iran-emrooz.net | Mon, 04.12.2006, 6:44
نويسندهای ميان دو دنيا
|
دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸
عقيلی داستان نويسی است که در داستان هايش آه و ناله نمیکند و دچار خاطره گويی نمیشود؛ جوهر ادبيات در کار هايش بسيار قوی است عقيلی در آستانه ۶۰ سالگی اولين کتابش با عنوان"سفری در سرخ" توسط نشر باران چاپ کرده است شايد شصت سالگی برای کتاب اول کمی دير باشد اما نفس تازه و روح جستجوگرش لذتی سر خوشانه به خواننده میدهد
گفتگويی را که میخوانيد مدتی پيش برای چاپ درهورخش (ضميمه ادبی روزنامه صبح ساحل) انجام دادهام
مسعود رحمتی
چطور نويسنده شديد و چرا مینويسيد؟
- نمیدانم چطور نويسنده شدم – اگر شده باشم -. از خيلی سال پيش و از وقتی انشاهای مدرسه را مینوشتم، دوست داشتم بنويسم. اين که بتوانم با واژهها منظور و معنايی را بيان کنم برايم جذاب بود. فکر میکنم در دورههای بعد، يعنی در ادامهی اين روند نوشتن که خوشبختانه قطع نشد، خود زبان بود که جذابيت پيداکرد و کشش نوشتن را در من تقويت کرد. اتفاق ديگری هم که افتاد و نوشتن را برای من امری هميشگی کرد، از همان آغاز جوانی، کارم بود در راديو تلويزيون ملی ايران. در بخش توليد برنامه کار میکردم به عنوان تهيه کننده و همينطور فيلمساز و بيشتر نوشته هايم هم فيلم نامه و برنامهی راديويی و تلويزيونی بود. میتوانم بگويم که مدام درحال نوشتن بودم هم برای کارم و هم در کنارش برای خودم و دل خودم.
ولی اين که چرا مینويسم، شايد بجز آن پاسخهای کليشهای که احساس نياز به نوشتن است و کشيده شدن به سمت نوشتن و بيان انسان امروز و برای تاثيرگزاری و ماندگاری بيشتر و...، نمیدانم چرا مینويسم. دليلی برايش ندارم. مثل خوردن شده است يا نوشيدن. مینويسم و لذت هم میبرم. دلم هم میخواهد که اين لذت را بتوانم منتقل کنم.
هنگامی که میخواهيد داستانی را خلق کنيد چه روندی را طی میکنيد؟
- میتوانم بگويم که شيوهی خاصی ندارم يا از شيوه هايی استفاده میکنم که چندان شباهتی هم با يکديگر ندارند. هر داستان روند خاص خودش را دارد و در واقع روندی را به من تحميل میکند. میتواند با يک ايده شروع شود يا يک موضوع، حتی يک محل يا يک آدم. يک خاطره هم میتواند زمينهی کار را فراهم کند. بعد سعی میکنم که شکل و ساختاری برايش پيداکنم، اين که چطور شروع شود، چه مسيری را طی کند و کجا و چطور تمام شود. پيش آمده که پيش از يافتن ساختار شروع به نوشتن کردهام و داستان خودش پيش رفته و به سرانجام رسيده. کمتر داستانی دارم که از قبل همه چيزش روشن و مشخص بوده. بيشتر داستانها در جريان نوشتن درست شده اند. خود نوشتن کمک کرده است به توسعه يافتن آنها، به پيداشدن خط و ربطها و حتی ماجراها. نوعی درگيری با ماجرايی که پيش میرود و آدم میخواهد مسيرش را عوض کند. کنش و واکنشی ميان من و متن يا ماجرا يا ايدهای که دارد در هر قدم باز و بازتر میشود، اما نمیخواهد بازشود و من بايد با تلاش و گاه با فريب بازش کنم. پيش هم آمده که من واقعاً کار خاصی نکردهام و تنها نوشتهام. مثل اين که ازقبل همه چيزدر ذهن من و بدون دخالت من آماده بوده و تنها بايد روی کاغذ میآمده. داستان هايی هم بودهاند يا بهتراست بگويم ايده هايی هم بودهاند که هرچه کردهام از کار درنيامدهاند و کنارشان گذاشتهام. چيز ديگری هم که بايد اشاره کنم فرم و شکل داستان هاست. هيچوقت بطور مشخص فرمی را ازقبل درنظرنمی گيرم که داستان يا ماجرا را در آن بنشانم. ممکن است به فرم خاصی فکرکنم و حتی فرمی مرا سخت علاقمند و مشتاق کند، منظورم فرمهای آماده يا آشنايی که ديگران کارکردهاند نيست بلکه فرمی که خودم پيداکرده باشم. دراين صورت سعی ميکنم ماجرايی را که بتواند درتن اين فرم بنشيند پيداکنم ولی بازهم به اين معنانيست که ماجرايی را به فرم تحميل کنم، يا حتی برعکس آن هم پيش نمیآيد که فرمی را به ماجرايی تحميل کنم. هردوی آنها، فرم و ماجرا بايد درهم جفت شوند و داستانی را بسازند که راضيم کند. اما همانطور که گفتم يکی از آنها میتواند پيش از ديگری پيداشود و آن ديگری را به دنبال خودش بکشد. سعی ديگرم هم اين است که کاری شبيه به کارهای ديگران نکنم. آنچه را که مینويسم بايد شناسنامه و شخصيت يگانهی خودش را داشته باشد.
