يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Mon, 18.12.2006, 9:21

(شصت و نهمين قسمت)

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!


سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)


( يواش حرف بزن! مادر بدبختت از هيچ چيز خبر ندارد. فکر می‌کند که واقعن، از سربازی فرارکرده‌ای! می‌دانی که قلبش ناراحت است. چند وقت پيش، دوباره حالش بد شد. دگتر گفته است که نبايد ناراحت بشود. چون، ايندفعه، جان سالم به در نمی‌برد! فکر کرده‌ای که اگردليل واقعی فراری شدن تو را بفهمد، چه اتفاقی می‌افتد؟!).
( اگه شما، بهش نگيد، از کجا می‌فهمه؟!).
( مثل سايه، دنبالت هستند! اگر يکدفعه، بريزند اينجا چی؟! يکبارجستی ملخک! دوبار جستی ملخک!....).
احمد، پوزخند می‌زند: ( دفعه ی سوم، توی دستی ملخک!).
( آره! توی دستی ملخک! آره! فکر نکن که تا ابدالآباد می‌توانی برای خودت، راست راست بگردی و اعلاميه پخش کنی و به در و ديوار بچسبونی!).
(من، کاری به کار اعلاميه پخش کردن و چسبوندن و اين چيزا ندارم!).
( شايد هم توی اين مدت، ترقی کرده‌ای و مسئوليت‌های بالاتری بهت دادن! توی اون کوله پشتی که به خودت چسبونديش، چيه؟!).
( هيچی. وسائلمه!).
(راستشو بگو! بازدنبال کدوم مأموريت فرستادنت؟!).
( گفتم که داشتم می‌رفتم مشهد که.....).
( مشهد برای چی؟!).
( برای زيارت!).
(بارک الله! برای زيارت! چند وقته که شوهر خواهرتو نديده ای؟!).
( از وقتی که از اينجا رفتم! چطومگه؟!).
( هيچی! آخه، شنيده ام که اوهم توی خط قم و مشهد، کار می‌کنه!).
(راننده شده مگه؟! از ادارش اومده بيرون؟!).
( نه باباجان، بيرون نيومده! آخه اونم خيلی ميره زيارت!).
( خب! مگه زيارت رفتن جرمه؟!).
( به زيارت رفتن جرم نيست! ولی، حتمن خبرداری که ايشان، از سال چهل و دو که در تهران تشريف داشتند، هنوز هم که هست، پاشون توی آن آشوب و بلوا، گيره و اگه داماد من نبود، الان وضعش طور ديگه‌ای بود!).
( من از اون قضايا خبر ندارم).
( حالا که دنبال رو او شده ای، بهتر است که خبر داشته باشی!).
(من دنبال رو کسی نيستم!).
( نترس! لوتون نمی‌دم! هرچی هم که نباشه، تو، پسرم هستی و اونهم دومادم. ديدم که خواهرت هم، تازگی‌ها، نماز خون شده و حرف‌های بودار می‌زنه! پس، من، مار توی آستينم پرورش می‌داده ام و خودم خبر نداشته ام! بسيار خوب! اين حرفی که می‌خواهم الان به تو بگويم، به خواهرت و شوهرش هم گفته ام! از اين لحظه به بعد، چشم و گوش من، چشم و گوش دولت است. هر چيزی که از شما ببينم و يا بشنوم که مخالف مصالح مملکت باشد، خودم شخصن، دستتان را می‌گيرم و می‌گذارم توی دستشان. تمام!).
(می دونم. قبلن هم به من گفته بوديد!).
( آره. گفته بودم، اما اين دفعه، می‌بينی که عمل هم می‌کنم!).
(در اونصورت، پای خودتون هم گيره!).
( پای من گيره؟ گير چی؟!).
( گير عقاب دوسر!).
( اين مزخرفات را، آن برادر احمقت، توی کله ات کرده است؟!).
(نخير. خودم می‌دانستم!).
( از کجا می‌دانستی؟!).
(از کجايش را، بعدن می‌فهميد!).
( که اينطور! داری تهديدم می‌کنی! از قرار معلوم، همه ی فکراتو کرده ای؟!).
( معلومه! تا ظلم هست......).
