iran-emrooz.net | Sun, 17.12.2006, 16:45
بچـههای بركلـی (BERKELEY KIDS)
علیاصغر راشـدان
|
يكشنبه ٢٦ آذر ١٣٨٥
در را باز كردم، فری بود. موهای پف كردهاش اطراف گردنش را پوشانده بود. زير چشمهاش ورم داشت. آرايش كنار چشمهاش ، با قی سياهی قاطی شده بود. سيگاری تو يك دست و يك شيشه نيمه پر تكيلا تو دست ديگرش بود. شانهاش را به چارچوب در تكيه داد. دود سيگار را، قلاج قلاج ، فوت كرد. چشم عسلی خمارش رابه من خيره كرد و باحالتی وارفته برجا ماند.
- كجا بودی اين همه مدت؟ بیخبر رفته اين مرتبه؟
آخرين ديدارمان تو سفر به شهر رينوی نوادا بود. بنـزين زديم و اتوبان رينوی نوادا را زير چرخ گرفتيم. با ديويد بوديم. فری شيفتهی رينو بود. تو راه يكريز تعريفش را میكرد:
- بزرگترين شهر كوچك آمريكاست. متلا و كازينوهاش تا پنج صبح بازه.
وارد كازينو كه شديم ، دختری بلند و بلوند و تقريبا لخت ، سينی را جلومان گرفت. هر كدام يك گيلاس برداشتيم. داد و دود بيداد میكرد. بازی رولت و ورق و جكوار، تو سالن درندشت جريان داشت. فری هوس بازی جكو ار كرد. سكهی بيست و پنج سنتی ريخت و دستهی جكوار را كشيد و خماری تحويل گرفت. بيست و پنج دلار باخت.
به رستوران در طبقهی دوم رفتيم. استيك و پيتزا و سوپ چاودار و بستنی خورديم. دختر خوش فرم و پرخندهای صورت حساب را جلومان گذاشت و رفت. صد و هشتاد و پنج دلار! ديويد گفت:
- هر كدوم به بهانهی دستشوئی ، از يه طرف ميريم پائين. اول فری بره.
- واسه همين صورتحسابه به گلوله میبندنمون!
من وفری به نوبت توطبقهی پائين ، تو جماعت و داد و دود گم شديم و تا كنار ماشين دويديم. ديويد رسيد و گفت:
- بپرين بالا كه رفتيم!
- جائیرو نديديم! قرار بود دو-سه روز بمونيم و همهجا رو ببينيم و بريم ليك تاهـو!
- نيم ساعت ديگه تورينو باشيم ، گير میافتيم و كمترين جرممون اخراجه!
ديويد از اعجوبههای روزگار بود. با مری كوتوله ، تو آلاميدا اتاق گرفته بود. صورت و بينی مری رنگ آقادائی ميمون بود و بوی سوسك میداد. مری آمريكائی كار میكرد و ديويد میخورد و ول میگشت و مثلا درس میخواند. با كارت اعتبار مری مبل و تخت و اثاث قسطی خريد. گرين كارتش را كه به وسيلهی مری گرفت، خانه را خالی كرد و رفت دنبال كارش. اثاثيه را تو فيلی ماركت فروخت ، پول را برداشت و مری را ول كرد و گريخت. تو ريچموند يك استوديو اجاره كرد. سه –چار ماه بعد با كمك ناصر، آخر شب چمدان و اثاثيه خانه را طناب پيچ كرد و از پنجره طبقهی دوم فرستاد پائين. وسائل صاحب خانه را كه كش رفت ، شد هماطاقی ناصر. ناصر قبلا هم اطاق من بود. تا ساعت دوی بعداز نصف شب تو پمپ بنـزين كار میكرد. به خانه كه میرسيد و حمام میگرفت، میشد ساعت سه. هشت صبح با پتك هم بيدار نمیشد. به كلاس درس نمیرسيد. به مستر لوئيس گفته بود:
- هفتهای چن مرتبه كف بالا ميارم. سر و دست و پا به زمين و در و ديوار میكوبم. بايد تو خونه بمونم.