با نوشتن يک داستان سعی داريد به چه چيزی دست پيداکنيد و خواننده با خواندن داستانتان چه جور تجربهای را ازسر بگذراند؟
- تجربهای که من با نوشتن ازسرگذراندهام. خيلی ساده اش میخواهم به گونهای ارتباط با خواننده دست پيداکنم، نوعی هم فهمی و هم دستی با او در زندگیی که توسط من نويسنده ساخته شده و رسيدن او به معنا و مفهومی که مورد نظر من بوده است. دلم میخواهد با اين داستانها علاوه بر آن کشش و شوری که خودم برای نوشتنشان داشتهام و تجربهای که هنگام نوشتن آنها ازسرگذراندهام - که لذت بردن از کار با زبان و ايجاد يا خلق نوعی زندگی با زبان است - ، امکان تجربهی ذهنی جديدی را به خواننده هم بدهم تا در دنيای ذهنی من شريک شود.
طبيعی ست که خواننده همان تجربهی نويسنده را نخواهدداشت. خواننده با خواندن، دنيای ساخته شده توسط نويسنده را توسعه میدهد و آن را تا جايی میرساند که حتی ممکن است برای نويسنده کاملاً بيگانه شود. اين کاری ست که با خوانده شدن يک داستان صورت میگيرد و به نويسنده هم مربوط نيست. او کار خود را کرده و اين امکان را برای تجربهی مجدد يک داستان توسط کسی ديگر و با ذهنيتی ديگر فراهم آورده است. ولی اين روند تجربهی مجدد يا شايد هم بتوان گفت متفاوت برايم خيلی جالب است و علاقمندم که از چگونگی گذراندن اين تجربه توسط خواننده آگاه شوم.
به نظر شما اهميت فرهنگی داستان کوتاه در چيست (به اين معنی که داستان کوتاه چگونه بر جهان تأثيرمی گذارد)؟
- داستان کوتاه بيان فشرده و سريع مفهوم و معنايی ست که درجهان ذهنی نويسنده ايجاد و تجربه میشود. نويسندهای که امروزی ست، اما ذهنيتی تاريخی دارد و با اين پشتوانه حرفی از جنس زمان میزند. انتقال اين حرف که قالبی داستانی به خود گرفته و ساختاری درکمال ظرافت و زيبايی يافته، حرکتی فرهنگی و درجهت افزودن بر آن است. اين تجربهای ست که در زبان صورت میگيرد و شکل جديدی از نشانههای فرهنگی آشنای خواننده را معرفی میکند که روندی پويا و افزون شونده دارد و در نهايت، هم بر خود، هم بر زبان و هم بر خواننده و نويسنده میافزايد.
تاثير فوری و دقيق داستان کوتاه درهمين فشردگی و انباشتگی نشانههای فرهنگی آن است که به همان نسبت نيز به سرعت منتقل میشود و نوعی نگريستن تازه را به جهان پيشنهاد میکند. اين بيشترين تأثيری ست که میتواند بگذارد و نوع نگاه آدمها را به جهان و زندگی و خودشان تغيير دهد.
