يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 14.01.2007, 9:41

از ما بهتران


علی‌اصغر راشدان

يكشنبه ٢٤ دی‌١٣٨٥


خواهرش بغلش می‌كند و می‌گويد:
- بچه را با خودم می‌برم.
مادرش می‌گويد:
- تو هميشه هوشت تو بازی‌گوشيه. بچه را رهاش نكنی ، خوراك جانور و گرگ شه!
هلهله‌ی هم بازی‌ها و تاب‌سواری روز سيزده بدر، خواهرش را در خود غرق كرده است. بچه در فاصله‌ی نه چندان دور، كنار درخت توت ، در ميان علف‌های تازه روئيده رها شده است. دست‌هاش را به درخت گير می‌دهد و با ترس ، بلند می‌شود. بار اول است كه سرپا می‌ايستد. زانوهاش می‌لرزد و رو علف‌ها می‌افتد. چند مرتبه برمی خيزد و می‌افتد. سرآخر دست‌هاش را به چين و چروك‌های تنه‌ی درخت گير می‌دهد و سرپا می‌ايستد. به درخت تكيه می‌كند و خستگی درمی‌كند. می‌خندد. نگاه بازی گوشش را به اطراف و بالاها می‌چرخانـد. شاخه‌های تازه به جوانه نشسته را نگاه می‌كند. خواهرش تاب را به پرواز درآورده است. زانوهاش خسته می‌شوند و كنار درخت می‌نشيند. پشتش را به درخت تكيه می‌دهد و پاهاش را رو علف‌ها رها می‌كند.
مدتی است كسی به سراغش نيامده. گرسنه است. رو چهار دست و پا، از كپه‌ی دخترها فاصله می‌گيرد و دور می‌شود. وارد حريم گورهای پراكنده می‌شود. خودرا خيس كرده است. كنار سنگچين گوری چند قار چ خاكی رنگ روئيده است. قارچ‌ها يك بند انگشت از زمين بالا آمده‌اند. خودرا به قارچ‌ها می‌رساند. شانه اش را به سنگ‌های برآمده‌ی گور تكيه می‌دهد. قارچ‌هارا می‌كند و تو دهنش می‌چپاند. تنها چهار دندان نيش بـالا و پائينش درآمده‌اند. قارچ را – جويده و نجويده – با خاك و خل قورت می‌دهد. كمی بعد، دل درد نعره اش را درمی‌آورد. خواهرش و هم‌بازی‌هاش پيداشان می‌شود. رنگ بچه كبود شده است. خواهرش رنگ به رو ندارد و دستپاچه است. به رفقاش می‌گويد:
- بچه‌مان داره ميميره! ..چی كار كنم؟
يكی از دخترها می‌گويد:
- بچه‌ی ما علف سمی خورده بود. انگشت تو گلوش كردم ، بالاآورد و خوب شد.
خواهرش انگشت خودرا تو گلوی بچه فرو می‌كند و زبان كوچكش را قلقلك می‌دهد. چشم‌های بچه بــه اشك می‌نشيند و عق می‌زند، هرچه خورده بالا می‌آورد.

*
بچه در وسط اطاق نشانده شده است. چشم‌هاش چپول شده‌اند. چانه اش كج و زبانش آويزان است آب دهنش رو چانه و زير گلوش راه برداشته است. انگشت‌هاش را چپ اندر راست ، جلو صورتش می‌چرخاند ، كلك درمی آورد. زوزه می‌كشد. می‌گريد و می‌خندد. مادرش زار می‌زند:
- دختره‌ی ورپريده، بچه م را چيز خورش كرد! …
زن‌های زيادی دوره اش كرده‌اند. هركس چيزی تجويز می‌كند:
- شيرخشت و بادخشت تو آب حل كن و بريز تو گلوش
- چار تخمه م خيلی خوبه.
- گل گاوزبون دوای دردشه.
- بايد هليله و سه پستان بخوردش داد و بس.
- گنه گنه بـهش بده ، هر آت و آشغالی خورده باشه ، می‌شوره و مياره بيرون.
مادرش اشك‌هاش را با گوشه‌ی چارقدش پاك می‌كند و می‌نالد:
- نفس تان از جای گرمتان بيرون مياد! بچه‌م رودلش خاليه، كله ش عيب كرده! شما می‌گيد دوای رودل بــه نافش ببندم! بريد پی كارتان! …
لب و لوچه‌ی زن‌ها آويزان می‌شود و اطراف بچه را خالی می‌كنند.

