iran-emrooz.net | Tue, 09.01.2007, 6:59
(هفتاد و دومين قسمت)
شما بايد دستان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
.......امير را در گرگ و ميش صبح، با چند نفر ديگر از هم سلولی هايش، جلوی ديوار سيمانی ای رديف کرده بودند و چشم هايشان را بسته بودند و بعد هم صدای الله و اکبر بود و صدای رگبار مسلسل. حتا، حالت افتادن و رطوبت زمين زير تنش و صدای تيرخلاصی که شقيقه اش را سوراخ کرده بود، هنوز به خاطر می آورد و بعد هم سردش شده بود و ديگر چيزی نفهميده بود تا دوباره که چشم هايش را بازکرده بود، خودش را درون اتاقی ديده بود، زير پتو و احمد هم بالای سرش بود که در همان لحظه، بی اراده، يکی از پاهايش، مثل فنر، باز و بسته شده بود و خورده بود به صورت احمد و ديگر چيزی نفهميده بود تا با شنيدن صدای همهمه و ولوله ی پيرامونش، چشم هايش را باز کرده بود و در همان لحظه، نيمرخ احمد را ديده بود که دارد رو به افرادی در اتاق کناری، فرياد می زند و می گويد : " اگر همين حالا، همه تان خفه خون نگيريد، اين کافر زنديق را، دوباره، برش ميگردانم به پايگاه! فهميديد؟!". و متعاقب آن، ولوله و همهمه ی اتاق کناری، فروخفته بود و چون اراده کرده بود که از جايش بلند شود، متوجه شده بود که دست هايش با دستبند به ميله های بالای تختی که روی آن دراز کشيده بود، بسته شده اند و در همان لحظه هم، احمد، از اتاق کناری روی برگردانده بود و به طرف پاهای او رفته بود و پس از آنکه آنها را هم، محکم به ميله های پائين تخت، بسته بود، با هفت تيری در دست، پريده بود روی سينه اش و گلوی او را گرفته بود و به شدت فشرده بود و درهمان حال که لوله هفت تير را، روی پيشانی او گذاشته بود، فرياد زده بود که :" کثافت بيدين! جواب محبت های منو، اينجوری ميدی! آره؟!" و.... او هم، با اندک نفس و صدائی که برايش باقی مانده بود، خيره به چشم های از حدقه در آمده ی احمد، نگاه کرده بود و گفته بود : " نامردی اگه شليک نکنی!" و.... احمد هم،.... شليک کرده بود!.....
( کجا بوديم پهلوون؟!).
( دست هايتان را برديد زير ميز و گذاشتيد روی زانوهايتان تا در فرصتی که پيش می آيد، ميز را بلند کنيد و پرتاب کنيد توی صورت بازجويتان و بعد هم بپريد و هفت تيری را که روی صندلی کنارش گذاشته است برداريد و از رستوران بزنيد بيرون و.......).
(ايوالله!.... آره!....فرصت هم پيش اومد، ولی ميزه رو بلند نکردم! چرا؟! چون، وقتی بازجويه شروع کرد به حرف زدن، توی حرفاش، يه چيزائی گفت که ديدم ديگه زندگی من تنها نيس که بخوام تخمی تخمی فداش کنم، بلکه زندگی تشکيلاته! زندگی اونائی که تو تشکيلات هستن و اونائی که از توی آينده دارن ميان که تشکيلاتی بشن! با خودم گفتم که از اين لحظه به بعد، حق نداری که خودتو بکشتن بدی. اگرچه، معلوم هم نبود که جاکش، نقشه کشتنمو نداشته باشه و يا بخواد آزادم کنه! ولی، از اون لحظه به بعد، نباس بهونه ای به دستش ميدادم که حتا، احتمال يک در ميليون آزاد شدنمو، تخمی تخمی، ضايع کنم!.... خب!..... من، حرفائی رو که اون جاکش، تو لحظه ی آخر بهم گفته، برات تعريف ميکنم و تو خودت، باس از توی اون حرفا، اونائی رو که باعث شدن که ازنقشه ی ورداشتن هفت تير و به چاک زدن، منصرف بشم، پيداشون کنی و بعدش که ازت می پرسم، برام بگی! از اين کار، منظوری دارم که الان نميتونم بهت بگم! قبول پهلوون؟!).
( باشد پهلوان. قبول).