بزرگ ترين مانع برای شما درنوشتن داستان چيست؟
من سال هاست که در سوئد زندگی میکنم و از موانع معمولی که در کشورهايی مثل ايران برای نويسندهها وجود دارد، فاصله دارم. يعنی که مانعی اجتماعی يا سياسی برای نوشتن ندارم، اما متاسفانه هنوز میبينم يا درخودم میيابم که گرفتار آن خودسانسوری موروثی هستم و خيلی وقتها نمیتوانم آن چيزی را که میخواهم، بنويسم. هنوز قراردادهای اخلاقی دست و پای ذهنم را بسته اند. البته با خواندن داستانهای مجموعهی سفری در سرخ خواهيدديد که خيلی از اين تحميلها و انقيادها را توانستهام پشت سر بگذارم و آزادتر و رهاتر بنويسم، ولی هنوز کار کامل نشده و هنگام نوشتن به وجود پنهان آنها پی میبرم.
مهمترين ابزار نويسنده زبان است و از آنجايی که شما سالها دور از بستر زبان داستان هايتان زندگی میکنيد اين خلا را چگونه جبران میکنيد؟
- من احتمالاً خودم متوجه کمبودهای زبانیام به دليل به گفتهی شما دوری از بستر زبان داستان هايم نيستم. داستانهای چاپ شده در ايران را هم که میخوانم تفاوت زيادی ميان آنها با زبان خودم پيدا نمیکنم. زبانی که من استفاده میکنم وسيلهای خارج از من نيست که توسط من انتخاب شده باشد. اين زبان، وسيلهای درونی شده برای بيان ماهيت فرهنگی من است و ماهيت فرهنگی من هم ايرانی متاثر شده از فرهنگ سوئدی ست. من هنوز ايرانی میانديشم و ايرانی مینويسم و اميدوارم که زبانم هم ايرانی مانده باشد. البته برای اين ايرانی ماندن، کار میکنم هم با خواندن و هم با نوشتن. من بيشتر به فارسی میخوانم تا به سوئدی و سعی میکنم که هرنوع نوشتهای را هم بخصوص آنهايی را که توسط نويسندههای ساکن ايران نوشته شده اند، بخوانم. سعیام در اين است که حرکت زبان فارسی را دنبال کنم و از مدار تحول و دگرگونی اش – که بايد تاکيد کنم به نسبت مثلاً زبان سوئدی بسيار کند و آهسته است – دور نمانم.
فصل مهم و بزرگی از ادبيات مدرن ما متعلق به جنوب است اما متاسفانه هرمزگان فاقد چهرهی شاخصی در اين حوزه است. شنا دليلش را در چه میبينيد؟
- هرمزگان خيلی جوان است. بيشتر از چند صد سال از حيات سياسی- اجتماعی اش نمیگذرد و بيش از دهها سال هم نيست که حيات فرهنگی پيداکرده است. تا ۴۰- ۵۰ سال پيش ما هنوز بندرعباسی تحصيل کردهی دانشگاهی نداشتيم، معلمها و دبيرهايمان بيشتر از استان کرمان بودند يا بعدها از شيراز و تهران و حدوداً از ۱۳۳۰ به بعد بود که اولين ديپلمهها از بندر و ميناب برای تحصيل دانشگاهی به تهران يا شيراز رفتند. البته شاعرانی داشتيم که در سبکهای قديم شعر میگفتند و بعضی هايشان هم خوب میگفتند. نويسنده و حتی پژوهشگر داشتيم، مثلا سديدالسلطنه، ولی نسلی که با ادبيات مدرن آشناشد و درآن کار کرد همان نسل ابراهيم منصفی و حسن کرمی و ماها بود. در زمان ما بود که ورود کتاب و نشريات جديد به بندرعباس شروع شد، اشتياق به خواندن به وجود آمد، با دنيای فرهنگی و ادبی ايران و جهان آشناشديم و همينطور ميل نوشتن پيداکرديم. اما دراين دوره راهنمايی نبود، کسی که بيشتر از ما بداند و راه و چاه را نشانمان بدهد، کاری که آثار امثال منصفی برای نسلهای بعد از او کرده است. اين يک دليل، اما دليلهای ديگری هم دارد که بيشتر برمی گردد به روحيه و ظرفيتهای روانی ما مردم اين منطقه. ما هيچ وقت خودمان را جدی نگرفتيم، به خودمان باور نداشتيم و ترسيديم که کار و هنر خود را عرضه کنيم. حالا به دلايل جغرافيايی، تاريخی، نداشتن پيشينهی اجتماعی و سياسی و نداشتن حوادث بزرگ و تعيين کننده ووو نتوانستيم با صدای بلند حرف بزنيم و با فرياد حضور خود را اعلام کنيم. شايد بخاطر آفتاب سوزان و رطوبت شديد، رفتار کند و آهستهای پيداکرديم که در همه چيزمان تاثيرگذاشت. ما زندگی سياسی نداشتيم يا از حق مشارکت در آن برخوردار نبوديم و درنتيجه به بازی گرفته نشديم. اينها همه آن حس عدم باور خود و جدی نگرفتن خود را تقويت میکنند. به ادبيات مدرن در جنوب اشاره میکنيد که البته محدود به خوزستان میشد. هرمزگان با خوزستان هم ازنظر تاريخی و هم سياسی تفاوت عمدهای داشت و اين تفاوت به حوزهی فرهنگ و هنر هم کشيده شده بود. هرمزگان برخلاف خوزستان با دنيای فرهنگی و هنری ايران فاصلهی زيادی داشت و آن چند جوان هم نسل من هم که نوشتند و به کار ادبی پرداختند نمیدانستند که کارشان چه حد و اندازهای دارد و خودشان در کجای اين جهان ايستاده اند.