*
عصر است. پدرش از صحرا برگشته است. بع بع گوسفندها حياط را پركرده است. پدرش در ميان چهارچوب در خانه ميخكوب شده است. شانه‌اش را به چهارچوب تكيه داده است. چوبدستش را ستون چانه‌اش كرده و به حركات عجيب بچه خيره مانده است. قطرات درشت اشك از گوشه‌ی چشم‌هاش بيرون می‌زند و چين و چروك‌های عميق گونه‌های آفتاب سوخته اش را آبياری می‌كند. چانه‌ی باريك و ريش جــو- گندمی اش را با آستين نيمتنه‌ی پشم شتری اش پاك می‌كند. به يقه‌ی قزاقی سفيد چرك‌مرده اش دست می‌كشد و می‌نالد:
- تو اصلا سيا بختی! ازپس نگهداری پسر ورنميائی! پسر پانزده ساله‌م را كشتی و كمرم را شكستی! اين يكی را هـم اين جور ديوانه‌ش كردی! …
مادرش در خود مچاله شده است. با دستمال مچاله شده‌ی چرك‌مرده‌ی نيمه خيس ، آب لب و چانه‌ی بچه را پاك می‌كند. گره در گلو، به مرد می‌گويد:
- مرد با اين يال و كوپال وايستاده و گريه می‌كنه! ماتت نبره!
- بچه م را ديوانه كردی ، چی كاری از دست من فلك زده ورمياد؟
زن به تندی بلند می‌شود، كهنه‌ای دوربچه می‌پيچد و می‌گويد:
- تاشب نشده ، می‌رسانيش به آبادی نـجـم آبـاد. پابه پا مكن! مثل برق برسانش پيش لعيـا جن‌گير و براش دعا بگير! …
چهره مرد درهم و چركين است و روی دندان‌های درشتش را يك لايه خاك پوشانده است. عمامه كرباسی سفيد خاك گرفته‌اش را روی سرش محكم می‌كند. پاتاوه‌های پشمی اش را باز می‌كند و دوباره سفت ، از ساق تا زير زانوهاش ، می‌پيچد. چوبدست گرز مانندش را برمی‌دارد و حاضريراق می‌ايستد.
زن صورت كج و معوج بچه را نوازش می‌كند و می‌بوسد. دو قطره اشك رو صورت بچه می‌چكد. بچه را به آغوش مردمی سپارد و می‌گويد:
- جان تو و جان بچه‌م! تا خوبش نكردی ، ورنمی‌گردی! …
مرد حرفی نمی‌زند. اوقاتش تلخ كه باشد، يك دنده‌ای می‌شود كه هيچ تنابنده‌ای حريفش نيست. خلقـش سرجاش كه باشد، بره‌ای رام است. هميشه هم درگير افراط و تفريط است. در چشم‌های اريب – قيقاج بچه خيره می‌شود. لب و دهن و چانه كج شده‌اش را با كف دست بزرگ و زمختش لمس می‌كند. حدقه‌هاش بـه اشك می‌نشيند. رو برمی‌گراند و حياط خرابه را زير قدم می‌گيرد. گرگی گوساله مانند، خارج شدن مرد را كه می‌بيند، خود را به او می‌رساند و جلوی پاهاش خودرا به خاك می‌مالد. پوزه‌ی گيوه‌های مرد سگ را نوازش می‌كند.
مرد و سگ از دروازه‌ی خانه‌ی قديمی سرداری بيرون می‌زنند. گرگی مرد را سايه به سايه دنبال می‌كند. مرد از گوشه‌ی آبادی بيرون می‌زند و كوره راه رو به طرف مغرب را زير قدم می‌گيرد.
آفتاب يك سپيدار بلند با سينه‌ی كوه فاصله دارد. خورشيد گوی بزرگ شعله وری است و در اقيانــوس خونين مغرب غوطه می‌خورد. كلاغ‌های سياه آسمان وافق را تيره كرده‌اند و قار می‌كشند و درآسمان قيقاج می‌روند. بيغوشی رو غربی‌ترين ديوار خرابه‌ی آبادی جاخوش كرده و ناله‌های شبانه‌اش را شروع كرده اسـت. اين جا و آن جا زوزه‌ی شغال‌ها، از ميان باغ‌های آبادی بلند است. بادی شاخه‌های هنوز كاملا به بــرگ ننشسته را به هم می‌كوبد. خار و خاشاك را از زمين می‌كند و به پاهای مردمی پاشاند. مرد كوره راه مالرو را زير قدم گرفته و پيش می‌رود. افكارش را، بفهمی – نفهمی ، زير لب زمزمه می‌كند. با يك دستش بچه رابه سينه می‌فشارد و چوبدستش را در ميان پنجه‌های دست ديگرش دارد. هر از گاه به مخاطبان خيالی‌اش اشاره‌هائی می‌كند. خورشيد شعله‌ور سينه بر فرق كوه‌های مغرب گذاشته است ، كه مرد وارد نـجـم آبـاد می‌شود.