يك روز مستر لوئيس وارد كلاس شد و جلو ميز، رو به رويم ايستاد، دولا شد، سرش را نزديك كرد و گفت:
- ناصر چطوره؟ يكی – دو روزه پيداش نيست. باز انگار حالش خرابه؟ Yes Sir. اين جور نبود. گرفتار غش و جنون ميشه. ديشب بيدار ماندم. صبح سپردمش به يه همشهری. نميشه تنهاش گذاشت. ميزنه بيرون كار دستمون ميده!
ناصر يك مرتبه با يك زن سياه پوست صاحب رستوران ريخته بود رو م. به يارو گفته بود:
- پدرم توخونهمون يه چاه نفت داره ، شب وروز از توش نفت ، مثل فواره، بيرون ميزنه!
نيمسوزه باور كرده بود و باهم قاطی شده بودند. ناصر مدتی مجانی از خجالت شكمش درآمده بود. سياهه به هوای رسيدن پولهای چاه نفت ، حسابی سر كيسه را شل كرده بود. سرآخر كه ديده بود خبری نشد، حوصلهاش سر رفته و سپرده بودش به يك سياه غول پيكر. زيرچشم ناصر مدتها كبود بود و ورم داشت.
آن روز تو تظاهرات سانفرانسيسكو ناصر باز گل كاشت: يك پليس آمريكائی – معروف به Pig – باباطوم درازش كوبيد تو سر سوسن. خون از سر سوسن فواره زد و در كنار ناصر نقش زمين شد. ناصر چوب پرچم را سر دست بلندكرد، به طرف Pigها خيز برداشت و فوارهی فحش ناب چارواداری رانثار آنها كرد. دست رو شانهاش گذاشتم و گفتم:
- بازجوش آوردی! معلومه چی بلغور میكنی؟ اگه اينا فارسی حاليشون میشد، له و لورده ت میكردن كه!
شـاهكار ناصر قضيهی گوسالهه بود. يك روز يك گوساله آورد و به بچهها گفت:
- سهم هر نفرده دلار ميشه. ده روز تموم استيك میخوريم! خودمم ذبح اسلاميش میكنم.
دست و پای گوساله را طناب پيچ كرديم و انداختيمش تو وان حمام. ناصر پيشبند بست و كارد قراضه را تيــز كرد. پوست زير گلوی گوساله رابريد. گوساله دست و پازدو طناب راپاره كرد و لگدی به وسط پا و تخم ناصر كوبيد. ناصر زمينگير شد و بچهها فاصله گرفتند. گوساله با گلوی بريده و خونريز، به خيابان زد. ناصر از جا پريد و با كارد خون چكان ، تو خيابان و در ميان آمريكائیهای از تعجب شاخ درآورده، دست و سر و شانه تكان میداد و دنبال گوساله میدويد!…
آن شب باز پيله كرد كه:
- بريم سانفرانسيسكو، خيابون برادوی ، تو چاينا تاون. میريم كافهی علی بابا. رقاص عربش معركه ست!
وحيد گفت:
- شب year New و خيابون برادوی قيامته. روز روشنش اونجا سر میبرن. امشب مثل مور و ملخ ميريزن بيرون!
- برادوی امشب عشق داره! نوشابه و گل و بوسه ، از زمين و آسمون میباره! بهشت رو زمين امشب تو برادويه.
تو كمركش خيابان برادوی دختری پانزده – شانزده ساله شيشه به دست ، نقش زمين شده بود. كف بالا آورده بود. سروصورت و لباسش تو سياهی و دوده غوطه میخورد. دست و پای خودرا بلند میكرد و فرياد میكشيد و میخنديد. گروهی دورهاش كرده بودند. هركدام شيشهای در دست و يك كلاه بوقی به سر و يك بوق پلاستيكـی در دست داشتند:
- Hppy new year!
- Hppy new year to you!
ناصرهاج – واج ، نگاهش كرد و گفت:
- آزادی يعنی اين!
- اگه آزادی اينه ، تو شهرنو قديم خودمون خيلی بيشتر بود كه!
- بريم تو، مهمون من!
- كافه مال داداش عموته؟
- امتحانش مجانيه. تو بيشتر كافههای برادوی كار كردهم.
- ميدونم. دم در كافههای استرپتيز ، دست ميزدی و حراج میكردی!