من میبينم که اين زمان هيچ شباهتی به دورهی جوانی ما ندارد و حالا جوانها مطمئن تر به خودشان و کارشان نگاه میکنند. حالا آن فاصلهها برداشته شده و جهان هم ديگر در همان محدودهی بت گورو نيست که پايگاهی برای ما چندتا جوان مشتاق ادبيات و هنر بود. خوشحالم که اينطور است و هرمزگانی امروز حدود خود را میداند و حق خود را میشناسد و میطلبد. ما در آن سالها اصلا نمیدانستيم که حقی هست.
آيا شما دراين سالها داستان هرمزگان را دنبال کرده ايد. اگر جوابتان مثبت است آن را چگونه میبينيد؟
- تاحدی دنبال کردهام ولی فکرمی کنم ما هنوز داستان هرمزگان نداريم. داستان هايی با ويژگی هايی که معرف هرمزگان باشند يا نويسندههای آنجا. گاهی دوستان اينجا لطف میکنند و کارهايی را که از جوانها چاپ میشود به دستم میرسانند. چند شماره از بخشهای ادبی روزنامههای آنجا را هم ديدهام، همينطور سايت هايی را که جوانها دارند و بعضیها کارهايشان را هم در آن میگذارند، ولی متاسفانه ارتباط تنگاتنگ و نزديکی با رويدادهای فرهنگی آنجا ندارم. احتمالا هم کوتاهی من است و هم کم لطفی دوستان آنجا، گرچه مشکلات و سختی هايشان را هم متوجهم و به خودم اجازه نمیدهم که گله مندشان باشم. درهمين حد و حدود کم، داستان يا شعر از آنجا خواندهام. داستانها خيلی از شعرها بهترند. چيزی کم از داستانهای ديگران ندارند، اما شعرها به نظرم بيشتر گرفتار افراط در نمايش توانايی هستند. اين سليقهی من است که هنری را که مدعی ست دوست ندارم. به نظرم میآيد که شعر آنجا - طبيعتا بخشی از شعرهايی که خواندهام - ادعاهايی دارند که در ذات و جوهرشان نيست. شايد دنباله روی از فضای ايجادشده در شعر ايران است که اين جهت را به کارهای آنها داده و مثلا پست مدرنيستی شده اند، پيش از آن که مدرن بوده باشند و از اين مرحله برگذشته باشند. شايد من قديمی فکرمی کنم ولی هرچه هست اين روند ناسالم و خطرناکی ست. شعر اگر برای فهميده شدن است و درک شدن، پس بايد بکوشد تا فهميده شود نه اين که زور بزند تا فهميده نشود. داستانهای آنجا – شايد به خاطر خصوصيت داستانی شان- در بستر قابل فهمی جريان دارند. از چيزی حرف میزنند که فهميدنی ست، در آن زندگی میکنند و به درستی هم بيانش میکنند ولی شعرها به گونهای ديگر عمل میکنند. شايد زمانه چنين میخواهد که فرد در انزوايی که به او تحميل شده بماند و فهميده نشود. میدانم که شرايط و وضعيت دشواری ست و درست نيست که از دور و درمقام بررس به آثاری که تحت تاثيراين شرايط به وجود میآيند، چنين نگاه شود، اما درعين حال دلم میسوزد از نيرو و انديشه و شوری که ندانسته تباه میشود. به نظرم میآيد که کمی پيرانه دارم کارهای جوانهای آنجا را قضاوت میکنم، قضاوت که نه، نگاه میکنم. آنها بسيار جوانند و هنوز فرصت يافتن خود و روشی برای فهميده شدن خود و کارهايشان را دارند. نبايد عجله کرد. (ببخشيد از کلمهی «آنجا» خيلی استفاده کردم)