(ايوالله!..... خب!.... بازجويه، گفت:" اولندش: توی اين چندسالی که من اينجا هستم، تا حالا کسی نبوده که از زندون مرخص بشه وو صابون اين قضيه ای که تو از سر گذروندی، به تنش نخورده باشه! يعنی چی؟! يعنی اينکه، همه شون، مثل تو، آرتيس يه فيلمی بودن و فيلم مراسم گه خورون و خيانت و از اينجور چيزاشون رو، هنوز هم که هست، توی آرشيومون داريم برای روز مبادا. دومندش، توی اين سالهائی که من اينجا هستم، بر خلاف گذشته ها، بعد از مراسم گه خوری، اونائی رو آزاد کرديم که ميدونستيم، خايه دارن، آدم حسابين و.... چی؟! و بدرد بخور برای شرکت، برای جامعه وو از همه مهمترش، توی دوستی و دشمنی شون، صداقت دارن! سومندش:. هر کدومشون رو هم که ميخواستيم آزاد کنيم، همين حرفائی رو که الان دارم به تو ميگم، به اوناهم گفتم! که چی؟! که........ می بخشی پهلوون!..... يه لحظه!.... باز دارن از توی گوشی، بهم ميگن که باس برم روی چندتا مونيتور، چون مثل اينکه داره يه چيزائی دور و وره امير و طاهره وو اينا، ميگذره که..... تو هم.... اگه بخوای ميتونی تماشا کنی.... بيا.... ايناهاش.......تازه، شروع شده...... ).
.....طاهره، دفعه ی اول، بچه را انداخته بود. دفعه ی دوم، بچه، مرده به دنيا آمده بود و ايندفعه، پس از حامله شدن، به دستور دکتر دولت آبادی که از دوستان بسيار نزديک امير بود، از کارش مرخصی دو ساله گرفته بود و زير نظر او، نه ماه پر از اميد و نا اميدی را پشت سر گذاشته بود و همه چيز هم تا آن لحظه، به خوبی و خوشی پيش رفته بود و در آخرين دفعه که دکتر دولت آبادی معاينه اش کرده بود، با چنان اطمينانی از سلامتی بچه سخن گفته بود که امير و طاهره، جرأت کرده بودند راجع به اسمی که که قرار بود روی بچه شان بگذارند، صحبت کنند. آپارتمانی که در آن زندگی می کردند، چهار خوابه بود. اتاق خواب. اتاق کار امير. اتاق کار طاهره و يک اتاق هم، اتاق خواب ميهمان. طاهره، پس از اطمينان به وجود بچه ای که خواهد داشت، اتاق ميهمان را اختصاص داده بود به اتاق بچه. اتاقی با کاغذ ديواری و پرده های رنگارنگ و تخت و ننوی و اسباب بازی و لباس های زير و و لباس های رو و .......حتا، در مورد نگهداری بچه هم تقسيم کار کرده بودند و داشتند آماده می شدند برای تغييراتی که با آمدن مسافر کوچولوشان، بايد در برنامه ی زندگيشان داده می شد. ساعت خواب، ساعت بيداری و اينکه در ساعات اداری که هر دوبايد به سر کارشان می رفتند ، بچه را به چه کسی بسپارند . به مهد کودک و يا بگذارندش پيش مادر طاهره و ......
( صبح جناب اميرخان دولت آبادی، بخير!).
( صبح آقای کمالی عزيز هم، بخير. حالتان چطور است).
( به مرحمت دوستان، خوب است. حال شما چطور است؟).
( حال ما هم بد نيست. ميگذرد).
( کارها چطور پيش می رود اميرخان؟!).
( خوب است. کار است ديگر!).
( پرونده ای، چيزی مفقود شده است؟!).
( خير. چطور؟!).
(آخه، همه ی قفسه ها بهم ريخته اند!).
( دارم شماره گذاريشان می کنم).
(می بخشيد آقای دولت آبادی که دارم فضولی می کنم! ولی بهتر نبود که صبر می کرديد تا خود آقای بايگان، برگردند و آنوقت.....).
(آقای بايگان مگر بازنشسته نشده اند؟!).
( خير. البته درخواست کرده بودند، اما موافقت نشد. ايشان کسالت داشتند. قرار شد که برای آزمايشات لازم، يک چند روزی را در بيمارستان، بستری شوند).