در كافهی علی بابا عربها عود و تنبك و قرهنی میزدند و میخواندند. ناصر باز گرم كه شد، بلند شد و در و كنار رقاصهی نيمه لخت عرب ، قروقميش آمد و اورا كنار ميز كشيد. رقاصه جيب وحيد و نادر را خالی كرد و رفت.
دمدمهای صبح. تو خيابان برادوی هنوز غوغا بود. سروصدا و حركات و قيافهها حالم را به هم میزد. سرم از درد میتركيد. سرم را برگرداندم ، وحيد به خاطر دو تافرفره ، با بچههای هشت – ده ساله درگير شده بود. بچهها میخواستند فرفرهها را بگيرند و وحيد نمیداد. برگشتم كه غائله رابخوابانم:
-انگار تو محله چينیها هستيم ها! فرفرههارو بده بريم. سرم از درد داره میتركه!
هنوز حرفم تمام نشده بود كه چيزی ، عينهو كلاغ ، از پشت سرم بالاپريد، از رو سرم گذشت و لگدی زير دندههام كوبيده شد. نفسم پس افتاد و درجا فروكش كردم. پسرهی يك وجبی چينی ، جلوم سيخ وايستاده بود. تكان میخوردم ، ضربهی دوم فرود میآمد، كه نا و نفسش را نداشتم. تكان نخوردم. مردم دورهمان كردند…. چهار ماه تمام دندههام را بسته و دوا- درمان میكردم.
- حالا چرا نميای تو؟
لبهای فری را خندهی محزونی آرايش داد. تلوتلو خورد و رو لبهی تخت ولو شد. پشتش رابه ديوار تكيه داد و پك پر نفسی به سيگارش زد. دستش را بالا برد كه دهان شيشه را كنار لبش بگذارد، شيشه را از دستش گرفتم و گفتم:
- خودكشی میكنی؟ تكيلامال چيكانوهاست.
- میخوام خودكشی كنم. خسته شده م ديگه. ميرم روپل Bay Bridgeوخودموميندازم تودريا. ماه پيـش ميرفتم سانفرانسيسكو، يه نفرآمادهی پريدن میشد. رهگذرا عين خيال شون نبود. با ماشين از كنارش میگذشتن و میخنديدن. بركه میگشتم ، لاشه شو با جرثقيل بالا میكشيدن. به همين سادگی!
- اين دفعه خيلی آتشت تنده. كجا اين همه وقت گم و گور بودی؟ گاهی غيبت ميزد، اما اين مرتبه خيلی وقته نديدمت؟
اوركتش را درآورد و گفت:
- سرم داره میتركه. حموم بگيرم ، شايد آروم بگيره.
حمام در گوشهی استوديو بود. فری از زير دوش داد زد:
- تو اين روزا چی كارهای! بازم ول میگردی!
- تازه رسيده بودم. تموم روز تو بركلی دنبال كار میگشتم. توسانفرانسيسكو تو بار كار میكردم. Dish washer بودم. يه شب آشپزه يه نخ ماری جووانا تعارفم كرد. كشيدم و گاوگيجه گرفتم و يه دسته ظرفا رو شكستم و Jobless شدم.
حوله هنوز رو دوشش بود. سرش را خشك كرد و گفت:
- چيزی داری؟ تو هميشه يخچالت پر بود؟
دو قوطی بادوايزر باز كردم و گفتم:
- نگفتی تو اين غيبت كبری كجا بودی؟
-رفته بودم لاس وگاس.
- تو Godamnedگم ميشی ، به بن بست كه ميرسی ، با لب ولوچهی آويزون برمیگردی و هوس خودكشـی به سرت ميزنه.
سوراخ قوطی را در كنار لبش گذاشت ، نفس بلندی كشيد، خنديد و گفت:
- اين دفـه شوخی نمیكنم. بايد رو قبرم بادوايزر بنوشی. نكنی آتيشت ميزنم!
- تو بيمر، بقيهش باخودم. سنگ تموم میگذارم ، غمت نباشه.
- راستی شنيدی وحيد كشته شده؟
- نه، قضيهاش چيه؟
- تو Gass station كار میكرده. شب دو نفر اون و صاحب كارشو به هم طناب پيچ میكنن و دمـر رو زمين درازشون میكنن. وحيد سرشو برمیگرودنه كه اونارو شناسائی كنه، يك گلوله تو كلهش خالی میكنن.