آدمهای داستانهای شما برون گرا هستند که در حرکت داستانی خود با نوعی تناقض شخصی مواجه میشوند يعنی خودشان برون گرا هستند اما لحن روايی شان کاملا درونی ست يعنی مدام احساس میشود که درحال تک گويی و حديث نفس هستند. چرا نخواستيد تا لحن اين آدمها را مثل چارچوب شخصيتی شان بيرونی خلق کنيد مثل کاراکترهای داستان شايد فردا؟
- اين موردی را که پرسيده ايد همانطور که خودتان هم اشاره کرده ايد بيشتر به داستان «شايد فردا» برمی گردد. شيوهی روايت اين داستان چنين است، مثل تک گويی میماند و هرکدام از شخصيتها خودش خودش را ياز و افشا میکند. میخواستم اينطور باشد.
درحالی که خاستگاه شما جنوب است و اغلب داستانهای جنوبی فضايی انتزاعی و آبستره دارند باوجودی که اين پتانسيل در شما وجود دارد اما از آنها کاملاً آگاهانه فاصله میگيريد و شخصيتهای شما موقعيتی عينی و بيرونی دارند. شخصاً دليل اين مسئله را درچه میدانيد؟
- داستانهای اين کتاب همه در جنوب اتفاق نمیافتند، اما آنها که در جنوب روی میدهند، فضايی جنوبی دارند و حتی فکرمی کنم که در همان فضای انتزاعی و آبسترهای که شما اشاره میکنيد میگذرند. من نه تنها نمیخواهم از ساختن فضاهای پرآفتاب و گرم جنوب دوری کنم که بسيار اشتياق دارم که چنين فضاهايی را بسازم. فکرمی کنم کنارهم قرارگرفتن داستان هايی با فضاهای متفاوت اين استنباط فاصله گرفتن از اين فضا را پيش آورده است. تمام يا شايد بيشتر داستانهای کتاب ازطريق حرکت شخصيتها روايت میشوند. آدمهای داستانها در حرکت خود از مکان و زمان عبور میکنند، به فضاهای به قول شما آبستره و انتزاعی هم واردمی شوند و درواقع فضا نقش بازشناسی بيشتر آنها را به عهده میگيرد. دو داستان اول کتاب يعنی «عبور سرخی در زرد» و «آمده بود» حرکت فيزيکی شخصيتها را در متن جغرافيايی ويژه که جنوب است نشان میدهد و با اين فضاست که درون شخصيتها هم بيشتر آشکار میشود. فضا همه جا درخدمت حرکت و تحول شخصيت هاست البته با حفظ استقلالش که جدا از شخصيتها هم به عنوان انتزاعی از يک کل که جنوب باشد، خود را نشان میدهد. گذشته از اين من توصيف هم میکنم. گاهی اصلا به نظرم میآيد که دارم با دوربين به آدمها و هر آنچه که در داستان جاری ست نگاه میکنم. ساخت بيشتر داستانها – اگر نگويم همه- فيلمی و سينمايی ست. شايد بخاطر کارم که سينماست، دوربينی در ذهنم کارگذاشتهام و با آن به جهان و مردم و همهی پيرامونم نگاه میکنم.