*
مرد رو نمد خاكی رنگ ، دوزانو نشسته است. نور لرزان لامپای به سياهی گرائيده، در وسط مجمعه وسـط اطاق ، تنها وسيله‌ی روشنائی است. يكی – دو مجری و گلوله‌ی لته – پاره رو طاقچه است. يك صندوق عتيقه مانند در گوشه‌ی تاريك اطاق است. نمد نصف كف را پوشانده و بقيه خاك رس سفت شده است.
لعيا جن‌گير در بلندای اطاق نشسته و پشتش را به تنها رختخواب پيچ كهنه‌ی كنار ديوار تكيه داده است. دست پوست و استخوان كبره بسته‌اش را بلند می‌كند. دو كف دستش را رو صورت دراز روباه مانندش می‌كشــد. چند لاخ موی بلند پشت لبش را به بازی می‌گيرد. پاكت سيگار اشنوش را با قوطی كبريت از كنار مجمعه‌ی لبـه كنگره‌ای برمی‌دارد. سيگاری از پاكت بيرون می‌كشد. زبان سرخ و درازش را بيرون می‌آورد. دندان‌های سياه كرم خورده‌اش را می‌نماياند. سيگار رابا نوك زبانش تر می‌كند. در قوطی كبريت را باز می‌كند. كبريتی را تـا نيمه بيرون می‌كشد، پشيمان می‌شود و كبريت را به قوطی برمی‌گرداند. سرش را به بالای لامپا نزديك و سيگار كنار لبش را روشن می‌كند. چند پك پرنفس می‌زند و دود فراوان را به اطراف فوت و پخش می‌كند. اطاق تيره تر می‌شود و حالتی راز آميز به خود می‌گيرد.
مرد رو در روی لعيا، كنار مجمه دوزانو نشسته است. بچه كنار مجمه ، بين مرد و لعيا، دراز شده است و هر از گاه چشم‌هاش راچپ و راست می‌كند و صداهای نامفهومی درمی‌آورد. دست‌هاش را كج و كوله می‌كند و شكلك درمی‌آورد.
لعيابه بچه خيره می‌شود و زيرلب ورد می‌خواند. اخم‌های مرد توهم می‌شود و خودرا می‌بازد. در چهره‌ی تيره لعيا خيره می‌شود و می‌گويد:
- آباجی لعيا می‌گی چی بلائی سر تنها پسرم آمده؟ من سيا روزگار، نفرين شده‌م. هيچ پسری تو خانه‌م پا نمـی‌گيره. پسر پانزده ساله‌م ، مثل سهراب يل بود، ناغافل دل درد گرفت و يك ساعته تمام كرد. اين يكی هم تا دوساعت پيش خوب و سرحال بود.
لعيا اخم‌هاش را توهم می‌كند. چند پك پربار به سيگار می‌زند و دودش را قلاج قلاج ، تو صورت بچه و مـرد و اطراف لامپا فوت می‌كند و می‌گويد:
- كمی زبان به كام بگير نواده‌ی سردار! شما كه جد اندر جدتان بزن بهادر ولايتند، واسه‌ی چی اين جور زبونـی می‌كنی؟ بگذار ببينم چی كار از دستم ورمياد!
لعيا قدح مسی را، كه دستمال يزدی سياه رنگی روش انداخته و در ميان مجمه و كنار لامپاست ، پيش می‌كشد با انگشت‌های باريك و درازش ، چندضربه به بدنه‌ی قدح می‌كوبد و زيرلب ورد می‌خواند و تو صورت بچه فوت می‌كند. قدح را چند دور می‌چرخاند. سرش را به دستمال رو قدح نزديك می‌كند. موهای سفيدش رو دستمال و دور قدح پخش می‌شود. ورد می‌خواند و رو دستمال و صورت بچه فوت می‌كند. دستش را در داخـل قدح می‌چرخاند و صدای جيك جيك جوجه‌هائی از داخل و زير دستمال بلند می‌شود. چشم‌های مرد گرد می‌شود و خودرا جمع و جور می‌كند. نگاهش به چهره‌ی رازآلود لعيا جن‌گير مات می‌ماند. لعيا چند پك آخری را به سيگارش – كه انگشت سبابه و شستش را می‌سوزاند- می‌زند و تو نعلبكی فشارش می‌دهد. نفس عميقی می‌كشد و می‌گويد:
- حق داری نگران باشی ، نواده‌ی سردار! از ما بـهتران از ايل و طايفه‌ی شما دلگيرند. سال‌ها و بارها به بچه‌هاشان آزار رسانده‌ايد. خود كله خشكت ، جوان كه بودی و‌هارت و هورتت تمام ولايت را ورداشته بود، بارهـا از ما بهتران را آزار رسانده‌ای!
