iran-emrooz.net | Wed, 13.12.2006, 9:08
(شصت و هشتمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
........مهربانو، بغضش ميترکد. احمد ، با مهربانی، دستش را روی شانهی مادرش میگذارد. سرگرد پس از لحظهای که از بالای عينک به مادر و پسر، نگاه میکند، میگويد: ( خيلی خوب! معذرت میخواهم! حالا، برو و يک چيزی برای پسرت درست کن. شنيدی که گفت، غذا نخورده است!).
مهربانو، آخرين بغض مانده در گلو را هم میترکاند: (هميشه، اول بايد زهرخودتو بريزی، بعدش بگوئی ببخشين! بعد از دوسال چشم به راهی که پسرمان آمده است .....).
( گفتم که معذرت ميخوام! بيا! اين روزنامهی لعنتی را هم میگذارم کنار و به پسرمان هم خوش آمد میگويم و از او میخواهم که بيايد و اينجا، بغل دل پدرش بنشيند که کمی با هم گپ بزنيم! و تو هم، اشکهايت را پاک میکنی و به عوض آبغوره گرفتن، میروی به آشپزخانه و يک چيزی برای پسرمان درست میکنی! خوبه؟! راضی شدی؟!).
مهربانو، در حالی که اشکهايش پاک میکند، رو به احمد میگويد: ( چی میخوری مادر؟ هرچه دوست داری، بگو تا برات درست کنم. همه چی توی خونه هست).
( هرچه باشه، میخورم).
( از داداشت امير، چه خبرداری مادر؟ تهران که بودی، سری بهش زدی؟ شنيدم که زنش حامله است!).
در همين زمان است که ازخواب میپرم. خيس عرق شدهام. اطرافم را از نظر میگذرانم. در پرتوی نور ماه که از پنجره به درون میتابد، طاهره را میبينم که با دستی زير سر و دستی روی شکم، خوابيده است. حالت دست روی شکم، به گونهای است که انگار کودکی را که در رحم دارد، در آغوش گرفته است. اراده میکنم که از جايم برخيزم و بروم به اتاق کارم و کاغذی و مدادی بياورم و طرحی از او بکشم، اما بياد آوردن آن کابوس لعنتیای که در خواب ديده ام، مرا درهم میپيچاند و.....
( کدام کابوس؟!).
( حوصله کن! دارم برايت رمان میخوانم، نه يک مانيفست مذهبی و لا مذهبی!).
(حالا چرا اينقدر عصبانی هستی؟!).
( عصبانی نيستم. عصبانیام میکنی! يک عمر است که با حوصله، پا به پای شماها آمده است و در طول همهی آن سالها، به همهی "بايد"ها و "نبايد"های سياسی و رجز خوانیهای پيش از پيروزی و و آه و نالههای پس از شکستتان، گوش کرده است و حالا.......).
(تو، اصلن معلوم هست که طرف کی هستی؟!).
( طرف خودم!).
( کدوم خودت؟!).
( باز، شروع کردی؟!).
( خيلی خوب بابا! بخوان! رمانش را بخوان!).
( کجا بودم؟!).
(توی اتاق خواب، با طاهره و کابوسی که....).
( ..... به آهستگی ازجايم برمی خيزم. میروم به دستشوئی. شير را باز میکنم . سرم را چند دقيقه، زير آب میگيرم تا کابوس، کم رنگ و کم رنگ تر میشود و بعد هم ناپديد. شير را میبندم. سر و صورتم را خشک میکنم. از دستشوئی بيرون میآيم و پس از سرک کشيدن به اتاق خواب و مطمئن شدن از آنکه طاهره هنوز در خواب است، به اتاق کارم میروم و به آهستگی، در را پشت سر خودم میبندم و بدون آنکه چراغ را روشن کنم، کورمال کورمال، خودم را به ميزجلو پنجره میرسانم. فندک و بستهی سيگار را بر میدارم و حالا که چشمهايم تا حدودی به تاريکی عادت کرده اند، میتوانند مبلی را که در همان حوالی است به من نشان دهند و پاهايم مرا به آن سو میکشانند و رهايم میکنند روی مبل و حالا، نوبت دستهايم میشود که سيگاری را آتش بزنند و بگذارند ميان لبهايم تا پس از زدن پکی محکم، سرم را به پشتی مبل تکيه دهم و در همان حال که دود را، از دهان و بينی ام، با شدت بيرون میدهم، بگويم که: " حالا، بيا لعنتی!". و منظورم، از لعنتی، به همان کابوسی است که مچالهام کرده است و تا ........ کابوس، صدای مرا بشنود و تکه و پاره شدههای خودش را که در اثر خنکی آب، پراکنده شده اند، جمع و جور کند، چند ثانيهای طول میکشد تا بتواند.... روی ديوار مقابل، مثل پردهی سينما ظاهر شود و ببينم که درون اتاق بايگانی شهرداری، پشت ميز کارم نشستهام و درحال بازکردن پوشهی پروندهای هستم که چون آن را باز میکنم، از درونش، خون فواران میزند و در همان لحظه، مادرم که به شکل "عقابی دوسر"، در آمده است، پرواز کنان، از در بايگانی به درون میآيد و پروندهی خون آلود را ميان چنگالهايش میگير د و همچنان، پرواز کنان از بايگانی خارج میشود و پس از خروج او، عدهای به درون میآيند که از ميان آنها، پدرم و......احمد برادرم و.....طاهره را میشناسم. طاهره، لخت است شکم طاهره، به گونهی غير قابل باوری، بزرگ و پوست آن، آنقدر نازک شده است که میتوانم بچهای را که در شکم دارد، ببينم. پدرم، با هفت تيری دردست و لبخندی بر لب، به جلو میآيد و درحالی که هفت تير را به سوی شکم طاهره، نشانه میرود، رو به من فرياد میزند:" گلوله مرواريد را بده و گرنه شليک میکنم!". هراسان، ازپشت ميز برمی خيزم و همچنانکه به سويش میجهم، فرياد میزنم: " خسرو! کرامت! حميد! کدام گلولهی مرواريد؟!". پدرم، به سوی شکم طاهره شليک میکند. طاهره به زمين میافتد و از درون شکمش، عروسک چينیای بيرون میپرد و به زمين میافتد، میشکند و تکه تکه میشود و از هر تکهی آن، عروسکهای چينی ديگری، يکی پس از ديگری، بيرون میجهند. احمد به سوی پدرم حمله میکند. پدرم شليک میکند. احمد هم میافتد. در همان لحظه، صدای طاهره از بيرون اتاق میآيد که فرياد میزند: " امير! امير!" و... در آستانهی در اتاق ظاهر میشود، با حفرهای سياه و خالی، درون شکمش و میگويد: " داری چه میکنی؟! چرا توی تاريکی نشسته ای؟!". فورن سيگارم را در زير سيگاری خاموش میکنم و میگويم : " بيا تو". طاهره، به شکمش اشاره میکند و میگويد: " چطور بيايم؟! تو که میدانی از بوی اين سيگار لعنتی، حالم بهم میخورد! حالا، من به جهنم! فکر اين بچه را نکردهای که.....". عقاب دوسر جيغ میکشد. طاهره، غش غش کنان، در چارچوبه در، محو میشود و باز، صدای طاهره از بيرون میآيد که داد میزند: " امير! امير!". از جايم بر میخيزم و دوان دوان، خودم را به اتاق خواب میرسانم. طاهره روی تخت نشسته است و سرش را ميان دستهايش گرفته است و شانههايش میلرزند. کنارش مینشينم و در آغوشش میگيرم و میگويم: ( چه شده است عزيزم! چرا داری میلرزی؟!).
( داشتم خواب بدی میديدم!).
( چه خوابی؟).
( خواب احمد رو میديدم!).
( کدام احمد؟).
( احمد داداشت. نمیدانم. مطمئن نيستم که احمد بود يا.....بچهی خودم بود!..... يعنی، از يکطرف احمد برادرت بود و از طرفی هم، بچهی خودم بود که با گلوله......).
بغضش میترکد و سرش را روی شانهام میگذارد و گريه کنان میگويد: ( خواب خيلی بدی بود! اگر ايندفعه بلائی سر بچهام بيايد، قسم به جون خودش که خودم را....).
بيش از پيش، در آغوشش میگيرم. صورتش را میبوسم و همچنانکه موهايش را نوازش میدهم، میگويم: ( عزيزم! اينهمه فکر و خيال بد نکن! ديدی که دکتر، با چه اطمينانی، میگفت که بچه، صحيح و سالم است و......).
( دکتر، دفعهی قبل هم ، با اطمينان حرف میزد، ولی ديدی که.....).
با ناراحتی، خودش را از آغوشم بيرون میکشد: ( بازکه سيگار کشيدی!).
( کدام سيگار؟!).
(توی اتاقت!).
بازهم، صورتش را میبوسم و میگويم : ( باشه. قول میدهم که ديگه توی اتاقم هم نکشم! خوب شد؟! ولی شرطش اينه که تو هم قول بدهی که دست از اين فکر و خيالات منفی ات برداری. خوابهای ترسناک، نتيجهی همون فکر و خيالات منفيه توی بيداری است! حالا هم پاشو. داره ديگه صبح ميشه. تا تو، سر و صورتتو بشوئی، منهم صبحانه را آماده کردهام . پاشو!).
