابل نقد باشد؛ مهم اما آن است که اين تفاوتها و اختلافات موجب نفی مطلق نشود. چيزی که امروز در رابطه با بهروز و ثوقی و بايکوت سينمايی او در ايران شاهديم. ممکن است بخش تجاری کارنامه هنری او مورد سئوال باشد؛ يا مثلا رفت و آمدهای او به دربار عليرغم توضيحات مشروح بهروز در اين مورد در محدوده بحث رابطه هنرمند و قدرت سياسی نادرست قلمداد شود؛ يا افکار عرفانی او و رابطه مريد و مرادی با "استادش" تا حد سپردن تصميم بازی در فيلمها به "استاد"، نگاهی غير مدرن و حتی غيردمکراتيک ارزيابی شود... اما اينها نافی هنر زيبا و نقش او در تحول سينمای ايران و در نتيجه حق مسلم و انسانی او در حضور مؤثر در سينمای کشور نيست.
رفت و آمدهای بهروز به دربار شايد از مهم ترين عوامل ممنوعيت فعاليتهای سينمايی او در ايران بوده است.
چگونگی نزديکی هنرمند به قدرت سياسی و "سياست" به شکل عام، همواره سئوال برانگيز بوده و هست. میگويند سياستمداران ميهمانان تاريخ و هنرمندان ميزبانان آن هستند. بدون شک کسی منکر حق گرايشهای فکری و سياسی برای هنرمندان نيست. هر هنرمندی مانند همه شهروندان يک جامعه میتواند چنين گرايشاتی داشته باشد و در جهت پيشبرد آنها تلاش و فعاليت کند. مسئله، چگونگی پرداختن هنرمند به اين فعاليتها است. در جوامع پيشرفته و دمکرات، از آن جا که هر چيز کمابيش جايگاه واقعی خود را دارد گرايشات سياسی هنرمندان و ستارگان هنری، عليرغم اينکه بر مردم بی تأثير نيست، با اين حال در تصميمهای سياسی شهروندان نمیتواند چندان مؤثر افتد به اين دليل که با پيشرفت جامعه مدنی، مردم چنين جوامعی هنرمند را در جايگاه هنر و سياستمداران را در جايگاه سياست میبينند، مگر اينکه هنرمند به شکل حرفهای وارد دنيای سياست شود و مردم بيش از آن که او را "هنرمند" ببينند؛ "سياستمدار"ش ارزيابی کنند.
در جوامعی چون جامعه ما به همان دليل عمدهی عدم رشد جامعه مدنی و به ويژه اجازه ندادن به حضور مداوم احزاب سياسی در زندگی سياسی جامعه ايران و در نتيجه عدم رشد تفکر سياسی، چنين تداخلاتی در نقشهای اجنماعی رخ میدهد و جايگاه اقشار اجتماعی، معين و مشخص نيست. از اين رو در طول تاريخ لطمات جبران ناپذيری بر پيکر جامعه، هم در عرصههای هنری و هم سياست وارد آمده است.
در چنين جوامعی و در چهارچوب بحث ما، زندگی و عملکرد ستارگان عرصههای هنری به شکل اغراق آميزی زير ذره بين مردم رفته، بزرگ و تعميم داده شده و الگوبرداری میشود. حساسيتها در چنين فضايی بالا میرود و گاه تر و خشک را با هم میسوزاند.
آشنايی با فيلمهای بهروز وثوقی و مطالعه زندگينامه او چند موضوع مهم را در اين زمينه روشن میکند. بهروز در زندگينامهاش طی توضيحات مفصلی گفته است که رفتنهای او به دربار هيچ بار و معنا و کارکرد سياسیای نداشته و او تنها بنا بر دعوتهای رسمی از يک هنرمند سينما، و نه چيزی خارج از اين چهارچوب، به دربار میرفته است. به اعتقاد وی تأثير هنری او چنان بوده که احتياجی به حضور در عرصه سياسی نداشته است. زندگی هنری او و فيلمهايی که بازی میکرد نيز نه تنها نشانی از نزديکی او به قدرت سياسی يا تبليغ آن نداشت بلکه برعکس حتی گاهی موجب بازخواستهای سازمان امنيت از او و اعمال سانسور بر اين فيلمها میشد. او هيچگاه خارج از کار هنری، در محافل عمومی و رسانهها نيز مبلغ سياستهای حکومتی نبوده است. بنا بر اين و بر اساس مسائلی که در بالا ذکر شد؛ عليرغم اين که میتوان عدم هوشياری او به عنوان يک ستاره محبوب سينمايی را در آن آمد و رفتها به دربار قابل نقد دانست اما دادههای موجود به هيچ وجه اين اجازه را به ما نمیدهند که او را "هنرمندی درباري" و يا "حکومتي" ارزيابی کنيم. کارنامه هنری او درست برعکس چهرهی مردمی از اين هنرمند را به ما نشان میدهد.