وحيد هم از آن جنمها بود. بچه خوزستان بود. چند روز پيش از تعريف فری ، اورا در صف اعانه بگيرها ديدم و گفتم:
- آقای آرتيست!Welfare مال پيرها و عليلها و گدا گدولههاست!
وحيد پرتقالی پوست كند و به نيش كشيد و گفت:
- میترسی كمپانی I-T-T ضرر كنه؟ نفت مارو بالا میكشن ، منم ماهی سيصد دلار از مؤسسهی Welfare شون میزنم به جيب.
- پرتقال از كجا كش رفتی؟
- كنار ديوار پيادهرو روبهرو تو نگا كن! از درخت پره.
- اينا به ميوه درختای خيابونا دست نمیزنن ، میگن بيماری و مرض داره. -
- ازبس خرن! بايد كيلوئی خدات تومن بخرن كه مرض نداشته باشه!
قرار شد هفتهی بعدحق گدائيش را بگيرد. راه افتاديم. وحيد گفت:
- صبحونه نخوردهم. پرتقالا ترش بود، گشنهم شد. بريم توكافه صبحونه بخوريم.
نفری يك Pancake خورديم و يك شيركاكائو نوشيديم. وحيد جيبهاش را گشت و گفت:
- كيفم يادم رفته. حساب كن بعد بهت ميدم.
- تو كی كيف تو جيبت بود، كه حالا باشه.
آمديم بيرون. به طرف باجه تلفن پاركينگ رفت. هفت و نيم دلار تو منبع تلفن ريخت. داد من درآمد:
- توكه پول نداشتی ، God damned!
انگشتش را روبينیاش گذاشت. Operator نيويورك را گرفت. شمارهی خودرا داد و گفت:
I want to speak to Tehran
نيم ساعتی حرف زد:
- گفتم كه ، آره مامان … مهندسی پزشكی میخونم!…آره بابا. خيالت آسوده باشه! وضع پوليمم خوبه كار میكنم …
گوشی را گذاشت و راه افتاد. تلفن عمومی زنگ زد. برگشت ، گوشی را برداشت و گفت:
- يادداشت كن: ايرون. خيابون تهرون. كوی يزد. شماره شصت و نيست. منزل آقا روباهه!
گوشی را گذاشت و راه افتاد. گفتم:
- باز مزخرفات هميشه تو بلغور میكردی؟ گير بيفتی ، زندون رو شاخشه ، بعدشم با پس گردنی میندازنت بيرون!
- آدرس خواست كه هشتاد دلار قبض تلفنمو بفرسته. اينا كه حالی شون نيست. گفتم به حساب I-T-T بفرسته.
در كنار پياده رو ايستاد. كوله پشتیاش را رو نيمكت گذاشت و نشستيم. پرتقالها را از كوله پشتی درآورد و خورديم. دستهاش را با شلوار جين نخ نمايش پاك كرد. كوله پشتی را رو كولش انداخت و گفت:
- بلنشو بريم ، امروزخيلی كار داريم.
- من دنبال Job میگردم. چن روزه همه جارو زير پا گذاشتهم. بااين همه اسپانيش و چيكانو، بايد دائم سماق بمكيم.
- ديش واشری و باس بوئی و گس استيشن و شيشه پاك كردن و نظافت خونه و بچهم شد كار؟
- آخه مثل جناب آلو، رياست جمهوری به مذاقم سازگار نيست!
- الان بريم تا يه چشمه از پول درآوردنو نشونت بدم،God damned
وارد فروشگاه زنجيرهای Safe way شديم. به گوشههای دور از چشم میرفت و شكلات و مغز گردو و بادام زمينی تو دهنش میچپاند:
- از بپاها و چشمای الكترونيكی فاصله بگير و هرچی دلت ميخواد، بخور. تا چيزی از در بيرون نبردی ، جرمی نداره.