( خفه شو! بسه ديگه! جلوی من، از اين شعار‌ها نده! تو، الان، جلوی يک مأمور دولت نشسته ای. کسی که وظيفه اش، حفظ همان چيزهائی است که تو، می‌خواهی ويرانشان کنی!).
(می دونم!).
( نه، نمی‌دانی! شماها هيچکدامتان نمی‌دانيد که داريد چه بر سر اين مملکت می‌آوريد! نمی‌دانيد که چه خواب‌هائی ديده‌اند برای اين مملکت! آن خواهراحمقت و شوهرش هم نمی‌دانند! آن برادر چپول بی شعورت هم نمی‌دانست که دارد با چه آتشی بازی می‌کند! اوهم، اولش، مثل تو، کله اش خيلی پرباد بود! آمد همين جا، جلوی من ايستاد و به من گفت: قاتل! مزدور! آدم فروش! ولی می‌دانی که آخرش چه شد؟!).
( رفتيد و لوش داديد!).
(من لوش دادم؟! بی شرف! من لوش دادم؟! من.....).
تاکی واکی به صدا در می‌آيد. چشم از مونيتور رو به رويش برمی گيرد و تاکی واکی را بر می‌دارد:
(شش شش. بگوشم).
( از پنج پنح به شش شش!).
( گفتم بگوشم! بگو!).
( گاومون زائيده! ميهمون داريم!).
(از کجا؟!).
( از گربه ی بزرگ!).
( چه می‌خوان؟!).
(دنبال شکار کوچک هستن!).
( احمق‌ها! عجب مملکت خر تو خری شده! بگو که سوژه، توی تصوير مدار بسته است! نزديک نشن!).
( بهشون گفتم. ميگن، ما خودمون هم تو تصويريم!).
( احمقای دهاتی! هنوز نميدونن که تصوير، خوردنيه يا پوشيدنی، اونوقت، ميگه که....).
(ديگه دير شد! دارن جلوی خونه ی سوژه.....).
( بهشون بگو: شکارکوچک سهم عقاب دوسر است! اگه حرفی دارن، باس با مرکز تماس بگيرن!).
( يکيشون از ماشين پياده شد. دارد می‌رود به طرف در........).
( نباس بذارين که شکار کوچک به دام اونا بيفته!).
( آخه، چطوری؟! جلوی در خونه واستادن! تا ما خودمونو به اونجا برسونيم.....).
(خيالت راحت باشه! تا شکار کوچک، بو ببره که اومدن دنبالش، ميزنه به چاک. تنها راه فرارش هم، اينه که خودشو برسونه رو پشت بوم واز اونجا، بپره رو نونوائی و بعدش هم، کوچه ی خيام. اگه پشت ديوار جنوبی خيام کمين کنين، از ديوار که بخواد بپره پائين، افتاده توی بغلتون و.....).
( يه لحظه!... يارو رسيد به جلوی در خونه........ داره زنگ ميزنه!....).
سرش را به طرف مونيتور بر می‌گرداند: ( دارم می‌بينم!).
احمد، با شنيدن صدای زنگ در، از جايش می‌پرد و می‌رود به طرف پنجره و دستش را دراز می‌کند که آن را بگشايد، فرياد سرگرد، او را متوقف می‌کند: ( احمق! داری چيکار ميکنی؟!).
( می‌خوام ببينم کيه؟!).
( آنها هستند! آمده‌اند دنبالت!).
( شما، از کجا ميدونين؟!).
مهربانو،هراسان، وارد اتاق می‌شود: ( چی شده؟! کيه اين وقت شب، زنگ می‌زنه؟!).
سرگرد که تا اين لحظه، در حالت نيم خيز، بوده است، با تظاهر به اينکه چيز مهمی نيست، روی مبل می‌نشيند: ( چيزی نشده. ممکن است که مأموران نظام وظيفه باشند).
مهربانو،‌هاج و واج به احمد و سرگرد نگاه می‌کند: ( مأموران نظام وظيفه! اينوقت شب؟!).
زنگ در، دوباره به صدا در می‌آيد. سرگرد از جايش بر می‌خيزد. به طرف پنجره می‌رود و آن را می‌گشايد و همچنانکه به بيرون سرک می‌کشد، فرياد می‌زند: ( اين وقت شب، چه خبرتان است؟! دارم می‌آيم!).