در زمانهای که برخی از فيلمسازان مشهور کشور آشکارا وارد صحنه سياسی شده و برای کانديداهای رياست جمهوری فيلمهای تبليغاتی میسازند و کسی هم نيست که اين کار آنها را از منظر نزديکی هنرمند به قدرت يا گروه خاص سياسی، آن هم به وسيله ابزار هنریشان، به نقد بکشد؛ محروميت کسی چون بهروز وثوقی از حضور در سينمای کشورش، بی آن که لحظهای هنر خود را در خدمت قدرت سياسی قرار داده باشد؛ چيزی جز زهرخند تاريخ نامی ندارد!
***
انتشار زندگينامههای بازيگران سينمای ايران از چند سال اخير به اين سو باب شده و ظاهرا ً زندگينامه بهروز وثوقی يکی از اولين کارها در اين زمينه است. پيش از اين کتاب جامع و خواندنی "آقای بازيگر"، زندگينامه عزت الله انتظامی، بازيگر توانا، به کوشش هوشنگ گلمکانی سردبير مجله "فيلم" و اين اواخر کتابهايی در باره دو بازيگر مطرح ِ زن ِ سينمای ايران، سوسن تسليمی و فاطمه معتمدآريا، در ايران منتشر شده اند.
برای بسياری، خواندن خاطرات چهرههای سينمايی، به ويژه فيلمسازان و بازيگران، جذابيت خاصی دارد. بخشی از اين جذابيت مديون جايگاه خاص سينما و تأثير بی مانند اين هنر بر مردم است و بخشی ديگر ثمره آثار، سازندگان و نقش آفرينان آن. اما رغبت و کشش ِ خواندن ِ خاطرات "ستارههای سينما"، از آن جا که زندگی هنری آنان با صدها شايعه و حرف و حکايت همراه است؛ تنها به سينما دوستان محدود نمیشود و بسياری از مردمی را که چندان هم سينمارو نيستند اما ستارهها را دنبال میکنند نيز در بر میگيرد. با خواندن اين زندگينامههاست که راز و رمز ِ سر به مُهر زندگی و فعاليتهای موفق آنها گشوده میشود و خوانندگان با وجوه ديگری از شخصيت هنری و اجتماعی بازيگر مورد علاقه شان آشنا میشوند و همين عطش آنها را سيراب میکند.
چند عامل جنبی، خاطرات بهروز وثوقی را خواندنی تر میکند. او در طول عمر هنری خود عليرغم حرف و حديثهای بسيار ِ حول و حوشش، به ندرت تن به مصاحبه و گفتگو داده و از حضور در راديو و تلويزيون هم – با اينکه زندگی هنريش با کار در راديو شروع شده - امتناع میکرده است. اما مهم تر از هر چيز برای سينما دوستان ايرانی، به ويژه آنان که در ايران به سر میبرند؛ گم کردن ِ ناخواسته او در پس ساليان پُرغبار است. جوانان امروز حق دارند بدانند او کيست که نامش در خاطره سينمای ايران حک شده اما از او گفتن هنوز چيدن ِ ميوه ممنوع است! از سوی ديگر زندگی بی حاشيه و بی جار و جنجال او در سالهای غربت بخشی از کارنامه وی را درهالهای از ابهام نگه داشته است... همه اين عوامل، زندگينامه بهروز وثوقی را از ديگر کتابهای در اين زمينه متفاوت میکند.
"زندگينامه بهروز وثوقي" به کوشش ناصر زراعتی، نويسنده آشنای سينمای ايران و همياری مرتضی نگاهی، روزنامهنگار، توسط نشر آران پرس در سانفرانسيسکو سامان گرفته و از زمان تصميم بهروز به انتشار خاطراتش تا عملی شدن آن ظاهراً چهار سال طول کشيده است. طولانی شدن اين مدت يکی به علت فاصله مکانی زراعتی (سوئد) و وثوقی (ايالات متحده) بوده که امکان نشستن و گفتگوی زنده را نمیداده و يک سال اين تأخير هم به دليل اصرار بهروز صرف انتظار برای چاپ نخست آن در ايران شده که اين مهم با وجود تلاشهايی که اکنون نيز در جريان است، تاکنون بی نتيجه مانده است. سعی خود وثوقی و زراعتی هم بر آن بوده که طرح پرسش و پاسخها طوری باشد که مانعی برای انتشار آن در ايران پيش نيايد. بنا بر اين با اين که برای خواننده کتاب مسائل و خاطرات ِ طرح شده بی پرده و باز بيان شده، با اين حال جالب خواهد بود بدانيم اين محدوديت در چه مواردی مد نظر قرار گرفته است.
نثر کتاب از سوی ناصر زراعتی، نگارنده کتاب، به صورت سوم شخص مفرد نگاشته شده که در مواقع لازم به اول شخص مفرد و کلام مستقيم بهروزمبدل میشود تا هم مکمل ماجراها باشد و هم نزديکی بيشتری با خواننده ايجاد کند.