يکی از مؤلفههای ادبيات جنوب زبان آن است، زبانی که به مرور جايگاه نحوی و دايرهی واژگانی خاص خود را در ذهن مخاطب تثبيت کرده است. اين مسئله منجر به حذف مفهوم توصيف از متن شده است يعنی نويسنده با کاربرد اين زبان و اين نحو و واژهها ديگر تمايلی به توصيف مکانها و جغرافيا و محيط نشان نمیدهد. خيلی از لحظههای داستانهای شما نيز مصداق اين مسئله است به صورتی که خيلی وقتها جنبه یهای فولکلوريک و بومی که در جغرافيا، محيط و مکانها وجود دارد، نه در توصيف که در زبان و واژهها و نحو اتفاق میافتد. دراين مورد چه نظری داريد؟
- اگر نظر شما را درمورد (حذف مفهوم «توصيف» به دليل به کارگيری زبان ادبی جنوب توسط نويسنده که او را از توصيف مکانها و جغرافيا و محيط دورمی کند) بپذيرم بايد بگويم که من هم متاثر از اين خصوصيت زبانی هستم، گرچه فکرنمیکنم که ما دارای زبان ادبی ويژهای در هرمزگان شده ايم که میتواند آن پيامدهايی را که شما اشاره کرده ايد هم به دنبال داشته باشد.
اين که در بعضی جاهای داستانهای من به جای توصيف، به استفاده از واژه يا نحو اکتفا شده شايد برمی گردد به اصرار در کوتاه و فشرده کردن متن و ايجاد ريتمی تند و سريع برای به موقع رسيدن به مقصد. درست است من خيلی جاها واقعا نيازی به توصيف نديدهام. خود کلمه به نظرم آنقدر توان حمل معنا و بار فرهنگی محيط را داشته که کافی بوده، و اگر میتوان با يک کلمه عبارتی را توضيح داد چرا نکنيم. داستان کوتاه در فشردگی اش هستی پيدامی کند و هرچه توصيف کمتر باشد اين فشردگی و تراکم بيشتر میشود. بعد اين که تمام زندگی بومی و فولکلوريک بندر و هرمزگان در ذهن و روان من نشست کرده است، با من است و به جرئت میگويم که پايهی ذهنيت مرا ساخته است. پس وقتی مینويسم تمام اين فرهنگ با نشانهها و معناهايش به داخل نوشته سرک میکشند و حضور خودشان را اعلام میکنند و درواقع مرا از توصيف خودشان بی نياز میسازند.
درحال حاضر مشغول چه کاری هستيد؟
می نويسم. داستان بلند يا رمانی را شروع کردهام و روی چند فيلم نامه هم کار میکنم. کار هم میکنم در بخش فارسی راديوی سوئد به عنوان تهيه کننده و ژورناليست. دنبال فيلم سازی هم هستم. و البته میخوانم. طرح هايی هم برای آينده دارم. فکر میکنم به دليل انقطاع فرهنگی و تجربه نشدن زندگی دورهی گذشته و کمی دورتر از حالا توسط جوانان امروز که بيشترشان بعد از انقلاب متولدشده اند، هم نسلان من و قلم به دستهای قديمی تر وظيفه داريم که آن زندگی و کلا آن تاريخ سپری شده را بنويسيم. من خودم دارم اين کار را میکنم. داستانهای کوتاهی را نوشتهام و دارم مینويسم که مکان و زمانشان بندرعباس و کلاً هرمزگان در سالهای پيش از انقلاب است. شايد اين داستانها تصويری ديگر، تصويری از گذشتهی اين منطقهی جغرافيايی را که حالا سال هاست گم و نابودشده نشان بدهد. فکر میکنم خلق دوبارهی اين تصويرها، صداها، عطرها و آدمها و روابطی که ديگر نيستند و نمیتوانند باشند، لازم و ضروری ست تا از عميق تر و گسترده ترشدن اين شکاف و فراموشی جلو بگيرد. رمانی را هم که دارم مینويسم بخش هايی ش در بندرعباس میگذرد، بخش هاييش هم در سوئد. دراين رمان هم سعی دارم آن فضا و زندگی گم و نابودشده را نشان بدهم.
کمی از فضای ادبی و فعاليت هايتان در آنجا برايمان بگوييد.
- فضای ادبی که چه عرض کنم، البته اگر مراد ادب ايرانی باشد. سوئدیها که کشورشان است و همانطور که تا حالا، دارند زندگيشان را میکنند و فعاليتهای ادبی شان را هم دارند و روزی نيست که کتابی منتشرنشود و بحث و گپ و گفتی به دنبال نداشته باشد. جوايز ريز و درشت هم میدهند که بزرگترينش همان نوبل است و داخلی هايش هم يکی جايزهی آگوست است، به نام آگوست استريندبری نمايشنامه نويس معروفشان و جايزهی استريد ليندگرن، نويسندهی مشهور کودکان و انواع جوايز ديگر و همه هم به سبک يک آگهی تجاری قديمی «بدون دخالت دست».