يك ساعتی شكم چرانی كرديم. چندمرتبه به دستشوئی رفت و برگشت. بيرون كه آمديم و چندخيابان فاصله گرفتيم ، رو نيمكتی نشست. چهار جفت جوراب روهم و يك دست گرمكن ، زير لباسش پوشيده بود. آنها را با مقدار زيادی مداد اتود و خودكار كش رفته بود. لوازم را تو كوله پشتیاش چپاند و گفت:
- چشمای الكترونيكی و تلوزيونهای مداربسته تو Rest room رو نمیپان. نسل كمپانی I-T-T رو تو مستراح در ميارم. روزی سه – چار مرتبه كلاه سرشون میگذارم. تو بركلی و شهرهای ديگهی اطراف سانفراسيسكـو دويستا فروشگاه Safe way هست. هر روز تويه شهرم. با بارت يه ربع راهه. روزای يكشنبهم تو فيلی ماركـت میفروشمشون. زنده باد مستراحای I-T-T
آديداسهاش را درآورد و وارسی كرد. از چند جا درز باز كرده بودند:
- يه جفت كفش كم دارم. بلن شو بريم خيابون تلگراف. تو مرز بركلی و اوكلنده. يه فروشگاه اونجا هست كه كفشاش حرف نداره.
تو محدودهی اوكلند از بارت پياده شديم و خيابان سن پابلو را زير قدم گرفتيم. در كنار پاركينگ فروشگاه گفت:
- ساندويـچ مك دونالد. ساندويچای دو طبقهی معركهای داره! نهار بخوريم؟
- توكه كيفت يادت رفته بود. پول تلفنو از كجات درآوردی ناكس!
- پول ساندويچمم بده ، بهت ميدم.
كوله پشتی رو تو وردار. بايد امروز شاهكارمو پياده كنم. اگه گيرا فتادم ، برو پيش مجيد. بهش بگو بره سراغ وكيلم.
نيم ساعتی تو فروشگاه گشتيم. نفری يك آب پرتقال سر كشيديم ، گفتم:
- اين اسپانيشه مارو میپاد، آخرش سر منم بباد ميدی!
- چيكانوها چيزی حالی شون نيست ،
تو قسمت كفشها چند جفت را پوشيد و درآورد و گفت:
- نيم چكمههاش چرم بوفالوست ، محشره!
آديداس پارههاش را درآورد. نيم چكمهها را پوشيد، چندقدم راه رفت و گفت:
- انگار واسه پام قالب ريزی شده ، مو نمیزنه. تو برو دم ساندويـچ مك دونالد و منتظرم باش. زنده باد مستراحایI-T-T
رو نيمكت جلوی مك دونالد نشستم. سيگاری دود كردم و چشم به در فروشگاه دوختم. بيرون كه آمد، میخنديد. يال و كوپال درشتش را به نشانهی پيروزی تكان میداد. نيم چكمههاپاش بود. صدمتری از فروشگـاه فاصله گرفته بود كه مردك اسپانيش خارج شد و بیصدا و سريع ، خود را به پشت سر او رساند. مشتی به پس گردنش كوبيد و هر دو دستش را از زير بغل گرفت و مثل جوجهی به سيخ كشيده ، به داخل فروشگاه برش گرداند…
- نگفتی چی كار میكردی؟
- خيلی كارا كردم. با رتندر و ويترس بودهم. پرستار بچه ولگن پاك كن پير و پاتالا بوده م. توخانه یLions بودهم. سرآخرم چن دفـه Baby maker
-Baby maker چه صيغه ايه ديگه؟
God damned يعنی نمیدونی؟ زن طرف بچهدار نميشه و من به جاش بچه دار ميشم. بچه به دنياكه اومد، پولمـو میگيرم و ميرم دنبال كارم. استوديو رو ماهی چن گرفتی؟
- صد و هفتاد و پنج دلار.
- مفت گرفتی. چی جوری كلاه سر يارو گذاشتی؟
- كجاش مفته، كسی اين جارو نمیگيره.
- واسه چی نمیگيره. خيلی نايسه!
- بلن شو بيا كنار در تا نشونت بدم.
در را باز كردم و به تماشا ايستاديم. يك استيشن سياه تو سرازيری زيرزمين ساختمان رو بهروئی فرورفــت. با فاصله ده دقيقه ، استيشن سياه ديگری بيرون آمد. مكث كوتاهی كرد و به طرف راست پيچيد و توی خيابان غربی گم شد.
- چيزی دستگيرت شد؟
- شهر پر از پاركينگ و زيرزمينه.
- استيشنای سياه نعش كشن. زيرزمين رو بهروئی مرده شورخونه ست!…