"زندگينامه بهروز وثوقی" در مجموع شکل و شمايل مناسبی دارد؛ با اين حال رعايت برخی نکات در چاپهای بعدی، عرضه آن را به بازار کتاب کامل تر و حرفهای تر میکند. در نمونهای که در دست است روی جلد کتاب به دو زبان انگليسی و فارسی منتشر شده است. علاوه بر اين که نام گردآورنده کتاب نيامده؛ روشن نيست ذکر تيتر انگليسی بر جلد کتابی که سراسر به فارسی است چه دليلی دارد. در تيتر فارسی کتاب هم بدون آوردن "زندگينامه" فقط به نام "بهروز وثوقي" اکتفا شده است. در سايت شخصی بهروز وثوقی برای معرفی کتاب، تصويری از جلد آن ارائه شده که بر روی آن کلمه "زندگينامه" هم هست که معلوم نيست چرا اين نمونه در دست ما نيست. نوشتههای پشت جلد گوشههايی از اظهار نظرهای شخصيتها درباره بهروز وثوقی است که در مجموعه مقالات آخر کتاب گردآوری شده اند. بخشی از نوشته فريدون هويدا، نخستين نويسنده و منتقد سينمايی ايرانی که با مجله "کايه دو سينما"ی معروف همکاری میکرد نيز آمده اما متاسفانه مقاله او را در کتاب نمیبينيم! در همين رابطه مقالات ارائه شده در انتهای کتاب، جامع و کامل به نظر نمیرسند و نويسندگان و منتقدين سينمايی معدودی درباره بازيگری بهروز وثوقی و وجه مشخصههای آن نوشته اند. از ٢٢ نويسنده، تنها ٩ تن آنها "سينمايي"، و در اين ميان تنها پنج نفر از اينان جزو منتقدين سينمايی محسوب میشوند و بقيه بازيگر و فيلمساز هستند. چه خوب بود اگر منتقدين و نويسندگان سينمايی مطرح در اين بخش دست بالا را میداشتند.
برای خواننده سينمادوست مواردی در متن کلی کتاب ناقص يا ناهماهنگ به نظر میرسد. فيلمهای مطرح بهروز به خوبی پوشش داده شده اند اما به برخی از فيلمها خيلی خلاصه پرداخته و گاه تا حد اشاره به عوامل فيلم بسنده شده است. در مورد فيلمسازان هم همينطور. از کسانی چون جلال مقدم، ناصر تقوايی، علی حاتمی، مسعود کيميايی به اندازه نوشته شده اما برای مثال از کارگردانی چون فريدون گله، که سه فيلم "دشنه"، "ماه عسل" و "کندو" را با او کار کرده چيزی نيامده است.
تصاوير انتهای کتاب بسيار پراکنده هستند و هيچ نظم و ترتيب تاريخیای ندارند. توضيحات عکسها نيز ناقصند. در بعضی موارد به نظر میرسد برخی افراد حاضر در تصاوير به عمد ناديده گرفته شده اند و نامی از آنها در زير تصوير نيست که اميدواريم ربطی به کدورتهای طرح شده در کتاب نداشته باشد. شايد بهتر آن بود که عکسهای موجود مربوط به هر فيلمی در بخش توضيحات همان فيلم میآمد. در بخش تصاوير با عکسهايی روبرو میشويم که توضيح يا مطلبی در متن کتاب در باره آنها نيامده است. به عنوان مثال تصاوير بهروز وثوقی در فيلم "زنان بدون مردان" ساخته شيرين نشاط، عکاس و فيلمساز معروف ايرانی و يا عکسی از بهروز و هوشنگ توزيع، خارج از صحنه نمايش ِ "از ماهواره با عشق"، آخرين کار تئاتری بهروز وثوقی که هم اينک در اروپا به روی صحنه است. در مورد اين کارها چيزی در کتاب نيامده است. به هر حال در چاپهای بعدی میبايست به کارهای جديد بهروز هم پرداخته شود.
***
و کلام آخر، کلام بهروز است. بازيگری که رنج غربت بر جان او نشسته، اما "سينما" هنوز با خونش عجين است و آرزويش بازگشت به ميان مردم و تلاش برای آموزش چهل سال تجربه بازيگريش. زندگينامه او، به قول خودش "نامه" اوست به ما، به وطنش، به جوانان:
"...و اکنون اين زندگينامه قصهی تماشای سرگذشتی فيلم گونه است که با عنوان "خاطرات" برای شما بازگو کردهام؛ درست مانند وقتهايی که از سادگی مجيد ِ سوته دلان، دريادلی شيرممدِ تنگسير، لطافت ِعشق آکل در داش آکل و تلخکامی رنج آور ِ سيد ِ گوزنها، برای يکديگر قصه میگوييد و خود را در اندوه و شادی و پيروزی و شکست ِ آنان شريک میدانيد..."
جای بهروز وثوقی در سينمای ايران خالی است!
-----------
* عكس از عارف محمدی (تورنتو)