حميد فولادی، سرفه کنان وارد اتاقش می شود و از لابلای سرفه هايش، واژه هائی رنگارنگ به بيرون پرتاب می شوند که علاوه بر صدای سرفه ها، جيغ و واجيغ های عقاب دو سر و قار قار کلاغ ها و قيژ و قيژ در باغی که در يک جائی از ذهن امير دولت آبادی و آقای کمالی، روی پاشنه اش دارد می چرخد، نمی گذارند که آن کلمات به وضوح شنيده شوند. امير دولت آبادی از جايش بر می خيزد و برای آوردن پرونده ای، در پشت قفسه ها نا پديد می شود. آقای کمالی که تازه از زندانی سياسی بودن حميد فولادی، با خبر شده است، برای سر حرف باز کردن با او، سرفه های حميد فولادی را بهانه می کند و خودش را به طرف پنجره ای می کشاند که بايگانی را به اتاق حميد فولادی وصل می کند و پس از سرک کشيدن به درون اتاق، می گويد: ( خدا بد ندهد! سرما خورده ايد؟).
( خير).
( اوضاع و احوال زمانه چطور است جناب فولادی؟).
( زير سايه ی آقای کمالی بزرگ، همه چيز، در امن و امان است).
( چه می شود کرد، جناب فولادی؟! از قديم گفته اند که زمانه با تو نسازد، تو با زمانه بساز. مگر غير از اين است؟!).
( از بالا چه خبر، جناب کمالی؟)!.
( کدام بالا قربان! بنده کجا، بالا کجا؟!).
( فکرتان به جاهای بد بد نرود! منظورم، همين شهرداری خودمان است! می گويند که بين طبقه ی بالا و طبقه ی پائين، اسباب کشی راه افتاده است. يک عده را دارند می برند طبقه ی بالا که به جايش، يک عده ی را از طبقه ی بالا بياورند به طبقه ی پائين!).
( ببرن بالا و بياورند پائين. از قديم گفته اند که آهسته بيا، آهسته برو که گربه شاخت نزند!).
آقای کمالی، سيگار روی لبش را آتش می زند. در همان لحظه، ارباب رجوعی، در آنسوی پيشخوان بايگانی ظاهر می شود. آقای کمالی، می رود به طرف پيشخوان : ( چکار داری پدر جان؟).
(برای تشکيل پرونده آمده ام).
حميد فولادی، جلوی پنجره ظاهر می شود و رو به ارباب رجوع می گويد: ( مسئول بايگانی، ايشان نيستند. مسئول بايگانی، آقای دولت آبادی هستند پدر جان – داد می زند- آقای دولت آبادی!).
امير دولت آبادی، از پشت قفسه ها، بيرون می آيد. آقای کمالی، با دلخوری، خودش را از جلوی پيشخوان، به کناری می کشد. اميردولت آبادی می ايستد جلوی پيشخوان و رو به پيرمرد می گويد: ( بعله؟).
( برای تشکيل پرونده آمده ام آقا).
(تشکيل پرونده، راجع به چی؟).
( البته، چند سال پيش، تشکيل داده بودم، ولی......).
( شماره ی پرونده ی قبلی را داری؟).
( نخير).
( اسمت چيه؟).
( حاج احمد محمدی).
( اسمت برايم آشناست! چند دقيقه صبر کن. فکر میکنم که يه جائی ديده باشم).
امير دولت آبادی، پشت قفسه ها ناپديد می شود. آقای کمالی، به طرف پيرمرد می رود: ( پرونده، راجع به چه بوده است، پدرجان؟).
( ای آقا! داستانش مفصله. سرتان را درد ميارم. حدود چند سال پيش .....).
ميان جيغ و واجيغ های عقاب دوسر و کلاغ ها و قژ و قژ پاشنه ی در و سرفه های حميد فولادی، امير دولت آبادی، با پرونده ای در دست، از پشت قفسه ها، بيرون می آيد: ( گم شده پيدا شده!).
امير دولت آبادی، پرونده را می گذارد روی پيشخوان. پيرمرد با دهان نيمه باز، به پرونده خيره می شود: ( نه؟!).
امير دولت آبادی، پرونده را باز می کند. از درون پرونده، خون فواره می زند : ( آره! بيا، اينهم عکست!).
پيرمرد، دست امير را می قاپد: ( بگذار دستتو ببوسم!).
امير، دستش را عقب می کشد: ( نه پدر جان! شما، جای پدر بزرگ من هستی!).
پير مرد، دوباره خودش را می کشاند به روی پيشخوان: ( بگذار دستتو ببوسم! به جون بچه ات که باس بگذاری دستتو ببوسم!).