مرد دستپاچه می‌شود و بيشتر خودرا جمع و جور می‌كند و می‌گويد:
- آباجی لعيا، من چی كار به كار از ما بـهتران و ننـه‌ی آل داشته‌م! …من فقط با بندارهای زورگو و گرگ‌ها كه شبانه به گله‌ی خلق‌اله می‌زنند، سرشاخ شده‌م! ..
- دروغ مگو، نواده‌ی سردار! پيش كولی و معلق بازی! يادت رفته ، جوان و گردن‌كش كه بودی ، چه قدر كفتر بی‌زبان از كاريز‌ها گرفتی و جزغاله كردی و خوردی؟ از كجا معلوم كه چندتاشان بچه‌ی از ما بـهتران نبوده باشند!
مرد به تته- پته می‌افتد:
- جوانی بود و هزار جور جاهل بازی آباجی لعيا! …حالا بگو از ما بـهتران خودم را قبض روح كنند! طفل صغيرم چی گناهی داره! ترا به گلوی بريده‌ی علی‌اصغر به دادم برس آباجی لعيا! ..
- خوب حواست را جمع كن كه اين دفعه‌ی آخره. ديگر دوران سردار بازی و الدرم – بلدرم سرآمده. به برادرای ديگرت هم بگو. بزرگتری و حرفت را گوش می‌دهند. همه‌تان بايد پـهلوان بازی را كنار بگذاريد و آدم‌های سر به راه و پا به راهی باشيد، و گرنه از ما بـهتران انتقام‌شان را از بچه‌هاتان می‌گيرند و دمار از روزگارتان درمی‌آورند. خوب حاليت شد، نواده‌ی سردار؟
مرد دو كف دستش را به پـهنای صورتش می‌كشد و پلك‌هاش را می‌مالد. يكه می‌خورد و می‌گويد:
- آباجی لعيا، دستم به دامنت! تنها پسرم را از تو می‌خواهم! …هر چی بگی ، رو چشمم. به برادرهام هم امــر می‌كنم كه دست از پا خطا نكنند! …
- خيلی خب نواده‌ی سردار. اين قدر عز و جز مكن ، كه آبروی خانواده‌ی سردار را بردی!
لعيا دو ورق كاغذ باريك و دراز ، كه خطوط كج و معوجی ، چپ اندر راست ، برآن‌ها كشيده شده است از گره گوشه‌ی چارقدش درمی‌آورد و به مرد می‌دهد و می‌گويد:
- اشتباه كنی ، كار پسرت ساخته است. اين يكی عزايم را، كه می‌گذاری تو جيب طرف راستت تو يـــك كيسه‌ی لته‌ای ميگذاری و در كيسه را می‌دوزی و به شانه‌ی راست بچه‌ت سنجاق می‌كنی. اين يكی را هم بايد با كمی كلوخ آب نديده – كلوخش بايد حتما آب نديده باشه – تو يك پياله آب حل كنی و همين امشب بـريزی تو حلق بچه‌ت. چشم ديار الشری نبايد به عزايم بيفته ، و گرنه افاقه نمی‌كنه. خودم چارتاشان می‌كنم ، كه چشم خودتم به آن‌ها نيفته. خيرات از ما بـهتران را هم بگذار زير نـهاليچه‌م ، تا بيايند و وردارند و چشم زخمی بـــه بچه‌ت نزنند. بگذار زير نـهاليچه‌م ، كه چشم من هم بـهش نيفته ، وگرنه حكمتش از بين ميره. بچه‌ت را ور دار و راهت را بكش و برو، تا نصف شب نشده! …
مرد يكی از دعاهای چهار تا شده را تو جيب طرف راست و ديگری را تو جيب طرف چپ نيمتنه‌اش می‌گذارد. بچه را دو باره تو كهنه می‌پيچد و به آغوش می‌كشد و بيرون می‌زند. صدای لعيا جن گير از دور به گوش می‌رسد:
- نواده‌ی سردار، با گرگ‌ها چی می‌كنی ، تواين شب تاريك و بيابان دراز! گرچه شماها خودتان گرگ زاده‌ايد! …
گرگی دو باره خودرا به پاهای مرد می‌مالد و ملايم زوزه می‌كشد. مرد چوبدستش را در پنجه می‌فشارد و با پوزه گيوه‌اش گردن وزيرگرده‌ی گرگی را نوازش می‌كند و كوره راه را به طرف آبادی ، پيش می‌گيرد و در دل سياهی شب گم می‌شود…




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024