ما ايرانیها يواش يواش داريم به اين محدوده نزديک میشويم. نسل دومی هايمان البته، که زبان سوئدی را از بچگی يادگرفتهاند و درموارد زيادی زبانشان از خود سوئدیها هم بهتراست. آنها دارند با کتاب هايشان که به سوئدی ست میآيند، همينطور با نمايش هايشان، فيلم هايشان، عکسها و نقاشی هايشان و فعاليتهای هنری و فرهنگی ديگری که دارند. برای ما نسل اولیها ولی اين محدوده چندان گشوده نيست و فضای ادبی ديگری هم میشود گفت نداريم. اينجا ايرانیها پراکندهاند و خودخواسته دور از هم. ارتباطها محکم و واقعی نيست و آنهايی با هم مینشينند و احتمالاً جمعی ادبی يا هنری برای خودشان دارند که دوستان قديمی هستند. دوستیها دراينجا مشکل ريشه میگيرند. کوشش هايی البته ازسوی صاحب نظران و صاحب فکرانی که مثلاً استاد دانشگاه در رشتهای فرهنگی بودهاند صورت میگيرد تا دانش و اطلاعاتشان را به ديگران برسانند. جلسات سخنرانی برگزارمی شود با سخنرانانی از اينجا يا کشورهای ديگر و حتی ايران. اين گونه فعاليتها و به روز کردن اطلاعات هست و برخی هم کارشان همين است و پی گيرش هستند. چند مرکز انتشاراتی هست که يکی از آنها باران است که کتاب مرا چاپ و منتشرکرده و خوب هم فعاليت میکنند و علاوه بر نويسندههای اينجا، امکانی هم شدهاند برای آن نويسندههای داخل ايران که کتاب هايشان مجوز انتشار نمیگيرد. در کنارش ولی کنسرتها و نمايشهای کمدی موزيکالهای ساخت لوس آنجلس هم هست و راديو هست. اينجا مثلاً به جای نشريه، راديوی محلی میتوان داشت. ساختار دموکراتيک سوئد اجازه میدهد و تشويق میکند که هر گروهی و انجمنی بتواند راديويی برای رساندن صدای خود به ديگران داشته باشد. ايرانیها دراين رشته گوی سبقت را از همه ربوده اند. در استکهلم حدود ۲۵ ايستگاه راديويی ايرانی هست که بيست و چهارساعته برنامه پخش میکنند. بيشترشان تجاری هستند يعنی آگهی تجاری پخش میکنند، تعدادی شان هم سياسی و متعلق به گروههای خاصی هستند و تک و توکی هم سنگين و حرفهای و قابل شنيدن. کمی کمتر از اين تعداد ايستگاه راديويی هم در شهر بزرگ ديگر سوئد، گوتنبرگ هست و تقريبا در هر شهر سوئد ازاين راديوها که تنها بردی محلی و محدود دارند، هست. وسيلهای شده است برای ارتباط و گاه هم برهم زدن ارتباط و افکندن تخم نفاق.
من فعاليتم محدود به کارم در راديوی سوئد و برای فيلم و نوشتن است. در راديو امکانی برای پرداختن به فرهنگ و هنر هست که میپردازيم. نوشتن و خواندن هم هست و همينطور کوشش برای فيلم سازی. کانونی هم داريم که چندسال پيش در مراسمی که برای بزرگداشت ابراهيم منصفی در استکهلم گرفته بوديم، تولدش را اعلام کرديم، با همکاری گروهی از بچههای هرمزگان. من ديگر کناره گرفتهام و نقش مستقيمی ندارم، اما بقيه سخت فعاليت میکنند. اين کانون سايتی هم دارد که در بخشی از آن با نام دفتر هنر، برخی از نوشتههای اينجايیها را گذاشته ايم، شعر و داستان و ازجمله گفتگويی با حسن کرمی درباره خودش و کارهای ديگران. قراربود اين گفتگو را ادامه بدهيم که فرصت نداد.
دراين سايت، بچهها کوشش میکنند که کارهای تازهای را هم بگذارند و فضايی درست کنند تا هم کارهای اينجايیها و هم آنجايیها را بتواند معرفی کند.
برگرفته از : "مرگ قسطی" نوشته شده توسط مسعود رحمتی //www.masoud61.blogfa.com