سرگرد، پنجره را با عصبانيت می‌بندد و از آن روی برمی گرداند که مهربانو، راه را براو می‌بندد: ( چه خبر شده مرد! چرا به من نميگی؟!).
سرگرد، همچنانکه از مهربانو می‌گذرد و به طرف کمد لباس می‌رود: ( خبری نشده! گفتم که بايد از طرف نظام وظيفه باشند! پول و مول نقد، هر چه داری، بيار و بده بهش!).
( به کی؟!).
( به بچه ات! بدو!).
احمد، در حالی که وحشت زده، اين طرف و آن طرف می‌رود: ( چيکار کنم بابا؟!).
سرگرد، همچنانکه شروع به پوشيدن لباس نظامی‌ای می‌کند که ازدرون کمد بيرون آورده است: ( بدو! از پشت بام. از پشت بام، می‌پری روی نانوائی و از نانوائی هم، می‌پری به کوچه ی خيام. معطل نکن!....بدو!).
مهربانو، ترسيده و حيران: ( چی شده مرد؟! اين وقت شب، اون لباس‌ها را برای چی می‌پوشی؟! آخه، تو که بازنشسته هستی!).
( اينقدر سؤال نکن زن! برو! برو، هرچی پول و مول داری بده بهش که بره! بدو!).
مهربانو، در حالی که با احمد، به طرف در اتاق می‌رود: ( آخه، سربازی نرفتن که اينهمه بگير و ببند نداره!).
احمد، نرسيده به در اتاق، بر ميگردد به طرف سرگرد و می‌پرد و صورت او را می‌بوسد: ( ببخشيد!).
سرگرد، بغض می‌کند: ( برو! برو! بدو! فقط يادت باشد که امشب، اينجا نبوده‌ای و من و مادرت هم، از هيچ چيز، خبر نداريم، بدو!).
همکار عزيزما، در جائی از صحبت‌هاشان، اشاره‌ای به تصاوير درحال گذر مونيتورهای رو به روی ما کردند و به زبان خارجی، شعری خواندند که ترجمه اش تقريبن، اين می‌شود که :".... اگر از تصوير خودت در آينه‌ای که در مقابل آن ايستاده ای، خوشت نمی‌آيد، به عوض عصبانی شدن از دست آينه و شکستن آن، بهتر است که خودت را اصلاح کنی و...... "... چيزهائی از اين قبيل و .... البته، من قصد ندارم که در رد و تأييد آن مبحث ، سخنی بگويم که مثلن، آينه، با صفحه ی مونيتور فرق دارد و هنر و ادبيات، انعکاس بی واسطه ی جهان بيرون و درون ما نيست و از اين قبيل چيزها و.... حتا، اگرهم باشد، آينه داريم تا آينه و يک وقت‌هائی هم، آينه‌هائی هستند که درنشان دادن سوژه ی مقابلشان، "خودی" و "غيرخودی" می‌کنند و.... بگذريم که وقت تنگ است و مسائل مهمتری در پيش است! اما، می‌خواهم از همان نمادی که ايشان برای بيان منظورشان سوء استفاده کرده اند، يک مقداری هم، من سوء استفاده کنم – خنده ی حضار- بلی..... هه...هههه.....ههههههههه... هه...... سوء استفاده، اما نه به آن شکلی که ايشان کرده اند! – خنده ی حضار-...... هه.... هههههه. هه....هه..... بلی.....البته، می‌توانستم برای جلوگيری از سوء استفاده ی احتمالی حضار، به جای " کردن"، از واژه ی "شدن" استفاده کنم و بگويم که ايشان، از مونيتور، سوء استفاده شده اند! چطور است؟!- خنده ی بلندحضار- ... هه هههههه ..... هه ...هه... هه... بلی....خير!.... بگذريم!.....منظورم اين نيست.... هههه .....ههه... هه هههههه......هه...... بلکه....ههه ...هه.....خير....بلی!.....بلکه منظورم اين است که.... وقتی ايشان در مورد پديده ی "مونيتور"، اظهار نظرفرمودند و در آن اظهار نظرها، به عمد يا به سهو، از پديده ی نوظهور" مونيتور شدن"، گذشتند و تأکيدشان را بردند روی پديده ی "مونيتور کردن"، و حتا، آن را خيلی زيرکانه، به مسئله ی" خودی" و " غير خودی" ربط دادند و گوشه‌هائی هم به ديگر شاخه‌های شرکت زدند!- همهمه ميان حضار- .... و.... چون،.... اين بنده ی ناچيزهم، به هر حال، به طريقی، عضو کوچک و خدمتگذار اين شرکت به حساب می‌آيم، بر خودم لازم می‌بينم که تا حدودی به آن پاسخ دهم!... و ......به همين دليل هم، از همکاران عزيز، خواهش می‌کنم که به همان صفحه ی مونيتورهائی که مورد نظر همکار محترمان بود، توجه کنند و به من بفرمايند که اين انسان‌هائی که الان، مشغول بازی کردن نقش‌های "بد" و "خوب" و " متوسط" هستند و شما، تصويرشان را، در صفحه ی مونيتورهای رو به رويتان ملاحظه می‌فرمائيد، آيا از افراد" خودی" هستند يا "غيرخودی"؟!