امير از اتاق خارج میشود. طاهره، همانطور که به هوای گرگ و ميش پشت پنجره خيره شده است، با خودش زمزمه میکند:
حادثهای در خواب.
حادثهای در بيداری.
خواب سؤال و بيداری پاسخ.
بيداری سؤال و پاسخ خواب.
درهوائی گرگ و ميش و جنگلی انبوه،
ميان خواب و بيداری،
عقاب دوسر، جيغ میکشد.........
( گوشت با منه، يا باز رفتی سراغ بده بستونای بازاری و سياسی و تشکيلاتيت؟!).
( خير پهلوان. گوشم با شما است).
( تاريخ! تاريخ! تاريخ! ميدونم که زير فشارت گذاشتن که اينو ورداری و اونو بذاری! ولی از من ميشنفی، نباس گوشت بدهکارحرفای اين جاکشا باشه! وقتی جاکشائی مثل اينا، بهت حمله ميکنن، يعنی که داری درست ميری! منظورمو گرفتی که بهت چی ميخوام بگم؟!).
( خير پهلوان. متوجه منظورتان نمیشوم).
(ميشی! ميشی! بذار برسيم پايگاه! بذار برسيم! کجا بودم حالا؟!).
(بعد از سينما، با بازجويتان، نشسته بوديد توی کافه رستوران جولاشکا و.....).
( ايوالله!..... جولاشکا!..... جولاشکا!..... آره!.... خب!، داشتم ميگفتم که حالا، توی کلهی خودت مجسم کن که بعد ازديدن فيلم گه خورون وخيانت خودت و رابطت، با بازجوی جاکشت اومدی از سينما بيرون و بدون اونکه يک کلوم حرف بينتون رد و بدل بشه، رفتين توی همون کافه رستوران جولاشکائی که تو خوابت ديدی، نشستين و تو عرض ده دقيقه، دوچتول عرقی که اون جاکش، زورکی برات سفارش داده، شکم خالی، انداختی بالا وو توی همون حالی که چشات دارن، آلبالو گيلاس میچيننن، به چشای بازجويه خيره شدی وو داری آرزو ميکنی کهای کاش، جاکش، تير خلاصو بزنه وو تورو ازبوی گه خوردنی که تموم وجودتو پر کرده، نجات بده که يه دفعه، توی دلت، يه صدائی ميشنفی! يه صدائی که که داره بهت ميگه: " گر نگهدار من آن است که من میدانم، شيشه را در بغل سنگ نگهميدارد!" و..... اونوخت، تازه، به ياد اون صحنهی مکعب توی فيلم ميفتی که وختی که داشتی خدا خدا ميکردی، يهو، به فکر اون فوشائی افتادی که قبلن، به خدا داده بودی و داشتی به خاطر اون فوش دادنات، از خودت خجالت ميکشيدی که تو همون لحظه، باز هم همين صدا رو از توی دلت شنيده بودی که داشت بهت ميگفت: " " صد بار، اگر توبه شکستی، باز آی! - گر گبر و مجوس و بت پرستی باز آی!" و...... حالا که از توی اون مکعب بيرون اومدی، داری با خودت فکر میکنی که نکنه همونجا بوده که دعات مستجاب شده وو خودت نفهميدی وو خدا، به اون وسائل، تورو از مکعبه بيرون آورده تا ببرتت و اون فيلمارو، بهت نشون بده که هم، خودتو به خودت بشناسونه و هم رابط جاکشتو با چشای خودت ببينی که چطو با بازجوی جاکشت، دست به يکی کردن و...... که يهو، دلت ميشکنه وو همونجورکه داری گررررو گرررر، اشک ميريزی، توی دلت، داری به خدا ميگی که: " خب! آخدا! تو که مارو از اون مکعب خارجنده، بيرون آوردی و جاکش رابطمونو هم به ما شناسوندی، بيا وو بازهم خدائی کن و....."..... که يهو، جاکش بازجويه، دوباره، دستاشو مشت ميکنه وو رو به تو ميگره وو ميگه: " خب! شادوماد! داريم ميرسيم به آخر خط! توی يکی از اين مشتا، حکم مرگته وو توی يک ديگه اش، حکم زندگيت! حالا، دوست داری که من، کدوم مشتو برات وازکنم؟!" وو......گوشت با منه پهلوون؟!).
( بلی، پهلوان. بفرمائيد).