صدای حميد فولادی، از سوی پنجره می آيد که داد می زند: ( آقای دولت آبادی، هنوز بچه ندارد. توی راه است!).
آقای کمالی، خودش را به سوی پيشخوان می کشاند و همانطور که از گوشه ی چشم، پرونده را از زير نظر ميگذاراند، به پير مرد می گويد : ( حالا، مگر پرونده راجع به چه هست که از پيداشدنش، اينقدر خوشحال شده ای پدرجان؟!).
( چند سال پيش که کارم با آن صولتی از خدا بی خبر، کشيده بود به دادگاه، آمدم همينجا و درخواست کردم که يک نسخه از پرونده ام را بدهند که با خودم ببرم به دادگاه که آن بايگان از خدا بی خبر، گفت فردا بيا. فردا که آمدم، گفت که پرونده بايد از مرکز بيايد که هنوز نيامده است! داد و بيداد کردم، منو انداخت بيرون. دادگاه هم تشکيل نشد. رفتم سروقتش! توی کارخونه. کارخونه ی صولتی. خود صولتی، توی وزارت کشور کار ميکنه، اما کارخونه هم داره. تلفن زد و اومدن و منو بردن کلانتری و بعد هم، دوسال زندون برام بريدن!).
صدای حميد فولادی، از سوی اتاقش می آيد که داد می زند: ( به چه جرمی؟!).
( خرابکاری آقا! به جرم خرابکاری! از خدا بی خبرا، گفتن که به دولت توهين کردم. ميخواستم که کارخونه رو با کارگراش آتيش بزنم! دو سال، من پيرمرد رو انداختن توی زندون، بيگناه! بيگناه بيگناه!).
آقای کمالی، پيشخوان را بلند می کند و می رود به قسمت ارباب رجوع و صندلی ای را به پيرمرد نشان می دهد که بنشيند و خودش هم کنار پيرمرد، روی صندلی ديگری می نشيند و می گويد: ( البته، اين قضيه ی گم شدن پرونده، نمی تواند به آقای بايگان، ربط داشته باشد پدرجان! ولی قضيه کارخانه و اينطور چيزها که می خواسته ای آتش بزنی و....).
پيرمرد، با عصبانيت، از روی صندلی بلند می شود و می گويد: ( کی ميخواسته آتيش بزنه؟! کدوم آتيش؟!.چطور ربط ندارد؟! پرونده، بال در آورده است و خودش غيبش زده است؟! ربطش به اين است که پارتی بازی کردند و من بدبخت را، دوسال انداختند توی هولوفدونی! ربطش به اينه که اين مملکت، قانون نداره!).
آقای کمالی هم از جايش بر می خيزد: ( يعنی چه مملکت قانون ندارد؟!).
( لا اله الا الله!....نذار دست از دهنم وردارم! من، دوسال، بی خود و بی جهت، زندون بودم! به من نگو يعنی چه! فهميدی؟!).
آقای کمالی، چاقوئی از جيبش بيرون می آورد و سر حاج احمد محمدی را، از تنش جدا می کند و بعد هم، پرواز کنان، خودش را می رساند به جلوی در اتاق رئيس و می خواهد وارد اتاق شود که منشی رئيس، از پشت ميزش داد می زند:( کجا آقای کمالی؟! ايشان، جلسه دارند!).
( کار واجبی است!).
تا منشی به خودش بجنبد، آقای کمالی، در را باز می کند و وارد اتاق می شود. در همان لحظه، آقای رئيس، سرش را از ميان پاهای جسدی که روی ميزش، دراز کرده است، بيرون می کشد و رو به آقای کمالی، فرياد می زند: ( چيه! چه خبر شده است؟!).
منشی، از پشت سر آقای کمالی، به درون می جهد و فرياد می زند: ( قربان! باور بفرمائيد که به آقای کمالی گفتم که شما جلسه داريد، ولی گوش نکردند!).
آقای کمالی خودش را به جلو می کشاند: ( کار مهمی پيش آمده است قربان!).
( چه کار مهمی؟!).
(سر، آورده ام قربان!).
داستان ادامه دارد.........
توضيح:
الف . برای اطلاع بيشتر، در مورد " دولت آباد" و " عقاب دوسر" و " حاج احمد محمدی"، ، می توانيد به رمان "کدام عشق آباد" که ازهمين قلم، در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.
ب. برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشکا"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشکا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ب : مطلب " شرکت جولاشکا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.