( لطفن، از موضوع مورد بحث خارج نشويد!).
( جلسه، مسؤل دارد و احتياج به تذکر شما نيست!........خوب!.... عرض کردم که، اين‌ها، خودی هستند يا غير خودی؟! جوابش، بسيار ساده است! اولن، بر اساس تعريف نانوشته ی تعدادی از اعضای شرکت که به ادعای خودشان، تعريف مذکور را از ميان فضاهای خالی حروف اساسنامه‌ای "شرکت پدر"، بيرون کشيده اند، اين تصاويری که ما، در صفحه ی مونيتورهای مقابلمان می‌بينيم، تصاوير"انسان"‌ها نيست، بلکه تصاوير " امکان"‌ها است! امکاناتی که اگر نتيجه ی بازی آنها، درجهت دشمنی با شرکت و يا دشمنی با دوستان شرکت نباشد، دوست شرکت به حساب می‌آيند و پس از آنکه در ليست دوستان شرکت هم قرار بگيرند، تازه ، بستگی به آنکه بازی آنها، در راستای منافع کداميک از شاخه‌های شرکت، قرار گرفته باشد، عنصر" خودی" آن شاخه به حساب می‌آيند و عنصر" غيرخودی"، برای شاخه‌های ديگر شرکت! - همهمه ی حضار- ..... ثانين.....بلی!.... ثانين....اين يادداشتی که الان جلوی من گذاشتند، از طرف همکارانمان در "شاخه ی تنش کش"، است که دارند به من دستور می‌دهند که نبايد تنش ايجاد کنم و.... اگرنه.... ......بلی!.... از تذکرتان متشکرم!.....چشم!.... متوجه هستم!... که درچنين شرايطی که همه ی ما سوته دلان، برای اتحاد، در مقابل دشمن مشترکمان، در اينجا گرد هم آمده ايم و داريم بيشتر دنبال نقاط مشترک می‌گرديم تا متضاد، آنوقت،.... بنده،.... تازه، مسئله ی خودی و غيرخودی را پيش کشيده ام و دارم آن را عمده می‌کنم!.... بلی!.... متوجه هستم!.... ولی، همکاران عزيز! آيا فراموش کرده ايد که ما، تا همين ديروز، بر سر داشتن سهام بيشتر، با هم می‌جنگيده ايم و همديگر را، " حرامزاده" و " مزدور" و " خائن" و " جنايتکار" و....وابسته به عناصر "حاضر و غايب"، خطاب می‌کرده ايم؟! ما، حتا، پس از نازل شدن " به فرموده ی مقام عالی" و پذيرفتن آتش بس هم، تا مدت‌های مديدی سايه ی همديگر را با تير می‌زده ايم و بعد از آنهم با همه ی شعارهائی که در باره ی منافع فراهم کردن زمينه‌های گفتگوی با همديگر را فرياد می‌زده ايم........
( داريد از خط قرمز.....).