( آره!.... تا جاکش بازجويه اينو بهم گفت، يهو، بازهم همون صدائی که قبلن شنيده بودم، اينبار نه توی دلم، بلکه توی کله ام، داد زد و گفت:" پوچ! پوچ! پوچ!". که تا به خودم اومدم، ديدم بی خيال مرگ و بی خيال زندگی، تو چشای جاکش بازجويه، زل زدم و دارم بهش ميگم: " جفتت پوچ! پوچ! پوچ! پوچ!"...... که بازجويه، پوزخند زد و جفت مشتاشو، آورد جلوی چشام و وازشون کرد و کف دستای خاليشو به من نشون داد و گفت:" بردی". با اون دروغائی که تا اونوخت، گفته بود و اون کلکائی که سوار کرده بود، ديگه حناش پيش من، رنگی نداشت، برای همينم، بی خيال بی خيال، همونجور که بهش زل زده بودم، گفتم: " زندگی يا مرگ؟!". گفت:" بالاتر از اونا. آزادی!". گفتم:" خر خودتی!". غش غش خنديد و بعدش هم، در رستورانو که اون رو به رو، تو هفت هشت متری ما بود، نشونم داد و گفت:"باور نميکنی؟! پاشو! اين تو و اونم در رستوران! به سلامت!". گفتم: " خالی میبندی!". گفت: " کاری نداره. امتحان کن!". صداهه، از تو کله ام، افتاد تو سينهام و گفت : " برو". گفتم:" جاکش مسلحه! از پشت ميزنتم!". گفت: " تازه، ميشه همونی که خودت میخواستی. راحت ميشی!". از جام بلند شدم.........).
عقاب دوسر، جيغ میکشد. مهربانو وارد اتاق میشود. وضو گرفته است و همانطور که دارد، صورت و دستهايش را با حوله خشک میکند، رو به احمد میگويد : ( برای خواهرت نوشته بودی که تو تهران، کار پيدا کرده ای.! آره؟!).
سرگرد، پخی میزند زير خنده : ( آخه زن! به يک سرباز فراری که کسی کار نميدهد! برو! برو و.... هی، وسط صحبت ما نپر! بگذار يه خورده با پسرم صحبت کنم! برو که نمازت دارد قضا میشود!).
مهربانو، همانطور که دارد از اتاق خارج میشود، رو به احمد: ( زياد طول نميکشه مادر. تا من نمازمو بخونم، غذای تو هم ديگه، حاضر شده).
(ممنون).
مهربانو از اتاق خارج میشود. سرگرد، از جايش بر میخيزد و پس از آنکه از در اتاق به بيرون سرک میکشد و مطمئن میشود که مهربانو، رفته است به اتاق ديگر، بر میگردد به سوی احمد و کنار او مینشيند و با صدائی آهسته و چهرهای درهم کشيده میگويد: ( خوب! حالا راستش را بگو ببينم که چرا برگشتی اينجا؟!).
احمد، خودش را عقب میکشد:( گفتم که! مجبور شدم. چارهای نداشتم).
(يواش تر حرف بزن! مادر بدبختت از هيچ چيز خبر ندارد. فکر میکند که واقعن، از سربازی فرارکرده ای! میدانی که قلبش ناراحت است. چند وقت پيش، دوباره حالش بد شد. دگتر گفته است که نبايد ناراحت بشود. چون، ايندفعه، جان سالم به در نمیبرد! فکر کردهای که اگردليل واقعی فراری شدن تو را بفهمد، آنوقت، چه اتفاقی میافتد!).
( اگه شما، بهش نگيد، از کجا میفهمه؟!).
( اگر گرفتنت چی؟! مثل سايه، دنبالت هستند. يکبارجستی ملخک! دوبار جستی ملخک!....).
احمد، پوزخند میزند: ( دفعهی سوم، توی دستی ملخک!).
( آره! توی دستی ملخک! آره! فکر نکن که تا ابدالآباد میتوانی برای خودت، راست راست بگردی و اعلاميه پخش کنی و به در و ديوار بچسبونی!).
(من، کاری به کار اعلاميه پخش کردن و چسبوندن و اين چيزا ندارم!).
( شايد هم توی اين مدت، ترقی کردهای و مسئوليتهای بالاتری بهت دادن! توی اون کوله پشتی که به خودت چسبونديش، چيه؟!).
( هيچی. وسائلمه!).
(راستشو بگو! بازدنبال کدوم مأموريت فرستادنت؟!).
داستان ادامه دارد……..
الف . برای اطلاع بيشتر، در مورد "مهربانو" و "سرگرد" و "دولت آباد"، میتوانيد به رمان "کدام عشق آباد" که ازهمين قلم، در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.
ب. برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، میتوانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ب : مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخرهیای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.