( دموکراسی، خط قرمز ندارد!- همهمه ی بيشتر!- .....بلی!..... ما، حتا پس ازبفرموده ی مقام عالی که: " بايد جنگ ميان خود را تا اطلاع ثانويه، کنار بگذاريم"، عليرغم همه ی آن شعارهائی که برای برداشتن ديوار ميان خودی و غير خودی می‌داده ايم، اما در عمل، تا اين لحظه، در هيچکدام از وسايل ارتباط جمعی زير پوشش شاخه شاخه ی شرکت، از تلويزيون گرفته تا راديو و مجله و روزنامه و وبسايت و وبلاک‌های رنگارنگ، به يک غير خودی، اجازه حضور و طرح ايده‌ها و نظرياتش را نداده ايم و اگرهم به استثناهائی، اين اجازه را داده ايم، به دليل احترام قلبی به آراء و نظريات غير خودی نبوده است، بلکه هدف از آن، به دام انداختن و پس از باغ سبز نشان دادن‌های اوليه، منزوی کردن سيستماتيک آ نها و معيوب کردن زيرکانه ی چنان آراء و نظرياتی بوده است! و همين اعمال بی خردانه باعث شده است که اولن، عناصر سالم و صادقی که برای بقاء و دوام شرکت، دل می‌سوزانده اند، منزوی شوند و ثانين، دشمنان ما، با استناد به همان اعمال، دروسايل ارتباط جمعی شان، تبليغ کنند که شرکت جولاشکا، يعنی شرکت توليد کننده ی انديشه و گفتار و کردار زشت! يعنی شرکت توليد کننده ی جهل و تزوير و قلدری! يعنی شرکت کشنده ی شادی و سلامتی و عشق و عدالت و آزادی و صداقت و راستی و دوستی و برادری! يعنی شرکت توليد کننده ی ديکتاتورهای نر و ماده و دينی و بی دينی و مذهبی و لامذهبی و کوچک و بزرگ و چاق و لاغر و کوتاه و بلند و جاهل و مزور و قلدرعقده‌ای! يعنی شرکت توليد کننده ی جنگ! يعنی شرکت توليد کننده ی ويرانی! يعنی شرکت توليد کننده ی آوارگی! يعنی شرکتی که می‌گويد: " ما، بودن و نبودن نداريم! ما، فقط بودن داريم! و بودن ما، سود ما است و سود ما، بودن ما!". يعنی شرکتی همه چيز خوار، جهان خوار! يعنی حيوانی که جز به منافع خودش نمی‌انديشد و به خاطر رسيدن به آن منافع، حتا اگرلازم شود، حاضر است که انسان و حيوان و چرنده و پرنده و آب و هوا و آسمان و زمين را، به نابودی بکشاند! برف‌های جنوب و شمال، دارند آب می‌شوند! جنگل‌ها، دارند می‌سوزند و خاکستر می‌شوند! کوه‌ها و درياها ورودها و رودخانه‌ها....... دستتان را بکشيد کنار!.... .بگذاريد حرفم را بزنم! ..... می‌بينيد؟!.... عملکرد همکارانی مثل ايشان و هم پالگی‌های ايشان است که شرکت ما را در سر تا سر جهان، بی آبرو کرده است! عملکرد همکارانی مثل ايشان که امروز، دستشان از آستين شاخه ی تنش کش شرکت بيرون می‌آيد و برای وادار کردن من به سکوت، به حربه‌های تطميع و تهديد متوسل می‌شوند! شايعه می‌سازند! تلفن می‌زنند! ايميل و فکس می‌فرستند وحالا هم، ميان شما می‌نشينند و همهمه می‌کنند! يادداشت می‌نويسند که مواظب سخنانم باشم و از خط قرمز عبور نکنم و بعدهم.... الان..... اينجا.... با چشم‌های خودتان می‌بينيد که با وقاحت تمام، دارند مانع حرف زدن من می‌شوند! اين‌ها! همان کسانی هستند که شرکت را به اين روز سياه انداخته اند! شرکتی که روزی، پرچم داررساندن انسان به جهانی آزاد بوده است! شرکتی که نطفه ی اوليه اش، با عشق به انسان، به طبيعت، به آزادی وعدالت و.......

داستان ادامه دارد……..

الف . برای اطلاع بيشتر، در مورد "مهربانو" و "سرگرد" و "دولت آباد"، می‌توانيد به رمان "کدام عشق آباد" که ازهمين قلم، در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.
ب. برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می‌توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ب : مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی‌ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024